*430* چاله و چاه
یلدای من
در غبار گم شد
و چکامهی کوچش
قصّهی چاله و چاه من
او
مهآلود میآمد
و هوا آلوده بود
شعرم زخمی میشد
و بارانی میرفت
به گاه زمزمه
آنچه بر لب داشت
مویهخندی بود
و من همیشه
هجای آخر لبانش را میمکیدم
کتاب باران
بیتفسیر شسته میشد
و من خشنود
او باز، میآمد
و میرفت
در باران
و این بار
در غبار
و فریادش تا هنوز
یک دیوان
از آهسرود چالهای که برآمدم
تا وایسرود چاهی که فروشدم
و نمیآید
یلدای من
تا نسرایم
محمد مستقیمی - راهی