(31) جوی شیر
گر حدیث دل گویم آن چنان که میدانی
میکنم پریشانتر جمع هر پریشانی
با نگین اشک خود در تمام ملک غم
من به حلقهی دامن میکنم سلیمانی
سوزدم غم هجران ساقیا! دمی بنشین
تا غبار هجران را لحظهای تو بنشانی
بس بود مرا جامی باده بر لب جویی
جوی شیر ای زاهد! بر تو باد ارزانی
شیخ شهر در مستی حد زدهاست مستان را
راستی است در مستی این بود مسلمانی
خانه تا شده ویران از نفیر این خوکان
سوی بوم شوم آید مژدهی فراوانی
گر ملک همین باشد ملک ما چنین باشد
این خرابه بیش از پیش میکشد به ویرانی
قلعهی سلاطین گر از ستم بود آباد
سیل اشک مظلومش میکشد به ویرانی
در بیان درد ما عاجزانه درماند
نامه بر لب سعدی خامه در کف مانی
راهیا! سخن باید بر کلام حق گویی
خامه گر رود ناحق آورد پشیمانی
محمّد مستقیمی - راهی