*346* پل
یه برجه آشنایی گل نمیخواد
گل آپارتمان بلبل نمیخواد
بیا و آشتی کن بیبهونه
گذشت از خود که دیگه پل نمیخواد
محمّد مستقیمی – راهی
*344* تلفن
زنگ میزد گوش، گوشی زنگ زد
دنگ دی دی دنگ دی دی دنگ زد
یک صدای آشنا بعد از سه سال
باز این بیرنگ را در رنگ زد
حس زیباو لطیف از پشت سیم
آمد آرام و دلش را چنگ زد
صندلی سنگین شد و در خود شکست
یک نفر انگار طبل جنگ زد
یادش آمد دفتر شعرش شکست
یا همین حس بوفه را بر سنگ زد
شیشه را لاجرعه در گیلاس ریخت
لاابالی نام را در ننگ زد
مست بیرون زد زخانه رفت رفت
پشت یک در ایستاد و زنگ زد
نیمهشب آن گوشی بیپرده را
بر بلند سیم خود آونگ زد
محمّد مستقیمی – راهی
*342* حلال و حرام
تمامی بادهای، سکر مدامی
شقایقگونهای، یککاسه جامی
تسّلاخیز، شوقانگیز، غمریز
فراغآمیز،کیف انتقامی
شبآویز دل افلاکی من
به شام تیرهام ماه تمامی
برای آشتی یک شاخه میخک
برای آشنایی یک سلامی
زمانی شوخی هنگام رؤیا
زمانی شرم بعد از احتلامی
به بزم رقص وحشی و گریزان
به خلوت رام دام و دام رامی
پر است از بوی رفتن ماندن تو
دمی آرامبخشی مثل وامی
به جان مینوشمت بی قید مذهب
شرابی، یا مباحی، یا حرامی
محمّد مستقیمی – راهی
*335* صبح دروغ
دوباره چادر مشکی به سر کشید سحر
حدیث مرگ پسر را مگر شنید سحر
یکی نگفت چراغان کهکشان از چیسب
ستارهسوختنم را مگر ندید سحر
کبوتر دل من بود یا ستارهی صبح
به خانه آخر شب آمد و پرید سحر
قدم به راه نهاده، نفسنفس میزد
شتاب داست که از ابتدا برید سحر
ز برق تیغ فلک ناگهان به خاک افتاد
به خاک نامده در خاک آرمید سحر
نه صبح راست، که صبح دروغ بود دروغ
سپیده سر بزده گشت ناپدید سحر
به رغم مدّعی مهنشین شبفرجام
شب، آفرید سپیده نیافرید، سحر
محمّد مستقیمی – راهی
*333* "عَیناکَ اصْفَهان"
فریباترین آسمان چشم توست
و نقّاش رنگین کمان چشم توست
همای منی بر سرم سایه کن
که خوشبختی من از آن چشم توست
نگاه تو گیراترین آتش است
بسوزان که آتشفشان چشم توست
یک آیینه دارم چه آیینهای!
که آیینهی من همان چشم توست
همیشه نگاهم، همیشه نگاه
چرا؟ چون به جسمم روان چشم توست
لبان را میازار تا بوسهها
سخن را نگه کن! زبان چشم توست
تذرو نگاهت کجا میپرد
خدا را! مگر آشیان چشم توست
نگاه تو آغاز عریان شدن
سپیداریم را خزان چشم توست
اگر اصفهان است چشم هنر
عجب نیست چون «اصفهان چشم توست»
محمّد مستقیمی – راهی
*332* جادهی ناپیدا
لب دوخته شعرم را شیرازهی ابرویت
افروخته جانم را آن شعلهی جادویت
یکدست بهاران کرد نارنجی دستان را
چنگی که زدم ای باغ! بر شاخهی لیمویت
آورد مرا تا تو این جادهی ناپیدا
عطری که به جا ماندهاست از شیشهی گیسویت
من گمشدهای هستم در کوچهی تاریکی
ای پنجرهی چشمان! کو جذبهی سوسویت؟
سیبی که نشان دادی از رخنهی باغت باز
تکرار فریبی بود در چشمک مینویت
دیوانهی شبمستم از دوش که دانستم
در روز نمیبوید گلدانک شببویت
با اخم سراپایت خو کرده دلم اینک
این طفل نمیترسد از هیبت لولویت
گویی ز دماغ فیل افتاده به برج عاج
کس راه نبرد ای من! در قلعهی نهتویت
محمّد مستقیمی – راهی
*331* مزار درد
من میتوانم انتظار مرد باشم
آیینه بردارم مزار درد باشم
تو میتوانستی شبم را کوچه باشی
تا در کنار کوچهها شبگرد باشم
غیر از تو ای نیلوفری! کس میتواند
از من به این سرخی بخواهد زرد باشم؟
آتش زدی تا استوا تبعید کردی
ای قطب! معذورم چگونه سرد باشم؟
وقتی تو تکخالی میان جمع خوبان
باید به جمع پاکبازان فرد باشم
هر روز در نقشی مرا بازیچه کردی
تو خاستی من طاسک این نرد باشم
محمّد مستقیمی – راهی
*330* هفتهی خاکستری
از سنبهها یهسنبهها سیره دلم
مث غروب جمعه میگیره دلم
جوونترا از این و اون سیر نمیشن
آخ! نکنه یواش یواش پیره دلم
باز آسمون سینه خاکستری شد
از نودون چشام سرازیره دلم
من گله دارم از تموم خوشگلا
وقتی نمیدونم کجا گیره دلم
از صبحی که زلفا سپردی دست باد
با هر نسیمکی به زنجیره دلم
حرفاتو راحت میتونی به من بگی
راز مگوتو برگ انجیره دلم
تو شما آدما یکی پیدا میشه؟
از من سؤال کنه کجا میره دلم
محمّد مستقیمی – راهی
*329* دفتر بهار
با تو تا کوی یار میآیم
تا بهشت قرار میآیم
با تو تا ابتدای وصل که هست
آخر انتظار میآیم
نونهالی اسیر پیچکها
ماندهام؛ کی به بار میآیم؟
دفترم گلشنی است در هر برگ
گفتهبودی بهار میآیم
گر برانب چو موجم از آغوش
با تو آخر کنار میآیم
محمّد مستقیمی – راهی
*328* مادر
با تو هستم چکیدهی شعرم
ای که در شهر شور میمانی!
مثل غاشق دلی پر از آواز
مثل بانگ چگور میمانی
ای دو چشم تو چشمهی رویش!
ای نگاه تو خوشهی هورشید!
دستهای تو ساقهی پرواز
لانهی گرم پوپک امّید
دست نه، یک گرهگشای صبور
دست آری، کلید گنج وفا
چشم نه، یک نشسته بر ره من
چشم آری! لچک ترنج وفا
میتوان با تو تا مسیحا رفت
ای تمنّای مریم احساس!
میتوان با تو جاودان رویید
دشت میلاد! ساقهی ریواس!
میتوان با تو درد را خندید
شاد و غمگین، عروس تنگ بلور!
میتوان با تو عین مستی بود
ریشهی تاک! خوشهی انگور!
میتوان در تو خویشتن را دید
زشت و زیبا درون آیینه
برق امّید در تبلور بیم
مخملی، نرم، سخت، سنگینه
بی تو امّا نه شعر بود نه من
هیچ در پوچ بود مثل حباب
خانه، ویرانه بود دشت، کویر
زندگی، خواب بود آب، سراب
کاشکی در خیال میماندی!
از تو گفتن دریغ شعرم بود
بالهای بود برنیامده مرد
گر چه این شعر جیغ شعرم بود
محمّد مستقیمی – راهی
*335* اختیار
روزی که نقش کاف به نون زد
روزی ما نگار به خون زد
از حد برون شدند رقیبان
روزی که "او" ز خانه برون زد
میگفت بیستون بزنم طاق
آن حقّه صد هزار ستون زد
چون دید عقل بازکند مشت
پس صوفیانه لاف جنون زد
این خشت را به قالب، بیچون
معلوم کس نگشت که چون زد
هر فتنه را که زیر سرش بود
یک فال هم به رسم شگون زد
ما را گداخت در تب یکسان
آن گاه اتّهام سکون زد
از هر طرف کشید به سویی
بر باب اختیار کلون زد
هر ره هزار نغمهی ناخوش
ناخوشتر از همیشه کنون زد
محمّد مستقیمی – راهی
*334* اخم، نگاه، پیاله
دل قاب نقش خودیهاست، این قاب را پشت و رو کن
تا خویش خود را ببینی، آیینهای جستوجو کن
کاشانهاش بیفروغ است، افسانههایش دروغ است
تا واکنی مشت دل را، دل را به غم روبرو کن
این داو عشق است ای دل! این شهر لیلاجخیز است
بستن به خالی نشاید، آوردهای هر چه رو کن
با دیگران ریخت بر خاک، تهجرعهی آبرویت
با ما بیا وز پیاله در یوزهی آبرو کن
مهپاره! از خارخارت، دامان دل پارهپاره است
با تار ابریشم ناز، شولای دل را رفو کن
این راه و رسم وفا نیست، با عاشقان اخم کردن
قبل از رسیدن به میعاد، پیشانیت را اتو کن
از شیشههای نگاهت، لبریز کن از شرابم
زان پیش کاین تن شود خاک، این خاک تن را سبو کن
بر هر گلب دل نهادم، بیریشه و کاغذی بود
"راهی!" از این پس خدارا! دشت کویر آرزو کن
محمّد مستقیمی – راهی
*333* بهشت خیالی
یاران از این بهار خیالی دلم گرفت
کنج قفس ز بیپر و بالی دلم گرفت
تصویر عندلیبم و در قاب انتظار
از بوستان پرگل قالی دلم گرفت
سیبی به شاخسار بهشتی خیالیم
کو دست یک گناه؟ ز کالی دلم گرفت
من صافیم به جام بلورم در افکنید
عمری در این حصار سفالی دلم گرفت
بهتر که راز چشم غزالی بگیردم
از رمز چند و چون غزالی دلم گرفت
کنجی خراب و گوشهی تنهاییم بس است
زین جایگاه پرمتعالی دلم گرفت
صد آسمان عروج برای دلم کم است
زین تاختن به تنگمجالی دلم گرفت
یک زشت پر که باز کند خاطرم کجاست؟
از بستههای خوشگل خالی دلم گرفت
محمّد مستقیمی – راهی
*330* دلای دلای
در سینه یکی سرود غم میخواند
این کیست که خوب محتشم میخواند
این جا من اگر "دلای دلای" میخوانم
در سینه دلم، "دلم دلم" میخواند
محمّد مستقیمی – راهی
*329* خروس بیمحل
نگه کردی نگاهت یک غزل بود
برای جان بیتابم اجل بود
سر پیری مرا بیدار کردی
نگاه تو خروس بیمحل بود
محمّد مستقیمی – راهی
*327* شعر نو
دامنم را نگه قوی تو دریا میکرد
وقتی از ساحل بدرود تماشا میکرد
خانگی بود دل و وسوسهی کوچ نداشت
ماکیان را تب قشلاق تو درنا میکرد
استوای نگه آن ظهر پر از مهر مرا
افق قطبی چشمان تو یلدا میکرد
رفت ایّام خوشیها که در آن کودک دل
توی گهوارهی دستان تو لالا میکرد
نوترین شعر من از دفتر آغوش تو بود
رودکی را غزل چشم تو نیما میکرد
هر پگاهان که بر این دامنه میروییدی
آفرین بود که بر قد تو افرا میکرد
حیف! در چوچه آغوش تو گم میکردم
آن چه را دل به ره عشق تو پیدا میکرد
محمّد مستقیمی – راهی
*326* شاهپرک
کی کسی جز باد ما را حلقه بر در میزند؟
گردباد از ماتم ما دست بر سر میزند
ابر نیسانی اگر در آسمان پیدا شود
جای باران خرمن ما را به آذر میزند
دست یاری گر به یاری پیش رو آید مرا
غافلم میسازد و از پشت خنجر میزند
من نمیدانم چرا هر نقش بازی میکنیم
طاس گردون مهرهی ما را به ششدر میزند
طفلک این دل! تازگیها از نسیم هر نگاه
شاهپرکسان میپرد از جا و پرپر میزند
ای کبوتر جان! نداری فرصت یک پرزدن
تا که صیّاد تو صید از برج کفتر میزند
محمّد مستقیمی – راهی
*325* گناه
این غزل سایهای ز آه من است
ترجمان غم سیاه من است
دیدهای آبشار آتشبار
رود غم جاری از نگاه من است
این که شب نیست غم فشانده به خاک
دامن جامهی سیاه من است
از من آوارهتر نمییابی
تا که آغوش تو پناه من است
مهرورزی به همسفر در کوچ
باز تکرار اشتباه من است
عشق میمیرد آه! میمیرد
عاشقان! عاشقان! گناه من است
محمّد مستقیمی – راهی
*324* مه فشاند نور و...
هوچی این جا جلوهها با چو کند
گر کلاه اندیشهها را نو کند
خویشتن را میکند بور ابلهی
کاو بزرگی را به جمعی هو کند
بدلگامانیم، گندم آن ماست
آخوری شاید که فکر جو کند
کی تواند با مراغه آن چموش
تا ابد در خاک ما سخلو کند؟
با چنین درجا ترقّی میکنید
گر صعودی در مثل یویو کند
میکند با من حسودان تیغتان
آن چه را تیغ هرس با مو کند
دشت سبز از ما لگدمال از شما
«مه فشاند نور و سگ عوعو کند»
محمّد مستقیمی – راهی
*300* بهنام خوب
در سوگ پسرعمو علی قوام
دوش دیدم قوام را در خواب
گفتمش رفتن تو بیجا بود
سر بشکسته را گرفت به دست
گفت بهنام خوب تنها بود
محمّد مستقیمی - راهی
*299* سی و سه پل
نه یک گل دسته گل هستی عزیزم
عجب ناز و تپل هستی عزیزم
به من گفتی بیا و بگذر از من
مگر سی و سه پل هستی عزیزم
محمّد مستقیمی - راهی
*298* نگار اصفهانی
نگار اصفهانی گل وجودت
فدای چلستون تا و پودت
چه میشه چارباغت را بگردم
زنم سی و سه پل بر زندهرودت
محمّد مستقیمی - راهی
*297* چاپ
ای عندلیب نامهی خوبت به ما رسید
دل پر زد آن کبوتر پیک تو تا رسید
بودم به چنگ غربت بیگانگی اسیر
"بر جان آشنا نفس آشنا رسید"
در هر دو نامهام بستودی و حق نبود
بر من از این ستایش بیجا هجا رسید
من لایق هجای تو بودم نه مدح تو
شرمندهام که از تو به من این ثنا رسید
از "زید" ناله کردی و "زیدی" به کار نیست
من در شگفت مانده که زید از کجا رسید
من کیستم که نقد تو را بر محک زنم
صرّاف دهر مرد؟ که ارثش به ما رسید
آشفتهاست طرّهی بازار شعر و نیست
جای عجب که قلب به قدر و بها رسید
رفت آن زمان که اهل هنر در سر هنر
فریادشان به "واهنرا" تا خدا رسید
ما را چه؟ گر به ساحت حافظ خدای شعر
دست جسارت من و ما و شما رسید
ما را چه؟ گر فلان متشاعر بدون بیت
باهای و هوی پوچ به بام سما رسید
ما را چه؟ گر که قافیهبندی ز بند و بست
در قحط سال شعر به نان و نوا رسید
در فکر چاپ دفتر اشعار خود مباش
از این خطا نگر که به یاران چهها رسید
چاپیدن است معنی این واژه چاپ نیست
این معنیم ز صحبت اهل دغا رسید
گر اهل چاپ بودم چاپیده بودمت
بر اهل دل کنایت این واژه نارسید
گویی که آسیای فلک هم به نوبت است
بر عندلیب نوبت این آسیا رسید
"نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید"
نشنیدهای که گویی نوبت به ما رسید
راهی و ادّعای مجارای عندلیب
زاغی کجا به بلبل دستانسرا رسید
محمّد مستقیمی - راهی
*296* هاپ هاپ
به روش تعاونی سرودیم: من و زهتاب و فرید
دل در خیال عکس تو را چاپ میکند
چندیست در فراق تو تاپ تاپ میکند
این سگپدر کی است؟ که همراه میبری
تا میکنم نظر به تو هاپ هاپ میکند
در پیرهن دو توپ نهان کردهای که دل
با یاد آن دوتا هوس کاپ میکند
عقد من و تو را که چنان هم نیاز نیست
شیخ ار نکرد جان دلم پاپ میکند
در خواب از لبت لب من بوسه میمکد
چون کودکی که حمله به تیتاپ میکند
ما در قفای قافیه لبتشنه سوختیم
ناچار شعر میل به کولاپ میکند
نوشابه میشدی به کفش کاشکی "زفر"
وقتی دلش هوای سونآپ میکند
محمّد مستقیمی - راهی
*295* مصداق لاتحزن
(شهادت فریبرز بقایی)
سال هجران تو بابا سالها بر من گذشت
بی گل روی نکویت سخت بر گلشن گذشت
جان بابا در غمت هم سوختم هم ساختم
بر من آن آمد که اندر کوره بر آهن گذشت
تا رهاندی مرغ جان را از قفس جان پدر
جان من در فرقت تو بارها از تن گذشت
تا شقایقوار از جور خزان پرپر شدی
صد خزان بر ناز و بر نسرین و بر لادن گذشت
من نه تنها سوختم از داغ تو کز نالهام
آتشی برخاست کان بر جان مرد و زن گذشت
بود با آن که اجاق خانهام سرد و خموش
دود آهم هر شب و هر روز از روزن گذشت
در بیان حال مادر جان بابا عاجزم
حال او پیداست هنگامی که این بر من گذشت
ماتم تو بر سر کا گرد غم تنها نریخت
بود توفانی که بر هر کوی و هر برزن گذشت
بر ندارم دست از دامان حق تا روز حشر
در عزایت گرچه سیل اشکم از دامن گذشت
لحظهای از پا نیفتادن ز تو آموختم
این دو سال درد و هجران گر چه مردافکن گذشت
داغ تو پایان ندارد ای فریبرز عزیز!
سهل اگر بگذشت بر مصداق لاتحزن گذشت
محمّد مستقیمی - راهی
*294* بر خاسته
جمعی که به کاربخش آراسته بود
از معرفت سعید هم کاسته بود
از لعل عباد یک بفرما نزدید
بنشین شما مگر که بر خاسته بود
محمّد مستقیمی - راهی
*293* بخور بخور
در بافق شنیدهام که گل کاشتهاید
رندانه چهار گنبذ افراشتهاید
در شعر بکن بکن سرودید ولی
من میدانم بخور بخور داشتهاید
محمّد مستقیمی - راهی
*292* در بچّگی
رسم وفا را سخت آلودید یاران
بر اعتبار خویش افزودید یاران
با ریش و پشم این نازکردنها نزیبد
در بچّگی خوشوعدهتر بودید یاران
محمّد مستقیمی - راهی
*291* دل پر
دوستان ما را به سرما کاشتند
خشمها در سینهمان انباشتند
"دانشی" از کردهی ایشان مرنج
دوستان از ما دلی پر داشتند
محمّد مستقیمی - راهی
*290* چشمک ناز یار
تا از قفس خیال بگریختهایم
صد پیرهن از شوق عرق ریختهایم
با چشمک ناز یار بر بام ازل
در پلّهی نردبانش آویختهایم
محمّد مستقیمی - راهی
*289* پاتک
یار از لب بام خویش چشمک میزد
دل در قفس سینهی من لک میزد
میدید به نردبان عرقریز مرا
با لشگر اخم و تخم پاتک میزد
محمّد مستقیمی - راهی
*288* مندلی گر
مندلی بود نام جوجگیش
مندلی ماند تا شناگر گشت
کارگر بود در جوانی اگر
بزرگر گشت و مندلی گر گشت
آخر افتاد در خرید و فروش
بزخر و خرخر و شترخر گشت
بزرگر بود و مندلی گر بود
مالخر گشت و مندلی خر گشت
محمّد مستقیمی - راهی
*285* یک دشت آیش
یک دشت آیش، یک گاوآهن
یک سال جوشش، او، تو، شما، من
یک ابر بارش، یک نهر جوشش
یک خاک رویش، یک فصل خرمن
یک شاخه میخک، یک آشنایی
یک دم چکاوک، یک باغ خواندن
یک بوستان گل، مینا و سنبل
یاس و قرنفل، نسرین و لادن
دل میتوان بست، آغوش آغوش
گل میتوان چید، دامان دامن
آنک رهیدیم! آنک پریدیم
تا شد قفسها، یک لحظه روزن
آرام آرام، هرلحظه هر گام
از شام تا بام، در سایهروشن
یک رده آواز، همسوز همساز
با هم قناری، با هم سرودن
همدوش همدرد، یک سرخ بیزرد
این گوشه یک مرد، آن گوشه یک زن
یک دشت آیش، یک ابر بارش
یک سال کوشش، یک فصل خرمن
محمّد مستقیمی - راهی
*284* ساز گندم
بر لبانم غم تبسّم میکند
خنده این جا خویش را گم میکند
تا بهشت نغمه میسازی دلم
باز میل ساز گندم میکند
یک نفر میافتد از چشم دلم
خانه تا در چشم مردم میکند
آمد او یلداست یلدای من است
آن که شعرم را ترنّم میکند
صبح من هر روز دریای مرا
با نسیمی پرتلاطم میکند
تازگیها بر سر گمراهیم
چشم با ابرو تفاهم میکند
عشق، برهم میزند نقّاش دل
از تو هر نقشی تجسّم میکند
محمّد مستقیمی - راهی
*283* لهجهی آذری
خوندم از بوم چشات، رنگ ناباوریتو
قرمز سرخابیتو، سبز خاکستریتو
بچّگی بسّه دیگه، سرسرهبازی که نیس
تاب نداره دل من، عشقای سرسریتو
زده خشکش دلم از پیچک ناز و ادات
میشناسم هرزگی رقص نیلوفریتو
همه میدونن مییای، پی دونه پی آب
تو رها نمیکنی، شیوهی کفتریتو
دشت بازار کساد، مال من بود نکنه
توی بازار سیاه، نشناسی مشتریتو
فانوسای دریاییتو، بیگیرون که گم شدم
واسه من تکون بده، دستای بندریتو
لب وا کن حرفی بزن، بد و بیراهی بگو
هر چی باشه دوس دارم لهجهی آذریتو
محمّد مستقیمی - راهی
*281* کلیشهنگاه
من وشب سیاهی، تن و تب تباهی
من و دست خواهش، من و بیگناهی
شب و ابر و هامون، تگرگ و سگ و خون
درون نه نه بیرون، کجا؟ بیپناهی
تو و پای تیپا، تو ودست بیداد
من ونای غوغا، من و دادخواهی
من از پشت شیشه، همیشه نگاهم
تو مثل عروسک، کلیشهنگاهی
سراپا دروغی، سراسر سرابی
امیدم سراپا، یک اتمّید واهی
سیاهی تو گاهی، و گاهی سپیدی
در این سایهروشن، دروغین پگاهی
محمّد مستقیمی - راهی
*280* خط پایان
شهر افسانههای دیرینزاد
معنی سبزه، آب، گل، شمشاد
اصفهان خوب، مهربان، آبی
سخت سنگینه، نرم سنجابی
زندهی زندهرود بارانزاد
آفتابیتر از شب میلاد
مهربان، باصفا، محبّتپوش
مثل بازآمدن پر از آغوش
یاد پارینهی سیاه و سپید
ای طلوع و غروب صد خورشید!
آسمان ستارههای نجیب
دور! دور از شهابهای فریب!
"چارباغ" شکوفههای سرشت
هشتی انتظار "هشت بهشت"
باد "آتشگه" "آبشار"ش نور
خشتش "آیینهخانه" خاک بلور
کنج بنبست کوچههای هنر
خط پایان گشت، سیر،سفر
محمّد مستقیمی - راهی
*278* تالار صدف
موسیقی تالار صدف شعر من است
آوازهی دریای شرف شعر من است
هر گوشه که نغمهی مخالف خوانند
گر مشت زدند جای کف شعر من است
محمّد مستقیمی - راهی
*270* سبز مثل درخت
بهشت من که لقای تو سبز مثل درخت
شکفتهام به هوای تو تو سبز مثل درخت
سحرگهان که شکوفا کنند نرگس را
توان شنید دعای تو تو سبز مثل درخت
در اهتزاز سپیدار شاخ زیتونیست
سپیدهایست لوای تو تو سبز مثل درخت
چنان چنار تو نیلوفرانه چنگ زدهاست
بر آسمان که فضای تو تو سبز مثل درخت
مگر ز یشم سرشتند خاک باغ تو را
که سبزه در همه جای تو تو سبز مثل درخت
سیادت همه آفاق بر تو زیبندهاست
چرا که هست ردای تو تو سبز مثل درخت
تویی رسالت افرا به قوم سبزه و گل
حریم خوب حرای تو تو سبز مثل درخت
تو آیه آیهی کاجی به سوره سورهی سرو
همیشگیست ودای تو تو سبز مثل درخت
انار دل شده خندان به زیر نارونت
بهار جان ز صفای تو تو سبز مثل درخت
گشاد روحی و آرام جان نوازش تن
چه مرهمیست دوای تو تو سبز مثل درخت
تو سبز، خون رگان تو سبز، اصل تو سبز
قبیله سبز، نیای تو تو سبز مثل درخت
بهشت خوب! سپاهان! که جاودان ماناد
تمام صحن و سرای تو تو سبز مثل درخت
بمان همیشه به باغ جهان که "راهی" کاشت
چکامهای ز برای تو تو سبز مثل درخت
محمّد مستقیمی - راهی
*269* آیینهی زایندهرود
آیینهی زایندهرود
در حیرت نقش جهان است
قاب ساحل، یک جهان دل
نصف جهان در اصفهان است
از سرمهاش روشن نگاه هنر
در گنبدش جاری پگاه هنر
دارد هنر در چلستونش قرار
شد هر ستونش تکیهگاه هنر
سلسلهی پل شد بر آب زندهرود
زنجیر پاهای شتاب زندهرود
زلف پریشان عروس اصفهان
با دلبری آشفته خواب زندهرود
آیینهی زایندهرود
در حیرت نقش جهان است
قاب ساحل، یک جهان دل
نصف جحان در اصفهان استه
در کاشیش "شیدا" غزال هنر
گلدستهها "تاج" "کمال" هنر
رقصان منره در سماع طرب
باشد "نشاط"آور "جمال" هنر
"هاتف!" بخوان از نغمههای زندهرود
تا "آتش" افروزد "سنا"ی زندهرود
من "عاشق" و "مشتاق" درد عاشقی
باشد "طبیب" من "صفا"ی زندهرود
آیینهی زایندهرود
در حیرت نقش جهان است
قاب ساحل، یک جهان دل
نصف جهان در اصفهان است
محمّد مستقیمی - راهی
*250* دروغین بادبانها
بردار از راه یقین چاه گمانها را
کاین راهزن گمراه خواهد کاروانها را
تا دروهای نور با سر میتوان رفتن
گر برندارند از کنار ره مشانها را
اندیشه را از لولوی لغزش نترسابید
خواهد جوید این موریانه نردبانها را
شیرین و شور و تلخ را فریاد باید کرد
تنها چشیدن نیست در فطرت زبانها را
پرها بسوزد در هوای لانهی سیمرغ
گر تیره دارید از کلاغان آسمانها را
زین ابر و این رگبار سقف خانه خواهد ریخت
گر بسته میخواهید چشم ناودانها را
سکّان اگر، لنگر مگر، ساحل کجا؟ انگار
باید برافرازی دروغین بادبانها را
آن قهرمان تا قلّههایم میتواند برد
کز دست من تا قلّه بندد ریسمانها را
هرگز بهار باغ را باور نخواهم کرد
تا خاک نگشاید به روییدن دهانها را
محمّد مستقیمی - راهی
*249* تکبیت آبکی
کبریت نگاه توست جادوتو برم
زنبور کلام توست کندوتو برم
گفتم: "بده ناز شست شعرم" گفتی:
"با این تکبیت آبکی روتو برم"
محمّد مستقیمی - راهی
*248* رسول بیداری
ای رسول بیداری!
صد پیام گل داری
بر سر عروس دل
تو شکوفه میباری
معلّم خوب و مهربان من!
معلّم خوب و مهربان من!
تویی تو آرامش روان من
بیا و با آن دم مسیحایی
روان ببخشا به مرده جان من
تویی تو آن واژه واژهی موسی
گه تکلّم به خلوت سینا
بزن به تختهسیاه قلب من
کتیبهی نور از آن ید بیضا
تو خواهش جان شنیده میآیی
رسول عشقی گزیده میآیی
بیا و بتخانههای شب بشکن
که از خرای سپیده میآیی
بیا و از سورههای لبهایت
بخوان به گوش دلم هزار آیت
تو از خدا از شکوفه میآیی
که تا رسانی مرا بدان غایت
محمّد مستقیمی - راهی
*231* چلچلهها
بشنو این مژده ز آواز پر چلچلهها
شد بهاران به سر آمد سفر چلچلهها
با نسیم سحر و نامهی گلبرگ بهار
صبحدم بود که آمد خبر چلچلهها
شبنم شوق به گلبرگ شقایق بارید
در خم کوچهی باران گذر چلچلهها
گل این باغ ز پاییزی دوران دور است
چشم بد دور! ز لطف نظر چلچلهها
لاله را داغ دل از کوچ هزار است هزار
سرو را خرّمی از چشمتر چلچلهها
باغبان کو؟ که در این صبح دلانگیز بهار
تاجی از گل بنشاند به سر چلچلهها
تا همیشه است پرستو به بهاران همراه
زه بر این آینهداری هنر چلچلهها!
محمّد مستقیمی - راهی
*230* ساحل زندهرود
بر ساحل زندهرود دل میکاربد
بر کشتهی خویش خون دل میبارند
آن جا که ز آبشار گل میریزد
دل میکارند و عشق برمیدارند
محمّد مستقیمی - راهی
*229* جزیره
جزیره یک بلم یک مرد
یک اقیانوس رسوایی
دو تا پاروی بیبازو
دو کولهبار تنهایی
نه یک دم همّت رفتن
حباب پیش رو دریا
به یک مو روی برگشت
سراب پشت سر صحرا
ز بس خرچنگ نومیدی
به ساحل جای پایی نیست
کنار صخرهی امّید
نگاه توتیایی نیست
امید کورسوی مرد
خیال برق فانوس است
امیدی نیست برقی نیست
افسوس است افسوس است
منم این رانده این تنها
درون خانه امّا گم
منم تکرار نان تا خاک
دوباره خاک تا گندم
منم این مست این هشیار
به خود نزدیک و از خود دور
«مرا میخواند آوایی»
ز مرز تاک تا انگور
از این جا زود باید رفت
بلم کو؟ بادبان پارو؟
پذیرا شو مرا ای من!
سپند، آب، آینه، جارو
محمّد مستقیمی - راهی
*228* شهروای قدس
در سوگ مهدی اخوان ثالث
«خاموشی مرگت پر از فریاد»
ویران شدیم ای خانهات آباد!
ای «شهروای قدس»! ای غمگین!
ای سکّهی ناب غم دیرین
مزدای درد دشنه در پشتی
ژرفای «چشمانداز مزدشتی»
کوچت «به روی جادهی نمناک»
کوچی است در باران بلی غمناک
ما سالها بودیم همخانه
در «پایتخت قرن دیوانه»
"او" کرسی گرم «زمستان» بود
هم«صحبت سرما و دندان» بود
ما سوز را در ساز "او" دیدیم
از «گوش سرمابرده» نشنیدیم
در «پوستین ابر» پنهان بود
با «گریهی هر سقف» گریان بود
آن رفته بر هر بام در هر بوم
آن «خوابگرد قصّههای شوم»
این قصّه را از باد نشنیدهاست
در «اخم جنگل» بارها دیدهاست
کانجا که افرای سترگی هست
بیشک «چراغ چشم گرگی» هست
"امید" بود و شعر فردا بود
«اندیشهی نه توی نیما» بود
از «هشتخوان» چامه میآمد
از «آخر شهنامه» میآمد
یک آسمان در خاک اسیر آنک
صد موج «دربا در غدیر» آنک
شد «سنگ تیپاخوردهی رنجور»
سنگ نشان جادههای نور
با آن که یک تاریخ مردم بود
در «گردگین خاطره» گم بود
«میراث» او یک سر شما را باد
آن «پوستین کهنه» ما را باد
شهریور 1369
محمّد مستقیمی - راهی
*227* چلچلهها
لالهی من! خنده بزن
نسیم فروردین در هوای نوروزی
چلچلهها آمدهاند
به همرهی باران با پیام پیروزی
پیک سحر صبح ظفر
رسیده بر هر کو بر دمیده از هرسو
این اثر و آن ثمرق
ستارهباریها در تب شبافروزی
شام دلم غصّه و غم
به همّتت شد طی تا بهار غم شد دی
گنج ظفر شوکت و فر
نتیجهی هحران حاصل غماندوزی
خون تو زد موج اثر
حباب عصیانها را به کام توفان برد
زورق دل یاد تو را
هماره خواهد برد تا کران بهروزی
لالهی من! خندهزنان
سرود پیروزی رابیا بخوان با ما
شعله زده خاطرهها
خوشا خروشیدنها خوشا ستمسوزی
محمّد مستقیمی - راهی
*226* زنجیری شب سرد
آن سرو پای در گل زی بوستان خوش آمد
آزادهای به جمع آزادگان خوش آمد
آن جاودانه سرباز آن سینهی پر از راز
آن چهرهی سرافراز از امتحان خوش آمد
آن شیر پیر تدبیر آن دست و پا به زنجیر
آن مرد خون و شمشیر بسته میان خوش آمد
آن اسوهی شجاعت اسطورهی شهامت
تندیس صبر و همّت آن توامان خوش آمد
آن ناخدای توفان آن تندر خروشان
آن آذرخش رخشان آتشفشان خوش آمد
آن خون در پیاله حجم بلور ناله
آن یادگار لاله آن ارغوان خوش آمد
آن چشم ژالهباران پیغام لالهزاران
آن قاصد بهاران آن بیخزان خوش آمد
زنجیری شب سرد تعبیر خواب یک مرد
تفسیر آیهی درد آن ترجمان خوش
آمد
چشمان به یک نظاره لبها به یک اشاره
یک آسمان ستاره یک کهکشان خوش آمد
محمّد مستقیمی - راهی
*225* لنگر زمان
فریاد که لنگر زمان رفت!
بیداد که داد از جهان رفت!
آوخ ز صفای آفرینش
آن سبز که بود جان جان رفت!
آیینهی باغ را شکستند
فانوس چراغ را شکستند
پرنشئه ایاغ را شکستند
آگاهی و عشق توامان رفت
شعرتر و روح آبشاران
خون میو جوشش بهاران
شور نی و نغمهی هزاران
رنگ گل و بوی بوستان رفت
تا کوفه گرفت رنگ ماتم
بر مکّه وزید هالهی غم
زین فاجعه ریخت آب زمزم
از قامت کعبه طیلسان رفت
محمّد مستقیمی - راهی