*411* شاعری از دیار چوپانان
(زندگینامهی منظوم من در قالب مثنوی قصیده)
راهیم همقطار چوپانان
شاعری از دیار چوپانان
دار بر دوش میزنم فریاد
کاین منم سر به دار چوپانان
نیکبختم از آنکه میچرخد
بخت من بر مدار چوپانان
باز سالی یکی دو بار هنوز
میشوم رهسپار چوپانان
دل من خون شدهست در غربت
مثل قلب انار چوپانان
زنده میداردم در این غربت
یاد پیرار و پار چوپانان
یاد آن کودکان همبازی
در دق و ریگزار چوپانان
یاد آن روزهای خوش که گذشت
بر لب جویبار چوپانان
یاد یاران که خفتهاند آنک
«پاتلو» در مزار چوپانان
عشق گل کرد در دلم آن دم
که شدم من دچار چوپانان
پنج همخون، همه محمّد نام
بوده بنیانگذار چوپانان
یکی از پنج تن که خوش سخن است
«حاج ممّدعلی» نیای من است
او که از زمرهی قدیمیهاست
از نیاکان «مستقیمی»هاست
دیگری «حاج ممّد» است به نام
که به تدبیر اوست کار، تمام
پیر تدبیرها جوان ویاند
«زاهدی»ها نوادگان ویاند
«مندلییِ محمّد ابراهیم»
مرد همّت، خزانهی زر و سیم
او که بنیانگذار شادیهاست
جدّ پر برکت «عمادی»هاست
«ممّد ِ»پور «حاج عبدالله»
چارمین تن ز پنج تن آگاه
او دو فامیل را شدهست نیا
هم «رحیمی» و هم «بقایی»ها
«مد باقر» که پنجمین باشد
هست فرزند خوب «حاج ممّد»
مرد تدبیر و تیزبینی بود
زین جهت شهرتش «امینی» بود
رادمردی که در خرد مثل است
پدر من «جناب شیخ شل» است
«شیخ» از آن رو شدهست کنیت او
خوانده او را پدر شبی «شیخو»
شلیاش هم ز پای لنگش بود
لنگی از لولهی تفنگش بود
در جوانی که رفته با دو سه تن
به شکار از پی «کَل» و «پازن»
«شیخ» گویی به جنگ خود شده است
خود شکار تفنگ خود شده است
لیز خوردهست و خود به جای شکار
شده ناگه به تیر غیب دچار
زخم تیرش بلای جان بودهست
دو سه سالی اسیر آن بودهست
لذّت صید خوش شکستش داد
شصت سالی عصا به دستش داد
آن شنیدم که در زمان قدیم
رهزنی گشت توی قلعه مقیم
«رمضان خان باصری» نامش
کار دنیا تمام بر کامش
«رمضان» دیده بود بر سر راه
دختر «ممّد ِ حاج عبدالله»
شده عاشق به روی چون قمرش
خواستگاریش کرده از پدرش
چون نمیخواست دخترش بدهد
سر به فرمان خان دزد نهد
پیش یاران خویش رفت نخست
او ز یاران خویش یاری جست
شور کردند و شور راه گشود
یکی از دوستان چنین فرمود:
که «بگوییم هست او را جفت»
«حاج ممّدعلی» نیایم گفت
شور کردند و شد گزینش ِشان
پسر «حاج مندلی رمضان»
یک قباله بر این نشان کردند
زیر گندم شبی نهان کردند
تا که کهنهنما به چشم آید
خر شود خان بدین کلک شاید
اینچنین «شیخ» شوهر او شد
پدر بنده همسر او شد
چون «خدیجه» عروس بابا شد
دست در کار زایمانها شد
در پی زایمان ناهنجار
گشت نامادری من بیمار
بعد از آن «شیخ شل» به فکر افتاد
که دوباره شود ز نو داماد
همسری خواست از بیابانک
همسری خوب و مهربان و تک
دختری از «غلامرضایی»ها
«طاهره» دخت «کربلامیرزا»
مادر از خاندان «یغمایی»
که مثل بود در شکیبایی
دخت «میرزا ابوالحسن سلطان»
«گوهر»ش نام، خواهرِ «دستان»
بود او از نوادگان «هنر»
پور «یغما» شهیرِ نامآور
شاعرِ خوشسخن، ادبپرور
که نیای من است از مادر
هست این شاعری و طبع سخن
هم ز «یغما» و هم «هنر» در من
تا شود ذوق شعر یاور من
مادر من شدهست مادر من
مادرم بیسواد بود ولیک
داشت از بر چکامهها بد و نیک
نوحهها، هجوهای «یغما» را
میشنیدم از او به صبح و مسا
پدرم نیز سهمِ پرورشی
داشت در طبع من به هر روشی
خوب میخواند هر دم و همه جا
سعدی و مولوی و حافظ را
زین دو سو طبع من شکوفا شد
شعر من خوبتر ز «یغما» شد
شاعرم من ز تخمهی «یغما»
چون پدر چیره در هجا و ثنا
شاعرِ روستای چوپانان
کرده گل در هوای چوپانان
عهد بستم که تا نفس دارم
بدوم پا به پای چوپانان
گرچه رانده مرا ز دامانش
ماندهام آشنای چوپانان
من ندارم، به آرزو سوگند!
آرزو جز بقای چوپانان
هست تا جان به تن، قلم در دست
میسرایم برای چوپانان
(راهی چوپانانی نواده یغمای جندقی)