*331* ایجاز یک گلبرگ
دستانت
که باید طاقدیسی باشد
بر لب برکهای آرام
و سایهای بر این خسته
تا ظهری داغ را خنکایی بخشد
نه چنین بود
زورقی بود در توفان
که تمامی آشوبش را در من ریخت
و من
تسلیم چبگ انداخته بر انگشتان این زورق
در گریز از آن آشوب
که بیرون از دستانت جاری بود
وا بیخبرا من!
که فراتر آشوبی دارم
در خویش
نگاهت
که باید قلعهای باشد
بر گرد این آشفته
که از خویشتن گریزان است
و از نیش نگاههایی که هیچ نمیگویند
تا در پناه آن طیف کهربایی بیاراید
نه چنین بود
صحرایی بود
به وسعت "یک قیامت سرگردانی"
که در آن وسیع
خورشید سوزان آتش فروریخت
و سوزاند
سوزاند
سوزاند
و گریختند نگاههایی که هیچ نمیگویند
آوایت
که باید نغمهای باشد
جوشیده از تار و پود باربدی فراخاکی
که جانش را بر نوک زخمه
به سیم تار میریزد
یا غزلی جاری بر انشتان شاعری غمگین
که میسراید تا دلش را زمزمه کند
یا آمیزهای از این هر دو
نه چنین بود
حماسهای بود
که در چکاچک شمشیرهایش
سهرابها، اسفندیارها
به خاک غلتیدند
و من
سیاوش تسلیم
جز غمنامهی بیگناهی خویش
در این آتشگاه چه دارد
دلت
که باید نامهای باشد
سرگشاده
گلی پر از ایجاز
تا کوتاهی یک گلبرگ
که تاب اطناب بهشت را ندارد
و زود توان بوییدش
نه چنین بود
افسانهای بود
به درازای هزار و یک شب
که هر فرصتی را
ناتمام میماند
در قصّهای
و چنانم در اشیاق میسوخت
تا شبی
و افسانهای
همچنان ناتمام
و گامهایت
که همیشه را پیش میآیند
و امید میآفرینند
انتهای یک بعد ناباورانه را
و نمیرسند
میآیند
آن گاه که بر آنها مینگرم
میآیند
آن گاه که بر آنها میاندیشم
میآیند
و میدانم که هرگز نمیرسند
محمّد مستقیمی – راهی