(17) ستمآباد
یاران! حکایت دل بیدار بشنوید
عطّارگونه غصّهی بیمار بشنوید
از آه سرد حرف شرربار بشنوید
سرّی ز سینه مخزن اسرار بشنوید
رازی که بین خلق چه بیداد میکند
خلقی که روز و شب همه فریاد میکند
دشمن که روبروست نه جای خطر بود
مکر و فریب و وسوسهاش بیاثر بود
آن سینهای که کینهاش اندر نظر بود
کی باکش از مقابلهی خیر وشر بود
خصم آن بود که کسوت یاران به تن کند
با جلوهی هزار صلای زغن کند
آنان که در لباس اخوّت به نام خلق
در لاف میکنند جهان را به کام خلق
میراثخوار خلق و بادهگساران جام خلق
هیهات و وادریغ ز خشم و ز دام خلق
ای وای من که دشمن ما دوست پرورد
گرگ است و در لباس شبان میش میدرد
شب بوم شوم خویش به بام فلک زدهاست
خشت نفاق و کفر به دیوار شک زدهاست
نیل ریا به جبّه و تحتالحنک زدهاست
رأی نجات خلق به بال ملک زدهاست
باور مدار کاین شب ظلمت سحر شود
دیو سیاهی از حرم ما به در شود
دزدی که شحنه گشته و کارش اذیّت است
فسق و فجور دولتیان بیهویّت است
قانون شرع و عرف برای رعیّت است
خلق از چنین فساد دچار بلیّت است
آری رواست گر که فلک زیر و رو کنیم
سیراب کام خویش ز خون عدو کنیم
مینای قلب درّ یتیمان شکستهاست
بند عطوفت همه یاران گسستهاست
بال غراب باز و پر باز بستهاست
روح بشر در این ستمآباد خستهاست
زنجیر و بندهای اسارت گسستنی است
دیوار این قفس به سهولت شکستنی است
میخانه بسته خانهی تزویر باز شد
پیمان شکستگان ره تقصیر باز شد
دیوارها حصین شد و زنجیر باز شد
بر جان خستگان گذر تیر باز شد
دیوانگان رها شده در بوم و ملک ما
ای کودکان که سنگ به دستید هان! به پا
گر سنگها ببسته و سگها گشادهاند
گر مست از غرور خود و جام بادهاند
گر از دماغ فیل و ز گردن فتادهاند
گر شیشههای عمر به رفها نهادهاند
هم بشکنیم شیشهیشان هم غرورشان
هم واژگون کنیم ز گردون به گورشان
گر زهر جای شهد به ساغر کنیم ما
از اشک دیده کون و مکانتر کنیم ما
گر ملک را خراب سراسر کنیم ما
بر سنگ و خاک بادیه بستر کنیم ما
به زان که داغ ننگ سرافکندگی خوریم
روزی به وجه بردگی و بندگی خوریم
راهی ببند خامه که آتش به نی فتد
مستی ز سر پریده ز تأثیر می فتد
زین قصّهها چه ولوله در ملک ری فتد
از ناقهی تفرعن و تزویر پی فتد
این لالههای رسته به هامون گواه توست
این شور و این شرار ز تأثیر آه توست
محمّد مستقیمی - راهی