*418* سایهی آن کهن
دیشب شکستم
همصدا با قامتم
وقتی شکوفهی همیشه نوشخند
به نیش خندید
آه...!
تزریق کدامین زنبور نااهل
شهد کندو را آلود؟
من که موم بودم در دستانت
دیشب سوختم
همسوز با دلم
وقتی دلم برای دلم سوخت
که نجوای خزان بود
و یک باغ جوانه
به چینه دل نبستهام
و به رخنهای قانعم
باغ بیچینه باغ است و بیگل هرگز
من به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
و جوانهها
که چشمانتظار آبند و پیوند
ماندند
و خستگی آبیار
که دود میشد هر روز
در چپق عاطفه
زیر سایهی آن کهن
بیعاطفه خشکید
ای شاهدانهی تکبر!
در چپقم بنگ دلسردی مریز
که من به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
دیشب فروریختم
همراه با اشکهایم
وقتی آن صادقانهها را
به تمساح نسبت دادی
تهمت بیحرمتی به آب
وصلهی من نیست
که تشنهام و کویرزاد
ای بوتیمار!
خیره نگران دریایی
اگر او دریاست
و من
نگران جوانههایم
که چشمانتظار آبند و پیوند
اگر این ابر میگرید
دلتنگی آن دریاست
بیهوده چتر دستانت را گشودهای
بگذار شکوفهها تن بشویند
و ببالند
در سایهی آن کهن
و من
به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
دیشب تکیدم
همدرد با برگهایم
وقتی که بار دیگر خزان را مرور کردند
و باغ خمیازهی حسادت کشید
به امید خوابی سبز
و غفلت زردی پشت آن کهن به کمین
و اگر آبی به صورت نزدهبودم
باغ را
آنگاه
بایست من و تو
جارو میکردیم
برگها را
پیش از هنگام
از زیر سایهی آن کهن
تا چپقی دود کنیم
نه از سر خستگی
که از بیهودگی
در سنگینی سایهی آن کهن
که من به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
دیشب گریختم
همپای غرورم
وقتی به شکستنش برانگیختی
تا بشکند بلورینهها را
بلورینههای پختهشده
در همان کورهی کوزهگری کهن
و شسته شده
در جویبار «گلستانه»
در کنار بازی «کودکان احساس»
و دل خوش کند
به سفالینهها
آن هم نه سفالینههای «سیلک»
که شکسته-بستههایی بند خورده
با دستان بیهنر چینی بند زنی ناشی
نه
او شکست
تا نشکند
و من
مینوشم
آن صافی دیرینه را
از آن سفال کهنه
در این جام نو
زیر سایهی آن کهن
و به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
محمد مستقیمی - راهی