(15) زادهی رنج
آیید شبی بر در میخانه بگرییم
تا بر در میخانه غریبانه بگرییم
ما زادهی رنجیم و به پامان همه زنجیر
بر گرد هم آییم و اسیرانه بگرییم
چون سنگ نباشیم که بر کاخ بخندیم
ما گنج گرانیم به ویرانه بگرییم
عالم همه تبدار و گرفتار به هذیان
بر بستر بیمار طبیبانه بگرییم
هر کس به سرایی شد و خندان به درآمد
از دیر برون آمده مستانه بگرییم
بر گریهی ما گرچه سفیهانه بخندند
بر قهقههشان نیز حکیمانه بگرییم
همبزم اسیران شده چون شمع بسوزیم
چون شمع به مرگ خود و پروانه بگرییم
در مرتبهی عشق خود و غیر ندارد
ما ابرصفت بر خود و بیگانه بگرییم
بین کعبه اسیر است و طوافش به اسیریست
بر خانهخدا نی به خود و خانه بگرییم
ترسم که ز بار غم دنیای اسیری
چون خم شده لبریز و چو پیمانه بگرییم
ساقی بده جامی بنشین در بر راهی
تا بهر دل عاقل و دیوانه بگرییم
محمّد مستقیمی - راهی
(14) چشم به راه
سری که سروری عالمی به سر دارد
ز شوق چشم به راهان کجا خبر دارد؟
بگو به شیخ که بیهوده میدهی پندم
که زهد ما و ریای تو کی اثر دارد؟
فتاده آتش حرمان به خرمن امّید
شب سیاه سیاهان مگر سحر دارد
بیا به مجلس رندان دمی سبو مشکن
شکست توبه ببین لذّتی دگر دارد
عجب مدار ز پرچانگی واعظ شهر
به غیر موعظه کردن مگر هنر دارد
مشو چو بید هراسان ز ترس بیثمری
چو سرو باش که آزادگی ثمر دارد
غلام همّت خم باش و شیعهداری کن
که خون دیده ز آه تو تا کمر دارد
بیا به میکده جوش و خروش باده ببین
که سوز آه اسیران کجا اثر دارد
همیشه چشم به راهیم در رهت جانا
چو مادری که جگرگوشه در سفر دارد
شکست بال و پر ما در این گذر هیهات
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد
به کنج خانهی اندوه راهی محزون
ز هایهای غریبانه چشمتر دارد
محمّد مستقیمی - راهی
(13) پراکندگان جمع
بیا به دیر مغان بین که جمله مینوشند
غلام پیر مغانند و حلقه درگوشند
گمان مبر که خماران چنین خموش استند
چو آتشند حریفان اگر که خاموشند
ره فلاح نمییابی ار عیان نشوی
چو عارفان که به کنجند و دلق میپوشند
ز ما بگو به همه عالمان گوشهنشین
چه خوردهاند که بیگانهاند و مدهوشند
حدیث حکمتشان نقل مجلس ما بود
که این کسان چو حماری کتاب بردوشند
بیا به دیر پراکندگان جمع ببین
برو به مدرسه بنگر که جمع و مغشوشند
حباب اشک اسیران از آن بود راهی
که چون خمند و ز بیداد خویش میجوشند
محمّد مستقیمی - راهی
(12) بازیچهی فرد
کلبهی رنج و غم و خانهی درد است این جا
چهرهی غمزدهام چون گل زرد است این جا
یک دمم از جدل و چون و چرا راحت نیست
بهر من خانه چو میدان نبرد است این جا
چون غریبم من و در خانهی خود جایم نیست
خانه ویرانه و ویرانه چه سرد است این جا
گرد غربت به وطن بر سر کس ننشیند
ز آستان تا سر ایوان همه گرد است این جا
کعبتینم من و بازیچهی نرّاد قضا
شکوهای نیست اگر عرصهی نرد است این جا
چون همه ملک زمین موسم سرمای شتاست
کذب محض است اگر موسم ورد است این جا
غاصبان جای شما نیست در این دیر خراب
لانهئ شیر نر و خانهی مرد است این جا
راهیا سنگ جماعت چه زنی بر سینه
جمع را بین همه بازیچهی فرد است این جا
محمّد مستقیمی - راهی
(11) بوریای بیریا
یاران چراغ عدل ندارد سرای ما
سوزد دل کواکب هر شب برای ما
دارم نیاز و نذر به درگاه بینیاز
کز در درآید آن مه مشکلگشای ما
عمریست در امید وصالش به سر کنیم
نفرین و آفرین به دل باوفای ما
کو همرهی که از ره صدق و صفای دل
گامی به راه حق بزند پا به پای ما
هر خرقه و ردا که ببینی ریایی است
بهتر که رهن میکده باشد ردای ما
ما جملگی به پیر خرابات پیرویم
آری به بام میکده زیبد لوای ما
دانم بساط زهد تو ای شیخ باریاست
دانی که بیریاست همین بوریای ما
بینا نشد دو چشم سر از توتیای غیر
روشن شود دو چشم دل از توتیای ما
منّت نهاد داور و اندر طریق عشق
بر رهبری اهل جهان زد قضای ما
خرمهره نیستیم و زر ناب سودهایم
از جوهری بپرس که داند بهای ما
گر در ره حقیقت انسان فدا شویم
در اصل این بقاست بظاهر فنای ما
گر سعی در طواف کعبهی دلها کنی
راهی تو را به مروه کشاند صفای ما
عبرت شود تو را که چو ما ترک سر کنی
گر بشنوی ز اهل دلی ماجرای ما
محمّد مستقیمی - راهی
(10) این نیز بگذرد
این درد و رنج و حسرت و غم نیز بگذرد
خوش باش بینوا که ستم نیز بگذرد
غرّه مشو که برترم از جاه و مال و حسن
این تخت و تاج کشور جم نیز بگذرد
عمری گذشت گرچه به ناکامی و شکست
این مابقی چه بیش و چه کم نیز بگذرد
امید فتح خویش ز دل برمکن که این
رخش رجا ز پیچ و ز خم نیز بگذرد
برپا کنیم دولت سعد کبوتران
این شام شوم بوم الم نیز بگذرد
صدها هزار قید قلم راه ما گرفت
ترسم که این رقم ز رقم نیز بگذرد
راهی نیام برهنهشمشیر خویش باش
کاین گیر و دار اهل قلم نیز بگذرد
محمّد مستقیمی - راهی
(9) زنگی مست
نگر سبوی به دوش من است و تیغ به دستم
رها کنید مرا شبروان که زنگی مستم
سبو سبو بزنم باده زین پس از غم دنیا
که توبه کردم و ساغر به فرق شیخ شکستم
برم چو سجده به خاک از جمال دخترک تاک
به اهل مدرسه گردد عیان که بادهپرستم
بسوز خرقهی زهد و ریا و دامن تقوی
نشین به گوشهی میخانه مثل من که نشستم
ز بهر آن که شوم فارغ از خیال چه و چند
چه عهدها که شکستم چه بندها که گسستم
خدا گواست موحّد منم به مذهب عشّاق
به غیر باده ز بعد تو دل به غیر نبستم
به غیر ساقی و میجمله کاینات دورنگند
غلام همّت ساقی همیشه بوده و هستم
گمان مبر که ز چنگ ریا به زهد توان رست
به زور باده ز چنگال شیخ و شحنه برستم
عجب مدار ز راهی که یافت چشمهی حیوان
که در سبیل طلب لحظهای ز پا ننشستم
محمّد مستقیمی - راهی
(8) سلسلهی ستم
بده ساقیا میلالهگون که بهار گشت و خزان گذشت
شودم فراغت چند و چون که چنین نمود و چنان گذشت
ز ره وفا نکند نظر ز قفایش آن مه سیمبر
ز درم درآمده بیخبر کرمی نکرده دوان گذشت
چو به پاست سلسلهی ستم ز جهانیان همه بیش و کم
چه خوریم گر نخوریم غم همه نالهها ز فغان گذشت
شه و شیخ و شاب و عسس همه ز ره ریا و هوس همه
شده پستتر ز مگس همه چه بگویمت که چهسان گذشت
همه سوی نالهی بینوا ز جفای بیحد ناخدا
که در این شهادت ناروا همه پیر ماند و جوان گذشت
تو به خواب غفلتی این چنین که کنی حمایت از آن و این
تو نظر گشای و دمی ببین که زمین برفت و زمان گذشت
بده ساقیا میهمچو خون که کنم بنای الم نگون
که ز وادی ستم و سکون به خروش باده توان گذشت
چو زبان ببندی از این سخن بنشین به کنجی و میبزن
تو به فرق شیخ سبو شکن که به ذمّ بادهزنان گذشت
اگرت امید بقا بود ز سر و ز جان چه ابا بود
سخنت چو راهی ما بود که چنین بگفت و ز جان گذشت
محمّد مستقیمی - راهی
(7) من عرشیم
دارم شکایت از تو و گردون دون
میسوزم از فراق رخت ز اندرون
من عرشیم ز فرش فراتر شوم
گر سازیم ز زین فلک سرنگون
گر دور جام دولت زهد و ریاست
آن را چو بخت خویش کنم واژگون
روزی اگر ز خاک رهایی یابم
آرم به زیر این فلک نیلگون
بیپرده هیچ مینشود چشمان
تا از سرای خاک نیایی برون
بار امانتی که به دوش من است
گردون در این مجادله باشد زبون
گر فقر و جهل روسیهند از تو
گردی تو روسپید در این آزمون
گر پردهها برافتد از رخسارها
گردد روان ز هر طرفی جوی خون
تا شعر توست ورد زبان همه
شیرینی کلام تو گردد فزون
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(4) نسیم کوی جانان
سینه پردرد است و از مژگان نمیبارم نمی
بوستان دامنم را نیست یک نم شبنمی
زین مصیبت گر روان گردد به مژگان سیل اشک
میشود هر لحظه در دامانم از اشکم یمی
آن چنان غم با دلم مأنوس میباشد که دل
عاشقانه میگشاید در به روی هر غمی
درد دل با کس نگویم چون تویی اسراردار
جز تو کس را مینیابم با خود ای مه محرمی
بندهی پیر خراباتم در این هجران و درد
باز میگیرد ز سر دور می از من هر دمی
ساقیا بر نقد می بستان ردا و خرقه را
نیست غیر از جام می از بهر دردم مرهمی
تیر مژگانش ز پشت پرده در دلها نشست
آهوان دشت را بین گشته صید ضیغمی
آن چنان در بند پیمانم که نا روز وعید
نیست در خلوت مرا غیر از غم و غم همدمی
ره چو تاریک است و پیچان کو سکندر کو خضر؟
تا نماید راه در ظلمات هر پیچ و خمی
آدمیّت رخت بربستهست از روی زمین
کو مسیحادم که از نو باز سازد عالمی
گر نگار پردهپوشم پرده از رخ برکشد
ز آه خود وز برق چشمانش بسوزم عالمی
گو میان بربند راهی و مهیّا شو به رزم
کز نسیم کوی جانان بوی وصل آید همی
محمّد مستقیمی - راهی
(3)آب حیوان
سرم را بیسر و سامان تو گردانی اگر دانی
غمم را درد بیدرمان تو میدانی و میدانی
غم و اشک اسیران را چو میبینی و میخندی
به خلوت اشک بر دامن تو میرانی به حیرانی
بود روزم سیه چون ظلمت گیسوی مشکینت
در این ظلمت خدای آب حیوانی چه حیوانی
صبا از ما بگو کان هدهد شهر سبا اینک
به کوی توست سرگردان سلیمانی و میمانی
طبیان چند کوشند از پی درمان درد من
برای درد من تنها تو درمانی و درمانی
اسیران سر کوی تو افزون از هزارانند
میان جمع مشتاقان تو حیرانی نمیدانی
به پیش ساغر و ساقی تو راهی را ز خود راندی
کنون در جمع هشیاران پشیمانی و میمانی
محمّد مستقیمی - راهی
(2) جمیلان طریقت
جمیلان طریقت بین که بیمانند میمانند
حسودان شریعت را چو میرانند میرانند
بگو با خصم اگر ما بر سر داریم سرداریم
بگو آنان که با ما مرد میدانند میدانند
عطش ما را و رندان چون سر آبند سیرابند
غرض این بیدلان هرچند سیرانند اسیرانند
فقیران بین که تا آن گه که نا دارند نادارند
در این میدان و در این رزم گردانند اگر دانند
غنای ما ببین با آن که ناداریم نا داریم
ولی آنان همه صاحبمنالانند و نالانند
به بخشایش ز رندان گرچه درویشیم در پیشیم
به عکس آنان خداوندان دیوانند و دیوانند
ستم از خوبرویان است مأمورند و معذورند
شراب از دست ما هرچند مستانند مستانند
اگر دور از بساط عیش دلداریم دل داریم
رقیبان هم اگر بنشسته بر خوانند ستخوانند
زبان الکن ما را چو گویایند گوی آیند
قرار از ما اگر طفل دبستانند بستانند
شراب لعل محجوب تو یاقوت است یا قوت است
خماران سر کوی تو جانانند یا جانند
من و راهی و ساقی گرچه تنهاییم تنهاییم
میو میخانه و خم هم خروشانند و جوشانند
محمّد مستقیمی - راهی
(1) کیمیای سعادت
دلی که عشق جمالت عجین به دم دارد؛
بهجز فراق رخت در جهان چه غم دارد؟
چو کیمیای سعادت غبار کوی تو بود؛
غنای خاکنشینان دگر چه کم دارد؟
بگو به سایل نادان به کوی غیر مگرد
گدای کوی تو دامن پر از درم دارد
ببین که دامن ناپاک خرقهی سالوس
بهجزتری ریا از نفاق نم دارد
ز بار منّت دونان نه پشت من تا شد
ز ثقل آن کمر روزگار خم دارد
ز ناله از نی بشکسته نای من کم نیست
ببین نوای فراقت چه زیر و بم دارد
سراب دشت ریا دل نمیبرد از ما
اگر چه وسعت آن جلوهای چو یم دارد
بیا که راهی دلخسته گرچه محتضر است
برای وصل جمالت امید هم دارد
محمّد مستقیمی - راهی
*240* پایان عشق
با تو میگویم
با تو از تابستانی گرم وشیرین
با تو از ایّام داغ و تبدار
با تو از روزگارن دیرین
با تو از اولین دیدار
با من بگو
با من از لحظههای نخستین
با من از کوههای گریزان
با من از برق چشمان گویا
با من از خاطرات پریشان
جنگل سبزهای طراوت
آب آیینهای مناظر
شهرها در ردیفی پیاپی
گلههای همیشه مسافر
شهرک طاقهای سفالین
مقصد مهربانیست ما را
وندر این شهر آغاز و پایان
مشترک میزبانیست ما را
ما در آن روزهای طلایی
فارغ از گیر و دار زمانه
قلبمان هرچه میدید میخواست
عشق در این میان یک بهانه
چشمها هرزه بودند و مشتاق
جسمها ناشیانه هوسناک
رفت بر ما گناه نخستین
جسم ما روح ما هر دو بیباک
یاد داری تو هم آن گنه را
بر تمام دلم نقش بستهاست
بعد از آن گناه نخستین
سدّ سرم از گنه هم شکستهاست
سادهی پاک و معصوم دیروز
عشق ما را همان جاست پایان
هان فراموش کن رفتهها را
چون زن هرزهگرد خیابان
محمّد مستقیمی - راهی
*238* ایّام مرده
غم ایّام مرده باید خورد
غم رنج نبرده باید خورد
حالیا غم مخور که بعد از این
غم غمهای خورده باید خورد
محمّد مستقیمی - راهی
*244* جفا
گر دل به برم بود به جان داشتمی
گر تخم وفا بود به دل کاشتمی
گر از تو به من جفا نمیرفت همی
جور دگران ندیده انگاشتمی
محمّد مستقیمی - راهی
*245* نگاه
گفتم روزم گفت سیاهش کردم
گفتم عمرم گفت تباهش کردم
گفتند به وقت رفتنش چون کردی؟
گفتم که نشستم و نگاهش کردم
محمّد مستقیمی - راهی
*256* بور
بر شهد گل جایزه زنبور شدم
کبریت قضا کشیدی و دور شدم
این جایزه گفتم آبرویی است مرا
تو شست نشان دادی و من بور شدم
محمّد مستقیمی - راهی
*246* نقش بیهودگی
نقش بیهودگی قلب مرا
با ظرافت روی سنگ آوردی
تو ندانسته دل تنگ مرا
روی آن سنگ به تنگ آوردی
بوسهای بر رخ آن سنگ زدی
نقش خود را تو به رنگ آوردی
زخمی از بوسه بر آن سنگ نشست
آه! افسوس! که آن سنگ شکست
محمّد مستقیمی - راهی
*251* بازگشت
جادههای ذراز خم در خم
آرزوهای واهی کوتاه
خسته و کوفته ز راه دراز
به امید وصال یک همراه
میرسم از امید مالامال
دل پر از شوق دیدن رویت
بر لب جویبار خاطرهها
مینوازد مشام را بویت
جویبار نمونه در پاکی
سبزهها انتظار زیبایی
گلههای چریده در شبنم
نی چوپان و ساز تنهایی
میدود شوق دیدنت در من
همچو در تشنه شوق دیدن آب
نقش بر آب میشوند همه
آرزوها ز دیدنت ایخواب!
باز تنها و خسته و غمگین
منم این جا نشسته بر لب جوی
داغ غم خورده بر دلم اینک
گرد غربت نشسته بر سر و روی
آب در چشم من غبارآلود
سبزهها در نگاه من خار است
سگ گله ندا زند که:"برو"
بازگشتن همیشه دشوار است
محمّد مستقیمی - راهی
*301* دیوار حجاب
خبر: ذز سه راه ملک اصفهان خانه عفاف افتتاح شد
دی دلبرکم قول سه راه ملکم داد
با قول سه راه ملکش قلقلکم داد
پنداشت که من نسیهفروشم ته بازار
چون در عوض بوسهی نقدینه چکم داد
ترسید که طفلانه بگریم ز جفایش
لیمو دو عدد لیک به اسم پفکم
تا دربروم شور به شیرین رد و آمیخت
با شکّر بوسه ز لبانش نمکم داد
تا گربه نرقصانم و تا موش نتازم
دستی به کمر دست دگر بر سگکم داد
تا آن که درشتی نکنم نرم ببیزم
غربال گشادم بگرفت و الکم داد
در کندن و کاویدن کوه و کتل وصل
چون سخت نفسسوخته دیدم کمکم داد
دیوار حجابی که میان من و او بود
با خشتک اوّل که کج افتاد شکم داد
محمّد مستقیمی – راهی
*303* خیمهی داغ
(در سوگ رضا سیفالدینی)
رضا جان رفتنت را باورم نیست
ولی انگار راه دیگرم نیست
رضا جان ماتمی جانسوز داریم
عجب عیدی در این نوروز داریم
غم کوچ تو صد پاییز درد است
رخم از غم چنان پاییز سرد است
غمی داری که همرنگ غروب است
دل تنگم همان تنگ غروب است
دریغا آن شکفتنهای لبخند
که پژمردند و بگسستند پیوند
دریغا آن شدنها آمدنها
دریغا آن نشستن پاشدنها
چرا آن باغ لبخندت خزان شد؟
چرا ماتمسرا آن بوستان شد؟
ببین پروانههای بوستان را
ز غم از بال و پر افتادگان را
ببین پروانهی زیبای باغت
ز هر آلالهای گیرد سراغت
گهر "شهروز" گوید باغبان کو؟
شبم تاریک ماه آسمان کو؟
دل "بهنام" از این غصّه خون است
غمش از غصّهی عالم فزون است
ببین "الهام" را "ایمان" خود را
ببین آن "توامان" جان خود را
به گلشن خیمهی داغ تو بستند
درون خیمه با یادت نشستند
من و پروانگان چون غم بگیریم
رثای ماتمت را دم بگیریم
بیا ای دل که بیپروا بگرییم
بیا در نیمهی شبها بگرییم
محمّد مستقیمی – راهی
*302* کوچ غریبگونه
در سوگ رضا سیفالدینی همکلاسی دوران دبیرستان
ای خوب! چو رفتی از بر ما
غم ریخت غبار بر سر ما
از خانه چو پا برون نهادی
از لانه پرید مرغ شادی
پرگشت فضای خانه از درد
با کوچ غریبگونهات مرد!
کوچی همه از جهان گذشتن
بی هیچ امید بازگشتن
بودی تو قرار محفل ما
گهوارهی کودک دل ما
دلبستگیت برای ما بود
دهلیز دل تو جای ما بود
هم جام بلور ما تو بودی
هم سنگ صبور ما تو بودی
میریخت به گوش ما نوایت
موسیقی صادق صدایت
صد نغمهی پاک همنوایی
در گوشهی باغ آشنایی
رفتی و من وامیر و لیلا
هستیم سه تن ولیک تنها
در پرده سهتار را شکستیم
هر سه به سهگاه غم نشستیم
لیلای تو خیمهی سیه بست
در خیمه امیر غصّه بنشست
زد برزن عیش طاق ماتم
در خانه دوید سایهی غم
چل روز نوای غم شنودیم
ما چلّهنشین درد بودیم
کارم شده روز و شب از این غم
خاییدن قندرون ماتم
رفتی و پناه دیگرم نیست
میبینم و هیچ باورم بیست
محمّد مستقیمی – راهی
*305* در هجای رضا اس...
تدیّن بیا تازه را گوش کن
خبرهای کهنه فراموش کن
تدیّن رضا هم درآورده پشم
ولی من نگیرم بر این پشم خشم
"جوان است و جویای نام آمده"
اگر چه به وضعی درام آمده
رضاجان برایم مکن خویش لوس
تو در روی نیمکت بکن موسموس
"تو را با نبرد دلیران چه کار"
تو طفلی تو را تیله آید به کار
"که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند"
تدیّن تو را سیخ کرده عمو
برایم تو را میخ کرده عمو
رضاجان تدیّن مگر زه رده
که در چنگ این شیر شرزه زده
خودش مرد میدان نبوده یقین
به تاراج راهی تو را کرده زین
چو یارای این ضربهام را نداشت
تو را شیر کرد وبه جنگم گماشت
من آمادهام جنگ با هر یکی
شما کور خواندید هر دو زکی!
کنی جمله همسایهها را بسیج
به یک حملهات میکنم گیج و ویج
تو و یاری جمله همسایهها
تو و پاتک لشگر خایهها
تو با این همه جمع نامرد و مرد
به یک حملهام زرد خواهید کرد
شماها در این حمله خواهید دید
در این حمله بر خویش خواهید رید
دگر برندارید شمشیر شعر
شماها که ریدید بر... شعر
مگر جنگ شعر است جنگ ملل
که افتد لگدها به پشت کپل
خودت را تو نامیدهای مرد جنگ
تو نازیدهای بر قطار فشنگ
بلی کارزار تفنگ از کمی است
بلی جنگ سرنیزه نامردمی است
ولی جنگ ما هست جنک کلام
اگر مرد جنگی بیا شاه غلام
در این و این رزم و این کارزار
تفنگ و فشنگت نیاید به کار
در این جنگ خو.اهی تو شعر روان
عروض و بدیع و معانی بیان
ولیکن تو در شعرتر میزنی
به قافیهی تنگ زر میزنی
تو جانا در این جنگ مغلوبهای
منم شیر شرزه تو هم روبهای
کمکگیری از عمرو و زید و رضا
نیاری که جبران کنی مامضی
من آنم که در هجو بیبند و قید
بود تخم من سوزنی و عبید
ولی شادم از این که در جنگ شعر
برقصیم با هم به آهنگ شعر
بهانه است تا این که تمرین کنید
توانید اسب سخن زین کنید
بریزید بیرون همه حرف مفت
بگویید هر چه توانید گفت
چو قافیهتان تنگ شد غم مباد
به یاری هم میکنیمش گشاد
ولیکن بدانید هر چه دوید
یکیتان به گردم نخواهد رسید
محمّد مستقیمی – راهی
*304* در هجای تدین
یکی همسایه دارم خوب و مقبول
به صورت خوب و سیرت شاد وشنگول
صفا و معرفت پیشش تمام است
تدیّن کنیه نامش شاه غلام است
ولیکن من نمیدانم چرا او
زده در رختخواب خویش وارو
مرا دیشب تدیّن هجو گفته
مشو غمگین که حرفش حرف مفته
یقین خارخارکش خاریده امروز
که بر ما این چنین تابیده امروز
برو راهی تو هم تقصیر داری
چرا همسایه را تنها گذاری
چرا او را نوازشها نکردی
چرا درمان خارشها نکردی
تدیّن جان نمیدانم چه کردم
که خواندی در نهان کمتر ز مردم
گله کردی سراغت را نگیرم
سراغ درد و داغت را نگیرم
تو را صد بار گفتم ای نکوکار
که با پیران نگشتی کودکان یار
تو فوتبال کردن کی توانی؟
که پایت بشکند ای یار جانی!
بیا بشنو تو این پند عسل را
بیا بشنو تو این ضربالمثل را
"کبوتر با کبوتر غاز با غاز
کند همجنس با همجنس پرواز"
تو و همبازی طفلان شدن چیست
بیا با ما که باشد نمرهات بیست
غلط گفتی که من نامهربانم
رفاقت را به خوبی میتوانم
به راه دوستی سر میسپارم
تو را جان تدیّن دوست دارم
اگر کمخدمتی از من تو دیدی
اگر حرف بدی از من شنیدی
اگر دیدی قلیلی یا کثیری
مبادا آن ز من در دل بگیری
علیه من تو را کی سیخ کرده؟
چه کس در آهکت زرنیخ کرده؟
تو با این سن و سالت گول خوردی
ز رندان زمان بامبول خوردی
که گفتت هجو راهی را کنی ساز
دهانش را به هجو خود کنی باز
تدیّن جان تو میبازی در این جنگ
زدی بر لانهی زنبورها سنگ
کنون کاینسان تو با من در ستیزی
ز زیر حملههایم برنخیزی
به پای شعر منکوبت نمایم
به دست هجو جاروبت نمایم
چنان بر بچهی تهرون زنم مشت
که خود بر بچهی جندق کند پشت
اگر کندم به دور خویش خندق
منم از تخمهی یغمای جندق
از این خندق به سویت پل زدم من
در این هافتایم نه تا گل زدم من
گل و دروازه دانم دوست داری
که پایت را در این ره میگذاری
بک و فوروارد بر تو دشمن استند
که با فول و لگد پایت شکستند
بیا با من که از بک دور باشی
ز اردنگی و از چک دور باشی
بیا با من که گر در جنگ افتی
به شعر هجو در نیرنگ افتی
در آن بازی تو خود بازیچه بودی
به ظاهر گرچه بازی مینمودی
خودت اوّل به من یامفت گفتی
که من هم بار تو کردم کلفتی
ولی ای دوست! اینها را تو در دل
اگرگیری شود کار تو مشکل
به جان تو که با هجوت بجنگم
به شرطی که نرنجی از جفنگم
محمّد مستقیمی – راهی
*306* کویر نمکسود
در سوگ محمّد امینی(دارا)
ببار دیدهی پرشور در عزای امینی
دلم کویر نمکسود شد برای امینی
اگر چه چند صباحی است میهمان "حبیب" است
کنون به بزم ادب خالی است جای امینی
دریغ و درد که دارای سرزمین ادب رفت
فسوس و آه از این کوچ غمفزای امینی
چه غنچهها که شکفتند از نسیم بهارش
چه بالها گژکه گشودند در هوای امینی
چه دردها که دوا شد ز دردمندی دارا
چه دردها که صفا یافت از صفای امینی
گشود صد گره از کارها به ناخن تدبیر
خدای در دو جهان شد گرهگشای امینی
به ملک فقر و غنا بوده مرزبان قناعت
برون نرفته ز مرز گلیم پای امینی
هماره تیغ زبانش به جنگ جور به جولان
چرا که شیر خدا بود مقتدای امینی
به جز به درگه معبود و پیشگاه عدالت
ندیده کس به جهان قامت دوتای امینی
زهی به مست هراسان! که سوی دوست گریزد
زهی به جای امینی به التجای امینی
از آن که اشک روان داشت در مصیبت مردم
سرشک خلق روان است در قفای امینی
غریبه سوخت از این آتش فراق به هر جا
شگفت نیست که میسوزد آشنای امینی
کلاه فضل به سر برنهد یقین ز کرامت
اگر به دوش بلاهت فتد ردای امینی
حرارتی که به جان کویر میزند آتش
شرارهایست از این داغ جانگزای امینی
قصیده تاب ندارد کویر داغ بزرگش
بیار مثنوی درد در رثای امینی
سرود "راهی" غمگین به سال رحلت "دارا"
"کنون به بزم ادب خالی است جای امینی"
(1411)
محمّد مستقیمی – راهی
*307* بردند سیاووش مرا
(در سوگ فرزند نوجوان دوستم)
دانی ای خاک! چه داری در بر
مرتضی بلبل خاموش مرا
تا همیشه زدی ای نیلدرون!
رنگ ماتم همه تنپوش مرا
هفتخوان غم در پیش من است
تا که بردند سیاووش مرا
آن که با نغمهی غمخواری خویش
گاه میکرد سبک دوش مرا
پسرم! در بغل تیرهی خاک
بردی از خاطره آغوش مرا
محمّد مستقیمی – راهی
*308* شش بار خزان گذشت
(در سوگ علی قوامزاده از زبان خواهرم)
سالی که گذشت یار غم بودم
یک دست در اختیار غم بودم
شش بار خزان گذشت و بی بهنام
پژمردهتر از بهار غم بودم
غمخوار من آن که شام هجران را
با او همه در کنار غم بودم
این عهد به سر نبرد و تنها رفت
تنها شده در دیار غم بودم
ویران شدم ای غم! از تو صد فریاد!
کاشانهی هستی تو ویران باد!
محمّد مستقیمی – راهی
*309* حسینیه هفتاد و دو تن
(ماده تاریخ حسینیهی چوپانان)
سه محرّم چو گذشت از سدهی پانزدهم
گشت بر پا همه با همّت چوپانانی
این حسینیّه که تا روز جزا باد درود
از عزادار حسینش به روان بانی
خواست "راهی" به تمنّای سرانگشت دعا
سال احداث بنا از ولی پنهانی
"مهدی" از جمع که غایب بود تاریخ بنا
شد "حسینیه هفتاد و دو تن قربانی"
(1403 ه.ق)
محمّد مستقیمی – راهی
*310* لات چاله میدون
تو موجای خزر کوچه یار تهرونی
فتادهای توی تورم خودت نمیدونی
نترس ماهیک خوشگلم نمیکنمت
تو حوض خونه یا تنگ بلور زندونی
تو مثل ماهی سفیدی اونم نه پرورشی
من از تو قلیه میسازم برای مهمونی
یه پات همیشه تو کوچس یه پای دیگت تو خونس
فدای این پا و اون پات مگه تو دربونی
جوابسلاممو با فحش چارواداری میدی
فدات بشم مگه تو لات چاله میدونی
تو پررویی زدی رو دست سنگ پا امّا
برای ورمالیدن لیز مث صابونی
به یاد خشتک تمبون میون مانتوی زرد
سرودم این غزل ناب بند تمبونی
محمّد مستقیمی – راهی
*311* کلّه تشتی
(در هجای خاسته و عصیانی)
"خاسته" ای کلّهات مانند تشت
هست اندر تشت ناپاک و پلشت
کلّه تشتی هجو ماگفتی؟ بگو
غیر گُه کی میکند از تشت نشت؟
گر به "عصیانی" رسیدی گوز ما
خارشت از هجو "راهی" وابهشت
بارها کردم شما را یاد بود
جایتان خالی چو اندر شهر رشت
من شما را پروریدم سالها
5 تان در دامن من گشت 8
محمّد مستقیمی – راهی
*312* چراغ مزار
(در هجو رییس شورای چوپانان)
«حاجی آقا فلان خلایی ساخت»
که دعایش کنند مرد و زن
بهرهاش این که میکند خیرات
از پس و پیش دوست با دشمن
توشهی آخرت کجا به از این!
که همه میکنند بر توش ان
با چنین کار خیر پربرکت
شد چراغ مزار او روشن
هر کسی را گذار میافتد
میکند در چراغ او روغن
دور بادا! چراغش از هر باد
غیر بادی که میوزد ز لگن
گفتم این شعر در ثنای اسد
از فشار شکم چورستم من
گوز ما ای رفیق! بر حاجی
که تو را میکنند خلق احسن
دشمنی ضربتی تو را گو زد
چو سما با تو هست لا تحزن
تو که خوردی غم یبوست خلق
خشک بادت رطوبت دامن
محمّد مستقیمی – راهی
*341* تندیس درد
بر سنگ مزار برادرم مصطفی سرودم
تندیس درد خفته به خاک ای برادرم!
خاکم به سر! چه آمده زین داغ بر سرم!
پروانهسان به گرد حریم تو پرزدم
چون شمع خانه آب شدی در برابرم
سرطان تو را ربود به میزان غم ز من
جوزای غصّه دید ز قوسش کمانترم
رفتی ز جمع ما و نگفتی که بعد از این
با آن دو طفل کوچک تو چون به سر برم
هفتاد شب گریستهام بیصدا ز درد
با رفتن تو نعرهزدن شد میسّرم
گیرم که درد هجر تو را چارهای کنم
او چون کند ز داغ تو، بیچاره مادرم!
سال هزار و سیصد و هفتاد و پنج را
مهر از جهان بریدهای و نیست باورم
(مهر 75)
محمّد مستقیمی – راهی
*459* انتخابات
پرسیدم از استاد که یک خبرهی مجلس
باید که چه اندازه هنر داشته باشد
فرمود نباید ز مکلاّیان باشد
بل باید عمّامه به سر داشته باشد
تا آن که بدانندش از اهل سیاست
باید که یکی کلّهی گر داشته باشد
باید نتراشد ز بن و بیخ محاسن
ریشی به پر شال کمر داشته باشد
در راه به پا داشتن قسط و عدالت
بر خلق به یک چشم نظر داشته باشد
در گیر و کش دهر به هنگام تعامل
بر بیضهگه خویش مقر داشته باشد
هر جا که ببیند زن بیحجب و حجابی
باید که قیامی درخور داشته باشد
باید نه فقط تف کند عقش بنشیند
بر مال حرامی چو گذر داشته باشد
باید که به هر جمعه قیامی و قعودی
از نیمهی شب تا به سحر داشته باشد
خندیدم و گفتم که به تنبان من و توست
آن خبره که این جمله هنر داشته باشد
محمد مستقیمی – راهی
*457* اتحاد سبز
خون ندا، ندای خون شد
اتحاد دل سبز
سبزه شد حاصل سبز
آتش در جنگل سبز
افتاد و رنگ خون شد
خون ندا، ندای خون شد
سنگ ریای عدالت
بشکست پای عدالت
دست خدای عدالت
ز آستین ما برون شد
خون ندا، ندای خون شد
دشمنی با آزادی
منفوری شیطانزادی
عفریتی از بیدادی
ظلمت از حد فزون شد
خون ندا، ندای خون شد
با کفر ملک باقی
با ظلم ملک فانی
با ظلم و کفر و خامی
این دیو ذوفنون شد
خون ندا، ندای خون شد
کاخ پوشالی تو
طبل تو خالی تو
عرش خیالی تو
پوسیده از درون شد
خون ندا، ندای خون شد
خون ندا خروشان
جاری به قلب ایران
سیلی شد در خیابان
کاخ ستم نگون شد
خون ندا، ندای خون شد
محمد مستقیمی – راهی
*464* گلنسا
(در سوگ گلنسا ساغندی از زبان فرزندش هوشمند)
مادر تو که رفتی از برِ ما
غم ریخت غبار بر سرِ ما
از خانه چو پا برون نهادی
از لانه پرید مرغِ شادی
پرگشت فضایِ خانه از درد
صد مرثیه شد ترانه از درد
کوچی همه از جهان گذشتن
بی هیچ امیدِ بازگشتن
بودی تو قرارِ محفلِ ما
گهوارهیِ کودکِ دلِ ما
دلبستگیت برایِ ما بود
دهلیزِ دل تو جایِ ما بود
هم جامِ بلورِ ما تو بودی
هم سنگِ صبورِ ما تو بودی
میریخت به گوشِ ما نوایت
موسیقیِ صادقِ صدایت
صد نغمهیِ پاکِ همنوایی
در گوشهیِ باغِ آشنایی
زد برزنِ عیش طاقِ ماتم
در خانه دوید سایهیِ غم
رفتی و پناهِ دیگرم نیست
میبینم و هیچ باورم نیست
تو مادر ما، گل وفایی
یک گل که به نام گلنسایی
محمد مستقیمی – راهی
*458* همدستان
در سوگ مسعود غلامرضایی
ای چشم! بردی بخت من, فرزندِ مسعودِ مرا
جوشاندهای اشکِ مرا, خوشاندهای رودِ مرا
ای خاکِ تیره! ای حسود! از حسرتِ آغوشها
دزدیدی از آغوشِ من, با کینه, مسعودِ مرا
ای شمعِ جانافشانِ من! ای شعلهیِ پنهانِ من!
آتش زدی بر جانِ من, بنگر کنون دودِ مرا
یک زخمِ کهنه داشتم, بر دل ز داغِ مادرت
کردی ز داغت تازهتر, زخمِ نمکسودِ مرا
مادر ندیدی زین سبب, بردی به دامانش پناه
با رفتنت بردی, پدر! هستِ مرا , بودِ مرا
بهرام را چون جان شدی, مسعود در کیوان شدی
با زهره همدستان شدی, سوزاندهای عودِ مرا
دردی که در جان ریختی, با هستیِ من شد عجین
زین دردِ جانفرسا نخواهی دید بهبودِ مرا
در هشتمین روزِ بهار, خنده زدی در بوستان
هشت روز مانده تا بهار, پژمردی از بادِ خزان
محمد مستقیمی – راهی
*455* سلطنت
بر سنگ مزار سلطنت غلامرضایی با عرض تسلیت به حضور خاندان امینی
پیداست که رشتهها بریدی ای خاک!
از خلق چه نالهها شنیدی ای خاک!
شایسته شدی که پادشاهی بکنی
اکنون که به سلطنت رسیدی ای خاک!
محمد مستقیمی – راهی
*67* فتنهی عالمگیر
درد طاقتسوز دل ناگفته به
غنچهی تنگ دهان نشکفته به
آتش این آه هستیسوز ما
زیر خاکستر بلی بنهفته به
دیدگان را نیست گر الماس اشک
گوهر یکتای غم ناسفته به
راز این سودای هستیسوز ما
در حجاب سینهها بنهفته به
علّت جمعیّت ما تفرقه است
مجمع تفریقیان آشفته به
فتنهی ما یک جهان آشوب بود
فتنه گر عالم نگیرد خفته به
محمّد مستقیمی - راهی
*540* مادر مهربان
بر سنگ مزار دولت
ای خاک ز آب هم روانتر شدهای
با دولت پیر ما جوان تر شدهای
تا مادر مهربان ما را بردی
ای خاک چقدر مهربانتر شده ای
محمد مستقیمی – راهی
*539* دولت بیدار
در سوگ مادر همسر و دختر عمویم دولت سرودم
دریغا دولت بیدار ما رفت
از این جا پر کشید و تا خدا رفت
چو دل در سینه می دانم چرا بود
چو بخت از سر نمی دانم چرا رفت
چنان مهتاب بود و بیصدا بود
چنان خورشید رفت و بیصدا رفت
دل بیگانه بر من سوخت آنگاه
که بشنید از برم آن آشنا رفت
شب من روشنی از مهر او داشت
سیه شد روز تا آن روشنا رفت
در این دنیای وانفسا نگنجید
فرشته بود چون تا کبریا رفت
محمد مستقیمی – راهی
*531* حاج ...
در تمام خاک چوپانان یکی
غیر از این چلغوزک پیناس نیست
اندرین بازی ژوکر جفتکزن است
چون که در دست شما یک آس نیست
فاش خواهم گفت در تنبانتان
بدتر از این کک بتر زین ساس نیست
در دهان گندیدگی چون گندناست
در ترشرویی کم از ریواس نیست
با تمام کوچکی در وسوسه
کمتر از وسواس الخناس نیست
او اگر از ناس میگوید سخن
ناس افغانیست آن این ناس نیست
در شناس جای دشمن جای دوست
هیچ میمون مثل این نسناس نیست
قافیه هرچند میگردد غلط
بدتر از این دلقک رقاص نیست
گرچه مشهورست کناس سده
لیک در جایی که این کناس نیست
لایق دستان او جای قلم
غیر کجبیل و به غیر از داس نیست
آنچه از بامش به رسوایی فتاد
تشت و تشت و تشت هست و تاس نیست
گرچه چون سگ مدعی پاس هست
لاس شاید هست اما پاس نیست
با وجود موسموسش با سگان
هیچ کس باور ندارد لاس نیست
چارپایهی دوربینش بر هواست
گرچه میدانم که او عکاس نیست
قافیه گر بند تنبانی شود
سخت لیفهتر ز عمرو عاص نیست
شد مسلم زین نشانیهای تو
کاین جعلق غیر حاج... نیست
محمد مستقیمی – راهی
*530* گریهی آسمان
بر مزار دختر نوجوان مجید همایونی
من نو گلی در چنگ توفان بهارم
چون صد خزان پژمردگی در سینه دارم
در کودکی رفت از سر من دست بابا
در نوجوانی کرد بیماری شکارم
هرگز نبود و نیست چتری بر سر من
تا آسمان گرید همیشه بر مزارم
محمد مستقیمی – راهی