*380* سوء هاضمه
همه جاجشن
همه چیز صلواتی
دوغ و دوشاب
و من دچار سوء هاضمه
محمّد مستقیمی – راهی
*379* گورستانها
گورستان جلفا
مردگان ایستاده
در انتظار
و علفهای روییده
###
گورستان تخت فولاد
مردگان خوابیده
خسته از انتظار
و علفهای خشکیده
محمّد مستقیمی – راهی
*378* پگاه دروغ
در پگاه دروغ
مؤذنان بی محل حنجره دریدند
روسپیان محل فارغ شدند
محمّد مستقیمی – راهی
*377* تاکها
تاکها را به دار آویختید
ستاکها را مثله کردید
بارورتر شدند
محمّد مستقیمی – راهی
*376* آبشار مارگون
تو آبشار نیستی
که خالی کنی
زیر پای رود را
برای زیبایی
زیبایی تو خالی
نه تو آبشار نیستی!
تو چشمهی ایستادهای!
محمّد مستقیمی – راهی
*375* فصل پنجم
از خواب ناز نوجوانی که پریدی
زمستان گذشته بود
لباس سپید عروسی بر اندامت
بهار را زیبا کرد
و تابستان در سایهبان آغوشت
زیباتر گذشت
استریپ تیزت
با موسیقی باد پاییزی
زیباترین شد
محمّد مستقیمی – راهی
*374* او که من نبود
در نگاه عکس من در قاب
روی شومینه
یلدای من
در آیینهی تالار نمایان شد
و به بزمی شبانه نشست
با او که من نبود
###
برق که رفت
روشن کرد
شمع روی شومینه را
و قاب عکس را پشت و رو کرد
شمع تا پگاهان
سوخت
اشک ریخت
و خاموش شد
محمد مستقیمی - راهی
*373* شبگیر تا به ایوار
شبگیر
با نمنم باران بیدار شد
نیمروز
با یورش تگرگ سنگسار شد
ایوار
سیل آمد و خانه بر سرش آوار شد
محمّد مستقیمی – راهی
*372* ریشه در سنگ
ریشه در سنگ
در شکاف صخرهای
بر بلندای قلهای
بین دو سنگ روییدم
ریشههایم را رها نمیکنند
با این که سالهاست
گلسنگی حتی
بر آن دو نروییده است
محمّد مستقیمی – راهی
*371* مرده ریگ
پارهسنگها
مردهریگ نیاکانم
از عهد پارینه سنگی
سهم خواهرانم را
به صورتشان پرتاب میکنم
محمّد مستقیمی – راهی
*370* کوتوله (7)
سایهاش
در دمدمای غروب
فریاد برآورد:
ما بلند قامتان جاودانهی تاریخـ....
هنوز پژواک صدایش نمرده بود
که خورشید غروب کرد
محمّد مستقیمی – راهی
*369* بوی عشق
در سوگ شاملو
من و و تو
مصلوبینِ کلیسایِ شمسِ قیس
همچنان بر دار ایستاده
بزرگا تو!
که «بکارتِ سربلند را»
همچنان «سر به مهر»
به حجله بردی
همچنان بر صلیب میمانی
سربلند
«دهانت را بوییدند»
تا به جرمِ دوستداشتن
بشکنند
دستت را
که «حضورِ مأنوسِ دستان را میجست»
و تو
فراموش کردی پا را
به جرمِ «پایمال کردنِ جانِ انگشتان»
چه تلاشِ بیهودهای!
در پنهانکردنِ تو
تو را که یک آغوش بسنده بود
«برایِ زیستن»
« و برای مردنت»
تو خفتی
و «تمامِ کوچههایِ شهر»
خوابِ تو را
به پرسه نشستند
نگران خشکسالی مباش
«برکهها و دریاها » را پس از این
ما خواهیم گریست
تو بر دار میمانی
بیهده میکوشند
دارت را پنهان کنند
«فانوسی که به رسوایی آویختی»
«تمامِ کوچههایِ بنبست» را فروخت
و «قناریهایِ خاموشِ گلویت»
زبانِ عشق بودند
بزرگا تو!
که «تجربهیِ بیهودهیِ فاصلهها را» پیمودی
و آمدی
تا «شکوفهیِ سرخ پیراهن»
«صلتِ تمامِ قصیدههایم»
غزلِ مرگ توست
که باژگونه است
و گل پرتاب میکند
بر ما
در همان بالا
در همان بلند
که پرواز میکردی
ماندی برای همیشه
فریادِ «چراغِ معجزه»ات
هنوز میدرخشد
و ما کوردلان
در توفیر «نیمشب از فجر» ماندهایم
و سویِ چراغ «از کیسهمان رفت
آن «قطرهیِ تفتیده چون خورشید»
اینک در چشمان ماست
از تو نیاموختیم
«بیدریغ بودن را»
و «کاردهایمان
حتی برای قسمتکردن بیرون نیامد
تو که «دهانت بویِ عشق میداد»
چرا نگرانِ ناپیداییِ آن بودی؟
بزرگا تو!
که هماره گریستی
در درگاهها
در آستانهها
در معبرِ بادها
در چهار راهها
در چهار چوبها
و اکنون در قابی کهنه
زیستی
اکنون که با «خواهرِ عشق» ازدواج میکنی
درمییابی رازِ جاودانگی را
گاهی که «باد دیوانه»
«یال بلندِ اسبت را آشفته کرد
دخترانِ بلوغِ نارس
دخترانِ چگورهایِ کوک ناشده
دخترانِ شعرهایِ نسروده
دخترانِ زورقهایِ شکسته
به سوگ نشستند
و ما همچنان
«دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...»
محمّد مستقیمی - راهی
*368* عشق
عشق این حسّ غریبی است که در من پیداست
خلسه این حال عجیبی است که در من پیداست
من به پادافره نفرین تو امروزم اسیر
دوزخ عشق لهیبی است که در من پیداست
من نمیترسم از آن لولوی پرخشم مهیب
لطف آن یار حبیبی است که در من پیداست
من گذشتم ز بهشتی که خیال است خیال
چهر عصیان زده سیبی است که در من پیداست
ربع قرن است که بر آمدنت منتظرم
انتظار تو نصیبی است که در من پیداست
مانده اغوش من از رفتن تو باز هنوز
بازآغوش صلیبی است که در من پیداست
آمدی مهر به لب خندهزنان مثل قدیم
پاسخ خنده فریبی است که در من پیداست
زین من نیست بر آن گردهی تازی چموش
زیب من رخش نجیبی است که در من پیداست
دوستان دور جوانی است فرازید به عشق
پیری و مرگ نشیبی است که در من پیداست
محمّد مستقیمی – راهی
*367* خاطره
شکستهبود نه؛
شاید نشستهبود؛
نبود؟
درخت زرد ز پاییز خسته بود؛
نبود؟
نگاه کرد ببیند که آسمان ابری است؟
دوقطره اشک به چشمش نشستهبود؛
نبود؟
به خنده گفت:
-نیاید به خاطرم دیگر
گمانم این که در باغ بستهبود؛
-نبود.
کشید دست به جیب به زیر لب خندید
کلیدها همه در بند دسته بود؛
نبود.
گلی ز خاطرهاش چید دستی از آن سو
یکی ز دستهکلیدش گسستهبود؛
نبود!
چکاوکی ز سر شاخه، آه! پر زد و رفت
ز بند خاطره امروز رستهبود؛
نبود؟
محمّد مستقیمی – راهی
*366* دشمن
مرا که در ازدحام، میتوانم تنها باشم
پژواک نعرهی تو
میهراساند
دشمن!
دشمن!
من!
من!
من...
محمّد مستقیمی – راهی
*365* تبلور
هنوز چندمین لیوان پر است
بخاری را خاموش کردهای؟!
چه تابستان بیسایهای!
وقتی تمام خونم تبخیر شد
من تبلور تمامی توام
محمّد مستقیمی – راهی
*364* باران
"به صحرا شدم عشق باریدهبود"
هوا دامنی عطر ارکیده بود
ز شرم تماشا بنفشه شدم
که آن دشت نرگس همه دیده بود
گمانم رسیدم کمی دیر آه!
و آن تازهگل را یکی چیدهبود
گمان نه؛ که یک باور درد تلخ
و چشمان من صحنه را دیدهبود
به گلهای آن دشت شبنم نشست
همه اشکهای تراویدهبود
به چشمان بارانیم دشت عشق
شکوفا نه؛ یکسر پلاسیدهبود
محمّد مستقیمی – راهی
*320* تاغ
دیروز کورههای سرب را
نیمسوز
امروز تنورهای نان را
خاکستر
همارهی بیبارن کویر را
......
محمّد مستقیمی – راهی
*319* تکدرخت
دخیلتان را
به کدامین شاخه میبندید
مسافران!
وقتی که جاده از آن تکدرخت پیر
فراری است
محمّد مستقیمی – راهی
*363* غروب
وقتی صادقترین نقّاش
آب را رنگ کرد
بر رود نوشتم:
«رنگی نشوید!»
محمّد مستقیمی – راهی
*362* بیخاطرگان
وقتی ابری میشوی
باران قشنگترین است
راندن در جاده
و موسیقی
اگر خانهای داشتهباشی
در دیروز
بیچاره شما!
نمیدانید
میزبان خود باشید
محمّد مستقیمی – راهی
*361* بیم
من نمیترسم
اگر صبح دروغ بگوید
درد، در شبنالهی بیمار بماند
سنگ، شیشههای پنجره را بشکند
و کلاغ نپرد
میترسم
صبح
درد
سنگ
کلاغ
در واژهها گم شوند
محمّد مستقیمی – راهی
*360* نور
تو گمگشتهترینی
پیش از این
سیاهچالها
نقبها
و شب را
پنجره بودی
برداشتن نشانها از جاده
بیراهه نیست
گمشدن است
محمّد مستقیمی – راهی
*359* دیش
دیروز
از آسمان باران بارید
در کرتها جدا جدا
گندم رویید
دیروز
داسها حاصل خیشی را دیدند
که در انبار دیدهبودند
دیروز آسیاب به نوبت بود
و بوی تنور
تا گرسنگی خانه میرفت
امروز
از آسمان گندم بارید
بر بامها پیووسته پیوسته
خرمن رویید
امروز
تشتها حاصل خیشی را بردند
که هرگز ندیدهبودند
امروز
آبها از آسیاب افتاد
و گرسنگی
تا بوی هر تنور میرفت
محمّد مستقیمی – راهی