(18) اشک تمساح
کودکان مژده که این ملک پر از دیوانه است
سنگ و آوار چه بسیار در این ویرانه است
آشنایان قدمی در ره دین باید زد
مفتی شهر ندانم ز چه رو بیگانه است
منعم از میکدهای زاهد خودبین چه کنی
تو ندانی که حرم کورهره میخانه است
کعبتین است حرم تا شده بازیچهی غیر
کعبه گر کعبه نباشد به یقین بتخانه است
ساقیا باده بیاور به شمار صدصد
زاهدانیم و به کف سبحهی ما صد دانه است
بده پیغام بر آن ناصح پیمانه شکن
عهد و پیمان تو در مذهب ما پیمانه است
لاف عقل از چه زنی بیهدهای مرد فقیه
آن که مجنون ره عشق بود فرزانه است
اشک تمساح بود گریهی تزویر و ریا
اشک زاهد به یقین حیله و دام و دانه است
نیستی رهبر مردان طریقت زاهد!
در ره سوختگان اسوهی ما پروانه است
راه پرپیچ خرابات به سر باید رفت
مرد این راه نباشی که رهی مردانه است
باید از قید طبیعت به درآیی راهی!
صید دام است شکاری که اسیر دانه است
محمّد مستقیمی - راهی
(17) ستمآباد
یاران! حکایت دل بیدار بشنوید
عطّارگونه غصّهی بیمار بشنوید
از آه سرد حرف شرربار بشنوید
سرّی ز سینه مخزن اسرار بشنوید
رازی که بین خلق چه بیداد میکند
خلقی که روز و شب همه فریاد میکند
دشمن که روبروست نه جای خطر بود
مکر و فریب و وسوسهاش بیاثر بود
آن سینهای که کینهاش اندر نظر بود
کی باکش از مقابلهی خیر وشر بود
خصم آن بود که کسوت یاران به تن کند
با جلوهی هزار صلای زغن کند
آنان که در لباس اخوّت به نام خلق
در لاف میکنند جهان را به کام خلق
میراثخوار خلق و بادهگساران جام خلق
هیهات و وادریغ ز خشم و ز دام خلق
ای وای من که دشمن ما دوست پرورد
گرگ است و در لباس شبان میش میدرد
شب بوم شوم خویش به بام فلک زدهاست
خشت نفاق و کفر به دیوار شک زدهاست
نیل ریا به جبّه و تحتالحنک زدهاست
رأی نجات خلق به بال ملک زدهاست
باور مدار کاین شب ظلمت سحر شود
دیو سیاهی از حرم ما به در شود
دزدی که شحنه گشته و کارش اذیّت است
فسق و فجور دولتیان بیهویّت است
قانون شرع و عرف برای رعیّت است
خلق از چنین فساد دچار بلیّت است
آری رواست گر که فلک زیر و رو کنیم
سیراب کام خویش ز خون عدو کنیم
مینای قلب درّ یتیمان شکستهاست
بند عطوفت همه یاران گسستهاست
بال غراب باز و پر باز بستهاست
روح بشر در این ستمآباد خستهاست
زنجیر و بندهای اسارت گسستنی است
دیوار این قفس به سهولت شکستنی است
میخانه بسته خانهی تزویر باز شد
پیمان شکستگان ره تقصیر باز شد
دیوارها حصین شد و زنجیر باز شد
بر جان خستگان گذر تیر باز شد
دیوانگان رها شده در بوم و ملک ما
ای کودکان که سنگ به دستید هان! به پا
گر سنگها ببسته و سگها گشادهاند
گر مست از غرور خود و جام بادهاند
گر از دماغ فیل و ز گردن فتادهاند
گر شیشههای عمر به رفها نهادهاند
هم بشکنیم شیشهیشان هم غرورشان
هم واژگون کنیم ز گردون به گورشان
گر زهر جای شهد به ساغر کنیم ما
از اشک دیده کون و مکانتر کنیم ما
گر ملک را خراب سراسر کنیم ما
بر سنگ و خاک بادیه بستر کنیم ما
به زان که داغ ننگ سرافکندگی خوریم
روزی به وجه بردگی و بندگی خوریم
راهی ببند خامه که آتش به نی فتد
مستی ز سر پریده ز تأثیر می فتد
زین قصّهها چه ولوله در ملک ری فتد
از ناقهی تفرعن و تزویر پی فتد
این لالههای رسته به هامون گواه توست
این شور و این شرار ز تأثیر آه توست
محمّد مستقیمی - راهی
(16) کعبهی دلها
طواف کعبهی دلها مسیر کوی تو باشد
بیا که کثرت یاران ز آبروی تو باشد
شب است و چشم امید جهان به صبح سعادت
رخی نمای که عالم به جستوجوی تو باشد
گناه ما نشود پاک جز به چشمهی کوثر
زلال چشمهی کوثر روان به جوی تو باشد
خوشا به حال حبیبی که ماه روی تو بیند
بدا به حالت خصمی که روبروی تو باشد
سبو سبو بزنم باده و خمار بمانم
که تشنهام به شرابی که در سبوی تو باشد
به هر که وصف تو گویم اسیر روی تو گردد
به هر کجا که روم بحث و گفتوگوی تو باشد
حلاوت عسل از شهد گل بود نه ز زنبور
فرشتهخویی انسان ز خلق و خوی تو باشد
بمیرد آن که مسیحادمی بر او ندمیده
حیات دیگر آزادگان ز بوی تو باشد
امید راهی عاشق زیارت مه رویت
نمیرد آن که دلش اندر آرزوی تو باشد
محمّد مستقیمی - راهی
(15) زادهی رنج
آیید شبی بر در میخانه بگرییم
تا بر در میخانه غریبانه بگرییم
ما زادهی رنجیم و به پامان همه زنجیر
بر گرد هم آییم و اسیرانه بگرییم
چون سنگ نباشیم که بر کاخ بخندیم
ما گنج گرانیم به ویرانه بگرییم
عالم همه تبدار و گرفتار به هذیان
بر بستر بیمار طبیبانه بگرییم
هر کس به سرایی شد و خندان به درآمد
از دیر برون آمده مستانه بگرییم
بر گریهی ما گرچه سفیهانه بخندند
بر قهقههشان نیز حکیمانه بگرییم
همبزم اسیران شده چون شمع بسوزیم
چون شمع به مرگ خود و پروانه بگرییم
در مرتبهی عشق خود و غیر ندارد
ما ابرصفت بر خود و بیگانه بگرییم
بین کعبه اسیر است و طوافش به اسیریست
بر خانهخدا نی به خود و خانه بگرییم
ترسم که ز بار غم دنیای اسیری
چون خم شده لبریز و چو پیمانه بگرییم
ساقی بده جامی بنشین در بر راهی
تا بهر دل عاقل و دیوانه بگرییم
محمّد مستقیمی - راهی
(14) چشم به راه
سری که سروری عالمی به سر دارد
ز شوق چشم به راهان کجا خبر دارد؟
بگو به شیخ که بیهوده میدهی پندم
که زهد ما و ریای تو کی اثر دارد؟
فتاده آتش حرمان به خرمن امّید
شب سیاه سیاهان مگر سحر دارد
بیا به مجلس رندان دمی سبو مشکن
شکست توبه ببین لذّتی دگر دارد
عجب مدار ز پرچانگی واعظ شهر
به غیر موعظه کردن مگر هنر دارد
مشو چو بید هراسان ز ترس بیثمری
چو سرو باش که آزادگی ثمر دارد
غلام همّت خم باش و شیعهداری کن
که خون دیده ز آه تو تا کمر دارد
بیا به میکده جوش و خروش باده ببین
که سوز آه اسیران کجا اثر دارد
همیشه چشم به راهیم در رهت جانا
چو مادری که جگرگوشه در سفر دارد
شکست بال و پر ما در این گذر هیهات
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد
به کنج خانهی اندوه راهی محزون
ز هایهای غریبانه چشمتر دارد
محمّد مستقیمی - راهی
(13) پراکندگان جمع
بیا به دیر مغان بین که جمله مینوشند
غلام پیر مغانند و حلقه درگوشند
گمان مبر که خماران چنین خموش استند
چو آتشند حریفان اگر که خاموشند
ره فلاح نمییابی ار عیان نشوی
چو عارفان که به کنجند و دلق میپوشند
ز ما بگو به همه عالمان گوشهنشین
چه خوردهاند که بیگانهاند و مدهوشند
حدیث حکمتشان نقل مجلس ما بود
که این کسان چو حماری کتاب بردوشند
بیا به دیر پراکندگان جمع ببین
برو به مدرسه بنگر که جمع و مغشوشند
حباب اشک اسیران از آن بود راهی
که چون خمند و ز بیداد خویش میجوشند
محمّد مستقیمی - راهی
(12) بازیچهی فرد
کلبهی رنج و غم و خانهی درد است این جا
چهرهی غمزدهام چون گل زرد است این جا
یک دمم از جدل و چون و چرا راحت نیست
بهر من خانه چو میدان نبرد است این جا
چون غریبم من و در خانهی خود جایم نیست
خانه ویرانه و ویرانه چه سرد است این جا
گرد غربت به وطن بر سر کس ننشیند
ز آستان تا سر ایوان همه گرد است این جا
کعبتینم من و بازیچهی نرّاد قضا
شکوهای نیست اگر عرصهی نرد است این جا
چون همه ملک زمین موسم سرمای شتاست
کذب محض است اگر موسم ورد است این جا
غاصبان جای شما نیست در این دیر خراب
لانهئ شیر نر و خانهی مرد است این جا
راهیا سنگ جماعت چه زنی بر سینه
جمع را بین همه بازیچهی فرد است این جا
محمّد مستقیمی - راهی
(11) بوریای بیریا
یاران چراغ عدل ندارد سرای ما
سوزد دل کواکب هر شب برای ما
دارم نیاز و نذر به درگاه بینیاز
کز در درآید آن مه مشکلگشای ما
عمریست در امید وصالش به سر کنیم
نفرین و آفرین به دل باوفای ما
کو همرهی که از ره صدق و صفای دل
گامی به راه حق بزند پا به پای ما
هر خرقه و ردا که ببینی ریایی است
بهتر که رهن میکده باشد ردای ما
ما جملگی به پیر خرابات پیرویم
آری به بام میکده زیبد لوای ما
دانم بساط زهد تو ای شیخ باریاست
دانی که بیریاست همین بوریای ما
بینا نشد دو چشم سر از توتیای غیر
روشن شود دو چشم دل از توتیای ما
منّت نهاد داور و اندر طریق عشق
بر رهبری اهل جهان زد قضای ما
خرمهره نیستیم و زر ناب سودهایم
از جوهری بپرس که داند بهای ما
گر در ره حقیقت انسان فدا شویم
در اصل این بقاست بظاهر فنای ما
گر سعی در طواف کعبهی دلها کنی
راهی تو را به مروه کشاند صفای ما
عبرت شود تو را که چو ما ترک سر کنی
گر بشنوی ز اهل دلی ماجرای ما
محمّد مستقیمی - راهی
(10) این نیز بگذرد
این درد و رنج و حسرت و غم نیز بگذرد
خوش باش بینوا که ستم نیز بگذرد
غرّه مشو که برترم از جاه و مال و حسن
این تخت و تاج کشور جم نیز بگذرد
عمری گذشت گرچه به ناکامی و شکست
این مابقی چه بیش و چه کم نیز بگذرد
امید فتح خویش ز دل برمکن که این
رخش رجا ز پیچ و ز خم نیز بگذرد
برپا کنیم دولت سعد کبوتران
این شام شوم بوم الم نیز بگذرد
صدها هزار قید قلم راه ما گرفت
ترسم که این رقم ز رقم نیز بگذرد
راهی نیام برهنهشمشیر خویش باش
کاین گیر و دار اهل قلم نیز بگذرد
محمّد مستقیمی - راهی
(9) زنگی مست
نگر سبوی به دوش من است و تیغ به دستم
رها کنید مرا شبروان که زنگی مستم
سبو سبو بزنم باده زین پس از غم دنیا
که توبه کردم و ساغر به فرق شیخ شکستم
برم چو سجده به خاک از جمال دخترک تاک
به اهل مدرسه گردد عیان که بادهپرستم
بسوز خرقهی زهد و ریا و دامن تقوی
نشین به گوشهی میخانه مثل من که نشستم
ز بهر آن که شوم فارغ از خیال چه و چند
چه عهدها که شکستم چه بندها که گسستم
خدا گواست موحّد منم به مذهب عشّاق
به غیر باده ز بعد تو دل به غیر نبستم
به غیر ساقی و میجمله کاینات دورنگند
غلام همّت ساقی همیشه بوده و هستم
گمان مبر که ز چنگ ریا به زهد توان رست
به زور باده ز چنگال شیخ و شحنه برستم
عجب مدار ز راهی که یافت چشمهی حیوان
که در سبیل طلب لحظهای ز پا ننشستم
محمّد مستقیمی - راهی
(8) سلسلهی ستم
بده ساقیا میلالهگون که بهار گشت و خزان گذشت
شودم فراغت چند و چون که چنین نمود و چنان گذشت
ز ره وفا نکند نظر ز قفایش آن مه سیمبر
ز درم درآمده بیخبر کرمی نکرده دوان گذشت
چو به پاست سلسلهی ستم ز جهانیان همه بیش و کم
چه خوریم گر نخوریم غم همه نالهها ز فغان گذشت
شه و شیخ و شاب و عسس همه ز ره ریا و هوس همه
شده پستتر ز مگس همه چه بگویمت که چهسان گذشت
همه سوی نالهی بینوا ز جفای بیحد ناخدا
که در این شهادت ناروا همه پیر ماند و جوان گذشت
تو به خواب غفلتی این چنین که کنی حمایت از آن و این
تو نظر گشای و دمی ببین که زمین برفت و زمان گذشت
بده ساقیا میهمچو خون که کنم بنای الم نگون
که ز وادی ستم و سکون به خروش باده توان گذشت
چو زبان ببندی از این سخن بنشین به کنجی و میبزن
تو به فرق شیخ سبو شکن که به ذمّ بادهزنان گذشت
اگرت امید بقا بود ز سر و ز جان چه ابا بود
سخنت چو راهی ما بود که چنین بگفت و ز جان گذشت
محمّد مستقیمی - راهی
(7) من عرشیم
دارم شکایت از تو و گردون دون
میسوزم از فراق رخت ز اندرون
من عرشیم ز فرش فراتر شوم
گر سازیم ز زین فلک سرنگون
گر دور جام دولت زهد و ریاست
آن را چو بخت خویش کنم واژگون
روزی اگر ز خاک رهایی یابم
آرم به زیر این فلک نیلگون
بیپرده هیچ مینشود چشمان
تا از سرای خاک نیایی برون
بار امانتی که به دوش من است
گردون در این مجادله باشد زبون
گر فقر و جهل روسیهند از تو
گردی تو روسپید در این آزمون
گر پردهها برافتد از رخسارها
گردد روان ز هر طرفی جوی خون
تا شعر توست ورد زبان همه
شیرینی کلام تو گردد فزون
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(4) نسیم کوی جانان
سینه پردرد است و از مژگان نمیبارم نمی
بوستان دامنم را نیست یک نم شبنمی
زین مصیبت گر روان گردد به مژگان سیل اشک
میشود هر لحظه در دامانم از اشکم یمی
آن چنان غم با دلم مأنوس میباشد که دل
عاشقانه میگشاید در به روی هر غمی
درد دل با کس نگویم چون تویی اسراردار
جز تو کس را مینیابم با خود ای مه محرمی
بندهی پیر خراباتم در این هجران و درد
باز میگیرد ز سر دور می از من هر دمی
ساقیا بر نقد می بستان ردا و خرقه را
نیست غیر از جام می از بهر دردم مرهمی
تیر مژگانش ز پشت پرده در دلها نشست
آهوان دشت را بین گشته صید ضیغمی
آن چنان در بند پیمانم که نا روز وعید
نیست در خلوت مرا غیر از غم و غم همدمی
ره چو تاریک است و پیچان کو سکندر کو خضر؟
تا نماید راه در ظلمات هر پیچ و خمی
آدمیّت رخت بربستهست از روی زمین
کو مسیحادم که از نو باز سازد عالمی
گر نگار پردهپوشم پرده از رخ برکشد
ز آه خود وز برق چشمانش بسوزم عالمی
گو میان بربند راهی و مهیّا شو به رزم
کز نسیم کوی جانان بوی وصل آید همی
محمّد مستقیمی - راهی
(3)آب حیوان
سرم را بیسر و سامان تو گردانی اگر دانی
غمم را درد بیدرمان تو میدانی و میدانی
غم و اشک اسیران را چو میبینی و میخندی
به خلوت اشک بر دامن تو میرانی به حیرانی
بود روزم سیه چون ظلمت گیسوی مشکینت
در این ظلمت خدای آب حیوانی چه حیوانی
صبا از ما بگو کان هدهد شهر سبا اینک
به کوی توست سرگردان سلیمانی و میمانی
طبیان چند کوشند از پی درمان درد من
برای درد من تنها تو درمانی و درمانی
اسیران سر کوی تو افزون از هزارانند
میان جمع مشتاقان تو حیرانی نمیدانی
به پیش ساغر و ساقی تو راهی را ز خود راندی
کنون در جمع هشیاران پشیمانی و میمانی
محمّد مستقیمی - راهی
(2) جمیلان طریقت
جمیلان طریقت بین که بیمانند میمانند
حسودان شریعت را چو میرانند میرانند
بگو با خصم اگر ما بر سر داریم سرداریم
بگو آنان که با ما مرد میدانند میدانند
عطش ما را و رندان چون سر آبند سیرابند
غرض این بیدلان هرچند سیرانند اسیرانند
فقیران بین که تا آن گه که نا دارند نادارند
در این میدان و در این رزم گردانند اگر دانند
غنای ما ببین با آن که ناداریم نا داریم
ولی آنان همه صاحبمنالانند و نالانند
به بخشایش ز رندان گرچه درویشیم در پیشیم
به عکس آنان خداوندان دیوانند و دیوانند
ستم از خوبرویان است مأمورند و معذورند
شراب از دست ما هرچند مستانند مستانند
اگر دور از بساط عیش دلداریم دل داریم
رقیبان هم اگر بنشسته بر خوانند ستخوانند
زبان الکن ما را چو گویایند گوی آیند
قرار از ما اگر طفل دبستانند بستانند
شراب لعل محجوب تو یاقوت است یا قوت است
خماران سر کوی تو جانانند یا جانند
من و راهی و ساقی گرچه تنهاییم تنهاییم
میو میخانه و خم هم خروشانند و جوشانند
محمّد مستقیمی - راهی
(1) کیمیای سعادت
دلی که عشق جمالت عجین به دم دارد؛
بهجز فراق رخت در جهان چه غم دارد؟
چو کیمیای سعادت غبار کوی تو بود؛
غنای خاکنشینان دگر چه کم دارد؟
بگو به سایل نادان به کوی غیر مگرد
گدای کوی تو دامن پر از درم دارد
ببین که دامن ناپاک خرقهی سالوس
بهجزتری ریا از نفاق نم دارد
ز بار منّت دونان نه پشت من تا شد
ز ثقل آن کمر روزگار خم دارد
ز ناله از نی بشکسته نای من کم نیست
ببین نوای فراقت چه زیر و بم دارد
سراب دشت ریا دل نمیبرد از ما
اگر چه وسعت آن جلوهای چو یم دارد
بیا که راهی دلخسته گرچه محتضر است
برای وصل جمالت امید هم دارد
محمّد مستقیمی - راهی
*147* مفتی و شیخ
گر باده به مینای فلک نیست مرا
گر سیر به دنیای ملک نیست مرا
گر مفتی و شیخ جاهلم مدانند
شادم که به وحدت تو شک نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*148* کافر
گر کافرم و مذهب و دین نیست مرا
بر ظنّ تو نه آن و نه این نیست مرا
ای شیخ! مرا نیست هر آن را گویی
شادم که به دین تو یقین نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*150* چشم بصیرت
گر چشم بصیرت به غبار است مرا
گر پای مجاهدت به خار است مرا
سویت به سر آیم و ببینم رویت
گر چون منصور سر به دار است مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*149* دادرس
گر مرغ همای در قفس نیست مرا
از مال جهان بال مگس نیست مرا
گر جمله وجود داد و فریادم من
شادم که به جز تو دادرس نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*152* وعدهی جانانه
میخانه مرا کعبه و بتخانه تو را
زنّار مرا سبحهی صد دانه تو را
زاهد! چه فریبیم به فردوس برین
این وصل مرا وعدهی جانانه تو را
محمّد مستقیمی - راهی
*151* خدا گواهست مرا
خار سخن تو سدّ راهست مرا
راهی که تو رهبری به چاهست مرا
ای شیخ! تو گمرهی و خلقند گواه
من در راه و خدا گواهست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*153* وصل یاران
دل منتظر و چشم به راهست بیا
روز من و دل هر دو سیاهست بیا
دیدار شکستگان و وصل یاران
در مذهب تو گرچه گناهست بیا
محمّد مستقیمی - راهی
*155* راز ره عشق
سر رفت و ز سر هوای دلدار نرفت
حیف از سر ما که بر سر دار نرفت
راز ره عشق را ندانم در چیست
چون مست به سر دوید و هشیار نرفت
محمّد مستقیمی - راهی
*154* لاف
فرزانگیم علّت دیوانگی است
میخانه نشستنم ز بیخانگی است
این دم زدن از عقل گزافست مرا
این لاف که میزنم ز بیگانگی است
محمّد مستقیمی - راهی
*154* لاف
فرزانگیم علّت دیوانگی است
میخانه نشستنم ز بیخانگی است
این دم زدن از عقل گزافست مرا
این لاف که میزنم ز بیگانگی است
محمّد مستقیمی - راهی
*157* مذهب عشق
در بادیهی جنون خبر از غم نیست
مجنون تو را حسرت بیش و کم نیست
ای شیخ! بود دین تو جمع اضداد
در مذهب عشق کفر و دین با هم نیست
محمّد مستقیمی - راهی
*156* دیوانهی تو
منعم به سر کوی تو گردد درویش
بیگانهی تو چگونه سازد با خویش
از بیش و کم جهان ننالم هرگز
دیوانهی تو کم نشناسد از بیش
محمّد مستقیمی - راهی
*159* رنگ و ریا
هر چیز جهان به جای خود گر نیکوست
دشمن ز چه رو نشسته بر مسند دوست
در شیخ ندیدیم به جز رنگ و ریا
از کوزه همان برون تراود که در اوست
محمّد مستقیمی - راهی
*158* شیخ
دیوانهی روی تو سر از پا نشناخت
«مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت«
بر دامن غیر تو زند چنگ امید
یارب! چه کنم شیخ خدا را نشناخت
محمّد مستقیمی - راهی
*162* خاک خرابات
ما راه خرابات به سر میپوییم
حرف از خم و ساغر و ز می میگوییم
هر جا که مزار ما شود بعد از مرگ
از خاک خرابات چو گل میروییم
محمّد مستقیمی - راهی
*161* دولت جاوید
سرچشمهی زندگی چو میباشد می
در ظلمت جاودانه کی باشد کی
خود دولت جاوید همین است که من
باشم می و نی باشد و وی باشد وی
محمّد مستقیمی - راهی
*160* دوزخ
این بندگی ماست که بر غیر خداست
بر غیر خدا بندگی خلق خطاست
در حشر اگر به ما کرامت نکنند
صد دوزخ از این بتر سزاوار به ماست
محمّد مستقیمی - راهی
*164* دلبر ترسا
یک دم ز خیال تو نمیآسایم
ای دلبر نازک بدن ترسایم!
بیترس آیم شبی به کوی تو خمار
این خشکلبان را به لب تر سایم
محمّد مستقیمی - راهی
*163* سودای تو
گر زهر به جای باده در ساغر ماست
گر درد و غم زمانه همبستر ماست
گر بر سر دارها رود سرهامان
شادیم که سودای تو اندر سر ماست
محمّد مستقیمی - راهی
*165* جدل عشق
تو خوش سخن و خوش لب و خوش سیمایی
هر جا که روی تو عاقبت سی مایی
ما در جدل عشق تو تنها هستیم
در پهنهی ناورد تو چون سی مایی
محمّد مستقیمی - راهی
*167* بانگ اناالحق
آنان که ز عشق و معرفت بر دارند
دست از دل و جان در قدمت بردارند
از هر دمشان بانگ اناالحق خیزد
هرچند که منصورصفت بر دارند
محمّد مستقیمی - راهی
*166* افتاده به خاک
ما لشگر یاران تو را سرداریم
افتاده به خاک قدمت سر داریم
ما با دل گرم عازم کوی توایم
سوغات از این سفر دلی سرد آریم
محمّد مستقیمی - راهی
*168* زیبا صنمان
زیبا صنمان داغ چو تابستانند
از تشنهلبان قرار و تاب استانند
ما جان به طبق نهاده عمریست دراز
مهلت ندهد زمانه تا بستانند
محمّد مستقیمی - راهی
*171* یاسین
با وعدهی جنت نتوانی ای شیخ!
ما را به سبیل خود کشانی ای شیخ!
عیسیصفتانیم و خراباتنشین
یاسین تو به گوش خر چه خوانی ای شیخ!
محمّد مستقیمی - راهی
*170* شترسواری
بیهوده سر موعظه داری ای شیخ!
ما نشئهی جام و تو خماری ای شیخ!
تزویر تو روشن است ما را تا چند
با پشت دوتا شترسواری ای شیخ!
محمّد مستقیمی - راهی
*169* شیخ و شاه و شحنه
گر شاه به زر مرا فریبد غم نیست
گر شحنه به زور ره زند باکم نیست
گر شیخ به تزویر کند گمراهم
ایمان به تو هست پس مرا ماتم نیست
محمّد مستقیمی - راهی
*173* نامهسیاه
یارب به نوای نی مستانم بخش
بر درد دل هزاردستانم بخش
من نامهسیاه و تو کریمی یارب!
بر صدق و صفای میپرستانم بخش
محمّد مستقیمی - راهی
*172* خراباتنشین
ما بادهکشانیم و خراباتنشین
مظلوم زمانهایم در روی زمین
گر وعدهی حق سیادت ماست ولی
تا دور به ما رسد نگون گشته نگین
محمّد مستقیمی - راهی
*175* طبع ناموزون
گفتم دل و چشم من تو دانی چون است
گفتی که یکی خون و یکی جیحون است
در نظم چو قامتت قیامت گفتم
گفتی چه کنم طبع تو ناموزون است
محمّد مستقیمی - راهی
*174* بیصبر و قرار
گفتم چشمت گفت خمارش بنگر
گفتم زلفت گفت چو مارش بنگر
گفتم دل عاشقان رویت گفتا
کمحوصله بیصبر و قرارش بنگر
محمّد مستقیمی - راهی