*137* یک قافله غفلت
بر دایره یک عمر نفسسوز دویدم
یک آه! از این مرکز غفلت نبریدم
با بند مرا الفت دلخواستهای بود
صد بار قفس باز شد و من نپریدم
شد دام به پای نظر واقعهبینم
آن پیله که با رشتهی اوهام تنیدم
با آن که دلم خانهی صد چشم تپش بود
یک دم به رگ غیرت مردم نتپیدم
جز دامن حسرت که پر از خار هوس بود
صد دشت شقایق شد و یک داغ نچیدم
در مزرعهی عشق که جز لاله نروید
باران محبّت نپسندید شهادتم
گنجایش صد میکده در حوصلهام بود
با آن همه یک نشئه ز جامی نچشیدم
هر رنگ که خنیاگر دل ریخت سرودم
هر ناز که نقّاش ازل کرد کشیدم
فردا چه به بار آورد این کشت خزانسوز
دیروز بلا گفتم و امروز شنیدم
هر روز به رنگی کندم جلوه به خاطر
آن نقش که در صبح تماشای تو دیدم
سوداگریم بر سر بازار جنون است
شادم که به قلبی غم بسیار خریدم
یک قافله غفلت ز پس قافله دارم
از جان نگذشتم که به جانان نرسیدم
محمّد مستقیمی - راهی