*257* شریک جرم
بی تو باید بودن
و بودن محکومیّتی است
زندگان را
زنده بودن جرم است
تو بیا تا با هم
زنده باشیم
و شریک جرمی با من باش
محمّد مستقیمی - راهی
*258* گوش همان ماهیها
این تاطم امواج را بنگر
همان تلاطم امواج سالها پیش است
و این غروب
که دفن میکند خورشید را
در مزار بیکس دریا
همان غروب
شنهای ساحل آرام را بنگر
که شلّاقخوردهی سالیان امواجند
و نوازش شدهی بادهای توفنده
و شنها نیز
شنهای سالها پیش است
و گوشماهیها
که تو را از آنها
گردنبندی ساختم
گوش همان ماهیهاست
که با هوسی دزدانه
اندام تو را لمس کردهاند
همه همانند
ایکاش تو نیز همان بودی!
محمّد مستقیمی - راهی
*255* ناز شبانگاه
غروب همه جا پژمرده بود
و تو پژمردهتر بودی
مگر از غروب میآیی؟
ای که در نگاهت
راز سحرگه نهفتهاست!
بیا و دست امیدت را
در دست فرداها بفشار
با ایمانی
راسختر از معابد هندو
با طبعی
روانتر از طبیعت شاعر
دریاب
افقهای دور را
ای که در چشمانت!
ناز شبانگاه خفتهاست
محمّد مستقیمی - راهی
*252*غروب، نیمهشب، سحرگاه
غروب
اینک آن تختهسنگ تنهاست
و جویبار به پایش زمزمه میریزد
زمزمهی خاموش نجواها
و قهقههی روشن خندهها
و به یاد دارد
آن غروب دلانگیز را
آیا تو نیز به یاد داری؟
اینک آن اقاقیا تنهاست
در کنار مدفنی غریب
غریب آشنای اصفهان
و شهری غریب
برای من و تو نیز
و آن اقاقیا
به یاد دارد آن غروب را
آیا تو نیز به یاد داری؟
اینک این منم که تنهاست
روی تختهسنگ
زیر سایهی اقاقیا
در کنر مدفنی غریب
غریبتر از تو
از من
از ما
نشستیم ساعتی که چون لحظهای گذشت
در ان غروب
چه رازها
چه گفتهها که بر زبان نرفت
کیک بر زبان من
همه خلاصه در کلامی آشنا
آشنا برای من
آشنا برای تو
جملهی مکرّری که بارها شنیدهای و گفتهای
و بارها شنیدهایم و گفتهایم
جملهای که در فواصل زبان و گوش
و گاه
در انتهای ظلمت خاطره
خاموش میشود
و تو برای پاسخ تمام گفتههای من
خلاصهای
میان مرز آری و نه
آماده داشتی
به یاد دارم آن غروب جاودانه را
آیا تو نیز به یاد داری؟
نیمهشب
آن اتاقک خموشتر ز هر سکوت
خندههای عاشقانهی تو را
که توامان یک عبوس ناشی از نرفتن تو بود
به پژواک طلبید
اینک آن اتاق
به یاد دارد ما را
وان نیاز خفته در نگاههای شرمگین
آیا تو نیز به یاد داری؟
بسترم در آن شب امیدواری از وصال
به بر کشید غریبانه آرزوی مرا
و آهنگ خیانتی عظیم را
با من پر از حسادتی عمیق
رقیبانه ساز کرد
آنک آن وفای بستر نیازهای جسم
درد گنگ یک بهانه را
شاعرانه بر زبان تو کشید
بسترم از آن زمان هنوز
به یاد دارد
عطر یاس گیسوی تو را
آیا تو نیز به یاد داری؟
آغوشهای دمبهدم من
جایی برای خفتن تو بودند
و آن بوسههای گرم
حیران جادهی لبها
تا انتهای نرم بناگوشهای گرم
معصوم و کودکانه طی کردند
وان دستهای جنونزدهی خاموش
با التهاب یک عطش پنهان
چون تشنهای سرابگرفته در صحرا
بر تپّههای وادی اندام
دنبال یک هوس
هوسی بیدار
با اسبهای سرکش انگشتان
کنکاش کردهاند
وان چشمحای خسته ز بیخوابی
برق نگاههای هراسان را
تا کهکشان زمزمهها
دنبال کردهاند
اینک تمامی آنها
به یاد دارند
آن لحظه لحظههای شب دوشین
آیا تو نیز به یاد داری؟
سحرگاه
اینک سحرگهان
همگام مرغکان مرثیهگو بر مزار شب
چشمان خفتهی ما را
بیدار میکنند
وآن گاه
گرد و غبار یک سفر منفور
بر کولهبار خاطرههامان
بر چهرههای شرمگرفته از آن چه رفتهاست
غریبانه مینشیند
و چشمها
آن غرقههای امواج اشکها
در دوردستهای یک افق نزدیک
همراه میشوند
و خوسرانه میشکنند
سدّ غرورهای خودسرانه را
و تو
میان وادی بیم و امید
امید تکرارهای گذشته
و بیم تهی بودن امید
گفتی به من:
"دوشینه را ز یاد ببر"
و امّا من
دلتنگ از آن چه تو
از روی یک تظاهر پیدا
از روی امتحان
میخواستی ز من
گفتم تو را:
"هرگز! و تو نیز"
آن گاه
لبان پر از التهاب تو
بر آخرین ورق گونههای من
این جمله را نوشت
"خداحافظ..."
و من
به یاد دارم
آغاز را
آن لحظه لحظههای غروب گذشته را
دوشینه را
آن لحظه لحظههای سحرگاه رفته را
فرجام را
آیا تو نیز به یاد داری؟...
محمّد مستقیمی - راهی
*259* از منارهها تا ناقوسها
من از منارهها میآیم
که با تو
چندین سال میلادی
فاصلهها دارند
من از گنبدهای طلایی
و از کبوتران سپید سبکبال میآیم
که از هراس صدای مؤذّنها پرواز میکنند
و تو
از ناقوسها میآیی
که با من چندین سال هجری
فاصلهها دارند
آیا به تو نگفتم هرگز
من نیز دلی دارم
در سینهای پرمحبّت
که بر روی آن
میتوان صلیب کشید؟
محمّد مستقیمی - راهی
*260* قلب تاریخ
تو از کدامین باغ میآیی؟
که دستان بلندت
پربار از شکوفهی سرخ است
تو از کدامین جاده میآیی؟
که در واپسینت
خطّی سرخ
تا افق بیکران جاریست
تو از کدامین آسمان میآیی؟
با بالهای بلندت
که از ترنّمشان
باران خون جاریست
و کبوتران سپید
خونینبالان
تو را بدرقه میکنند
تو از کجای تاریخ میآیی؟
که چنین تنهایی
همسنگران غیورت را
یاران پرصلابت دوران جبهه را
آنان که دوش به دوش
و پشت به پشتت
جنگیدهاند
آنک کجای تاریخند؟
و تو از کجای تاریخ میآیی؟
آنان که همزمان با تو
در واپسین غروب
شهادت را
مزمزه کردهاند
آنان که با خروشی پرجوش
قلب سیاه شب را
در همان هنگامهی غروب
از هم دریدهاند
آنک کجای تاریخند؟
و تو از کجای تاریخ میآیی؟
که چنین تنهایی
میدانم ای رفیق!
که تو از نیمهراه تاریخ
برگشتهای و اکنون
این ارمغان توست
دستان پر شکوفهی سرخت
آن خطّ سرخ شهادت
باران خون
و کبوتران خونین
خون
و خون
و خون
میدانم ای رفیق!
تو از نیمهراه تاریخ میآیی
و یارانت را
همسنگرانت را
که دوش به دوش
و پشت به پشتت
جنگیدهاند
در قلب تاریخ
بدرود گفتهای
محمّد مستقیمی - راهی
*254* واژهی آرزو
چند سالیست
زندگی را شناخته میدانم
و از نخستین
"او" را
با واژهی ارزو برابر دیدم
آرزوها گاهی
نقش حقیقتی کاذب را
ترسیم میکنند
و تو چون آرزو بودی
در من
تا آن که آمدی و من
زندگی را
از واژهی آرزو جدا دیدن
آمدی امّا
دیر نپاییدی
کاش میدانستی
نیامدهها را رفتنی نیست
و نیامدن را امیدی است
که در رفتن نیست
و تو چون رفتی
زندگی را دیگربار
با واژهی آرزو برابر دیدم
محمّد مستقیمی - راهی
*253* رفتهها
رفتهها را باید
به فراموشی داد
و من دیرزمانی است
از گذشتهها بیزارم
از گذشتهی خود
از گذشتهی تو
و چه زشت است
مشغول شدن به دیروزها
دیروزهای تلخ ملالانگیز
دیروزهای خاطرههای پست
دیروزهای سرد فراقآمیز
فردا از آن ماست
و امروز نیز
امروز که تو را از من اعتمادی نیست
آیا کسی نگفت
که قضاوت را عجولانه نباید
و آن چه را
نادوستان گفتهاند
امکان نادرستی شاید
من در مقام سلب گناه از خود
با حربهی کلام
به دفاع نشستم
و چه شیرین است
تبرئهشدن
از گناهی ناکرده
و از اتّهامی دروغ
و چه خوش است
آزادی
بعد از اسارتی کوتاه
شبس را با تو بودن
روی سبزههای خیس
تا دیرهنگام
و جاودانه خاطرهایست
با تو گفتن
قصّهی زفاف را
آمیخته به رؤیا
که التهاب ناشی از آن
حرارتی زاینده داشت
تا برودت هوا را مدفون کند
و چه گرم بود
آغوشهای نوازشت
که کدورتی عظیم را
تازه فراموش کرده بود
و چه سرد بود
شبی بعد از آن
که به تکرار آمدم
و تو چون رفتهها
رفتهبودی
رفتهها را نباید
به فراموشی داد...
محمّد مستقیمی - راهی
*247* شکست سکوت
تو را مییابم
در سطل خاکروبهها
و من مردارخوارم شاید
که تو را مییابم در سطل خاکروبهها
و حرفی برای گفتن هست
در لابلای سکوت زبالهها
و کلامی برمیخیزد گاه گاه
بی آن که سکوتی بشکند
یا زبالهای بلرزد
و پابرجا هستند زبالهها
در متینگ سکوت
و ماتم از سکوت زبالهها
که دنیای حرفند
و میخوانم از متینگ سکوتشان
دنیای حرفها را
شما را مییابم
در سطل خاکروبهها
و میپرستم
متینگ سکوتتان را
من مردارخوارم شاید
شما مردارخوارید شاید
و مینشینم در کنار سطلها
و مینشینیم در کنار سطلها
به انتظار شکست
شکستی که پیروزی است
شکستی که میارزد
انتظار را
شکست سکوت
محمّد مستقیمی - راهی
*345* مزار من، مزار تو!
بر مزار برادرم مصطفی سرودم
آی جبینهای توامان در توامان!
بسته در زهوژدان خاک
زادان دوبارهتان را
در کدامین تالار؟
کدامینها به جشن خواهند چمید
نمیدانم
ماندگاری پیشین من و شما
در زهدان مادر
نه ماهه شبی بود
که نهصد ماهه روزی در پی داشت
این نهها هزار ماندگاری
آیا چگونه روزی؟
برادرم!
چشمی که داشتم حضور تو بود در رؤیا
تا روشن کند
تاریکی زهدان را
یا روشنایی زادان دوباره را
فسوسا!
اگر میآمدی در میهمانی رؤیایم
اگر میگفتی
از آن چه دانستنش را بیتابم
ناباورانه به رؤیایش نسبت میدادم
اگر شیرین میبود
و به کابوسش
اگر تلخ...
لابد همان قدر به یاد میآوری
میشناسی
دیجور زهدان امروزت را
که من دیروزم را
اگر مرگ زادی دیگر است
بیهوده میجوییم
رشتهی پیوند این دو را
گاهی که در برابر، گسسته مینماید
گسسته، نه
رها
به کدامین سر نخ پشت سر گره میزنیم
این رشتهی هر دو سر گسسته را؟
برادرم!
همان قدر که من به گذشته میتوانم گره بزنم
تو به آینده
این نگرانی تنها از آن من است
نکند چیزی از آن با خود بردهباشی!
آن چه بر جای نهادهای
چون مردهریگ دیگران است
فرزندی
همسری
یادی
براستی چیزی به جا گذاشتهای؟
آیا باید میبردی؟
نبردهای؟
پاسخ این همه آیا را داری؟
پیش از این گاهی به پشت سر مینگریستی
افسوس
آرمان
یأس بودی
گاهی که دفتر خاطراتت را ورق میزدی
در واپس نگریستنها
امید
تلاش
طرح بودی
گاهی که دستانت را سایهبان میکردی
در دورنگریهای روبرو
اکنون چه؟
من همان توام
تو همان پدر
او همان پدربزرگ
....................
این جا که من نشستهام
و تو خفتهای
چندان تفاوت ندارد
با آن جا که نشستهها برمیخیزند
و خفتهها بیدار میشوند
من نمیگریم
که پیش از این گریستهام
اشکی که اکنون مین.یسم
مویهی مادری است
که در پشت بر من
هم اکنون مینالد
"آی داغدیده!
بر چه میگریی؟
بر او
بر خویشتن؟"
چه کسی زیانکار است
برادرم!
چرا شعرهایم را بر سنگ خویش کندهای
این نگین من است یا تو؟
انگشتریت کو؟
نه حسابهایت دیگر جاری نیست
- یکی میگفت مسدود است ـ
ـ آقا بفرمایید خرمای خیرات است.
آه!
من دست خالی به گورستان آمدم
باشد!
نگران مباش
من میدانم حسابهایت مسدود است
"آی مادری که پشت سر من میگریی!
بر او، نه
بر خویش
نوههای یتیمت خرما دوست دارند"
پاهایم را رها کن برادر!
شب نزدیک است
شاید از گورستان ترسیدم
-نه بنشین
-از آنها که میترسم زندهاند
تو که بویه به رفتن نداشتی
بگذار بروم
هان! داشتی؟
درآخرین رؤیاهایت
که با رفتگاه اخت بودی
مگر آن سو را ندیدی؟
تصویرت را به تسبیحی آویختهاند
-به کجا مینگری؟
به من؟
به دوردست؟
تصویرت واپس نمینگرد
در آن دور دست چه میبینی؟
رها کن پرسش بیهوده را
دلم میخواهد گریه کنم
-آی مادری که در پشت سر من میگریی
جوانت به کدامین سفر رفت؟
بیتوشه؟
با توشه؟
اشکهای تو گلایه از هجران است و بس
او بارها به سفر رفتهبود
نگریستی
میدانی برنمیگردد
برادرم!
رؤیاهای تو پیش از رفتن
گویای آشنایی تو با رفتگان بود
سیلی که از کوه جدا شد
برگی که از درخت
بخاری که از آب
چگونه است؟
هر روز از من دورتر میشدی
به کجا میروی؟
سیل را
برگ را
بخار را
میدانم
رفتگان به تو نزدیک میشدند
یا تو به آنها؟
همه چیز را باید تجربه کرد؟
محمّد مستقیمی – راهی