*404* تنگهیِ شب
شب بود و چشمِ سنگ نمیخوابید
ترسیده بود ماه، نمیتابید
شب بود، سرما بود، شاید ترس
یک خطِ فاصله از ما- تا- بید
شب بود و کس نگفت که هی کوران!
شب تاری است، هیچ نمییابید
تا صبح سر به صخرهیِ ساحل زد
در تنگه بود موج، نیارامید
دیوارِ کهنه از نفسِ باران
فرسود، خسته، خسته شد خوابید
شاعر پتویِ کهنهیِ مضمون را
بر سر کشید، دورِ خودش پیچید
###
لبهایِ تردِ خاک، سراسیمه
پیشانیِ بلندِ مرا بوسید
دستی لطیف از پسِ یک چینه
دزدانه دست برد، اناری چید
دستی ربود روسریِ شب را
چشمی که دید، دیده از آن پوشید
محمّد مستقیمی – راهی