*323* قمصر
گلها را بردند
یک شیشه شعر گریستم
و او
قمصر را به خان برد
تا کیک بپزد
محمّد مستقیمی – راهی
*322* ابیانه
دامن چیندار دخترک
در شیب کوچه کوتاه شد
کوتاهتر
کوتاهتر
و چارقد گلگلیش را
باد هرزه ربود
کوچه ایستادهبود
و اصالت میرفت
محمّد مستقیمی – راهی
*321* بیک
ای سوخته در آفتاب!
مگر از ستیغ فرد آیی
و بخسبی
تا زهره بخشی ناسپاسان را
که رؤیایت را
به گلولهای بیاشوبند
محمّد مستقیمی – راهی
*320* تاغ
دیروز کورههای سرب را
نیمسوز
امروز تنورهای نان را
خاکستر
همارهی بیبارن کویر را
......
محمّد مستقیمی – راهی
*319* تکدرخت
دخیلتان را
به کدامین شاخه میبندید
مسافران!
وقتی که جاده از آن تکدرخت پیر
فراری است
محمّد مستقیمی – راهی
*318* ژرفای شعر من
شعر من
آن شکنا، آن شفّاف
نکند تنگ بلوری است
که بر طاقچهی خلوت من میخندد
و در آن ماهیک قرمز احساس
آشنا میکند اکنون لطافت را
با لحظهی افسردگیم
ـ خوب میدانم در راه است ـ
و به هم میزند آرام
بالههای تپش قلبی را
که زمانی لرزید
در نگاه گذرانی
که در آن فرصت اندیشه نبود
در فراسوی آن پنجره
که گذشت از کوچه
و نماند
ماهیک!
آن قدر کوچکی ای زیبا!
که نمیایی گاهی حتّی
در غم دیدهی من
و دلی کوچکتر
میتپد در موج سینهی تو
تا برانگیزد موجی آرام
بر پهنهی دریایی
که
جای میگیرد گاهی
در دستانم
دل من میگیرد گاهی که میبینم
عمق روحم حتّی یک گره انگشت است
و در آن میمیرد
ماهی قرمز احساس
شعر من
آن مانا، آن رخشا
نکند آکواریوم باشد
در گوشهی تالار نماشای تو
با ماهیکانی که لغزندهترین پولک را
بر تن عاطفه میمالند
در سبزی یک جلبک دستآورد
که چه دستآویز است
مروارید ریز حبابی را
که گریزان است
از کام تهیمانده و خندان صدف
در درخشان چراغی
که نه از خورشید
ار رخنهی دیواری است
و هر آن شبپرهی شومی
میتواند بکشد آن را
و بگریاند
کودکی را که نگاه است
بر آن بالهی رنگین
که نمیداند زندانی است
در درون آبی
که بدستی ژرفایش
بیشتر نیست
شعر من
آن پایاب، آن بیموج
نکند حوضی کاشی است
در عرصهی یک باغچهی کوچک
که فقط گهگاهی میخندد
زیر دلخوشکنک رقص یک فوّاره
که هر زا گاهی
میتواند بپرد تا اوج کوتاهی
در غروبی غمگین
در درخشندگی ماه
که از دورترین آسمان میتابد
گاهی از گوشهی یک ابر
که نمیبارد هرگز
تا بخنداند آن نسترن تشنه که چتری است
برای تف یک تابستان
که در آن
کودکی شاد
میتواند بخزد آرام
در آب
بنشیند لب پاشویهی آن حوض
که عمقی دارد
کمتر از جرأت یک شیرجه
شعر من
آن مانداب، آن گیرا
نکند مردابی باشد
در دورترین سایهی یک جنگل دوشیزه
که گاهی بر آن
مینشیند آرام
دست آرامش خورشید
از روزنهی کوچک برگ
برکهای پرماهی
ماهیان حسرت
چشمدرراه که همراه نسیم
بوزد صیادی قلّاب به دست
تا به سوری بنشاند
ذوق یک ذائقه را
پیش از آن ظهری که خاک
آخرین قطرهی این تالاب کوچک را
پس بگیرد از چنگال گرمایی
که به سرقت میآید هر روز
و شتابان میکاهد از ژرفایی
که به اندازهی یک خیزش قلّابی است
که فرومیماند در لجن عادت
شعر من
آن آیا، آن گذرا
شاید
تندرودیست که میغرّد
و میآید
از فراسوی افق
جایی که ابرها میگریند
چشمهها میجوشند
چشمههایی که در آن پرتو خورشید چنان تابنده است
که به حیرت وا میدارد
هر دیدهی جویایی را
که در آن دامنه دل باختهاست
چشمههایی جاری
از دل قاف
از نهانخانهی سیمرغ
با زلال حیوان
که ز سرچشمهی خورشید روان است به خاک
تا برویاند
دانههارا
و برقصاند
ساقهها را
و بجوشاند بر پنجهی هر شاخه
شکوفایی صد غنچهی رنگین
رودباری که نه گرمای تف تابستان
و نه زهدان عطشناک کویر
قطرهای میکاهداز ژرفایش
ژرفایی
به بلندای فلک تا دریا
شعر من
آن موّاج، آن آشوب
باید اقیانوسی است
بوسهبخشنده به هر گونهی خاک
که در آن
ماهیان آزادند
زیر آن خورشید
که هماره گرم و تابنده است
و به خود میخوانند
هر دل شیدا را
پریان دریایی
که در آن خانه دارند
با چنان ژرفایی
که نهنگان
آرزو دارند
یک شب آرام بر بستر ناپیدایش
بیتوته کنند
و چنان پهنایی
که در آن
ناخدایانی سرگردانن
که هویدایی نایابترین قارّه را فریادند
اقیانوسی که
تندرودان همیشه
میشتابند
بیکران ژرفایش را
بیکرانتر سازند
محمّد مستقیمی – راهی
*316* تاریخ شعر من
شعرم از گاه سرودن تپشی دارد در خویش
که نازکای حنجرهی کدامین پنجره را
در کدامین قرن
به نوازش بنشیند
و برویاند
بامدادانی را که نهان داشته در خویش
تا نسیمش به شکوفایی آن دورترین باغچه برخیزد
در دامن این دشت بزرگ
کی دم زمزمه برمیانگیزد؟
شور یک رامش بیگانه را
از شعرم
آواز زمان
و به خود میخواند
همگان را که به پا خیزند
گوشه در گوشهی هر پرده سماعی را
که عشق خنیاگر آن باشد
تا به تکمضرابی
هوش از سر ببرد گوشترین ثابیه را
کی به تاریکی این کوچه
که از خانهی اکنون زمان
تا خیابان همیشه جریان دارد
میآویزد
شعر من؟
به همآهنگی یک آواز
که شبی مست غزلخوانی
غم این سینهی پردرد مرا
به فضا پاشد
و فروخیزد در خلوت یک عاشق
که به امّید تسلّایی
چشم بر پنجرهی کور زمان دوختهاست
کی به آرامش رؤیای طلایی
میبرد کودک نوپای زمان را
شعرم؟
خفته بر بالش ابریشم لالایی آن مادر غمگین
که بر ان اس بخواند همه شب
"امشب و فرداشب و شبهای دگر هم"
کی میآشوبدشعرم؟
خواب شبهای سیاهی را
که سرانگشتان سبپرهای
بیامان مهرش را دزدیدهاست
و میافروزد افروزک یک عاطفه را
به شرار یک آه
تا فراخواند پروانهی عاشق را
به طوافی که فرومانده
در هالهی یک حسرت پاک
کی فرومیریزد شعرم؟
پرچین سکوتی را
که به پا میسازد گهگاه
شومدستی که گل باغچهی اشک مرا
خار میپیچد
تا تراوش بکند عطر دلانگیزش
به مشامی مشتاق
که دلآزردهی گندابهی واماندگی است
و میآراید آلاچیقی
تا فراسو
و در آن احساسی را
خوشه میبندد
که فرادستان پرچین پرواز زمان باشد
کی سراپرده میآویزد شعرم؟
به شبستان دل سوختهای
که نمیداند شب را
در کدامین پرده
چنگ بیداد زند
تا به شبگیر آغوش رسیدن
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه
شور انگیزد هر نغمهی جانبخش زلالی را
کز دل عاشق شوریده برمیخیزد
در دل شب
و بیاویزد بر تاری هر کوچه
که نجوای میآلودهی مستی را
در بغل میگیرد
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه بنشیند
بر نرمای لالایی هر مادر بیدار
به هر آشفتگی کودک خواب
و بیفروزد
گرمی مهر به کاشانهی هر شاپرکی
که ز مهمانی یک شعله
بازمیگردد هر شب
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه
پیچکی باشد پیچیده به دیوار سکوت
تا به پا سازد
طاقدیس احساس
تا فراسوی زمان
و پراکنده کند
عطر عشقی سرشار
تا تمامیّت آغوش تمنّا را
لبریز کند
شعر من
نه که شعر امروز
بل که شعر فردا
شعر دیوان زمان باید
محمّد مستقیمی – راهی
*315* جغرافیای شعر من
زاده میشود یا میمیرد
همیشه را
پیش از زادن
در زهدان خیال
نوزاد شعر من
آن افشرهی احساس
خمیرمایهئ عطوفت
گل سرشت
جان گرفته از دمادم نگاهها
لرزشها
و تپشها
به پا میخیزد یا میخوابد
همیشه را
پیش از خیزش
در قنداقهی پیش پا افتادگی
کودک شعر من
آن پرورده در نازکای ابریشم خیال
در لای لای گهوارهی خلوت
و در آغوش همیشه باز تنهاییم
ایستاده در هراس افتادنها
شکستنها
و ریختنها
میپوید با میپاید
همیشه را
پیش از پویش
در آلونک خستگی
بروجک شعر من
آن دستآموز شیطنت خواهران
همزادان
در تنگنای دفترکم
در ایوانک کوچک خانهام
پوینده در شتاب افتادنها
خراشیدنها
خاستنها
میگریزد یا میماند
همیشه را
پیش از گریز
در این سوی چینهی بسندگی
نوباوهی شعر من
آن کوچهگرد خاکنشین
آن تیلهباز گویجوی
رمنده از آغوش مام
تا بنبست پیدای وابستگی
با زمزمهی نجوای همبازیان
در دلهرهی رفتنها
بازآمدنها
گمشدنها
میتازد یا میسازد
همیشه را
پیش از تاخت
در غبار کوچهی بنبست سرخوردگی
نوجوان شعر من
آن نیمکتنشین مشتاق
آن گذشته از زهدان تا کوچه
آن مدرسه شنیدهی مدرکدیده
در سودای نام
از ایتدای محلّه
تا بساط روزنامه فروشی
در هیجان آخرین برگها
اوّلین صفحهها
روی جلدها
میگذرد یا میگذارد
همیشه را
پیش از گذار
در روی جلدهای خودباختگب
ستارهی شعر من
آن کورسوی
که من، تو و او
از پشت بام خانه توانیم دیدش
و دیگران با تلسکوپ نه
آن بامدادان ستارهی زودگذر
به امید تابندگی سرمد
از خیابان تا مطبعه
در رؤیای مؤلّفها
ناشرها
تیراژها
میتابد یا میافسرد
همیشه را
پیش از تابش
در دو مجلّد ویژگی برای من و تو
خورشید شعر من
آن تابنده بر استوای زمین
قطب در قطب
افق در افق
آن روشنای گرمابخش بر آلونکها
ایوانها
بامها
بومها
که همگانش در مییابند
برون از مرز رایها و رأیها
گویشها و جویشها
رنگها و جنگها
در دنیای ترجمهها
ترجمهها
ترجمهها
و نمیتابد جهانی
خورشید شعر من
اگر از آن بالاها
خورشیدگون ننگرد
بر گوشه گوشهی خاک
از نظرگاه افلاک
آن چنان بلند
که دستان خاک را برویاند
بی دسترسی آلایش خاکیان
و به که بیفسرد!
اگر چنین است
و نمیگذرد از خودباختگی
ستارهی شعر من
اگر بگذارد دل
بر دلخوشکنک نامی کوچک
که خود ننگ است
و انگشتنمایی آن چنان کوتاه
که پیش از خویش میمیرد
و به که بگذارد!
اگر چنین است
و نمیتازد بر سرخوردگی
نوجان شعر من
اگر بسازد
باهای و هوی روزینامهای که میفروشد
تمام صفحات و روی جلدها را
به خریدارن تدبیر
اندیشه
احساس
و به که بسازد!
اگر چنین است
و نمیگریزد از بسندگی
نوباوهی شعر من
اگر بماند
در خاکبازی همبازیانی چون خویش
شادان تشویقها
ترغیبها
و کفزدنها
و به که بماند!
اگر چنین است
و نمیپوید از خستگی
بروجک شعر من
اگر بپاید در خانه
با سرگرمیهای همزادگان
در قایمباشکهای ورق ورق دفتر
و به که بپاید!
اگر چنین است
و به پا نمیخیزد از پیش پا افتادگی
کودک شعر من
اگر وول بزند
در گهوارهی تکرارها
تکرارها
تکرارها
و به که بخوابد!
اگر چنبن است
و زاده نمیشود از روزمرّگی
نوزاد شعر من
اگر بمیرد و احشاشها را نیفشرد
نگاهها را ننگرد
نلرزد
و نتپد
و به که بمیرد!
اگر چنین است
اگر نمیتابد بر جهان
به که بمیرد!
و زاده نشود!
نوزادک شعر من
محمّد مستقیمی – راهی
*314* لهجهی آشنا (زبان شعر من)
آنک من!
ایستاده بر سکّو
در ابتدای پرواز
میخوانم
میخوانم همگان را
به شمارش معکوس
در تحریض خویش
با لهجهای بیگانه
و نگران
نگران افقی ناشناس
که یارایی چشمانم را ربودهاست
آنک من!
ایستاده بر سکّو
با بالهایی که در تب میسوزد
میدانم
میدانم پروازم را
پیش از این نقّاشان
به تصویر کشیدهاند
و میلرزاندم ناتوانی بالها
وقتی افق ناپیداست
لهجهام را اغراگران نمیدانند
و افق تصویرگران را من
لحجهام
از کدامین قریهی سوخته در تاریخ
و دستخوش کدامین توفان تطوّر است
که مفحوم اهالی امروز نیست
مگر مردهاند
زبانمندان لهجهی غریب من
قرنها پیش از این
که من متولّد شدم
نکند گمشدهای در زمان باشم
که خود نمیداند
کجای تاریخ است؟
من، پرواز
و افق تصویر ناپیدا
در غبارش نگاشتهاند
یا چنان دور
که نمیتوانش دید
شاید افسانهایست دور از من
افقی کران تا کران
قاف تا قاف
و پرواز تنها
در توان بال سیمرغ
یا من این زبان نمیدانم
این حسرت میماند در من آیا؟
تا همیشه
یا جان میگیرد
بالهایم
وقتی دریابم افسانه نیست
و پریدهان سیمرغانی
که افسانه نبودند
افسانه آفرینان
و آنک! در قاف خویش آسودهاند
این حسرت میماند درمن
یا"شسته میشود چشمانم"
زیر یک باران پگاهان
در بهارانی که آن سوترک
به یقین روییدهاست
و میبینم
آن بینهایت افق پروازم را
که غبار از دیدگان من است
نه ز بوم نقّاشان
که نشان دادهاست
بارها
آن قاف را
به پوپکانی که به پرواز برخاستهاند
با چشمان باز باران دیده
و رفتهاند
از همین سکّو
تا آن قلّه
که سیمرغشدن را پذیراست
این حسرت میماند در من
یا آوازم راکف میزنند
و بر میانگیزندم به پرواز
گاهی که بیاموزم
الفبای زمان را
در هزار کنج زمانه
آن جا که گم شدهبودم
با یافتن خویش
و نوشیدن جرعهای از خنکای تازهی امروز
تراویده از چشمهسار زمان
تا زبانم بچرخد
به لهجهی آشنای اهالی امروز
که من
گمگشتهی این قبیله بودم
نه بیگانهی آن
همخونیام را
پیوندهای گونهگونم گواهند
و آغوش باز مام قبیله
که راندن نمیداند هرگز
اینک من!
ایستاده بر سکّو
افق پیدا
لهجه آشنا
بال رها
اینک من!
اینک! پرواز
محمّد مستقیمی – راهی
*313* جاری شعر
شعر من شاید در من جاریست
وقتی با خود تنهایم
و نجوا میکنم با "او"
گلبنش ریشه میدواند
در خاک غم
سیراب میشود از طراوت شادی
گل میکند
گل میکند
گل...
شعر من شاید دستان کودکیست
که اندازهی خدا را نشان میدهد
به اندازهی مهربانی
و به زمین میآرد "او" را
نزدیک نزدیک
تا "زیر شببوها"
شعر من شاید "زنبیل پیرزنی" است
پر از عشق
که به خانه میبرد
تا تقسیم کند
با عصای همّت
از پشت عینک عاطفه
بین من و تو
شعر من گاهی پی یک لانه
پی یک کاشانه میگردد
هر کجا را که پری مانده
از دیروز
که چکاوک پر زد
شعر من موسیقی است
درد یک نای همآوای است
با سرفهی یک مسلول در عمق زمین
و چه سنگین است!
آن سربرنگ خستگی
در آفتاب زرد سینهی پرچین چپری گلین
شعر من گاهی لجن جوی خیابان است
که در حسرت مینشاند
سپیدار را
در همسایگی رود
وقتی آب در آن گم میشود
شعر من گاهی مینشیند بر ترک دوچرخه
میرود با "او" تا تنهایی
تا بیحوصلگی
و میایستد
زیر آن افرای سترگ
به تماشای "چراغ چشم گرگ"
در زمستانی سرد
شعر من در افریقاست
گاهی که گرسنه است
و در قارّهی دور است
در حالت سیری
او به هر جغرافیا میگنجد
و به هر تاریخ میاندیشد
شعر من میخندد
میگرید
در شکوفایی یاس و لاله
مینشیند در سایهی پرچم گل
برمیخیزد با نسیم
میخروشد با باد
شعر من این جاست آن جاست
هر کجا هست که من خود هستم
دست بر بال کهر سحر میکشد
دست میکشم
میفهمد
میفهمم
دیده بر طاقچهی تنگ فضا میدوزد
میسوزم
میبیند
میبینم
مینشیند به کمین
در صید عطر دورترین شکوفهی خاک
مینشینم
میبوید
میبویم
میگشاید آغوش بر تلخی
شیرینی
ناگواری
به گوارایی
میچشم
مینوشد
مینوشم
میسپارد دل
به همآوا شدن باد و درخت
آب و دره
به ترانهی علف در نیلبک
میسپرم
مینیوشد
مینیوشم
شعر من نیست در آن گوشه
که همقافیهها میخوانند
و نمیرقصد با ساز ردیف
و نمیکاود در باغچهای
که از این پیش چیدهاند
گلچینان
آن چه را روییدهاست
شعر من در من جاریست
نه در آن جویباران کهن
که به دریا پیوستند
محمّد مستقیمی – راهی
*317* پروانهزار
دیرپاترین شب تاریخ را
شبپرگان به مویه نشستند
در ان پگاه سرمد
که در خروسخوانش
نسیم کوی دوست وزیدن گرفت
و در لطافت شبنم پگاهان
عاطفهی نیلوفری شکفت
ریشه در خاک
و ساقه در افلاک
آن هزار در هزار گل پیچیده در بود و هست
و عطری نیلوفری پراکند
در جای جای هستی
آن گاه
پروانگان عاشق
با بدرود پیلهی انتظار
درو گفتند پرواز رهایی را
و پروانهزار شد آسمان
آن نیلی دیروز
که دیگر نیلی نبود، نیلوفری بود
در آن پگاه سرمد
عشق رویید
عشق شکفت
و عشق تراوید
تا گرم کند افسردگان را
و جان بخشد مردگان را
و عاشق کند همگان را
و چنین کرد
از آن پگاه سرمد
آن گل جمال محمّد(ص)
محمّد مستقیمی – راهی
*286* هشتپایان
آی هشتپایان!
که پیش میکشید
کجایند آن هزاردستان
که پس میزدند؟
محمّد مستقیمی - راهی
*282* لانهی موش
این لانهی موش را
چه کسی کندهاست
در ما...؟
سوختم
وقتی آن تازی هار
مرا گزید
زخمم را نهان کردم
زیر خاکستر آن آتش مینوی
و آغاز شد
اوّلین نقب گریز
از خاکستر تا شعله
دویدم
از مداین تا مدینه
با چرتی در هر سقیفه
و درنگ تا همیشه
در کوچهی وراثت
که من خوگرفتهی این کویم
همدردی بهانهی التجایم بود
تا فرصت انتقام
پنهان داشتم
هم خویش را در خویش
هم "او" را
و نقبی دیگر
از ارادت تا ریا
برانگیختم
شغادان را به حقّ وراثت
تیغ بر چکاد
شیفتگان را به عطش امنیّت
زهر در جام
تشنگان را به سراب بیعت
نیزه بر سر
بیرنگان را به فریب نیابت
شرنگ در کام
پنهان
پشت تیغ
جام
نیزه
شرنگ
گریزان در نقبی
از دشنه تا پشت
گشتم
در هزار کنج هزار و یک شب افسانهای
از توس تا بغداد
با تیغ برمکیان بر مکّیان
و تسخیر "عبّاسه"
دژ بکارت تازی
با نقاب صدارت در نقبی
از دیوان تا حرمسرا
پوشیدم
خلعت مصری در بلخ
زیر انگشت قرمطیجوی آن "غازی"
در "ساختار دعای نشابوریان"
ـ که نساخت ـ
پوشیده در نقبی
از یمگان تا الموت
آمدم
از اردبیل تا اصفهان
با کشکولی پر از طامات
و تبرزینی از خرافه
تا حفر خندقی در مرز
به عمق جهنّم
و به نقّالی برخاستم
این سوی جهنّم
در قهوهخانهی "هشت بهشت"
از مجلسیترین "شهنامه"
خزیده در نقبی
از خانقاه تا قاپو
خریدم
همهی عتیقهها را
کهنه و نو
از آن یهودیزادهی عتیقهفروش
کافی برای همیشه
تا سپرده شوند
مرواریدهای خزفآلود
به موزههای فراموشی
در نقبی
از خیبر تا تلآویو
این لانهی موش را
چه کسی کندهاست
درما...؟
محمّد مستقیمی - راهی
*279* گورستانها
گفتی خاطراتت را بسپار
به گورستان فراموشیها
و نگفتی
چگونه بسپارم به فراموشی
گورستانها را
محمّد مستقیمی - راهی
*277* کلاغان
برف
برف
برف میبارد و گمان
کبکها پنهانند
و کلاغان پیدا
محمّد مستقیمی - راهی
*276* کویر
باز هم کویر
کویر
کویر
باشد
رهایی از سراب خود نعمتی است
محمّد مستقیمی - راهی
*275* سد
آبها را سد کردید
تا جاری نشوند
و ببرید آن کجا که میخواهید
اگر سدّتان نشکند
محمّد مستقیمی - راهی
*274* اتاق گاز
اگر خفه میشوم
گناه کیست؟
خود شیر اتاق گاز را گشودهام
محمّد مستقیمی - راهی
*273* نعلین
امروز چکمهای خریدم
یادم باشد
بزدایم طرح نعلین را
از شعرهایم
محمّد مستقیمی - راهی
*272* شاعر
دیشب رانندهای مرا گفت:
"به شاعران نمیمانی"
یادم باشد یک سامسونت بخرم
محمّد مستقیمی - راهی
*271* یک تاریخ غبار
آمدی
از پشت یک تاریخ غبار
فرصتی نبود
تا چهرهات را بشویی
در زلال اشکهایم
و رفتی
همچنان غبارگرفته
در پشت یک تاریخ غبار
محمّد مستقیمی - راهی
*268* از جمعه تا آدینه
جمعه
روز زنگی
با بیداری ناگزیر
در گریز از بیداری
با غوغای خروس زنگولهدار
که در آن میتوان گریخت از خویشتن
و نبود
رمیده بر توسن سیاه
ضدّ گلولهی نگاه
و رفتن تا میدان صورتی ریا
- آقا سلام من هم آمدهام.
و ماندن بی قیلوله
در شرابرنگ یک خمار
از این سو تا آن سوی ظهری سربی
تو در توی مرمرین خطبههای وهم
با حسرت یشمی یک شقشقیّهی پاک
که فرورفتن
در خلسهی بهشتی موهوم
انگشتی است در گوش
ذائقهی تلخی واقعیّت را
و خلسه گاهی عبادت است
تا فردا
تکرار دیگر بودن
تو هفتهای هفت روز جز خویشتنی
آدینه
روز نقرهای
با بیداری گزیده
در گزیدهی بیداری
بیآواز خروس زنگولهدار
که میتوان خویشتن بود و سرود
لمیده بر کوسن لیمویی ذوق
در سایهی آرامش قهوهای خیال
و میتوان خوابید
از این سو تا آن سوی نیمروزی طلایی
در لای لای ابریشمین خطبههای سکوت
که خفتن
گاهی بهتر از عبادت است
و رؤیا دیدن
بهتر از رؤیا شنیدن
تا فردا
ابتدای دیگر بودن
من هفتهای یک روز خویشتنم
محمّد مستقیمی - راهی
*267* نعلین
وقتی نعلین
قلمها را شکست
چکمهپوشان
پاها را قلم کردند
محمّد مستقیمی - راهی
*266* شست نود متری
"او" خدا را نشان داد
با سبّابهی شصت میلیمتری
این شست نود متری چیست
بر مزارش؟
محمّد مستقیمی - راهی
*265* مرثیهی آوار
دیوارها را خفه کردند
با رنگ
چه کسی مرثیهی آوار خواهد سرود؟
محمّد مستقیمی - راهی
*264* یک اوستا مرثیه
در سوگ مهرداد اوستا
در پرسهی زرتشت طبعت
یک اوستا مرثیه دارم
اوستا!
محمّد مستقیمی - راهی
*263* چکاوکها
گذر افتادت اگر
در گلستانه
به سهراب بگو
سر این مزرعه از زاغچه جدّیتر بیست
و چکاوکها مردند
محمّد مستقیمی - راهی
*262* فوتبال
آن جا که فوتبال همه چیز است
شکستهبالی چیزی نیست
محمّد مستقیمی - راهی
*261* کلاسور خاطرات
برگهای کلاسور خاطراتم
یک در میان، گم شدهاند
تو آنها را با خود بردهای
میدانم...
محمّد مستقیمی - راهی
*234* ناکسان
دلم میگیرد
گاهی که تنهایم
و دلم به هم میخورد
گاهی که ناکسان تنها نیستند
همیشه...
محمّد مستقیمی - راهی
*233* اذان قرمهسبزی
دیریست اذان قرمهسبزی را
از گلدستههای ظهر و شام
نمیشنوم
فریاد از ناقوسهای اسپاگتی!
محمّد مستقیمی - راهی
*232* زنجیرها
آنک زنجیرها پاهایم را میآزرد
گسستم
اینک دیوارها
چشمانم را...
محمّد مستقیمی - راهی
*217* آن نستوه
هنوز میآید
نستوه
با دوچرخهی خاطرات من
با خرجینی از نور
بر ترک تاریکی
و همراه میشود
با خستگی صندلی
در یکرنگی کلاس
و پرواز میدهد لبخندهاش را
در فضای جسارت نوجوانیام
"او" میزبان غوغای من است
بر سفرهی صبر
بوی شرم است که فریاد میزند
وای! وای! وای بر تو!
هنوز گنجشکهای شیطنت من
در برجهای کبوتر چشمانش
لانه دارند
"او" با عینک ذرّهبینی میبیند
و نگاهش گهوارهی آرامش است
نینی چشمانم را
هنوز میآید
نستوه
با دو چرخهی خاطرات من
با خرجینی از نور
بر ترک تاریکی
و دستان لرزانش
اهتزاز پرچم بینایی است
بر بلندای بام انسان
به گاه خروش
و آیت بلند محبّت است
که میفشارد دستانم را
در دورترین زاویهی کلاس
به گاه سکوت
هنوز میآید
نستوه
با دو چرخهی خاطرات من
با خرجینی از نور
بر ترک تاریکی
و آوایش
نینوای درد است
که مینشیند آرام بر صافی دلها
هنوز میآید
نستوه
با دو چرخهی خاطرات من
با خرجینی از نور
بر ترک تاریکی
و در جریان کلاس
میلغزد آرام
پا در رکاب واژهها
و مینشاند مرا بر ترک
و میبرد تا نور
یادتان باسد
هرگز نپرسید
کجای خویشتن است؟
که توفان خواهد شد
من میدانم
"او"
در بیکران تنهایی است
همیشه در فضای سینهام
بوی شرم فریاد میزند
وای! وای! وای برتو!
چه دادی پاس این همه را
و "او"
باز هم هنوز میآید
نستوه
با دو چرخهی خاطرات من...
محمّد مستقیمی - راهی
*209* قیرآلود
امروز نفت امارات شصت سنت ترقّی کرد
رهگذری به من گفت:
"شلوارت نزدیک باسن قیرآلود است"
محمّد مستقیمی - راهی
*208* تنهایی
نمیفروشم
حتّی عوض نمیکنم
به هیچ و با هیچ
تنهاییم رات
محمّد مستقیمی - راهی
*207* دمشق
در دمشق دخترکی با اشاره پرسید
ساعت چند است؟
و من با هیچ زبانی نتوانستم به او بفهمانم
و زمان همچنان نامفهوم میگذشت
محمّد مستقیمی - راهی
*206* اوشین
در شهر اپیدمی «اوشین» غوغا میکرد
در خیابان
من بودم و سگهای ولگرد
یادم باشد خود را واکسینه کنم
محمّد مستقیمی - راهی
*205* من و تو
من و تو
همراه بودیم
در کوری راهها
در هراس تاریکی
بر بام شبها
در هم آمیخته بودیم
رؤیاهامان را
و قسمت کرده بودیم
آرزوها را
و «او» همیشه
خوابمان را میآشفت
و آرزوهایمان را میدزدید
محمّد مستقیمی - راهی
*140* حیدربابا
در سوگ شهریار
حیدربابا چگونه بگویم؟
این آخرین خبر دردناک را
ترسم که تندر خشمت
این بار شمشیرهای آختهاش را
بر فرق روزگار فرود آرد
ترسم که نهرهای خروشانت
طغیان کنند
و بشکنند تماشای دخترانت را
میترسم
از شوکت قبیلهی تو
آن گه که نام "او"
از رقص مهربان زبانها
در یاد سینهی تو به پژواک میرسد
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که جوجه کبکهایت
در حسرت شکفتن یک پرواز
بپژمرند
و خرگوشهای کوچک بازیگوش
برای همیشه بخوابند
ترسم شکوفههای درختانت
گلهای باغچههایت
پرپر شوند از نفس نالهخیز من
آنک دل گرفتهئ ناشادش
در خاطر همیشهی تو پیداست
حیدربابا چگونه بگویم؟
میترسم از هجوم دم سوگوار من
دیگر نسیم تازهی نوروزی
بر کلبههای سرد شبانان
عطر بهار نپاشد
گلهای "برف" و "نوروز"
در خاک انتظار بمانند
ترسم که ابرهایت
پیراهنتر خود را
در آفتاب داغ بخشکانند
"او" یک کوه غم به روی هم انبار کرده بود
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم
خورشید پشتگرمی تو از غم
کنج کسوف غصّه بمیرد
ترسم
آتش بباری از دل سوزانت
وان جامهی سپید بسوزانی
آن گه به بر کنی
آن کهنه طیلسان کبودت را
"او" مرگ را به بام قضا دیدهاست
"او" گونهی سیاه یتیمان را
در خانههای غمزده بوسیدهاست
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که سوزخیز سرودم
آتش زند
پرسوز ساز "عاشیق رستم" را
ترسم که خشکسالی این داغ
دامان سیبهای "عاشقی" شنگلآباد" را
رها نکند
ترسم پرندههای "قوریگول"
نقاشی بهار و خزانت را
با آخرین ترانهی بدرود
ویران کنند
ترسم که نشنوم دیگر
در جادهی "قرهچمن" زیبا
آوای چاوشان را
در گاه شور بدرقهی کربلاییان
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم خزان
در جای جای خویش بخشکد
ترسم سوار رهگذری دیگر
از "چشمهسنگی" تو ننوشد
ترسم که کودکان تو امشب
بیشام سر نهند به بالین
مادر بزرگ قصّه نگوید
ترسم ز یادها برود
آن قصههای "شنگول و منگول"
ترسم
دستان "خالههاجر"
در آس رودخانه بماسد
ترسم که اوستا"ممصادق"
از پشت بام به زیر افتد
در عطر پرطراوت کاهگلها
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که عید نیاید
دیوارها به نقش گل رنگین
دیگر بزک نشوند
پیغام و پیک مسافرها
از "بادکوبه" نیاید
و بچهها
در انتظار هدیهی آغوز
از گاوهای ده بنشینند
ترسم سماور مسوار "خاله اوغلی شجاع"
از غلّ و غل بیفتد
"او" یادها به جای نهادهاست
"او" روح خویش را این جا
از یاد برده بود
و شماها را
در یاد خویش داشت
"عمّه خدیجه سلطان"
"ملاّ باقر عمواوغلی"
"میرزاتقی"
"منصورخان بانی مسجد"
همه را
در یاد خویش داشت
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که درناهای افسانهی "کوراوغلی"
دیگر به این دیار نیایند
و
این قصّه ناتمام بماند
ترسم عقیم گردی
از شیرمرد زادن
حیدربابا چگونه بگویم؟
فرزند شاعرت
یک کوه غم به روی هم انبار کرده بود
"او"
افسانهی "کوراوغلی" را
با خود تمام کرد
بگذار کودکانت
با دستههای گل وحشی
همزاه با نسیم
به بدرقهاش آیند
حیدربابا پسرت شهریار رفت
حیدربابا پسرت شهریار مرد
محمّد مستقیمی - راهی
*134* خلیج فارس
مرا رگ حیات زمین خواندند
سوداگران خون
و با نام انتقال
با سرنگ نیرنگ
میلیونها واحد خونم را
برای روز مبادا
در سردخانهی تراستها
انباشتند
بشکهای ده دلار و پنجاه سنت
مرا رگ حیات زمین خواندند
سوداگران خون
و سالهاست
که به نام درمان
زالوی متّههاشان
حجامتی بیپایان دارد
بر گردهی نحیف و نزارم
مرا رگ حیات زمین خواندند
سوداگران خون
و رگ خواب زمین بودم
در دست شومشان
و سرنگها
مرفین تزریق میکرد
و خون میمکید
من رگ حیات زمینم
آزرده از نیش سرنگ نیرنگها
خسته از تلمبهخانهی زالوهای حجامت
و خشمگین
خشمی که فشار خونم را بالا بردهاست
من رگ حیات زمینم
شتاب نبضم در تب گرم رهایی است
نبضم را خود در دست خواهم گرفت
و تبم را
با پرسیاووشان خود میزان میکنم
نه با گنهگنهی وارداتی از غرب
و منحنی قلبم را
امواج خروشانم تنظیم میکنند
نه نوسانات بورس لندن و نیویورک
من رگ حیات زمینم
نبضم را خود در دست خواهم گرفت
حتّی اگر
ناوگان ویروسها
گلبولهای سپیدم را بیازارند
با تزریق سموم شیمیایی
از چپ و راست
من رگ حیات زمینم
همیشه جوشان و پرتپش
من خلیجم
همیشه خروشان و سربلند
فرزندان جنوبیام را ننگ سرسپردگی میآزارد
نسیم شمالم را بگو
توفان کند
و برانگیزد موجهایم را
تا بشوییم ننگشان را
و بخشکانیم دامانشان را
من خلیجم
من رگ حیات زمینم
رگ خوابم را به طبیبان مدّعی نمیسپارم
نبضم را خود در دست خواهم گرفت
تنگهام را خواهم فشرد
و عرصهشان را تنگ خواهم کرد
محمّد مستقیمی - راهی
*128* میقات خونین
گفتند "خانه" امن است
و به میهمانی خواندند ما را
که از قبیلهی "بوطالبیم"
و "شعبنشین" همیشهی تاریخ
و "خانه" میراث ماست
به میهمانی خواندند
این "کوفیان" همیشهی تاریخ
فرزندان زیادی "فرزند زیاد"
و ما که دیده بودیم
حجّ بیپایان را
در حماسهی خون "حسین"
با پروازی بلند
در نوردیدیم
فاصلهها را
و "کربلا" را به "مکّه" آوردیم
باشید
تا "زینبها"مان
"زینالعبادها"مان
به خطبه برخیزند
و برانگیزند
"مختارهامان" را
"میقات" بزرگمان را
"سعی" با"صفا"مان را
به خون کشیدند
تا "رمی" نکنیم شیاطین را
و "هاجرها"مان
اینان که پیش از این
بارها و بارها
"اسماعیلها"شان را
فرستادهاند
به مسلخی بیبازگشت
چه زیبا! "منا" را معنا کردند
و "سعیشان"
که داغ بود
داغ از داغ "اسماعیل"
"زمزمها" آفرید
جوشان و خروشان
که نهیب موجش
از ربایندگان امان "خانه" امان ربود
گفتند "خانه" امن است
"کعبه" را کعبتین انگاشتند
بازیچه پنداشتند
و با "ابرهه"
به بازی نشستند
و نرد باختند
و نشنیدند
صدای بال فوج "ابابیل" آگاهی را
بر فراز جهان
که "سجّیل" فریاد بر منقار
و تب کوچ از اسارت در بال
میآغازند
هجومی بیپایان را
و ندیدند
هزیمت "سپاه پیل" جهل را
از کعبهی دلها
هنوز اماننامهی "پیر" ما
در دست "بوسفیان" است
که نوادگانش
به خوشخدمتی کفتاران ستاده
"یوز" میتازانند
بر غزالان حرم...
آنک فریاد دوبارهی تاریخ است
که میپیچد
از "حرای" حرّیت
در کوچههای "مکّه"
و آکندهاست
"شعبهای" جهان
از نالهی تشنگان
"شکنجه کنید
"بلالها"مان را...
بکشید
"سمیّهها"مان، "یاسرها"مان را"
تا "هجرتی" دوباره آغازیم
از "مکّه"تان
تا "یثربها"مان
که همه جا "یثرب" است
و "انصار" در انتظار
که ما "مهاجران" را دریابند
و "مدینه" کنیم "یثربها"مان را...
آن گاه
از "مدینههای" عشق
از "مداین" شهامت
میکشانیم شما را
به "بدرهای" ذلّت
و مینشینیم
در "احد" تجربهها
و میکشانیم شما را
به "خندقهای" هلاکت
و دیگر بار
با"فتحالفتوحی" دیگر
"مکّه" را درمییابیم
و "کعبه" را "خانهی خدا" میکنیم دیگربار
و میخوانیم
"بلال" را
از دورترین نقطهی "افریقا"
تا "اذان" بگوید
بر بلندای بامش
و هشدارید!
ای نوادگان "هند و بوسفیان!"
این بار
اماننامهتان را
تمدیدی نیست...
محمّد مستقیمی - راهی
*125* کویر
آن جا که آسمان و زمین را خویشاوندی ایست
نزدیک نزدیک نزدیک
هردو تهیدستند
آن از بارش و این از رویش
آن جا آسمان به زمین نزدیک است
آن جا که آب را معنای دیگریست
با حرمتی والا
که باید آن را قسمت کرد
و کسی آب دیگری را نمیریزد
آن جا که نه تنها آسمان
کوزهها حتّی
نم پس نمیدهند
و کسی آب را گل نمیکند
تا ماهی بگیرد
آن جا آب موج نمیزند
که مهربانی جاریست
دوستی موّاج است
و کسی آب به آسیاب دشمن نمیریزد
آن جا که یکرنگی
و گاح بیرنگی است
که همه جا به چشم میخورد
آن جا دیگر حنای سراب هم رنگ ندارد
و نمیتواند فریفت
آن جا عطش را به خوبی میتوان سرود
و جز خستگی نمیتوان درود
آن جا که بیدغدغه میتوان آسود
در زیر سایهبان دستهای خدا
و میتوان نوشید
جرعهای از خنکای آرامش را
از قمقهی شب
در پایان تلاش هر روزه
که شب مهربان است
زیباست
پرستاره است
آن قدر که همه میتوانند ستاره داشته باشند
آن جا که آسمان گرفته نیست
و خاکستری نمیشود
آن جا کسی چتر به دست نمیگیرد
و دستانش آزاد است
برای دست دادن
برای احوالپرسی
آن جا درد است و رنج
درد تهیدستی که بیدرمان است
و رنج تلاش بیپایان
و زخم است و زخم
زخم همیشهی تاریخ
که کسی بر آن نمک هم نمیپاشد
آن جا که مردمان آفتابسوخته دارد
مردمانی همیشه تشنه
همیشه جویا
همیشه یابنده
همیشه بنده
که از خورشیدش گرمترند
آن جا که سپیدی را حتّی خاک هم میفهمد
آن حا که نمک را رویشی است
و نان و نمک را ارج مینهد
قسم میخورد
و پایبند است
آن جا آب هم انسان را نمکگیر میکند
آن جا عشق است و عشق
شور است و شور
و کسی نمکدان را نمیشکند
آن جا که جادهها تو را نمیبرند
به آن کجا که میخواهند
که خود میروی
با شناخت...
آن جا آب فاضل است
و فاضلاب نیست
بیهودگی نیست
زباله نیست
که حتّی لاستیک فرسوهی یک اتومبیل
نشانهایست
که راه را گم نکنند
آن جا را اگر تکدرختی است
تنها یک سوهی خوب عکاسی
یا یک مضمون شعر نیست
که دلیل راهست گمراهان را
و دخیل نیاز است نیازمندان را
و امید آب است تشنگان را
و سایهی مرحمتی است خستگان را...
آن جا پرندهای اگر دیدی نمیماند
که چلچلهایست مهاجر که میگریزد
و هجرت کلمهایست آشنای همه
که چشیدهاند
یا میچشند
آن جا خدا را میتوان دید
در پیشانی سوختهی مردم
در هرم موّاج خاک تفتیده
در بیکران سپید نمکزار
در خلقت طاقتزای یک بیابانگرد...
آن جا خدا را میتوان شنید
در صفیر سوخهی باد وحشی
در سکوت همیشه خاموش صحرا
در همهمهی وحشتافزای تنهایی
در آواز زنجرهای که همه شب میخواند
و در خروش رودخانهای که تنها بسترش باقیست
و یا در پژواک صدای سنگی
در ته چاه خشک
که دلو را فراموش کردهاست
آن جا کویر است
بیکران و بیرویش و تنها
بارها شنیده بودم:
"کویر را رویشی نیست"
و اگر هست خسی است که به هیچش نمیگیرند
و غلط گفتند
که بارها دیدهام
سبزترین رویش را
و سرخترین شکوفه را
اگر هیچ نمیروید در کویر
چگونه دیدهام
رویش لاله را
آمیزش برخی و سپیدی را
اگر کویر عقیم است، که نیست
این لالهزار چیست
باور نمیکنم
آن جا که لالهروست
بیشک کویر نیست
که دشت شقایق است
محمّد مستقیمی - راهی
*236* گذشته، حال، آینده
با کدامین "اسم" تو را بنامم؟
و با کدام "صفت" تو را وصف کنم؟
به کدامین "قید"ت به بند کشم
زبانت را هیچ گاه نیاموختم
تنها فصلی که آموختم "زمان" است "زمان"
زمانی که پیوستی با من
زمانی که گسستی از من
زمانی که خواهی ماند در من
گذشته
حال
آینده
محمّد مستقیمی - راهی
*239* بزم شمعها
امشب من و خیال تو تنها
در بزم شمعها
مهمان طبع خویشیم
سفرهی رنگین دیوانها
گستردهاست
ای پری!
تو از کدامین آسمان میآیی
با بالهای بلندت
و از کدامین وزن و قافیه
به تغزل نشستهای
که از آیههای طبعت عشق میبارد
ای آخرین پیامبر راستین شعر!
مرا ز گوشهی تکبیت آخرین غزلت
به بندگی بخوان
تا اولین مرید تو باشم
ای پیامبر خدای غزل!
و ای ونوس وجاهت!
هر گاه برانیش از درگاه
این کمترین مرید را
مرثیهای به قافیهی مرگ
برایش رقم بزن
امشب من و خیال تو تنها
در بزم شمعها
مهمان طبع خویشیم
رخسارهام ز شرم حضور خیال تو
مثل لبهای تو گلگون است
وای از طبع هراسیدهی من!
که چه ناموزون است
محمّد مستقیمی - راهی
*237* تقویمها
تقویمها میگویند سه روز است
امّا از هفتهها گذشته
از ماهها
از سالها
قرن را نمیدانم
جز چند روزی در خاطرم نیست
دیروز که با نگاهت مرا فریفتی
امروز که تو را فریفتم
فردا که ما را فریفتهاند
محمّد مستقیمی - راهی
*243* پیمان ناشکسته
پیمان ناشکسته پیمان است
در دلهای ما نوری است
نور امید نیست
نور ایمان است
بر لبهای ما سکوتی است
سکوت ندانستن نیست
سکوت رضا نیست
سکوت نگفتن است
و این
آرامشی
قبل از توفان است
محمّد مستقیمی - راهی
*243* پیمان ناشکسته
پیمان ناشکسته پیمان است
در دلهای ما نوری است
نور امید نیست
نور ایمان است
بر لبهای ما سکوتی است
سکوت ندانستن نیست
سکوت رضا نیست
سکوت نگفتن است
و این
آرامشی
قبل از توفان است
محمّد مستقیمی - راهی
*241* تکرار
صحبت از یک سفر ممتد بود
لحظهای بعد از آن
حرف تکراری دوران
که سرآغاز سفر بود
به تکرار رسید
و تو با اشک "خداحافظ" تکراری را
بار دیگر گفتی
و به من دادی دفترچهی عصیان "فروغ"
که مبر از یادم
مدّتی میگذرد
باز دوشینه غزلهای "فروغ"
نقش تکرار کشید
و تو در من تکرار شدی
محمّد مستقیمی - راهی
*242* کدامین گناه
تو با او آمدی
او که بعدها
نقش دلّاله داشت در چشمت
ساعتی چند نشستی با من
و این کوچکترین دیدار
دل مرا بسنده بود
که بلرزد
و این اوّلین دیدار آخرین
دل مرا بسنده بود
که بشکند
و تو با او رفتی
او که بعدها
نقش دلّاله داشت در چشمت
و نگفتی با من
از کدامین گناه رنجیدی
محمّد مستقیمی - راهی