(34) خون رزان
ساقی شراب تشنهلبان ریزهریزه ریز
بر جام ما ز خون رزان ریزهریزه ریز
آتش به جان ز جام میی ذرّهذرّه زن
از عمر ما به ظرف زمان ریزهریزه ریز
گر یار ما ز خلوت ما رفتهرفته رفت
درد فراق را به روان ریزهریزه ریز
جورش ز جمع دلشدگان پشتهپشته کشت
مهرش به جان نازکشان ریزهریزه ریز
دریای اشک غمزدگان قطرهقطره نیست
اشکی به خاک بادهکشان ریزهریزه ریز
کفر زمانه مذهب ما خردهخرده خورد
بذر یقین به باغ گمان ریزهریزه ریز
از تیغ کینه سینهی ما شرحهشرحه شد
خاکی به چشم خیرهسران ریزهریزه ریز
زنجیر پای خلوتیان دانهدانه دان
خوابی به چشم شبزدگان ریزهریزه ریز
راهی! سمند دشت سخن تازهتازه تاز
برگی به ره چو باد خزان ریزهریزه ریز
محمّد مستقیمی - راهی
(33) مملکت فقر
ما در به رخ غیر ببستیم ببستیم
در گوشهی میخانه نشستیم نشستیم
در مذهب ما توبه ز مینیست سزاوار
زین روست که هر توبه که بستیم شکستیم
در مملکت فقر ز درویش به پیشیم
از مردم هشیار کم استیم که مستیم
گو زر بپرستند همه مردم عالم
گر زر بپرستیم چه پستیم چه پستیم!
این بادهی گلرنگ به ما سود نبخشد
مخمور میجام الستیم الستیم
ما چشم محبّت ز بنینوع بریدیم
ما بند عطوفت چو گسستیم کسستیم
بیگانه ز خویشیم و از این روی پریشیم
مجنون سر کوی تو هستیم که هستیم
از هر طرف و دام به دامی بگریزیم
چون ماهی اگر خسته نشستیم به شستیم
تنها ره توفیق دلآرایی خلق است
ما هم چو دل خلق نخستیم بجستیم
راهی! ز گناهان نرهیدی تو به تقوا
ما گرچه همه بادهپرستیم برستیم
محمّد مستقیمی - راهی
(32) شرح هجران تو
سالگرد شهادت شهید محمّدمهدی مستقیمی خواهرزادهام
سال هجران تو بگذشت به امّید وصال
بی وصال رخ ماه تو نخواهم مه و سال
سوزدم دل که چه خوشقامت و رعنا بودی
هجر رویت الف قد مرا کرد چو دال
دل خویشان همه ریش است در این سوگ بزرگ
اهل کاشانه ملولند از این رنج و ملال
بود امیدم که کنم حجلهی شادیت به پا
شادیت غم شد و امّید مرا کرد محال
حیف و صد حیف از آن سرو قد و قامت تو
حیف و صد حیف از آن سیرت و آن خوی و خصال
بعد مرگ تو به گلزار نیامد بلبل
داغ رویید به دشت و نخرامید غزال
نه فقط پشت من از داغ فراق تو خمید
پشت یکتای فلک از غم تو گشته هلال
کاسهی دل شده لبریز غم ای غمزدگان!
دگرم نیست به دنیا غم نقصان و کمال
در چه کینه فکندند بزاری اخوان
یوسف حسن مرا با همه خوبی و جمال
چشم یعقوب زمان تار شد از هجر رخش
بویی از تربت پاکش برسان باد شمال!
وه! چه داغی به دل خونشدهی ما زد و رفت
خصم دونمایهی روبهصفت گرگسگال
آب اشک همه عالم نکند افسرده
آتشی را که فکندند به نسوان و رجال
عهن منفوش شود کوه ز بار غم تو
شرح هجران تو را گر بنویسم به جبال
حق عیان است به حق این جدل بیهده چیست؟
ننگ و نام است گمانم سبب جنگ و جدال
راهی آتش زدی اندر فلم و دفتر ما
بس کن از بهر خدا قصّهی این قال و مقال
محمّد مستقیمی - راهی
(31) جوی شیر
گر حدیث دل گویم آن چنان که میدانی
میکنم پریشانتر جمع هر پریشانی
با نگین اشک خود در تمام ملک غم
من به حلقهی دامن میکنم سلیمانی
سوزدم غم هجران ساقیا! دمی بنشین
تا غبار هجران را لحظهای تو بنشانی
بس بود مرا جامی باده بر لب جویی
جوی شیر ای زاهد! بر تو باد ارزانی
شیخ شهر در مستی حد زدهاست مستان را
راستی است در مستی این بود مسلمانی
خانه تا شده ویران از نفیر این خوکان
سوی بوم شوم آید مژدهی فراوانی
گر ملک همین باشد ملک ما چنین باشد
این خرابه بیش از پیش میکشد به ویرانی
قلعهی سلاطین گر از ستم بود آباد
سیل اشک مظلومش میکشد به ویرانی
در بیان درد ما عاجزانه درماند
نامه بر لب سعدی خامه در کف مانی
راهیا! سخن باید بر کلام حق گویی
خامه گر رود ناحق آورد پشیمانی
محمّد مستقیمی - راهی
(30) حق و باطل
خیال تو آن دم که از دل گریزد
به مانند تیغی ز بسمل گریزد
به دل نرم بنشسته تیر نگاهت
ندانم کنون از چه عاجل گریزد
چرا شمع بر مرگ پروانه گرید؟
بباید ز مقتول قاتل گریزد
غنیمت بود عمر دهروزه ما را
که همچون نسیم از مقابل گریزد
اسیر حصار محبّت چنین است
که گر در گشایند مشکل گریزد
ببین هر گیاهی به گل ریشه دارد
بهجز ریشهی ما که از گل گریزد
شتابان چنانیم در ره که گویی
غبار ره ما ز محمل گریزد
حریفان مغروق لنگر گرفتند
چرا زورق ما ز ساحل گریزد؟
غزال نگاهم ز تیر نگاهت
چو طفلی هراسان ز هایل گریزد
اگر خرمن مردم از برق سوزد
مرا برق گویی ز حاصل گریزد
چرا خلق از مرگ باشد هراسان
مگر کاروانی ز منزل گریزد؟
گریزان شدی راهی! از شیخ و زاهد
بلی حق هماره ز باطل گریزد
محمّد مستقیمی - راهی