*383* موریانه ها
موشهای خانگی
در فاضلابها
آنقدر فربه شدهاند
که از در تو نیایند
نگران نباش
کتابها را موریانهها خواندهاند
محمّد مستقیمی – راهی
*382* پینک پونگ ۱۰
پینک
پونک پینک
پونک
به هوا بروی
به زمین بیایی
همین است که هست
محمّد مستقیمی – راهی
*381* هی هی
نریانها را
هی هی
پالان زدید
تا اخته شدند
مادیان ها
هی هی
قاطر زاییدند
هی هی طویلههای سترون !
محمّد مستقیمی – راهی
*380* سوء هاضمه
همه جاجشن
همه چیز صلواتی
دوغ و دوشاب
و من دچار سوء هاضمه
محمّد مستقیمی – راهی
*379* گورستانها
گورستان جلفا
مردگان ایستاده
در انتظار
و علفهای روییده
###
گورستان تخت فولاد
مردگان خوابیده
خسته از انتظار
و علفهای خشکیده
محمّد مستقیمی – راهی
*378* پگاه دروغ
در پگاه دروغ
مؤذنان بی محل حنجره دریدند
روسپیان محل فارغ شدند
محمّد مستقیمی – راهی
*377* تاکها
تاکها را به دار آویختید
ستاکها را مثله کردید
بارورتر شدند
محمّد مستقیمی – راهی
*376* آبشار مارگون
تو آبشار نیستی
که خالی کنی
زیر پای رود را
برای زیبایی
زیبایی تو خالی
نه تو آبشار نیستی!
تو چشمهی ایستادهای!
محمّد مستقیمی – راهی
*375* فصل پنجم
از خواب ناز نوجوانی که پریدی
زمستان گذشته بود
لباس سپید عروسی بر اندامت
بهار را زیبا کرد
و تابستان در سایهبان آغوشت
زیباتر گذشت
استریپ تیزت
با موسیقی باد پاییزی
زیباترین شد
محمّد مستقیمی – راهی
*374* او که من نبود
در نگاه عکس من در قاب
روی شومینه
یلدای من
در آیینهی تالار نمایان شد
و به بزمی شبانه نشست
با او که من نبود
###
برق که رفت
روشن کرد
شمع روی شومینه را
و قاب عکس را پشت و رو کرد
شمع تا پگاهان
سوخت
اشک ریخت
و خاموش شد
محمد مستقیمی - راهی
*373* شبگیر تا به ایوار
شبگیر
با نمنم باران بیدار شد
نیمروز
با یورش تگرگ سنگسار شد
ایوار
سیل آمد و خانه بر سرش آوار شد
محمّد مستقیمی – راهی
*372* ریشه در سنگ
ریشه در سنگ
در شکاف صخرهای
بر بلندای قلهای
بین دو سنگ روییدم
ریشههایم را رها نمیکنند
با این که سالهاست
گلسنگی حتی
بر آن دو نروییده است
محمّد مستقیمی – راهی
*371* مرده ریگ
پارهسنگها
مردهریگ نیاکانم
از عهد پارینه سنگی
سهم خواهرانم را
به صورتشان پرتاب میکنم
محمّد مستقیمی – راهی
*370* کوتوله (7)
سایهاش
در دمدمای غروب
فریاد برآورد:
ما بلند قامتان جاودانهی تاریخـ....
هنوز پژواک صدایش نمرده بود
که خورشید غروب کرد
محمّد مستقیمی – راهی
*369* بوی عشق
در سوگ شاملو
من و و تو
مصلوبینِ کلیسایِ شمسِ قیس
همچنان بر دار ایستاده
بزرگا تو!
که «بکارتِ سربلند را»
همچنان «سر به مهر»
به حجله بردی
همچنان بر صلیب میمانی
سربلند
«دهانت را بوییدند»
تا به جرمِ دوستداشتن
بشکنند
دستت را
که «حضورِ مأنوسِ دستان را میجست»
و تو
فراموش کردی پا را
به جرمِ «پایمال کردنِ جانِ انگشتان»
چه تلاشِ بیهودهای!
در پنهانکردنِ تو
تو را که یک آغوش بسنده بود
«برایِ زیستن»
« و برای مردنت»
تو خفتی
و «تمامِ کوچههایِ شهر»
خوابِ تو را
به پرسه نشستند
نگران خشکسالی مباش
«برکهها و دریاها » را پس از این
ما خواهیم گریست
تو بر دار میمانی
بیهده میکوشند
دارت را پنهان کنند
«فانوسی که به رسوایی آویختی»
«تمامِ کوچههایِ بنبست» را فروخت
و «قناریهایِ خاموشِ گلویت»
زبانِ عشق بودند
بزرگا تو!
که «تجربهیِ بیهودهیِ فاصلهها را» پیمودی
و آمدی
تا «شکوفهیِ سرخ پیراهن»
«صلتِ تمامِ قصیدههایم»
غزلِ مرگ توست
که باژگونه است
و گل پرتاب میکند
بر ما
در همان بالا
در همان بلند
که پرواز میکردی
ماندی برای همیشه
فریادِ «چراغِ معجزه»ات
هنوز میدرخشد
و ما کوردلان
در توفیر «نیمشب از فجر» ماندهایم
و سویِ چراغ «از کیسهمان رفت
آن «قطرهیِ تفتیده چون خورشید»
اینک در چشمان ماست
از تو نیاموختیم
«بیدریغ بودن را»
و «کاردهایمان
حتی برای قسمتکردن بیرون نیامد
تو که «دهانت بویِ عشق میداد»
چرا نگرانِ ناپیداییِ آن بودی؟
بزرگا تو!
که هماره گریستی
در درگاهها
در آستانهها
در معبرِ بادها
در چهار راهها
در چهار چوبها
و اکنون در قابی کهنه
زیستی
اکنون که با «خواهرِ عشق» ازدواج میکنی
درمییابی رازِ جاودانگی را
گاهی که «باد دیوانه»
«یال بلندِ اسبت را آشفته کرد
دخترانِ بلوغِ نارس
دخترانِ چگورهایِ کوک ناشده
دخترانِ شعرهایِ نسروده
دخترانِ زورقهایِ شکسته
به سوگ نشستند
و ما همچنان
«دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...»
محمّد مستقیمی - راهی
*366* دشمن
مرا که در ازدحام، میتوانم تنها باشم
پژواک نعرهی تو
میهراساند
دشمن!
دشمن!
من!
من!
من...
محمّد مستقیمی – راهی
*365* تبلور
هنوز چندمین لیوان پر است
بخاری را خاموش کردهای؟!
چه تابستان بیسایهای!
وقتی تمام خونم تبخیر شد
من تبلور تمامی توام
محمّد مستقیمی – راهی
*320* تاغ
دیروز کورههای سرب را
نیمسوز
امروز تنورهای نان را
خاکستر
همارهی بیبارن کویر را
......
محمّد مستقیمی – راهی
*319* تکدرخت
دخیلتان را
به کدامین شاخه میبندید
مسافران!
وقتی که جاده از آن تکدرخت پیر
فراری است
محمّد مستقیمی – راهی
*363* غروب
وقتی صادقترین نقّاش
آب را رنگ کرد
بر رود نوشتم:
«رنگی نشوید!»
محمّد مستقیمی – راهی
*362* بیخاطرگان
وقتی ابری میشوی
باران قشنگترین است
راندن در جاده
و موسیقی
اگر خانهای داشتهباشی
در دیروز
بیچاره شما!
نمیدانید
میزبان خود باشید
محمّد مستقیمی – راهی
*361* بیم
من نمیترسم
اگر صبح دروغ بگوید
درد، در شبنالهی بیمار بماند
سنگ، شیشههای پنجره را بشکند
و کلاغ نپرد
میترسم
صبح
درد
سنگ
کلاغ
در واژهها گم شوند
محمّد مستقیمی – راهی
*360* نور
تو گمگشتهترینی
پیش از این
سیاهچالها
نقبها
و شب را
پنجره بودی
برداشتن نشانها از جاده
بیراهه نیست
گمشدن است
محمّد مستقیمی – راهی
*359* دیش
دیروز
از آسمان باران بارید
در کرتها جدا جدا
گندم رویید
دیروز
داسها حاصل خیشی را دیدند
که در انبار دیدهبودند
دیروز آسیاب به نوبت بود
و بوی تنور
تا گرسنگی خانه میرفت
امروز
از آسمان گندم بارید
بر بامها پیووسته پیوسته
خرمن رویید
امروز
تشتها حاصل خیشی را بردند
که هرگز ندیدهبودند
امروز
آبها از آسیاب افتاد
و گرسنگی
تا بوی هر تنور میرفت
محمّد مستقیمی – راهی
*358* بلور شکسته
من
گریه
بی شبستان
بی ردیف مرثیهها
بلور شکسته جاریست
آن نشکن را چگونه شکستی؟
محمّد مستقیمی – راهی
*357* ساعت
عقربهها
پرسهزنان، نه
چشمبسته میگویم
اسب عصّاری
عصاره
یا تفاله؟
یک سؤال له شده
از گیجترین سرگردان
محمّد مستقیمی – راهی
*356* تو
وقتی در ذهنت یافتیم
تمثیل پیوند
وقتی در خلوتت یافتیم
بند پا
وقتی به دارت آویختیم
فریاد داد
تو زنجیری
محمّد مستقیمی – راهی
*355* تبر
دار
خشک سربلند
با میوههای رسیده
و گاهی کال
خالی شدن هیمهدان را
چه کسی به یاد تبرها خواهد انداخت؟
محمّد مستقیمی – راهی
*354* دفاع
سرب
آلودهتر از همه
سنگین
زهرآگین
خود راسپردن به آتش
خونآشامی
و ماندگاری ناپایدار
در پوکهی پوک دیگران
و اوّلین و آخرین دفاعش
نـ...........ـعره...
محمّد مستقیمی – راهی
*353* دروغ
حماسه مدال نمیخواهد
سپیده را شب میزاید
بکارت یعنی: یک
این عروس نقرهپوش
چه کسی را دعوت نکردهاست؟
وقتی سپیده حلالزادهترین است
از آن بکارت تکراری
دروغی آشکارتر از صبح که گفتهاست؟
به سینهی کدام حماسه مدال میزنید؟
محمّد مستقیمی – راهی
*352* بازیچهها
آنک!
تشنگیم در بیابان کودکی
راستترین بود
پیآمد عرقریزان دوندگی
در پی چیدن یک هندوانهی ابوجهل
برای بازیچه
و گاهی پیآمد پیشاب
بر مارمولکی خفته در سرگین
و گریز در قهقهه
بی هراس از تصاعد سیانور
و جنون مارمولک
از معجون پیشاب و سرگین
لذّت دیدار سراب
در دوردست اوژلین برخورد
لهلهزنان تا آغوش سراب
و خفتن در سایهسار تاغ
با هزاران رخنه در خاک
لانهی سیآهکژدمهای پرشرنگ
کودکی بازیچهها
بازیچههای کودکی
بیابان روییده تا انتهای دنیا
تلحی هندوانهی ابوجهل
با عطر فریبای زرد
پیشاب
سرگین
مارمولک جنونزده
تاغ و سایهی زهرآگین
و گذر آسان من و تو
اینک!
تشنگی در خیابان پشت کودکی
پیآمد عرقریزان زندگی
در پی خرید هندوانهی شاهپسند
بیشرنگ
با شهد
مارمولکهای جنونزده از هر سو
بی معجون سرگین وپیشاب
و گریز در هق هق
از دود سیانور
و فریب آب
در دستآورد هر برخورد
لهلهزنان تا چنگال منجلاب
در گزش سیاهکژدمها
نه از جنون پیشاب و سرگین
که از سر کین
در سایهسار سروها
نه خفته بر خاک
که در پروازی خفّاشین
من و تو
بازیچه
در خرید هندوانه
در گریز از جنون سیانور
و سیاهشرنگ
سرو و سایهی زهرآگین
من و تو
مرگ...
محمّد مستقیمی – راهی
*351* خانه
خانهی من آن جاست
که بر خشتش افتادم
و بر خشتش خواهم خفت
تو کدخدای کدام دهکدهای؟
که قلعهنشین گمان خویشی
تو دهقان کدام مزرعهای؟
که داس تیزت
هرزه وجین نمیکند
فصل درو را دزدیدهاند
محمّد مستقیمی – راهی
*350* شنود
اگر میدانستی
نجوایمان را
چه دکلان بیقوارهای
بر بلندترین منارهها
جار
جار
جارمیزندد
میآمدی
محمّد مستقیمی – راهی
*349* قارچ
امید رسین را
در کدامین صندقخانه پنهان کردید؟
در نمور کدامین سرداب
بر بستر امید من
قارچ پرورش میدهید
سر فروبردن در کیسهی زباله
در پی لقمهای پسمانده
شاید شرافتی است
که کیسههای زباله را به سر پیچیدن
بگذار بر گردهی خویش سوار شوم
من از وهم میترسم
نه دشمن موهوم
پرچم
اهتزاز من است در میدان
نه پیراهن عثمان
بر سراپردهی تو
این جاده سرخ که ترسیم میکنی
به کجا میرود؟
امید رسیدن من
در پستوی هراس پوسید
محمّد مستقیمی – راهی
*348* شب
ای ابر هراس!
شرجی کدامین خفقانی
ناباوریم را رویاندی
رسوایی حاصل دستان بیبارش توست
لحافکهنهای که بر آسمان گستردهای
شمد خیس تابستان من نیست
آی شب تفزده!
به کدامین پشهبند بگریزم
خونی برای مکیدنت نماندهاست
شرار پنهانی که میسوزاندم
ایکاش صاعقهی ابر شک بود!
نه هراس
محمّد مستقیمی – راهی
*347* خسوف
نه برای ترس
که برای نوشتن
چراغ باید روشن باشد
بیخوابی گاهی شعر است
کرکره از گذر نسیم مینالد
او چه میداند نسیم کیست؟
نئونها یک ساعتی خسوف را به تأخیر انداختند
من منتظر این خسوف بودم
شب که دیرینه بود
و دلخوشکنکی چون ماه
ماه کودکی
بهانهی لالایی مادر
- ماه تیتی کلاه تیتی
بابای منو کجا دیدی
- دشت کربلا دیدم
- چیکار میکرد
- گل میچیند و بو میکرد
یاد ممّدو میکرد
دفتر خاطرات پدر
ماه جوانی
مزاحم پیش خواب
در پرسههای کوچهگردی
بوم شبگرد رسواگر
و گاه
سفینهی رؤیاهای عاشقانه
در عشقگردش دریای بالا
ماه شاعری
بوم تصویر عشق
الهام شعر
با تقلیدی از پدران
امید چهرهنمای بدرگونهاش
از هلال یک شبه
دوشبه
سه شبه...
و امید رؤیایی شعرهایم
در یک شبهها
دوشبهها
سه شبهها
چهارده شبهها
بدر را دیدم
من شبزده
ندید بدید بدر ندیده
یلدازدهی یلدابالیده
بدر را دیدم
آن درخشش عاریه را
یلدا میگفت:
"خسوفی در راه است"
خسوف را باور کردهبودم
امّا
این نئونها
یک ساعتی خسوف را
به تأخیر چشم من انداختند
محمّد مستقیمی – راهی
*347* خسوف
نه برای ترس
که برای نوشتن
چراغ باید روشن باشد
بیخوابی گاهی شعر است
کرکره از گذر نسیم مینالد
او چه میداند نسیم کیست؟
نئونها یک ساعتی خسوف را به تأخیر انداختند
من منتظر این خسوف بودم
شب که دیرینه بود
و دلخوشکنکی چون ماه
ماه کودکی
بهانهی لالایی مادر
- ماه تیتی کلاه تیتی
بابای منو کجا دیدی
- دشت کربلا دیدم
- چیکار میکرد
- گل میچیند و بو میکرد
یاد ممّدو میکرد
دفتر خاطرات پدر
ماه جوانی
مزاحم پیش خواب
در پرسههای کوچهگردی
بوم شبگرد رسواگر
و گاه
سفینهی رؤیاهای عاشقانه
در عشقگردش دریای بالا
ماه شاعری
بوم تصویر عشق
الهام شعر
با تقلیدی از پدران
امید چهرهنمای بدرگونهاش
از هلال یک شبه
دوشبه
سه شبه...
و امید رؤیایی شعرهایم
در یک شبهها
دوشبهها
سه شبهها
چهارده شبهها
بدر را دیدم
من شبزده
ندید بدید بدر ندیده
یلدازدهی یلدابالیده
بدر را دیدم
آن درخشش عاریه را
یلدا میگفت:
"خسوفی در راه است"
خسوف را باور کردهبودم
امّا
این نئونها
یک ساعتی خسوف را
به تأخیر چشم من انداختند
محمّد مستقیمی – راهی
*343* عنکبوت
"سهم من از آسمان یک پنجره بود"
و سالها گریست
پنجرهی گریان را نمیتوان گشود
پنرهی ناگشوده را
به شکیباییم نسبت دادند
پگاهی که تهی شد
پنجره از اشک
بیدار شدم
عنکبوتی سیاه
عرصهی پنجره را تار تنیدهبود
بیشک آن سوی پنجره
بهار امتداد داشت
قناری کوچکم
از وحشت میلرزید
محمّد مستقیمی – راهی
*339* هیچ کس
هیچ کس
جشنها
مانورها
اوهام
مهرگان
آبانگان
بهمنگان
مردم
من
هیچ کس!!!
محمّد مستقیمی – راهی
*337* انار آبلمبو
آبشار گیسوانت را رها کن
تا بر من آرد
عطر آن آویشن غریب را
که با درد تو همقد میرویید
هنوز دیروز بود
جوی کوچه باغ
سیب بر آب میآورد
امروز
انار آبلمبو
سیبها را دزدانه خوردیم
و انار
تا آبنمای میدان
آمدهاست
محمّد مستقیمی – راهی
*336* بختک
آه بختک!
طفلک شعرم!
تازه به رؤیا میرفت
یک اقیانوس شنا را
آغوش میزد
تا جزیرهی سبز
کوسهای بالههایش را ربود
آخ!
کابوسلاخ!
کابوسلاخ!
محمّد مستقیمی – راهی
*334* تولّد ـ همزاد
در انتهای محاقی دیرپا
یله شدم
بر ختی از نمک
من عطش فوّارهای بودم
که نه تنها خویش
همگنان
آب بر سرش میریختند
و یلدا
که با من زاده شد
ابتدایش در چشمانی یافتم
که اوّلین شعر مرا
زمزمه کرد
"لالا لالا گل پونه!"
در کویر روییدم
با عطشی فوّارهگون
و دستانی که یلدا را میپرورد
به حمایت از من به پا خاست
عشق را اگر دستانی باشد
بلند
دستان تو
و افسانهی توست
و یلدا همیشه
سوگلی قصّههایی بود
که انتهایش را در خواب میدیدم
محمّد مستقیمی – راهی
*337* قاب قرار
از کمرکش دیوار فرود آی
دامنهی آغوش من
قاب قرار توست
محمّد مستقیمی – راهی
*332* حریم پیراهن
باز شب و من
و اندیشهای؛ نه
گمانی؛ نه
شاید خیالی
میآید و چبگ مییازد
در آغوش
میبرد به آن کجا که میخواهد
بیپروا
خودسر
میآید
میجهد
میپرد
بی هیچ اختیاری در من
پراکنده نبود شعرم
اگر من بودم تنها
چنین نبود پیش از این
میرفتم با "او"
تا خلوت
بینگاه بیگانهای
بیهیجان نفس نفس غریبهای
میشد دل را گشود
میشد دل را فریاد کرد
و گاهی آن قدر خوب
که میشد رفت
تا حریم پیراهن
لمیده بر مخمل صورتی عاطفه
و نجوا
چه نجوایی!
یک غزل
یک افسانه
یک راز
هر چه بیندیشی
هر چه ناچار
و آن قدر حرف
و اضطراب زمان گریزان
که ناگفته نماند
و میماند همیشه
تا مجالی دیگر
بر مخملی
و زمان گریزانتر
و ناگفتهها انبوهتر
آن گاه فریاد تو
"هان! چه میگفتی در حریم؟"
باز میگردی به شب و من
و باز میگردانی به خویش سرزنشت را
که سزاوارتری
که او "او" را میخواست
نه چیزی از او
محمّد مستقیمی – راهی
*331* ایجاز یک گلبرگ
دستانت
که باید طاقدیسی باشد
بر لب برکهای آرام
و سایهای بر این خسته
تا ظهری داغ را خنکایی بخشد
نه چنین بود
زورقی بود در توفان
که تمامی آشوبش را در من ریخت
و من
تسلیم چبگ انداخته بر انگشتان این زورق
در گریز از آن آشوب
که بیرون از دستانت جاری بود
وا بیخبرا من!
که فراتر آشوبی دارم
در خویش
نگاهت
که باید قلعهای باشد
بر گرد این آشفته
که از خویشتن گریزان است
و از نیش نگاههایی که هیچ نمیگویند
تا در پناه آن طیف کهربایی بیاراید
نه چنین بود
صحرایی بود
به وسعت "یک قیامت سرگردانی"
که در آن وسیع
خورشید سوزان آتش فروریخت
و سوزاند
سوزاند
سوزاند
و گریختند نگاههایی که هیچ نمیگویند
آوایت
که باید نغمهای باشد
جوشیده از تار و پود باربدی فراخاکی
که جانش را بر نوک زخمه
به سیم تار میریزد
یا غزلی جاری بر انشتان شاعری غمگین
که میسراید تا دلش را زمزمه کند
یا آمیزهای از این هر دو
نه چنین بود
حماسهای بود
که در چکاچک شمشیرهایش
سهرابها، اسفندیارها
به خاک غلتیدند
و من
سیاوش تسلیم
جز غمنامهی بیگناهی خویش
در این آتشگاه چه دارد
دلت
که باید نامهای باشد
سرگشاده
گلی پر از ایجاز
تا کوتاهی یک گلبرگ
که تاب اطناب بهشت را ندارد
و زود توان بوییدش
نه چنین بود
افسانهای بود
به درازای هزار و یک شب
که هر فرصتی را
ناتمام میماند
در قصّهای
و چنانم در اشیاق میسوخت
تا شبی
و افسانهای
همچنان ناتمام
و گامهایت
که همیشه را پیش میآیند
و امید میآفرینند
انتهای یک بعد ناباورانه را
و نمیرسند
میآیند
آن گاه که بر آنها مینگرم
میآیند
آن گاه که بر آنها میاندیشم
میآیند
و میدانم که هرگز نمیرسند
محمّد مستقیمی – راهی
*328* سیاهمست
دستانی را
که در زباله پی نان میگشت
گرفت
دستان زخمی
از زخم میناهای شکسته
به پیالهفروشی برد
و جامی بخشید
اینک همان دستان!
بازمیگردند سیاهمست
از دشنهای که در پشت اوست
محمّد مستقیمی – راهی