*84* شب می
ز برق حادثه تا برگ باغ میسوزد
نگاه حسرت من چون چراغ میسوزد
ز خشکچشمی سال و ز هجرت باران
هزار ریشهی رویش به باغ میسوزد
ز داغ داغ شقایق به دشت دشت طلب
گیاه سبز شرف راغ راغ میسوزد
از آن شبی که سیهشحنه پیر را دزدید
مرا به هر شب می صد دماغ میسوزد
چنان کشیده به آتش مرا تب مستی
که از حرارت آهم ایاغ میسوزد
اگر بمیرم از این تب ز داغ لاشهی من
نگاه کرکس و چشم کلاغ میسوزد
زند چو برق بلا خرمن وجودم را
ز تفت سوختنم میغ و ماغ میسوزد
مراد من به کجایی که آتش هجران
قرار حلّهی جان را پناغ میسوزد
به میهمانی چشم به راه دوختهام
بیا که سوز فراقت فراغ میسوزد
محمّد مستقیمی - راهی