*335* صبح دروغ
دوباره چادر مشکی به سر کشید سحر
حدیث مرگ پسر را مگر شنید سحر
یکی نگفت چراغان کهکشان از چیسب
ستارهسوختنم را مگر ندید سحر
کبوتر دل من بود یا ستارهی صبح
به خانه آخر شب آمد و پرید سحر
قدم به راه نهاده، نفسنفس میزد
شتاب داست که از ابتدا برید سحر
ز برق تیغ فلک ناگهان به خاک افتاد
به خاک نامده در خاک آرمید سحر
نه صبح راست، که صبح دروغ بود دروغ
سپیده سر بزده گشت ناپدید سحر
به رغم مدّعی مهنشین شبفرجام
شب، آفرید سپیده نیافرید، سحر
محمّد مستقیمی – راهی