*141*چینی تنهایی
به سهراب سپهری
هلا ای نشهی تنهایی من!
دوای درد بیپروایی من
درون سایهروشن لب گشودی
به لبخندی مرا از من ربودی
میان نغمهی سبز شکفتن
هزاران نغمه داریم از نگفتن
میان خوشه و خورشید بودن
نهیب داسها را آزمودن
برای راحت خود خیمه بودن
انار رمز دلها را گشودن
مرا در آبسالی میپسندی
به رنگ پرتقالی میپسندی
در این آبشار ماهتابی
در این صحرا صدای پای آبی
به آهنگ نسیم و نغمهی آب
تو با نیزار رقصیدی به مرداب
چنان قوی سپید صبحگاهی
که بال و پر بشوید از سیاهی
به گیسوی سحر آویختی تو
شکسته طرح شب را ریختی تو
تو جام جان شب را سر کشیدی
عروس نور را در بر کشیدی
سؤال مرگ دیدی در رخ شب
به مرگ خویش دادی پاسخ شب
تو بیدارآفرین و خوابسوزی
درون شب تو آتش میفروزی
تو را پرواز مرز شب شکسته
مرا پاها به قیر شب نشسته
ز طرح لب تو رنگ خامشی را
زدودی زنده کردی چاوشی را
شرار عقلسوزی داشتی تو
چراغ دلفروزی داشتی تو
تو ردر بازآمدن ققنوس بودی
به دریا سوختی فانوس بودی
تو چون آیینهی زیج زمانی
تراز ساعت گیج زمانی
نشد یک همنفس با تو همآوا
تویی تنهاتر از مرغ معمّا
غمی داری که همرنگ غروب است
دل تنگت همان تنگ غروب است
تو را من در عزای رنگ دیدم
تو را در انتهای رنگ دیدم
به حجم سبز بعدی تازه دادی
بدان پهنای بیاندازه دادی
دوام رنگ خوب این زمانی
که خوبی را به خوبی متوانی
نمازت در لطافت همچو مهتاب
به مهر نور بر سجّادهی آب
تو از باغ نهانی میوه چیدی
ندیدند آن چه را چشمان تو دیدی
به روی سفره در باغ محبّت
نهادی کاسهی داغ محبّت
تویی سهراب در شهنامهی درد
سپهری واژهای در چامهی درد
غبار غم به نقّاشی نشسته
که قلب آبی کاشی شکسته
شب میرا سیه مستی سحر کرد
سفال آسمان را پر شرر کرد
به آب چشمه چشمان را وضو داد
برای خوب دیدن شستوشو داد
هزار و یک شب پرچستوجو بود
هزار افسانه بین ما و او بود
ندارم نرمی رؤیاییت را
شکستم چینی تنهاییت را
محمّد مستقیمی - راهی