(30) حق و باطل
خیال تو آن دم که از دل گریزد
به مانند تیغی ز بسمل گریزد
به دل نرم بنشسته تیر نگاهت
ندانم کنون از چه عاجل گریزد
چرا شمع بر مرگ پروانه گرید؟
بباید ز مقتول قاتل گریزد
غنیمت بود عمر دهروزه ما را
که همچون نسیم از مقابل گریزد
اسیر حصار محبّت چنین است
که گر در گشایند مشکل گریزد
ببین هر گیاهی به گل ریشه دارد
بهجز ریشهی ما که از گل گریزد
شتابان چنانیم در ره که گویی
غبار ره ما ز محمل گریزد
حریفان مغروق لنگر گرفتند
چرا زورق ما ز ساحل گریزد؟
غزال نگاهم ز تیر نگاهت
چو طفلی هراسان ز هایل گریزد
اگر خرمن مردم از برق سوزد
مرا برق گویی ز حاصل گریزد
چرا خلق از مرگ باشد هراسان
مگر کاروانی ز منزل گریزد؟
گریزان شدی راهی! از شیخ و زاهد
بلی حق هماره ز باطل گریزد
محمّد مستقیمی - راهی