*324* مه فشاند نور و...
هوچی این جا جلوهها با چو کند
گر کلاه اندیشهها را نو کند
خویشتن را میکند بور ابلهی
کاو بزرگی را به جمعی هو کند
بدلگامانیم، گندم آن ماست
آخوری شاید که فکر جو کند
کی تواند با مراغه آن چموش
تا ابد در خاک ما سخلو کند؟
با چنین درجا ترقّی میکنید
گر صعودی در مثل یویو کند
میکند با من حسودان تیغتان
آن چه را تیغ هرس با مو کند
دشت سبز از ما لگدمال از شما
«مه فشاند نور و سگ عوعو کند»
محمّد مستقیمی – راهی
*323* قمصر
گلها را بردند
یک شیشه شعر گریستم
و او
قمصر را به خان برد
تا کیک بپزد
محمّد مستقیمی – راهی
*322* ابیانه
دامن چیندار دخترک
در شیب کوچه کوتاه شد
کوتاهتر
کوتاهتر
و چارقد گلگلیش را
باد هرزه ربود
کوچه ایستادهبود
و اصالت میرفت
محمّد مستقیمی – راهی
*321* بیک
ای سوخته در آفتاب!
مگر از ستیغ فرد آیی
و بخسبی
تا زهره بخشی ناسپاسان را
که رؤیایت را
به گلولهای بیاشوبند
محمّد مستقیمی – راهی
*320* تاغ
دیروز کورههای سرب را
نیمسوز
امروز تنورهای نان را
خاکستر
همارهی بیبارن کویر را
......
محمّد مستقیمی – راهی
*319* تکدرخت
دخیلتان را
به کدامین شاخه میبندید
مسافران!
وقتی که جاده از آن تکدرخت پیر
فراری است
محمّد مستقیمی – راهی
*318* ژرفای شعر من
شعر من
آن شکنا، آن شفّاف
نکند تنگ بلوری است
که بر طاقچهی خلوت من میخندد
و در آن ماهیک قرمز احساس
آشنا میکند اکنون لطافت را
با لحظهی افسردگیم
ـ خوب میدانم در راه است ـ
و به هم میزند آرام
بالههای تپش قلبی را
که زمانی لرزید
در نگاه گذرانی
که در آن فرصت اندیشه نبود
در فراسوی آن پنجره
که گذشت از کوچه
و نماند
ماهیک!
آن قدر کوچکی ای زیبا!
که نمیایی گاهی حتّی
در غم دیدهی من
و دلی کوچکتر
میتپد در موج سینهی تو
تا برانگیزد موجی آرام
بر پهنهی دریایی
که
جای میگیرد گاهی
در دستانم
دل من میگیرد گاهی که میبینم
عمق روحم حتّی یک گره انگشت است
و در آن میمیرد
ماهی قرمز احساس
شعر من
آن مانا، آن رخشا
نکند آکواریوم باشد
در گوشهی تالار نماشای تو
با ماهیکانی که لغزندهترین پولک را
بر تن عاطفه میمالند
در سبزی یک جلبک دستآورد
که چه دستآویز است
مروارید ریز حبابی را
که گریزان است
از کام تهیمانده و خندان صدف
در درخشان چراغی
که نه از خورشید
ار رخنهی دیواری است
و هر آن شبپرهی شومی
میتواند بکشد آن را
و بگریاند
کودکی را که نگاه است
بر آن بالهی رنگین
که نمیداند زندانی است
در درون آبی
که بدستی ژرفایش
بیشتر نیست
شعر من
آن پایاب، آن بیموج
نکند حوضی کاشی است
در عرصهی یک باغچهی کوچک
که فقط گهگاهی میخندد
زیر دلخوشکنک رقص یک فوّاره
که هر زا گاهی
میتواند بپرد تا اوج کوتاهی
در غروبی غمگین
در درخشندگی ماه
که از دورترین آسمان میتابد
گاهی از گوشهی یک ابر
که نمیبارد هرگز
تا بخنداند آن نسترن تشنه که چتری است
برای تف یک تابستان
که در آن
کودکی شاد
میتواند بخزد آرام
در آب
بنشیند لب پاشویهی آن حوض
که عمقی دارد
کمتر از جرأت یک شیرجه
شعر من
آن مانداب، آن گیرا
نکند مردابی باشد
در دورترین سایهی یک جنگل دوشیزه
که گاهی بر آن
مینشیند آرام
دست آرامش خورشید
از روزنهی کوچک برگ
برکهای پرماهی
ماهیان حسرت
چشمدرراه که همراه نسیم
بوزد صیادی قلّاب به دست
تا به سوری بنشاند
ذوق یک ذائقه را
پیش از آن ظهری که خاک
آخرین قطرهی این تالاب کوچک را
پس بگیرد از چنگال گرمایی
که به سرقت میآید هر روز
و شتابان میکاهد از ژرفایی
که به اندازهی یک خیزش قلّابی است
که فرومیماند در لجن عادت
شعر من
آن آیا، آن گذرا
شاید
تندرودیست که میغرّد
و میآید
از فراسوی افق
جایی که ابرها میگریند
چشمهها میجوشند
چشمههایی که در آن پرتو خورشید چنان تابنده است
که به حیرت وا میدارد
هر دیدهی جویایی را
که در آن دامنه دل باختهاست
چشمههایی جاری
از دل قاف
از نهانخانهی سیمرغ
با زلال حیوان
که ز سرچشمهی خورشید روان است به خاک
تا برویاند
دانههارا
و برقصاند
ساقهها را
و بجوشاند بر پنجهی هر شاخه
شکوفایی صد غنچهی رنگین
رودباری که نه گرمای تف تابستان
و نه زهدان عطشناک کویر
قطرهای میکاهداز ژرفایش
ژرفایی
به بلندای فلک تا دریا
شعر من
آن موّاج، آن آشوب
باید اقیانوسی است
بوسهبخشنده به هر گونهی خاک
که در آن
ماهیان آزادند
زیر آن خورشید
که هماره گرم و تابنده است
و به خود میخوانند
هر دل شیدا را
پریان دریایی
که در آن خانه دارند
با چنان ژرفایی
که نهنگان
آرزو دارند
یک شب آرام بر بستر ناپیدایش
بیتوته کنند
و چنان پهنایی
که در آن
ناخدایانی سرگردانن
که هویدایی نایابترین قارّه را فریادند
اقیانوسی که
تندرودان همیشه
میشتابند
بیکران ژرفایش را
بیکرانتر سازند
محمّد مستقیمی – راهی
*316* تاریخ شعر من
شعرم از گاه سرودن تپشی دارد در خویش
که نازکای حنجرهی کدامین پنجره را
در کدامین قرن
به نوازش بنشیند
و برویاند
بامدادانی را که نهان داشته در خویش
تا نسیمش به شکوفایی آن دورترین باغچه برخیزد
در دامن این دشت بزرگ
کی دم زمزمه برمیانگیزد؟
شور یک رامش بیگانه را
از شعرم
آواز زمان
و به خود میخواند
همگان را که به پا خیزند
گوشه در گوشهی هر پرده سماعی را
که عشق خنیاگر آن باشد
تا به تکمضرابی
هوش از سر ببرد گوشترین ثابیه را
کی به تاریکی این کوچه
که از خانهی اکنون زمان
تا خیابان همیشه جریان دارد
میآویزد
شعر من؟
به همآهنگی یک آواز
که شبی مست غزلخوانی
غم این سینهی پردرد مرا
به فضا پاشد
و فروخیزد در خلوت یک عاشق
که به امّید تسلّایی
چشم بر پنجرهی کور زمان دوختهاست
کی به آرامش رؤیای طلایی
میبرد کودک نوپای زمان را
شعرم؟
خفته بر بالش ابریشم لالایی آن مادر غمگین
که بر ان اس بخواند همه شب
"امشب و فرداشب و شبهای دگر هم"
کی میآشوبدشعرم؟
خواب شبهای سیاهی را
که سرانگشتان سبپرهای
بیامان مهرش را دزدیدهاست
و میافروزد افروزک یک عاطفه را
به شرار یک آه
تا فراخواند پروانهی عاشق را
به طوافی که فرومانده
در هالهی یک حسرت پاک
کی فرومیریزد شعرم؟
پرچین سکوتی را
که به پا میسازد گهگاه
شومدستی که گل باغچهی اشک مرا
خار میپیچد
تا تراوش بکند عطر دلانگیزش
به مشامی مشتاق
که دلآزردهی گندابهی واماندگی است
و میآراید آلاچیقی
تا فراسو
و در آن احساسی را
خوشه میبندد
که فرادستان پرچین پرواز زمان باشد
کی سراپرده میآویزد شعرم؟
به شبستان دل سوختهای
که نمیداند شب را
در کدامین پرده
چنگ بیداد زند
تا به شبگیر آغوش رسیدن
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه
شور انگیزد هر نغمهی جانبخش زلالی را
کز دل عاشق شوریده برمیخیزد
در دل شب
و بیاویزد بر تاری هر کوچه
که نجوای میآلودهی مستی را
در بغل میگیرد
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه بنشیند
بر نرمای لالایی هر مادر بیدار
به هر آشفتگی کودک خواب
و بیفروزد
گرمی مهر به کاشانهی هر شاپرکی
که ز مهمانی یک شعله
بازمیگردد هر شب
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه
پیچکی باشد پیچیده به دیوار سکوت
تا به پا سازد
طاقدیس احساس
تا فراسوی زمان
و پراکنده کند
عطر عشقی سرشار
تا تمامیّت آغوش تمنّا را
لبریز کند
شعر من
نه که شعر امروز
بل که شعر فردا
شعر دیوان زمان باید
محمّد مستقیمی – راهی
*315* جغرافیای شعر من
زاده میشود یا میمیرد
همیشه را
پیش از زادن
در زهدان خیال
نوزاد شعر من
آن افشرهی احساس
خمیرمایهئ عطوفت
گل سرشت
جان گرفته از دمادم نگاهها
لرزشها
و تپشها
به پا میخیزد یا میخوابد
همیشه را
پیش از خیزش
در قنداقهی پیش پا افتادگی
کودک شعر من
آن پرورده در نازکای ابریشم خیال
در لای لای گهوارهی خلوت
و در آغوش همیشه باز تنهاییم
ایستاده در هراس افتادنها
شکستنها
و ریختنها
میپوید با میپاید
همیشه را
پیش از پویش
در آلونک خستگی
بروجک شعر من
آن دستآموز شیطنت خواهران
همزادان
در تنگنای دفترکم
در ایوانک کوچک خانهام
پوینده در شتاب افتادنها
خراشیدنها
خاستنها
میگریزد یا میماند
همیشه را
پیش از گریز
در این سوی چینهی بسندگی
نوباوهی شعر من
آن کوچهگرد خاکنشین
آن تیلهباز گویجوی
رمنده از آغوش مام
تا بنبست پیدای وابستگی
با زمزمهی نجوای همبازیان
در دلهرهی رفتنها
بازآمدنها
گمشدنها
میتازد یا میسازد
همیشه را
پیش از تاخت
در غبار کوچهی بنبست سرخوردگی
نوجوان شعر من
آن نیمکتنشین مشتاق
آن گذشته از زهدان تا کوچه
آن مدرسه شنیدهی مدرکدیده
در سودای نام
از ایتدای محلّه
تا بساط روزنامه فروشی
در هیجان آخرین برگها
اوّلین صفحهها
روی جلدها
میگذرد یا میگذارد
همیشه را
پیش از گذار
در روی جلدهای خودباختگب
ستارهی شعر من
آن کورسوی
که من، تو و او
از پشت بام خانه توانیم دیدش
و دیگران با تلسکوپ نه
آن بامدادان ستارهی زودگذر
به امید تابندگی سرمد
از خیابان تا مطبعه
در رؤیای مؤلّفها
ناشرها
تیراژها
میتابد یا میافسرد
همیشه را
پیش از تابش
در دو مجلّد ویژگی برای من و تو
خورشید شعر من
آن تابنده بر استوای زمین
قطب در قطب
افق در افق
آن روشنای گرمابخش بر آلونکها
ایوانها
بامها
بومها
که همگانش در مییابند
برون از مرز رایها و رأیها
گویشها و جویشها
رنگها و جنگها
در دنیای ترجمهها
ترجمهها
ترجمهها
و نمیتابد جهانی
خورشید شعر من
اگر از آن بالاها
خورشیدگون ننگرد
بر گوشه گوشهی خاک
از نظرگاه افلاک
آن چنان بلند
که دستان خاک را برویاند
بی دسترسی آلایش خاکیان
و به که بیفسرد!
اگر چنین است
و نمیگذرد از خودباختگی
ستارهی شعر من
اگر بگذارد دل
بر دلخوشکنک نامی کوچک
که خود ننگ است
و انگشتنمایی آن چنان کوتاه
که پیش از خویش میمیرد
و به که بگذارد!
اگر چنین است
و نمیتازد بر سرخوردگی
نوجان شعر من
اگر بسازد
باهای و هوی روزینامهای که میفروشد
تمام صفحات و روی جلدها را
به خریدارن تدبیر
اندیشه
احساس
و به که بسازد!
اگر چنین است
و نمیگریزد از بسندگی
نوباوهی شعر من
اگر بماند
در خاکبازی همبازیانی چون خویش
شادان تشویقها
ترغیبها
و کفزدنها
و به که بماند!
اگر چنین است
و نمیپوید از خستگی
بروجک شعر من
اگر بپاید در خانه
با سرگرمیهای همزادگان
در قایمباشکهای ورق ورق دفتر
و به که بپاید!
اگر چنین است
و به پا نمیخیزد از پیش پا افتادگی
کودک شعر من
اگر وول بزند
در گهوارهی تکرارها
تکرارها
تکرارها
و به که بخوابد!
اگر چنبن است
و زاده نمیشود از روزمرّگی
نوزاد شعر من
اگر بمیرد و احشاشها را نیفشرد
نگاهها را ننگرد
نلرزد
و نتپد
و به که بمیرد!
اگر چنین است
اگر نمیتابد بر جهان
به که بمیرد!
و زاده نشود!
نوزادک شعر من
محمّد مستقیمی – راهی
*314* لهجهی آشنا (زبان شعر من)
آنک من!
ایستاده بر سکّو
در ابتدای پرواز
میخوانم
میخوانم همگان را
به شمارش معکوس
در تحریض خویش
با لهجهای بیگانه
و نگران
نگران افقی ناشناس
که یارایی چشمانم را ربودهاست
آنک من!
ایستاده بر سکّو
با بالهایی که در تب میسوزد
میدانم
میدانم پروازم را
پیش از این نقّاشان
به تصویر کشیدهاند
و میلرزاندم ناتوانی بالها
وقتی افق ناپیداست
لهجهام را اغراگران نمیدانند
و افق تصویرگران را من
لحجهام
از کدامین قریهی سوخته در تاریخ
و دستخوش کدامین توفان تطوّر است
که مفحوم اهالی امروز نیست
مگر مردهاند
زبانمندان لهجهی غریب من
قرنها پیش از این
که من متولّد شدم
نکند گمشدهای در زمان باشم
که خود نمیداند
کجای تاریخ است؟
من، پرواز
و افق تصویر ناپیدا
در غبارش نگاشتهاند
یا چنان دور
که نمیتوانش دید
شاید افسانهایست دور از من
افقی کران تا کران
قاف تا قاف
و پرواز تنها
در توان بال سیمرغ
یا من این زبان نمیدانم
این حسرت میماند در من آیا؟
تا همیشه
یا جان میگیرد
بالهایم
وقتی دریابم افسانه نیست
و پریدهان سیمرغانی
که افسانه نبودند
افسانه آفرینان
و آنک! در قاف خویش آسودهاند
این حسرت میماند درمن
یا"شسته میشود چشمانم"
زیر یک باران پگاهان
در بهارانی که آن سوترک
به یقین روییدهاست
و میبینم
آن بینهایت افق پروازم را
که غبار از دیدگان من است
نه ز بوم نقّاشان
که نشان دادهاست
بارها
آن قاف را
به پوپکانی که به پرواز برخاستهاند
با چشمان باز باران دیده
و رفتهاند
از همین سکّو
تا آن قلّه
که سیمرغشدن را پذیراست
این حسرت میماند در من
یا آوازم راکف میزنند
و بر میانگیزندم به پرواز
گاهی که بیاموزم
الفبای زمان را
در هزار کنج زمانه
آن جا که گم شدهبودم
با یافتن خویش
و نوشیدن جرعهای از خنکای تازهی امروز
تراویده از چشمهسار زمان
تا زبانم بچرخد
به لهجهی آشنای اهالی امروز
که من
گمگشتهی این قبیله بودم
نه بیگانهی آن
همخونیام را
پیوندهای گونهگونم گواهند
و آغوش باز مام قبیله
که راندن نمیداند هرگز
اینک من!
ایستاده بر سکّو
افق پیدا
لهجه آشنا
بال رها
اینک من!
اینک! پرواز
محمّد مستقیمی – راهی
*313* جاری شعر
شعر من شاید در من جاریست
وقتی با خود تنهایم
و نجوا میکنم با "او"
گلبنش ریشه میدواند
در خاک غم
سیراب میشود از طراوت شادی
گل میکند
گل میکند
گل...
شعر من شاید دستان کودکیست
که اندازهی خدا را نشان میدهد
به اندازهی مهربانی
و به زمین میآرد "او" را
نزدیک نزدیک
تا "زیر شببوها"
شعر من شاید "زنبیل پیرزنی" است
پر از عشق
که به خانه میبرد
تا تقسیم کند
با عصای همّت
از پشت عینک عاطفه
بین من و تو
شعر من گاهی پی یک لانه
پی یک کاشانه میگردد
هر کجا را که پری مانده
از دیروز
که چکاوک پر زد
شعر من موسیقی است
درد یک نای همآوای است
با سرفهی یک مسلول در عمق زمین
و چه سنگین است!
آن سربرنگ خستگی
در آفتاب زرد سینهی پرچین چپری گلین
شعر من گاهی لجن جوی خیابان است
که در حسرت مینشاند
سپیدار را
در همسایگی رود
وقتی آب در آن گم میشود
شعر من گاهی مینشیند بر ترک دوچرخه
میرود با "او" تا تنهایی
تا بیحوصلگی
و میایستد
زیر آن افرای سترگ
به تماشای "چراغ چشم گرگ"
در زمستانی سرد
شعر من در افریقاست
گاهی که گرسنه است
و در قارّهی دور است
در حالت سیری
او به هر جغرافیا میگنجد
و به هر تاریخ میاندیشد
شعر من میخندد
میگرید
در شکوفایی یاس و لاله
مینشیند در سایهی پرچم گل
برمیخیزد با نسیم
میخروشد با باد
شعر من این جاست آن جاست
هر کجا هست که من خود هستم
دست بر بال کهر سحر میکشد
دست میکشم
میفهمد
میفهمم
دیده بر طاقچهی تنگ فضا میدوزد
میسوزم
میبیند
میبینم
مینشیند به کمین
در صید عطر دورترین شکوفهی خاک
مینشینم
میبوید
میبویم
میگشاید آغوش بر تلخی
شیرینی
ناگواری
به گوارایی
میچشم
مینوشد
مینوشم
میسپارد دل
به همآوا شدن باد و درخت
آب و دره
به ترانهی علف در نیلبک
میسپرم
مینیوشد
مینیوشم
شعر من نیست در آن گوشه
که همقافیهها میخوانند
و نمیرقصد با ساز ردیف
و نمیکاود در باغچهای
که از این پیش چیدهاند
گلچینان
آن چه را روییدهاست
شعر من در من جاریست
نه در آن جویباران کهن
که به دریا پیوستند
محمّد مستقیمی – راهی
*300* بهنام خوب
در سوگ پسرعمو علی قوام
دوش دیدم قوام را در خواب
گفتمش رفتن تو بیجا بود
سر بشکسته را گرفت به دست
گفت بهنام خوب تنها بود
محمّد مستقیمی - راهی
*299* سی و سه پل
نه یک گل دسته گل هستی عزیزم
عجب ناز و تپل هستی عزیزم
به من گفتی بیا و بگذر از من
مگر سی و سه پل هستی عزیزم
محمّد مستقیمی - راهی
*298* نگار اصفهانی
نگار اصفهانی گل وجودت
فدای چلستون تا و پودت
چه میشه چارباغت را بگردم
زنم سی و سه پل بر زندهرودت
محمّد مستقیمی - راهی
*317* پروانهزار
دیرپاترین شب تاریخ را
شبپرگان به مویه نشستند
در ان پگاه سرمد
که در خروسخوانش
نسیم کوی دوست وزیدن گرفت
و در لطافت شبنم پگاهان
عاطفهی نیلوفری شکفت
ریشه در خاک
و ساقه در افلاک
آن هزار در هزار گل پیچیده در بود و هست
و عطری نیلوفری پراکند
در جای جای هستی
آن گاه
پروانگان عاشق
با بدرود پیلهی انتظار
درو گفتند پرواز رهایی را
و پروانهزار شد آسمان
آن نیلی دیروز
که دیگر نیلی نبود، نیلوفری بود
در آن پگاه سرمد
عشق رویید
عشق شکفت
و عشق تراوید
تا گرم کند افسردگان را
و جان بخشد مردگان را
و عاشق کند همگان را
و چنین کرد
از آن پگاه سرمد
آن گل جمال محمّد(ص)
محمّد مستقیمی – راهی
*297* چاپ
ای عندلیب نامهی خوبت به ما رسید
دل پر زد آن کبوتر پیک تو تا رسید
بودم به چنگ غربت بیگانگی اسیر
"بر جان آشنا نفس آشنا رسید"
در هر دو نامهام بستودی و حق نبود
بر من از این ستایش بیجا هجا رسید
من لایق هجای تو بودم نه مدح تو
شرمندهام که از تو به من این ثنا رسید
از "زید" ناله کردی و "زیدی" به کار نیست
من در شگفت مانده که زید از کجا رسید
من کیستم که نقد تو را بر محک زنم
صرّاف دهر مرد؟ که ارثش به ما رسید
آشفتهاست طرّهی بازار شعر و نیست
جای عجب که قلب به قدر و بها رسید
رفت آن زمان که اهل هنر در سر هنر
فریادشان به "واهنرا" تا خدا رسید
ما را چه؟ گر به ساحت حافظ خدای شعر
دست جسارت من و ما و شما رسید
ما را چه؟ گر فلان متشاعر بدون بیت
باهای و هوی پوچ به بام سما رسید
ما را چه؟ گر که قافیهبندی ز بند و بست
در قحط سال شعر به نان و نوا رسید
در فکر چاپ دفتر اشعار خود مباش
از این خطا نگر که به یاران چهها رسید
چاپیدن است معنی این واژه چاپ نیست
این معنیم ز صحبت اهل دغا رسید
گر اهل چاپ بودم چاپیده بودمت
بر اهل دل کنایت این واژه نارسید
گویی که آسیای فلک هم به نوبت است
بر عندلیب نوبت این آسیا رسید
"نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید"
نشنیدهای که گویی نوبت به ما رسید
راهی و ادّعای مجارای عندلیب
زاغی کجا به بلبل دستانسرا رسید
محمّد مستقیمی - راهی
*296* هاپ هاپ
به روش تعاونی سرودیم: من و زهتاب و فرید
دل در خیال عکس تو را چاپ میکند
چندیست در فراق تو تاپ تاپ میکند
این سگپدر کی است؟ که همراه میبری
تا میکنم نظر به تو هاپ هاپ میکند
در پیرهن دو توپ نهان کردهای که دل
با یاد آن دوتا هوس کاپ میکند
عقد من و تو را که چنان هم نیاز نیست
شیخ ار نکرد جان دلم پاپ میکند
در خواب از لبت لب من بوسه میمکد
چون کودکی که حمله به تیتاپ میکند
ما در قفای قافیه لبتشنه سوختیم
ناچار شعر میل به کولاپ میکند
نوشابه میشدی به کفش کاشکی "زفر"
وقتی دلش هوای سونآپ میکند
محمّد مستقیمی - راهی
*295* مصداق لاتحزن
(شهادت فریبرز بقایی)
سال هجران تو بابا سالها بر من گذشت
بی گل روی نکویت سخت بر گلشن گذشت
جان بابا در غمت هم سوختم هم ساختم
بر من آن آمد که اندر کوره بر آهن گذشت
تا رهاندی مرغ جان را از قفس جان پدر
جان من در فرقت تو بارها از تن گذشت
تا شقایقوار از جور خزان پرپر شدی
صد خزان بر ناز و بر نسرین و بر لادن گذشت
من نه تنها سوختم از داغ تو کز نالهام
آتشی برخاست کان بر جان مرد و زن گذشت
بود با آن که اجاق خانهام سرد و خموش
دود آهم هر شب و هر روز از روزن گذشت
در بیان حال مادر جان بابا عاجزم
حال او پیداست هنگامی که این بر من گذشت
ماتم تو بر سر کا گرد غم تنها نریخت
بود توفانی که بر هر کوی و هر برزن گذشت
بر ندارم دست از دامان حق تا روز حشر
در عزایت گرچه سیل اشکم از دامن گذشت
لحظهای از پا نیفتادن ز تو آموختم
این دو سال درد و هجران گر چه مردافکن گذشت
داغ تو پایان ندارد ای فریبرز عزیز!
سهل اگر بگذشت بر مصداق لاتحزن گذشت
محمّد مستقیمی - راهی