*54* لاف
ما بادهها ز کثرت بیهودگی زنیم
سجّادهها به باده ز آلودگی زنیم
از پا فتادهایم و ز فرسودگی ماست
هرچند لاف راحت و آسودگی زنیم
محمّد مستقیمی - راهی
(52) شهید محمود عموشاهی
فرمانده جیش حق محمود عموشاهی
اسطورهی این دوران در بینش و آگاهی
نامآوریش در جنگ پیچیده به شرق و غرب
آوازهی تقوایش از مه شده تا ماهی
مشهور چنان خورشید در روشنی و گرمی
معروف به هر آفاق در سیرهی حقخواهی
او رشک ملایک بود در شیوهی انسانی
شد غیرت انسانها در فرّ و ملکجاهی
در سینه نبود او را جز عشق خداوندی
در سر نبدش غیر از اندیشهی اللّهی
در پیش بلندایش قامت چه برافرازی
سرو است در این بستان در خجلت کوتاهی
در وصف مقاماتش تنها نه منم عاجز
کوته سخن شاعر قاصر قلم راهی
در جنگ حق و باطل حق بود و به حق پیوست
فرمانده جیش حق محمود عموشاهی
محمّد مستقیمی - راهی
(51) نکتهی باریکتر از مو
کس نیست در این بادیه دیوانهتر از من
مجنون بود افسانه نه افسانهتر از من
عمریست که در سوز و گدازیم من و دل
کو شمعتر از این دل و پروانهتر از من
بیهوده خماران به کنارم ننشستند
یابند کجا خمتر و میخانهتر از من
در میکدهی دهر نبینند حریفان
سرگشتهتری از من و پیمانهتر از من
مأنوستر از من نبود اهل جهان را
با مردم نااهل که بیگانهتر از من؟
بر خاک نیفتاده چه بیباک برویم
این مزرعه را نیست کسی دانهتر از من
از من بشنو نکتهی باریکتر از مو
گیسوی سخن را چه کسی شانهتر ازمن
گو گنج سخن را به من آرند ادیبان
کو مارتر از سینه و ویرانهتر از من
بازار سخن را نبود مشتریانی
پرگوشتر از راهی و پرچانهتر از من
محمّد مستقیمی - راهی
(50) سفرهی درویشی
دیدی که شب تیرهی ما هم سحری داشت
آن نالهی نای و شرر دل اثری داشت
از مهر کشیدیم به بر مهر درخشان
در ابر نهان بود شب ما قمری داشت
گر دست تطاول ز چپ و راست همیخورد
این سفرهی درویشی ما ماحضری داشت
ما قافلهی خویش رساتدیم به منزل
هر چند که ره راهزن و چه خطری داشت
دیدید که دیوانهی آشفتهی ما نیز
با این دل سودازده پرشور سری داشت
نخل قد ما میوهی سر داشت سراسر
این نخل بری داشت که دشمن تبری داشت
آن نخل فکندند و نشاندیم دگربار
آنقدر نشاندیم که آخر ثمری داشت
بر زعم عدو گر هنری نیست در این ملک
بر رغم عدو بیهنری هم هنری داشت
ما سوخته بودیم و چو برخاست نسیمی
خاکستر افسردگی ما شرری داشت
از لفظ دری نیست چنین شکّر گفتار
گویا که نی خامهی راهی شکری داشت
این آن غزل نغز جلالیست که گوید
ایکاش کسی هم ز دل ما خبری داشت
محمّد مستقیمی - راهی
(49) دعای شامگاهی
نه به روزم آفتابی نه به شام تیره ماهی
نه به باغ من درختی نه به راغ من گیاهی
من و تیرگی شبها دل دردمند و تنها
نه به بزم من چراغی نه امید صبحگاهی
رخ من چنان فسرده دل من به سینه مرده
به لبم نه زهرخندی به دلم نه سوز آهی
کمری شکسته دارم ز گران بار بهتان
که به غیر بیگناهی نبود مرا گناهی
به کجا برم فغان را ز که داد خود بگیرم
به جز از علیم عالم نبود مرا گواهی
نه سزاست این چنینم که به افترا قرینم
چو فتادهام زمانی ز یقین به اشتباهی
سزدم که دیده گریان بکنم چو پیر کنعان
که مراست یوسفی هم ز برادران به چاهی
شده عبرتم در این ره در دل به غیر بندم
همه عمر شکر گویم که مرا شد انتباهی
ز نگاه پرملامت به کدام ره گریزم
بک استعیذ ربّی فاعذن یا الهی
تو مراد هر مریدی تو به هر غمی نویدی
به دلم بده امیدی به تنم بده پناهی
تن لاغر و نحیفم نبود ز بیم کیفر
به امید کوه رحمت شدهام چو پرّکاهی
ره کفر و دین بپویم دودلم کدام جویم
نه دلی به دیر دارم نه سری به خانقاهی
تو که دل به هر که دادی و به جز جفا ندیدی
به راهیا دلی هم به دعای شامگاهی
محمّد مستقیمی - راهی