(41) تو خلیفهی خدایی
دگر این زمان گذشتهاست زمان آدمیّت
شده بازیچهی هر طفل امان آدمیّت
بنگر رسیده بر عرش فغان آدمیّت
اثری دگر نباشد ز کیان آدمیّت
تن آدمی شریف است به جان آدمیّت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت
ز زمان تو غافل استی که اسیر در زمینی
تو ز عرش آمدستی که به فرش درنشینی؟
تو خلیفهی خدایی و به اهرمن قرینی
به خزان چو مینکاری به بهار خوشهچینی
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیّت؟
به زمانه دل چه بندی که بود سرای محنت
که به بود بیم آرد به نبود درد حسرت
به جز از بلا نباشد نبود بجز مصیبت
تو برآ ز خواب غفلت که چنین نهای به فطرت
خور خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیّت
به جهان کجنهادی که همی صنم تراشد
نه سزا بود خیالی ز خروش ما خراشد
همه را عیان بگویم به کسی نهان نباشد
ببرد هر آنچه کارد درود هر انچه پاشد
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیّت
تو همای بخت خود را ز فراز خویش راندی
عجبا همیپراندی و همی زغن نشاندی
چه امید فتح داری تو که بیدقی نراندی
به سرت هر آنچه آید که به سوی خود کشاندی
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیّت
اگر این حجاب ظلمت ز بصیرتت بمیرد
حسد و ریا و نخوت چو ز سیرتت بمیرد
ستم و فساد و کین هم ز شریعتت بمیرد
همه را هر آنچه گفتیم ز طینتت بمیرد
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
اگر آدمی تواند به مقام خود نشیند
به دو دیدهی ظرافت همه عیب خویش بیند
ز خصال آدمیّت به مثال خوشه چیند
صنم هوی گذارد صمد خدا گزیند
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیّت
به برون گرای راهی به درآ ز کنج خلوت
بشنو تو پند سعدی بپذیر با سخاوت
تو ز دام و دد نباشی بگریز از شقاوت
نشود که بسته باشی به قیود کبر و نخوت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به درآی تا ببینی طیران آدمیّت
محمّد مستقیمی - راهی