*334* اخم، نگاه، پیاله
دل قاب نقش خودیهاست، این قاب را پشت و رو کن
تا خویش خود را ببینی، آیینهای جستوجو کن
کاشانهاش بیفروغ است، افسانههایش دروغ است
تا واکنی مشت دل را، دل را به غم روبرو کن
این داو عشق است ای دل! این شهر لیلاجخیز است
بستن به خالی نشاید، آوردهای هر چه رو کن
با دیگران ریخت بر خاک، تهجرعهی آبرویت
با ما بیا وز پیاله در یوزهی آبرو کن
مهپاره! از خارخارت، دامان دل پارهپاره است
با تار ابریشم ناز، شولای دل را رفو کن
این راه و رسم وفا نیست، با عاشقان اخم کردن
قبل از رسیدن به میعاد، پیشانیت را اتو کن
از شیشههای نگاهت، لبریز کن از شرابم
زان پیش کاین تن شود خاک، این خاک تن را سبو کن
بر هر گلب دل نهادم، بیریشه و کاغذی بود
"راهی!" از این پس خدارا! دشت کویر آرزو کن
محمّد مستقیمی – راهی
*333* بهشت خیالی
یاران از این بهار خیالی دلم گرفت
کنج قفس ز بیپر و بالی دلم گرفت
تصویر عندلیبم و در قاب انتظار
از بوستان پرگل قالی دلم گرفت
سیبی به شاخسار بهشتی خیالیم
کو دست یک گناه؟ ز کالی دلم گرفت
من صافیم به جام بلورم در افکنید
عمری در این حصار سفالی دلم گرفت
بهتر که راز چشم غزالی بگیردم
از رمز چند و چون غزالی دلم گرفت
کنجی خراب و گوشهی تنهاییم بس است
زین جایگاه پرمتعالی دلم گرفت
صد آسمان عروج برای دلم کم است
زین تاختن به تنگمجالی دلم گرفت
یک زشت پر که باز کند خاطرم کجاست؟
از بستههای خوشگل خالی دلم گرفت
محمّد مستقیمی – راهی
*332* حریم پیراهن
باز شب و من
و اندیشهای؛ نه
گمانی؛ نه
شاید خیالی
میآید و چبگ مییازد
در آغوش
میبرد به آن کجا که میخواهد
بیپروا
خودسر
میآید
میجهد
میپرد
بی هیچ اختیاری در من
پراکنده نبود شعرم
اگر من بودم تنها
چنین نبود پیش از این
میرفتم با "او"
تا خلوت
بینگاه بیگانهای
بیهیجان نفس نفس غریبهای
میشد دل را گشود
میشد دل را فریاد کرد
و گاهی آن قدر خوب
که میشد رفت
تا حریم پیراهن
لمیده بر مخمل صورتی عاطفه
و نجوا
چه نجوایی!
یک غزل
یک افسانه
یک راز
هر چه بیندیشی
هر چه ناچار
و آن قدر حرف
و اضطراب زمان گریزان
که ناگفته نماند
و میماند همیشه
تا مجالی دیگر
بر مخملی
و زمان گریزانتر
و ناگفتهها انبوهتر
آن گاه فریاد تو
"هان! چه میگفتی در حریم؟"
باز میگردی به شب و من
و باز میگردانی به خویش سرزنشت را
که سزاوارتری
که او "او" را میخواست
نه چیزی از او
محمّد مستقیمی – راهی
*331* ایجاز یک گلبرگ
دستانت
که باید طاقدیسی باشد
بر لب برکهای آرام
و سایهای بر این خسته
تا ظهری داغ را خنکایی بخشد
نه چنین بود
زورقی بود در توفان
که تمامی آشوبش را در من ریخت
و من
تسلیم چبگ انداخته بر انگشتان این زورق
در گریز از آن آشوب
که بیرون از دستانت جاری بود
وا بیخبرا من!
که فراتر آشوبی دارم
در خویش
نگاهت
که باید قلعهای باشد
بر گرد این آشفته
که از خویشتن گریزان است
و از نیش نگاههایی که هیچ نمیگویند
تا در پناه آن طیف کهربایی بیاراید
نه چنین بود
صحرایی بود
به وسعت "یک قیامت سرگردانی"
که در آن وسیع
خورشید سوزان آتش فروریخت
و سوزاند
سوزاند
سوزاند
و گریختند نگاههایی که هیچ نمیگویند
آوایت
که باید نغمهای باشد
جوشیده از تار و پود باربدی فراخاکی
که جانش را بر نوک زخمه
به سیم تار میریزد
یا غزلی جاری بر انشتان شاعری غمگین
که میسراید تا دلش را زمزمه کند
یا آمیزهای از این هر دو
نه چنین بود
حماسهای بود
که در چکاچک شمشیرهایش
سهرابها، اسفندیارها
به خاک غلتیدند
و من
سیاوش تسلیم
جز غمنامهی بیگناهی خویش
در این آتشگاه چه دارد
دلت
که باید نامهای باشد
سرگشاده
گلی پر از ایجاز
تا کوتاهی یک گلبرگ
که تاب اطناب بهشت را ندارد
و زود توان بوییدش
نه چنین بود
افسانهای بود
به درازای هزار و یک شب
که هر فرصتی را
ناتمام میماند
در قصّهای
و چنانم در اشیاق میسوخت
تا شبی
و افسانهای
همچنان ناتمام
و گامهایت
که همیشه را پیش میآیند
و امید میآفرینند
انتهای یک بعد ناباورانه را
و نمیرسند
میآیند
آن گاه که بر آنها مینگرم
میآیند
آن گاه که بر آنها میاندیشم
میآیند
و میدانم که هرگز نمیرسند
محمّد مستقیمی – راهی
*330* دلای دلای
در سینه یکی سرود غم میخواند
این کیست که خوب محتشم میخواند
این جا من اگر "دلای دلای" میخوانم
در سینه دلم، "دلم دلم" میخواند
محمّد مستقیمی – راهی
*329* خروس بیمحل
نگه کردی نگاهت یک غزل بود
برای جان بیتابم اجل بود
سر پیری مرا بیدار کردی
نگاه تو خروس بیمحل بود
محمّد مستقیمی – راهی