*417* از نخلک تا سرخهحصار
پرسیدم:
- چه داری
در ژرفای معدن سینهات؟
که چنین سنگینی
شیر «چراغکابیت» چشمانش را گشود
نگاهش گر گرفت
و آهش
از عمق«سیصد متری»
تا آن جا که من بودم
نردبانها را بلعید
در همسایگی «آسانسور»
و صدایش
که تقلید «سی» سالهای بود
از نالهی «پیکور» و «چکش»
با «چاشنی» صدها لول «دینامیت» درد
همراه با «انفجار» سرفهای مهیب
گفت:
- در سینه «سرب» دارم
اما نه از پوکهی فشنگ دشمن
و دیدم
که در غبار جادهای
از «نخلک»
تا
«سرخهحصار»
چون سایهای
گم شد
محمد مستقیمی - راهی