*332* جادهی ناپیدا
لب دوخته شعرم را شیرازهی ابرویت
افروخته جانم را آن شعلهی جادویت
یکدست بهاران کرد نارنجی دستان را
چنگی که زدم ای باغ! بر شاخهی لیمویت
آورد مرا تا تو این جادهی ناپیدا
عطری که به جا ماندهاست از شیشهی گیسویت
من گمشدهای هستم در کوچهی تاریکی
ای پنجرهی چشمان! کو جذبهی سوسویت؟
سیبی که نشان دادی از رخنهی باغت باز
تکرار فریبی بود در چشمک مینویت
دیوانهی شبمستم از دوش که دانستم
در روز نمیبوید گلدانک شببویت
با اخم سراپایت خو کرده دلم اینک
این طفل نمیترسد از هیبت لولویت
گویی ز دماغ فیل افتاده به برج عاج
کس راه نبرد ای من! در قلعهی نهتویت
محمّد مستقیمی – راهی