*114* یلدا
(تولّد من یلدای 1330)
بخت سیه رقم زد میلاد من به یلدا
تا شمعسان بسوزم در انجمن به یلدا
تا دم پدر گفت:"خاموش مرغک من!"
در استعاره باید گویی سخن به یلدا
دی بود و دیر پایید شاخ ترانه خشکید
بیبرگ و بار باشد باغ و چمن به یلدا
چشم طرب چه داری از نغمهی حزینم
من در قفس ندیدم غیر از محن به یلدا
شب برمهی گلوی مرغان خوشنوا بود
جغد است همنوای زاغ و زغن به یلدا
شب بود و وحشت و بیم فریاد شوم دژخیم
با آن همه ندادم یک لحظه تن به یلدا
راهی نور بودم آیینه میسرودم
خورشید مینمودم بر مرد و زن به یلدا
محمّد مستقیمی - راهی
*113* میعاد شرف
مرغ سحر از دام شب ناگاه پرزد
در ساحت امالقرا بانگ سحر زد
دست خدا با خامهی تکوین درآویخت
بر نالهی غمدیدگان نقش اثر زد
اقبال شد شهبال پرواز رهایی
افتادگان را حلقهی شوکت به در زد
فریاد شوق نور در بتخانه پیچید
ناقوس کفر عالمی زنگ خطر زد
آتشگه استخر را توفان توحید
خاکستر افسردگی بر بام و در زد
آمد به میعاد شرف پیغمبر نور
شام سیه شبگیر سد خورشید سر زد
محمّد مستقیمی - راهی
*112* بختک بیحاصلی
بوی خزان میدهد باد بهاران
مرثیهرنگ است آواز هزاران
نغمهی کوچیدن از باغ بهار است
بر لب افسردهی نمنم باران
بختک بیحاصلی سخت گران است
خواب ملخ دیدهاند مزرعهداران
آحوی وحشی رمیدهاست و نشاندهاست
گرد تأسّف به فتراک سواران
در پی گل میزند بلبل عاشق
پرسهی بیهوده در باغ بهاران
تاک سترون! کجاست نعرهی مستی؟
ماند به خمیازه لبهای خماران
برگ به تاراج رفت بار به یغما
باغ که بگسود بر روی تتاران؟
داس به دستان شب لاله درودند
شرم نکردند از لالهعذاران
محمّد مستقیمی - راهی
*111* سوار صبح
ای شبگرفتگان! به دل شب شرر کنید
مهر آورید تا شب دل را سحر کنید
بیهوده دل به قصّهی یلدا سپردهاید
آنک سحر فسانهی شب مختصر کنید
هرگز کلاغ قصّه به منزل نمیرسد
یاران امید بیهده از دل به در کنید
از خواب کودکانهی افسانه بگذرید
لالای امن خوانده که خواب شکر کنید
سب را به خویش وا بگذارید تا به صبح
در سایهروشنای رفاقت گذر کنید
صبح دروغ گاه فریبد نگاه را
از گرگ و میش تفرقه یاران حذر کنید
فریاد نور میدمد از سینهی سحر
تا کی به گوش چشم خود انگشت درکنید؟
باشد سوار صبح نهان در غبار شب
باران نور اشک مگر بیشتر کنید
بس قصّه ساز شد که به پایان دروغ بود
در راستی حکایت خود را سمر کنید
محمّد مستقیمی - راهی
*110* هفتهی رنج
سینهی پر مهر من کینه ندارد
روح مرا حجم آیینه ندار
دست دعایم پر از تاول رنج است
جبههی زهدم اگر پینه ندارد
هر غم برگشته این حاست به گلگشت
باغ دل سبز من چینه ندارد
میشکند دمبهدم جام دلم را
آن که به جز سنگ در سینه ندارد
نیست به تقویم من جدول سرخی
هفتهی رنج من آدینه ندارد
محمّد مستقیمی - راهی
*108* شاخهی زیتون
سر به دار عشق میساید سر مجنون ما
در بیابان زمان جاریست رود خون ما
تا صفای اشک دارد آسمان دیدگان
جز بهار لاله فصلی نیست در هامون ما
"خنگ ما را تا میان" بگرفته سیل اشک شوق
در هوای دوست طغیان میکند جیحون ما
از خم تن ما به سرجوشی رها گردیدهایم
یک جهان خمخانه میگنجد در افلاطون ما
نوشداروییم ما بر درد جان خستگان
پور سینا هم شفا دیدهاست در قانون ما
چنگ ما را زخمهی تاریخ میزان کردهاست
شور بیداریست در گلنغمهی موزون ما
غافلان خفته را بیداری از فریاد ماست
شعله در افسردگیها میزند کانون ما
کورهی پرتاب جنگ از هیمهدان دیگریست
قامت فریاد دارد شاخهی زیتون ما
قصّهی ایثار ما پیچیده در گوش زمان
اژدهای جنگ زین افسانه شد افسون ما
چامهی پرشور مضمونآفرینان زندهباد
مرد اگر در تگنای قافیت مضمون ما
محمّد مستقیمی - راهی
*107* خانقاه ارادت
به خلوت دل یاران امید باید بود
به گوش دردتباران نوید باید بود
ز دست دوست می وصل نوش باید کرد
به بزم گرم شهادت شهادت باید بود
به سوی مهر لقایش چو ذرّه باید رفت
به جلوهگاه رخش ناپدید باید بود
به غیر پیر به رویی نظر نباید دوخت
به خانقاه ارادت مرید باید بود
شکستنی است حصار سیاه نادانی
برای گنج فضیلت کلید باید بود
چه غم که جامهسیاهیم در غم یاران؟
در آزمون شرف روسپید باید بود
برای تیغشدن در نیام فرصت رزم
درون کورهی نوبت حدید باید بود
به ماتم شهدا گر نشستهای "راهی!"
گشادهرویتر از صبح عید باید بود
محمّد مستقیمی - راهی
*106* شعر آشنا
از خمّ غدیر خم صفا میجوشد
زمزم زمزم میولا میجوشد
خمخانهی وحدت است و میخانهی عشق
هستیش ز موج بانگ «لا» میجوشد
ساقیش ز کوثر است و پیرش ز بهشت
صهباش ز چشمهی بقا میجوشد
از ساحت وحیپرورش پیدرپی
گلبانگ رسای هلاتی میجوشد
این نشئه ز جام مرتضی میروید
این نغمه ز نای مصطفی میجوشد
مستیش ز پا فتادگی کی دارد؟
کز نشئهی روشنش عصا میجوشد
شورش به دل غمزدگان شیرین است
تا از نی شکّرش نوا میجوشد
از زمزمهی چکاچک جام به جام
غوغای سرور لافتی میجوشد
گلرنگی بادهاش نه از خون رز است
کز دم به دمش خون خدا میجوشد
مستی که از این پیاله سیراب شود
برشار ز دشت کربلا میجوشد
دردیکش حام این خرابات یقین
برمست به حشر از ثری میجوشد
یک جرعه از این خم چو به خاک افشانند
صد دشت از آن مهرگیا میجوشد
صد بار اگر سر بزنند از تاکش
شادابتر از پیش ز پا میجوشد
جوشنده هر آنچه هست در ملک وجود
از جذبه جوش مرتضی میجوشد
"راهی" ز می ولاست این سرمستی
کز طبع تو شعر آشنا میجوشد
محمّد مستقیمی - راهی
*105* سرباز
در گذرگاه یک غروب غریب
من که آزردهی غم و دردم
گام گام غریبی خود را
به تفرّج بهانه میکردم
پارک غرق گل از بهاران بود
بوی گل در دماغ میپیچید
دختری خردسال دزدانه
دور از چشم خلق گل میچید
دخترک از خروش پرخاشم
به برآسیمگی چو باد گریخت
لیک از دور با نگاه پریش
به براپام سرزنش میریخت
در همان گیر و دار دیدم من
صحنهای جانگداز و روحنواز
آن گلی را که چیده بود به شوق
داد هدیه به دست یک سرباز
محمّد مستقیمی - راهی
*104* مصداق پرواز
خدای عشق سیمای حسین است
حریم سینهها جای حسین است
به طور کربلا دارد تجلّی
کلیم دل به سینای حسین است
نشاطآورترین سیمای هستی
گل زیبای رخسار حسین است
حزاران یوسف مصر شرافت
کلافی پیش سودای حسین است
مرام سرو در آزاد بودن
کمین تقلید بالای حسین است
به قاموس شرف مصداق پرواز
عروج عشق پیمای حسین است
مصیبتهای عاشورای خونین
بلندای تماشای حسین است
ز مژگان رود رود خون بباریم
که خون فریاد پویای حسین است
طواف ناتمام کعبع درسی است
برای آن که شیدای حسین است
فرات تشنگی جاریست در ما
که داغ تشنگیهای حسین است
نیوشیدیم هل من ناصرش را
که در ما شور و غوغای حسین است
محمّد مستقیمی - راهی
*103* ماهی تنگ بلور
ماهی آزاد تالاب غرور
نک منم بیگانه با دریای شور
تا ز خویش خویشتن گشتم غریب
تا فتادم ز آشناییها به دور
یا شدم آویز قلّاب فریب
یا گرفتار حصار تنگ تور
گر چه غرق نعمتم بیرنج کار
گر چه هستم شاهد بزم سرور
گرچه طفلانند همبازی مرا
همنشینم با پریرویی چو حور
لیک با این ناز و نعمت این منم
ماهی زندانی تنگ بلور
بند بند است ارچه باشد از حریر
تنگ زندان است اگرچه از بلور
در تب خورشیدحویی با شتاب
بیبصیرت اوفتادم در تنور
در هوای نور بودم شد بلور
بند پای راهی دریای نور
محمّد مستقیمی - راهی
*102* لطافت پیغام
اینان که خطّ عشق تو بر سر نوشتهاند
در دشت بیکران جنون لاله کشتهاند
دیوان سرخ شعر رهایی سرودهاند
نقشی بدیع و سرمدی از خویش هشتهاند
جمعی نشستهاند سر سفرهی وصال
جمعی هم از تنور فراقت برشتهاند
این هردوان اگرچه ز خاک است بودشان
از اهرمن به دور! زمینی فرشتهاند
تمثیل کثرتند که در عین وحدتند
چونان گره که بسته بر این سخت رشتهاند
بوی خدا گرفته فضای مزارشان
تا خاک را ز خون خدایی سرشتهاند
پرسیدم از لطافت پیغام خواجه گفت:
"بر برگ گل ز خون شقایق نوشتهاند"
محمّد مستقیمی - راهی
*101* آونگ محراب
شیر خدا آن مظهر فرهنگ محراب
گاه سحر با شوق کرد آهنگ محراب
با خیزشی بشتاب آهنگ خدا کرد
انگار در خود میکشیدش چنگ محراب
آرام و بیپروا نماز شوق برداشت
لبریز گشت از وی فضای تنگ محراب
بیتاب از هنگام تکبیر نخستین
بر سجده میخواندش صدای زنگ محراب
بر تارکش گلبوسهی شمشیر گل کرد
بوسید تا پیشانیش را سنگ محراب
تا تیغ شد تاج سر سالار توحید
خون شد نگین زینت اورنگ محراب
بوی خدا پیچید در دهلیز مسجد
گلگون شد از خون خدایی رنگ محراب
«فزت و ربالکعبه» را فریادخوان شد
رسم رجز برداشت از هر جنگ محراب
محراب در موج کرامت لنگر انداخت
لبخند زد رخسار پرآژنگ محراب
فریاد واباوای از کرّوبیان خاست
تا رفت از محراب فرّ و هنگ محراب
بود از ازل عشق علی محراب دلها
شد تا ابد نام علی آونگ محراب
محمّد مستقیمی - راهی
*100* شمع هدایت
ای بر دل پاک نبوّت اوّلین امّید!
بر آبی صاف ولایت دومین خورشید!
در خلوت خوب کسا ای سومین محرم
ای چارمین شمع هدایت در ره توحید!
محمّد مستقیمی - راهی
*99* همخون کاریز
چشمهسارم از زلال اشک لبریز است
در تب زایندگی همخون کاریز است
در هوای بیهوایی رویشی دارم
مزرع پاک تنم بیهرزه جالیز است
خرمنی پربار دارد دشت دامانم
در سر حاصلدرودن داس غم تیز است
خرمنم را منّت بوجار بر سر نیست
دست در زانو مرا غربال غمبیز است
دشتم از پیوسته باران بهار اشک
باصفا سرسبز روحافزا دلانگیز است
تاک شعرم چنگ مییازد به هر مضمون
زیر آلاچیق هر دل خوشهآویز است
ابر طبعم تاسرشک درد میبارد
تا خیالستان شعر من غزلخیز است
فصل فصل دفترم شاداب میماند
آن که این جا ره ندارد فصل پاییز است
محمّد مستقیمی - راهی
*98* قافیه
آخرین حرف آن همیشه «روی» است
قافیت را اگر کنی عریان
بعد «وصل» و «خروج» میآید
به «مزید» است و «نایر»ش پایان
«وای» اگر پیش از «روی» باشد
«ردف»ش دان و «مردف»ش برخوان
ور بود حرف ساکنی «قید» است
پیشتر از «روی» تو نیز بدان
حرکت بود اگر به قبل «روی»
بود ماقبل آن «الف» پنهان
حرف «تأسیس» آن «الف» باشد
متحرّک «دخیل» شد به میان
محمّد مستقیمی - راهی
*97* سر دار
از طوطیان مغلطه منقار بشکنید
خنیاگران سفسطه را تار بشکنید
مرغان حق! ز توبهی آواز بگذرید
حق است توبه را به سر دار بشکنید
محمّد مستقیمی - راهی
*96* پیدای لامکان
از دیدهها نهانی و در یادها عیان
ای نقش جاودانه در آیینهی زمان
هر ذرّهی وجود تو پیوست با خدا
مفقود در مکانی و پیدای لامکان
محمّد مستقیمی - راهی
*95* تنگهی ادراک
به نور عشق دل پاک را بیارایید
به برگ لاله تن خاک را بیارایید
سحرسران سلحشور با شعاع شفق
چکاد این سر بیباک را بیارایید
هنرورانه به تذهیب واژهی ایثار
صحیفهی شه لولاک را بیارایید
به دانه دانهی منجوق تیر و پولک خون
سجاف جامهی صد چاک را بیارایید
به موجهای تکاپو ز موجخیز جنون
قرار تنگهی ادراک را بیارایید
به قطره قطرهی باران نور آگاهی
کویر جهل عطشناک را بیارایید
صفای آب به عیّوق تشنگی ببرید
سیاه سینهی افلاک را بیارایید
هلا امیدسواران! به جان مشتاقم
کمند حلقهی فتراک را بیارایید
به دوش ما طبق لالههای جسم شماست
که گفته بود که خاشاک را بیارایید
محمّد مستقیمی - راهی
*94* خضر نور
میلاد پاک وعدهی دیرینهی خداست
میلاد برترین در گنجینهی خداست
بر کوری سکندر ظلمت هلا! هلا!
میلاد خضر نور دز آیینهی خداست
محمّد مستقیمی - راهی
*93* گل خوشبوی ناپیدای نرگس
خنده زد در باغ هستی نوگل زیبای نرگس
بوستانافروز جنّت زهرهی زهرای نرگس
لادن پیچیده در ابریشم پاک ولایت
نازدار باغ ختمی مرتبت زیبای نرگس
نغمهی شادی داوودی به کوکب میرساند
مژدهی میمون میلاد سمنسیمای نرگس
باغ حستی مست جاویدان شد از آن چشم مخمور
جام میرنگ شقایق پر شد از صهبای نرگس
عشق مریم خون داغ ارغوان شرم بنفشه
حسن یوسف میتراود از گل رعنای نرگس
ضیمرانخو نسترنرو یاسمنبو عبهرینمو
جعفریخون است این والای بیهمتای نرگس
بوی، شب دارد اگر شببوی در گلخانهی خاک
یک جهان بوی پگاهان میدهد مینای نرگس
صد زبان از کام سوسن صد قلم از زلف سنبل
صد بهاران وصف دارند از چمنآرای نرگس
چشم نیلوفر به ره در انتظار تکیهگاه است
یاس را امّیدها هست از گل بویای نرگس
این شمیم دلکش پیچیده در ذرّات هستی
هست از بوی گل خوشبوی ناپیدای نرگس
با بهار بیخزان لالههای دشت خونین
پاس میداریم از جان لالهی حمرای نرگس
شعر راهی زنبق نشکفتهی پویای عشق است
میشکوفد در هوای گلبن پایای نرگس
محمّد مستقیمی - راهی
*92* اسارت دلبستگی
بیار آینه قرآن سر سفر دارم
هزار خاطر رنجیده از حضر دارم
بزن در آتش غیرت سپند درد مرا
که داغ بزدلی از زخم صد نظر دارم
ببند توشهی راه مرا به زاد امید
که نیّت گذر از ورطهی خطر دارم
بکن حمایل دوشم کمان سخت دعا
که تیز آه خود از ترکش سحر دارم
ز سنگ سخت حوادث هراس کی دارد؟
کلاه خود جنونی کح من به سر دارم دارم
رکاب شوق به رهوار عشق خواهم زد
کنون که جوشن خودباوری به بر دارم
کرامتی ز حضور مراد منتظر است
ارادتی که به موعود منتظر دارم
درون سینهی تاریخ قرنهای سیاه
هزار خشم به میراث از پدر دارم
شب سیاه ستم را به شعله میدوزم
ز برق خنجر همّت که بر کمر دارم
به گردنم مفشارید طوق دست وداع
که از اسارت دلبستگی حذر دارم
بزن حماسهی سرخ مرا رقم راهی!
که انتظار رسالت از این هنر دارم
محمّد مستقیمی - راهی
*91* سلیمان خاطر
لالهای بر سینهی سینا نشست
سوز داغش بر دل صحرا نشست
شاهباز غیرت امروز ما
بر فراز قلّهی فردا نشست
شد سلیمانی نگین جان به کف
پوپکی در خاطر دنیا نشست
از حصار تنگ سینا پر کشید
در فراخ سینههای ما نشست
خصم را در خون چه بیپروا نشاند
در میان خون چه بیپروا نشست
ننگ را از دامن تنها بشست
در حریم پاک خون تنها نشست
سالروز ننگ از بیباکیش
در بن تاریخ بس رسوا نشست
عالمی شد سوگوار این عزیز
مصر در نیل عزایش تا نشست
صور بیداریش در صیدا دمید
مهر آگاهیش بر دلها نشست
یوسفی پا از کلاف تن کشید
با خرید خویش در سودا نشست
در دیار عشق مجنونی دگر
در فسون غمزهی لیلا نشست
وه چه زیبا خاست بر دشمن به رزم
در کنار دوست بس زیبا نشست
خواب از چشمان شب مرگش ربود
خون پویایش مگر از پا نشست؟
گشت راهی جامه نیلی اشکریز
تا که چونان نیل در دریا نشست
محمّد مستقیمی - راهی
*90* تمثیل زنجیر
در سماع عشق با آهنگ زنجیریم ما
در خرابات اسیران مرشد و پیریم ما
ما جنون عشق را پویاترین دیوانهایم
کی عجب باشد اگر در بند زنجیریم ما
در اسارت زهره از دشمن به صولت میدریم
بیشهی این روبهان سفله را شیریم ما
شیر تدبیریم اگر در رزم روباه فریب
در گذرگاه غزال عشق نخجیریم ما
ما خرد را با جنون خویس حیران کردهایم
گرچه در زنجیر حیرت عین تدبیریم ما
ما اسیران را شکیب تلخ شورانگیز شد
در سر سودایی شب شور شبگیریم ما
ما بلال بردگیها در پگاه رستنیم
در ضمیر خفتگان گلبانگ تکبیریم ما
در مصاف خصم نک تیغ زبان بگشودهایم
هم به میدان هم به زندان مرد شمشیریم ما
سیل فریادیم بر بنیان بیداد زمان
نالهی غمدیدگان را موج تأثیریم ما
گر چه ما زنجیری زندان بغدادیم لیک
بر اسارتهای این تاریخ تفسیریم ما
ما به ویران اسارت جنگ را گنجینهایم
ترکش پیکار فتح قدس را تیریم ما
هر که شد راهی به راه عشق همزنجیر ماست
در تب پیوستگی تمثیل زنجیریم ما
محمّد مستقیمی - راهی
*89* ترانهی دعوت
تو را که منتظران از مناره میخوانند
به سبحه سبحه فزون از شماره میخوانند
به گاه شام غریبی و صبح تنهایی
به هر زمان و مکان باره باره میخوانند
چراغ دیده به راهت هماره میسوزند
تو را چو مهر به دشت ستاره میخوانند
شکسته کشتی گرداب حیرتند همه
تو را چو نوح نجات از کناره میخوانند
قلم شکسته تو را در کنایه میجویند
به شعر بستهی در استعاره میخوانند
ز پا فتاده به دست دعات میطلبند
زبان بریده تو را با اشاره میخوانند
به آب و آینه گه میدهند سوگندت
گه از ورق ورق شصت پاره میخوانند
به میهمانی آیینه در سراچهی چشم
تو را به وسعت باغ نظاره میخوانند
به جشن آتش و خون در پگاه پیروزی
ز سینهسوز دل پر شراره میخوانند
نه آنکه گاه نیاز از تو خاطر آرایند
تو را ز کودکی از گاهواره میخوانند
لب از ترانهی دعوت دمی نمیبندند
سرود آمدنت را هماره میخوانند
به جاننثاری راه تو باره زین کردند
به رهبری سپاهت سواره میخوانند
بیا که راهی قدسند عاشقان ولا
بیابیا که تو را بهر چاره میخوانند
محمّد مستقیمی - راهی
*88* وای بر امروز من
تا شکست از سنگ غم مینای دل
سینه پرغوغا شد از غوغای دل
دردپیمای خرابات الست
کیست غیر از مست خونپیمای دل
دل پسندد سینه را دریای خون
زورقی در سینه دارم جای دل
تا به سینه گوهر غم پرورد
دل به دریا میزند دریای دل
تا جوی غم را به جانی میخرد
نیست جای سود در سودای دل
ای حریفان بر گذرگه بنگرید
زیر پای یار جای پای دل
سیل خون جاری ز چشمم میکند
نیست جز رسوایی من رای دل
از هجوم خار غم پرویزنیست
دامن دیبای خونپالای دل
بهتر از غم جامه نتواند برید
درزی ایّام بر بالای دل
کو شهاب عشق تا آتش زند
طور طور سینهی سینای دل
از تب دل وای بر امروز من
وز تب من وای بر فردای دل
راهی دشت جنونم میکند
کودک دردانهی نوپای دل
محمّد مستقیمی - راهی
*87* خرگوش کاروان
برخاست بانگ کوچ ز چاووش کاروان
یاران چه گرم رفته در آغوش کاروان
بانگ جرس که زمزمهی عشق میکند
دارد پیام خون ز سیاووش کاروان
سوداگران عشق جوانان جان به کف
پیران شدند غاشیه بر دوش کاروان
اینان متاع جان به بر دوست میبرند
گرم است چارسوق پر از جوش کاروان
با کاروان به کعبهی عشّاق میروند
احرامبستگان کفنپوش کاروان
خواب تغافلم بربودهاست ای عجب
تنها منم به معرکه خرگوش کاروان
از جان گذشتگان همه رفتند و ماندهایم
تنها من و اجاقک خاموش کاروان
چون در من و اجاق شراری نبود لیک
ز افسردگی شدیم فراموش کاروان
محمّد مستقیمی - راهی
*86* ویرانهی هنر
به جام نیلی شب تا میسحر خندید
ز خاک آتش افسردگی شرر خندید
به دشت نالهی شب رست لالهی تأثیر
به چشم شبزدگان شبنم اثر خندید
به دوش شب خز شولای سالیان فرسود
به طیلسان سیه تار و پود زر خندید
نسیم صبح طراوت دم مسیحا شد
وزید و جان به تن باغ محتضر خندید
به دشت گونه بسی غنچهی شرف جوشید
به نغمهخانهئ لب گلسرودتر خندید
چه جار تندر حرمان که شد ترانهی وصل
چه برق شوق که بر آبی نظر خندید
جهان پر آینه شد از سکندر خورشید
به نای طوطیکان نغمهی شکر خندید
ز سنگزار مزاران عشق گل رویید
به لالهای پسر از خندهی پدر
ز چشمهسار شرف رود رود خون جوشید
به شاخسار درخت هدف ثمر خندید
غبار راه ز باران اشک شوق نشست
نه جمع منتظران بل که منتظر خندید
قلم به دفتر آزاد شعر راهی شد
چه گنجها که به ویرانهی هنر خندید
محمّد مستقیمی - راهی
*** جغرافیای روشنی
من از شهر بلندآوازهی ایثار میآیم
ز نخلستان در خون خفتهی پربار میآیم
من از تاریکی اعصار ظلمتسار بگذشتم
ز اردی یلان شبکش بیدار میآیم
اگر تفسیر بر جغرافیای روشنی هستم
از آن یلدای تاریخ سراسر تار میآیم
کویر قرنهای خشک را در پشت سر دارم
اگر با دشتهایی از گل بیخار میآیم
هزاتران رمز هشیاری از آن شبهای میدارم
اگر اینسان خراب از خانهی خمّار میآیم
من آن بیگانه را از خانهی آزادگان راندم
کنون با خلوت و امنیّت بسیار میآیم
به خاموشی کشاندم صوت ناهنجار زاغان را
که چونان مرغ حق با نغمهی هنجار میآیم
پرستوهای هجرت را بهاران هدیه آوردم
گر از پاییز غم با دیدهی خونبار میآیم
من از آبشخور باغ شقایق آب نوشیدم
که خونین جامه گلگون گونه گلرخسار میآیم
به استقبال بنوازید آهنگ اناالحق را
که با پیغام منصور از فراز دار میآیم
هلا راهی در این وادی کمیت عقل میلنگد
نمیبینی کزین صحرا چه مجنونوار میآیم
محمّد مستقیمی - راهی
*85* فانوس هدایت
آیا در این میخانه جز میسرخرویی هست
فریاد دارم همنوای نعرهجویی هست
خاموشیم را بشکنم با سنگ بدمستی
دنیای حرفم گر مجال گفتگویی هست
من سنگ طفلان ملامت را پذیرایم
دیوانه را بالاتر از این آرزویی هست
طغیان این دیوانگی ویرانهام دارد
سیل جنونم را کجا زنجیر جویی هست
من سالیان پیمانهی سرگشتگی دارم
ساقی بر این سوزان عطش آیا سبویی هست
گر نای را خستهاست سوز نالهها غم نیست
باری بر این تجدید میثاقم گلویی هست
یک امشبی لیلای خم را طرّه بگشایید
در خاطر مجنون دل زان طرّه مویی هست
ساقی نماز میبه پا بر قبلهی خم کن
از نشئهی دیرینه تا بر جا وضویی هست
مگذار از این میخانه من هشیار برگردم
بیرون این در شحنهای شیخی عدویی هست
من راهیم با کولهباری پر ز گمراهی
ره را ز فانوس هدایت کورسویی هست
محمّد مستقیمی - راهی
*84* شب می
ز برق حادثه تا برگ باغ میسوزد
نگاه حسرت من چون چراغ میسوزد
ز خشکچشمی سال و ز هجرت باران
هزار ریشهی رویش به باغ میسوزد
ز داغ داغ شقایق به دشت دشت طلب
گیاه سبز شرف راغ راغ میسوزد
از آن شبی که سیهشحنه پیر را دزدید
مرا به هر شب می صد دماغ میسوزد
چنان کشیده به آتش مرا تب مستی
که از حرارت آهم ایاغ میسوزد
اگر بمیرم از این تب ز داغ لاشهی من
نگاه کرکس و چشم کلاغ میسوزد
زند چو برق بلا خرمن وجودم را
ز تفت سوختنم میغ و ماغ میسوزد
مراد من به کجایی که آتش هجران
قرار حلّهی جان را پناغ میسوزد
به میهمانی چشم به راه دوختهام
بیا که سوز فراقت فراغ میسوزد
محمّد مستقیمی - راهی
*82* سنگ صبور
هجران روی دوست ز شورم نکاستهاست
شوق ظفر ز طبع شکورم نکاستهاست
فرهاد کام را لب شیرین دهم به صبر
این تلخی شکیب ز شورم نکاستهاست
در بیستون عشق گرانتیشهی جفا
گردی ز قدر سنگ صبورم نکاستهاست
شب کاستهاست شمع تنم را به سوختن
زین کاستی چه باک که نورم نکاستهاست
پرواز نیست در پر مرغ شکستهبال
عذر شکستگی ز حضورم نکاستهاست
سرو همیشه خرّم بستان شادیم
پاییز غم ز برگ سرورم نکاستهاست
ژرفای رحمت و کرم دوست ذرّهای
بیم از حساب یوم نشورم نکاستهاست
آوای پرطنین شعارم همیشگیست
اوج شعار هم ز شعورم نکاستهاست
محمّد مستقیمی - راهی
*83* رجعت سرخ
عاشقان ایستاده میمیرند
جان به کف برنهاده میمیرند
سینهسرخان در این تب هجرت
بیگمان پرگشاده میمیرند
در وسیع سپید آزادی
آهوان بیقلاده میمیرند
عارفان حرای حرّیّت
بر مراد اراده میمیرند
عهد محراب با علی دارند
خونچکان از چکاده میمیرند
چه شتابان به رجعت سرخاند
که تو گویی نزاده میمیرند
اشتیاق وصال را نازم
که در آن جان نداده میمیرند
روز میلاد و مرگ یکسانند
ساده زادند و ساده میمیرند
غمسواران سواره میمانند
عاشقان ایستاده میمیرند
محمّد مستقیمی - راهی
*82* سنگ صبور
هجران روی دوست ز شورم نکاستهاست
شوق ظفر ز طبع شکورم نکاستهاست
فرهاد کام را لب شیرین دهم به صبر
این تلخی شکیب ز شورم نکاستهاست
در بیستون عشق گرانتیشهی جفا
گردی ز قدر سنگ صبورم نکاستهاست
شب کاستهاست شمع تنم را به سوختن
زین کاستی چه باک که نورم نکاستهاست
پرواز نیست در پر مرغ شکستهبال
عذر شکستگی ز حضورم نکاستهاست
سرو همیشه خرّم بستان شادیم
پاییز غم ز برگ سرورم نکاستهاست
ژرفای رحمت و کرم دوست ذرّهای
بیم از حساب یوم نشورم نکاستهاست
آوای پرطنین شعارم همیشگیست
اوج شعار هم ز شعورم نکاستهاست
محمّد مستقیمی - راهی
*81* دست مریزاد
ای سوختهدل نخل جوان دست مریزاد
ای خاطره از باد خزان دست مریزاد
ای خون خروشنده به سرتاسر تاریخ
ای جاری پیوسته روان دست مریزاد
افراختهای بیرق خون بر قلل خاک
ای اسوهی ایثار زمان دست مریزاد
بالت بشکستند که پرواز نگیری
ای مرغک باور طیران دست مریزاد
در رقص شرف با تن بیدست تویی تو
با دست دعا دستفشان دست مریزاد
گر پای تو را نیست چه غم پایوری هست
پاینده از آنی به جهان دست مریزاد
فانوس دو چشمت را کشتند و بماندی
بیدیده به فردا نگران دست مریزاد
تنها نه فزون است به تن زخم عیانت
افزون بودت زخم نهان دست مریزاد
در عشق امامی و از این روست که داری
در سینهی عشّاق مکان دست مریزاد
محمّد مستقیمی - راهی
*80* کشته در محراب
یار من بیخواب میخواهد مرا
زنده در مهتاب میخواهد مرا
در سراب وصل میگریاندم
پای تا سر آب میخواهد مرا
با نگاه تابناک دمبهدم
در تب و در تاب میخواهد مرا
گو ببارد تیغ کین بر طاعتم
کشته در محراب میخواهد مرا
سرکش و توفنده ناآرام و مست
همچنان خیزاب میخواهد مرا
واله و دیوانه و بیخویشتن
با چنین آداب میخواهد مرا
کی توانم هرچه خواهد آن کنم
شیخ هستم شاب میخواهد مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*79* راهی شب
در شهر شب خفّاش ظلمت جار ناهنجار میزد
توفان غم بیتاب خود را بر در و دیوار میزد
در گوشههای کومهی تنهاییم چشمان حسرت
بیداریم را بر صلیب خواب غفلت دار میزد
یک لحظه کابوس سیه از تنگنای دیده بگریخت
در پردههای خواب نوشین چنگ رؤیا تار میزد
دیدم به رؤیا بر بلندای افق مرغ سحرگاه
آهنگ جانبخش رهایی را دمادم جار میزد
مجنون شب از شرم روی نور در بیغوله میشد
لیلای ناز بامدادان خیمه بر کهسار میزد
دیدم به رؤیا دختر خورشید را در حجلهی صبح
با شوق وصل از خون شب پیرایه بر رخسار میزد
دیدم به معراج شرف پیغمبر آزادگی را
با دست آزادی نشان بر سینهی احرار میزد
دیدم وسیع گرم گندمزار را بر پهنهی دشت
موّاج و زرّینخوشه پرنجوا دم از ایثار میزد
رؤیای شیرین مرا فریاد جغد جنگ دزدید
بار دگر خفّاش ظلمت جار ناهنجار میزد
تا در اجاق سرد بستر کندهی تب گرم میسوخت
بوران هذیان شاخههای خشک لب را بار میزد
از کوچه میآمد به گوش آوای گرم راهی شب
جانسوز آوایی که خون در دیدهی بیدار میزد
محمّد مستقیمی - راهی
*78*از غدیر تا اضحی
برسنگ مزار شهید بهنام قوامزاده خواهرزادهام سرودم
بهنام در جریدهی عشّاق نام یافت
از شهد عشق جام شهادت قوام یافت
جوشید در غدیر ولا نخل قامتش
اضحی به خون نشست و لقای دوام یافت
محمّد مستقیمی - راهی
*77* از غدیر تا اضحی
در شهادت شهید بهنام قوامزاده خواهرزادهام سرودم
تو با حرارت صد آفتاب میآیی
حدیث سوختگانی کباب میآیی
شکافت دشنهی کین سینهی پر از مهرت
به شرح صدر پیمبرمآب میآیی
کشانده تا به اسارت حصار غم ما را
گشادهروی پی فتح باب میآیی
ز دشت دیدهی ما همچو برق میگذری
به طور سینهی ما چون شهاب میآیی
سواد منزل لیلی مگر چه شور انگیخت
که بر سمند جنون با شتاب میآیی
تو خون سبز طراوت به قلب فردایی
حیاتبخش بهکردار آب میآیی
اذان دعوت صبحی به گوش شبزدگان
صلای دعوت حق را جواب میآیی
چه باده داد تو را ساقی ازل که چنین
به دوش دوش خماران خراب میآیی
ز آزمون شرف از غدیر تا اضحی
سپیهیچهره و گلگون ثیاب میآیی
بیا ببار کویر است باغ باور ما
که بر دیار عطش چون سحاب میآیی
محمّد مستقیمی - راهی
*76*لنگر آرامش
در خزان دلبریدنها چه توفان کردهای
جنگل دلبستگی را سخت عریان کردهای
یوسف تن را شرف بخشیدی از زندان خاک
صد زلیخای هوس را پاکدامان کردهای
رشتهی سخت علایق را گسستی در زمین
کور چشم سوزن عیسی به کیهان کردهای
خیل اسماعیلهای آرزو را یک به یک
در منای وسعت ایثار قربان کردهای
باز روحت کهکشان جولان شد و عرشآشیان
تا قفس را در هوای دوست ویران کردهای
ژالهآسا پشت کردی بر جهان آب و رنگ
زین سبب جا در حریم مهر تابان کردهای
ارمغان آوردهای فانوس عشق از شهر نور
کوچههای ظلمت دل را چراغان کردهای
از دهان تاول فرسنگها پای طلب
خارزار راه مطلب را گلافشان کردهای
تاجداران را ز تخت کبر کردی سرنگون
با نگین خون تو کار صد سلیمان کردهای
قرنها تاریخ تاریک و سیاهم را کنون
با چراغ لالههایت نورباران کردهای
کشتی ایمان ما را لنگر آرامشی
در شب گرداب حیرت کار سکّان کردهای
چامهی شورآفرینی در سر شوریدگان
شعر راهی را ز وصف خود نمکدان کردهای
محمّد مستقیمی - راهی
*75* مرغ بیهنگام
آمدم تا در کنارت لحظهای آرام گیرم
توشهی پرخوشه بهر رحلت فرجام گیرم
آمدم تا در خراباتت کویر تشنگی را
جرعهی دردی بنوشانم ز دستت جام گیرم
آمدم با سینهی مجروحی از صد نیش وجدان
جامهی تسکین مگر بر پیکر آلام گیرم
آمدم تا زردرویی را خجل گردانم از خود
سرخرویی را ز خاک و خون و آتش وام گیرم
آمدم تا تن بشویم در میان زمزم خون
زایر دل را مگر در جامهی احرام گیرم
آمدم تا توتیای چشم دل گیرم ز خاکت
چشم بینایی مگر بی پردهی ابهام گیرم
آمدم در شهر خرّم شهر خون شهر شهادت
تا سراغی از شهادت شاهد گمنام گیرم
آمدم تا در خلیج خون بشویم لوح دل را
درس عشق از اوستاد مکتب اسلام گیرم
آمدم در مهبط پاک ملکخویان به صد شوق
عصمت مضمون شعرم را مگر الهام گیرم
میروم زین پس بیارایم سخن را با پیامت
دفترم را سربسر در واژهی پیغام گیرم
راهیم با عندلیب شعر پاکم تا در این باغ
فرصت آواز از هر مرغ بیهنگام گیرم
محمّد مستقیمی - راهی
*74* سلاطین ادب
ای بسا لاله که از خون شهادتانت رست
مگر ای مام وطن خلد برین دامن تست
بارها هرزه وجین کردی و از نو رویید
اینک از ریشه بریدیم که نتواند رست
داغ ننگی که ز بیگانه به دامان تو بود
جاری خون به خروش آمد و آن ننگ بشست
دشمن ار بود به تاراج لئیم و سرسخت
شکرلله که بودی بن بنگاهش سست
ما به فطرت ز ازل زادهی توحیدستیم
پایبند است بلی گفته به ایّام نخست
بده پیغام بر ابناء سکندر کاین قوم
چشمهی آب بقا را به شهادت درجست
دل ما را بشکستید و نشستید به عیش
غافلان از دل بشکسته شود کار درست
باشد از هیبت دربار سلاطین ادب
«راهی» ار در سخن افتاد چنین چابک و چست
خواجه و شیخ ز شیراز و ز کرمان خواجو
وحشی و فرّخی از یزد و ابوالفتح از بست
محمّد مستقیمی - راهی
*73* رزم عاشقانه
امید وصل دهد رزم عاشقانهیتان
سماع حور برد رشک بر ترانهیتان
به گاه رزم چو بر تن کنید جوشن عزم
عدو شود چو غباری بر آستانهیتان
ز داغ بردگی و بند کولهبار ستم
هزار زخم نشان است روی شانهیتان
شهاب گرم محبّت به طور سینهیتان
بزرگ وادی ایمن حریم خانهیتان
چگونه خرمن اشرار را نسوزاند
که برق خرده شراریست از زبانهیتان
به روی گردهی دژخیم جور در تاریخ
همیشگیست خط سرخ تازیانهیتان
چنان به بازی جان کودکانه مشتاقید
که فتح قدس بود کمترین بهانهیتان
به گوش هوش بیابان خشک فرداها
حدیث رویش سبز است سرخ دانهیتان
لوای خون چو به دست قنوت بردارید
نوید صبح دهد آخرین دوگانهیتان
به بالتان تب پرواز سرخ زیبندهاست
که شاخ سدرهی دلهاست آشیانهیتان
براستی که به تاریخ راست خواهد ماند
بلند قامت گلگون جاودانهیتان
به راه سرخ هدف عاشقان راهی را
امید وصل دهد رزم عاشقانهیتان
محمّد مستقیمی - راهی
*72* سحاب شک
سحاب شک به دشت باورم آرام میبارد
به دنیایی که از بام و درش اصنام میبارد
من از ناباوری از کاروان واماندهام ور نه
درای دعوتم از هر در و هر بام میبارد
مرا رسوایی واماندن از خیل شهادتانست
سرشکم تا بشوید ننگ را از نام میبارد
شب دیرین با ظلمت قرین ما چراغانست
که قندیل هزاران لاله بر هر شام میبارد
زهازه بر هبوط این ملایک پر کبوترها
که از هر شهپر خونبارشان پیغام میبارد
همین بس امّتی را کز رشادتهای طفلانش
مدام از هر طرف بر دشمنان سرسام میبارد
شرر اینگونه باید خرمن مکر جهانی را
که از هر دانهی هر خوشهاش صد دام میبارد
هزاران کورهی پرتاب میباید تو را راهی!
شکر از خامهات میبارد امّا خام میبارد
محمّد مستقیمی - راهی
*71* سنگلاخ فتنه
غمزهی معشوق تا در کار شد
چشم ناز خفتگان بیدار شد
تا که شور عشق در سرها فتاد
سر به روی دوشها سربار شد
کهنه شد افسانهی منصور و دار
بس که منصور این زمان بر دار شد
سنگلاخ فتنه پیش عاشقان
تا به آغوش هدف هموار شد
اشک را آوارگی سیلاب کرد
کاخها بر کاخیان آوار شد
این ظفر در گفت و در پندار بود
سالیان گفتارها کردار شد
قوم ما تا درس عاشورا گرفت
عالمی را اسوهی ایثار شد
خامه بشکن راهیا! خامی مگر
گیرم اشعارت دوصد طومار شد
پیش هر تک مصرع دیوان خون
بایدت شرمنده از اشعار شد
محمّد مستقیمی - راهی
*70* جای پای قلم
ز چشمه چشمهی خونت پیام میروید
به دشت دشت پیامت سلام میروید
چه کردهای که به رغم طبیعت آتش
ز داغ شعلهی عشقت دوام میروید
مگر ز دودهی نور و سلالهی سحری
که مهر طالع صبحت ز بام میروید
تو دردنوش الستی که از لب لعلت
هزار نشئهی گلگون به جام میروید
تو ریزهخوار حسینی و طفل مکتب خون
که از سیاهی مشقت امام میروید
لبی که مهر سکوتش به کربلا بزنند
هزار غنچهی حرفش به شام میروید
تو غزّت شب قدری و حرمت رمضان
که بر هلال لبت صد صیام میروید
شگفت دانه تو هستی به مزرع ایثار
که با به خاک فتادن مدام میروید
بر آن زمین که قد قامتت قعود نمود
هماره تا به قیامت قیام میروید
ز بعد بارش خون تو در کویر نفاق
به شاخ حبل خدا اعتصام میروید
ز اشک سوختهدل مادرت که دامنهاست
به دشت سینه گل انتقام میروید
به لالهزار مزارت اگر خموشی هست
ز سنگ سنگ سکوتش کلام میروید
تو را که نیست قدم راهیا! قلم بردار
که جای پای قلم عزم گام میروید
محمّد مستقیمی - راهی
*69* الفاظ پهلوی
تا پند خلق گویی و خود پند نشنوی
بر راه رهنمونی و بیراهه میروی
بیهوده دل به مزرعهی دهر بستهای
از شورهزار جز خس و خاشاک ندروی
جانا بر این رباط کهن هیچ دل مبند
پاینده نیست دولت لذّات دنیوی
تقلید ما ز مردم بیگانه فاجعه است
دنبال کس روی نشوی به ز کسروی
تقلید خلق داده به توفان کیان خلق
این نکته قطرهایست ز دریای مثنوی
از ما درود باد به روح جلال دین
صد آفرین به کلک شکرخای مولوی
با شعر میتوان همه نقش شگرف زد
اینگونه دلرباتر از ارژنگ مانوی
اعجاز میکند قلم ار حقنگار شد
کم نیست خامه از ید بیضای موسوی
دانش بجو که بهر بشر نیمتاج علم
صد بار برتر است ز دیهیم خسروی
گر آدمی ز بند هوس پا برون نهد
با علم و معرفت کند اعجاز عیسوی
«راهی»! ز بعد خواجهی شیراز کس نگفت
شعری چنین به قالب الفاظ پهلوی
محمّد مستقیمی - راهی
*68* کنایت درد
بخوان ز دفتر اشعار من حکایت درد
که اهل درد بود درخور روایت درد
هزار غنچهی حسرت به ارمغان دارد
سیاهکولی سرگشتهی ولایت درد
خطوط خشم به ماهورهای دشت جبین
کتبهایست ز غمواژههای آیت درد
سراب خنده به صحرای گونههای کبود
نشانهایست به رخسار از نهایت درد
خوش مرگ بود علّت خموشی ما
سکوت ناله نباشد دلیل غایت درد
خوشا که ساحل آرامش جزیرهی مرگ
کرانهایست به دریای بینهایت درد
لوای مشت برافراز یار همدردم
به دوش خسته به پا دار سرخرایت درد
هزار شعر تو راهی! چه نالهها دارد
چرا که شعر ردیف است با کنایت درد
محمّد مستقیمی - راهی
*67* فتنهی علمگیر
درد طاقتسوز دل ناگفته به
غنچهی تنگ دهان نشکفته به
آتش این آه هستیسوز ما
زیر خاکستر بلی بنهفته به
دیدگان را نیست گر الماس اشک
گوهر یکتای غم ناسفته به
راز این سودای هستیسوز ما
در حجاب سینهها بنهفته به
علّت جمعیّت ما تفرقه است
مجمع تفریقیان آشفته به
فتنهی ما یک جهان آشوب بود
فتنه گر عالم نگیرد خفته به
محمّد مستقیمی - راهی
*67* فتنهی علمگیر
درد طاقتسوز دل ناگفته به
غنچهی تنگ دهان نشکفته به
آتش این آه هستیسوز ما
زیر خاکستر بلی بنهفته به
دیدگان را نیست گر الماس اشک
گوهر یکتای غم ناسفته به
راز این سودای هستیسوز ما
در حجاب سینهها بنهفته به
علّت جمعیّت ما تفرقه است
مجمع تفریقیان آشفته به
فتنهی ما یک جهان آشوب بود
فتنه گر عالم نگیرد خفته به
محمّد مستقیمی - راهی