*443*آفریقایی
راه باریک است و تاریک
و دهان گرسنهی درّه
و دهاندرّهی گرسنگی
من زبان آفریقایی نمیدانم
گندمها را سوختند
دانههای گناه را
پدرم آفریقایی میدانست
من نمیدانم
محمد مستقیمی - راهی
*442* شعر سپید
دیشب در شعر سپیدم
قافیهها رنجیدند
امشب در جشن آشتیکنان
غزلی سرودم
محمد مستقیمی - راهی
*439* خانهی بهار
روز خوبی بود
رفتم رفتم تا خانهی بهار
لالهها همه با هم به من شببخیر گفتند
چشمانم دروغ میگفتند
که آفتاب دمیده است
محمد مستقیمی - راهی
*438* یک غبار
اسب اوفتاده به میدان
سوار کو؟
شاید کمند حادثه او را ربوده است
یا یک غبار بیش نبوده است
محمد مستقیمی – راهی
*436* آلونک شلوغ خیالم
او کودک لجوج زبانش را
در گاهوارهی کام
با لای لای قهر
در خواب کرده بود
آلونک شلوغ خیالم
آرام شد
محمد مستقیمی – راهی
*435* مردی
مردی
بیخویشتن
در کنج کوچهی بنبست فریاد کرد
تاریکی را
دستی فرود آمد
خون جرّقه زد بر خنجر
فریاد فروزان شد
مردی
با خویشتن
در کنج ویرانهی خویش، نجوا کرد
تاریکی را
خشتی فرود آمد
خون فوّاره زد بر سر
نجوا خروشان شد
مردی
در خویشتن
در کنج خانهی دل، اندیشه کرد
تاریکی را
حسّی فرود آمد
خون شکوفه زد بر چشمان
اندیشه دیوان شد
اندیشه دیوان
نجوا خروشان
فریاد توفان شد
محمد مستقیمی - راهی
*434* آسمان را بالاتر بیاویز
چه زیبا روییدی
نیلوفر قشنگم!
در این مرداب
که غمگنانهترین موجش
و تنهاترین
شتک بالههای ماهی آزادی است
که بارها مرداب را گریسته است
نسیمکی اگر وزید و گذشت
دل مبند
تلاطمی که به رقصمان برمیانگیزد
شلاّق پاروی صیّادانی است
که جنگل ساحل را
به اجاقی سوختهاند
پیشاپیش صید
چه زیبا روییدی
نیلوفر قشنگم!
دستان بنفشت را بگو:
«آسمان را بالاتر بیاویز»
تا دود بگذرد
این حنجرهآزار
شرجی یک تب نیست
دود اجاقی است
که خواب ماهی دیده است
محمد مستقیمی - راهی
*433* نردبان پوسیده
کفشهایت درد می کند
شاعر!
من، شعرم
نگاه کن!
تخت کفشهایت را
شعر من آنجاست
پرس شده در کارخانهی کفش ملّی
گام آرام!
کفشهایت درد میکند
شاعر!
من، شعرم
چکمه
شعر
زخم
چکمه
شعر
درد
چکمه
شعر
مرگ
گردن من و گیوتین
اگر این نردبان پوسیده نیست!
محمد مستقیمی - راهی
*432* پارینهسنگی
شهر
قلعهی سنگی
با کوچهها، پسکوچهها
دخمه، دخمههای سنگی
و تندیس اوی خویش
مانده در خلاب ذهن خویشتن
شهر
قلعهی سنگی
با خیابانها، میدانها
آسمانخراشها، آسمانخراشهای سنگی
و تندیس اوی من
رفته با آسانسور خیال ما
شهر
قلعهی سنگی
با دشتها، چمنها
پارک، پارکهای گلسنگی
و تندیس اوی دیگران
رسته در کود وهمشان
شهر
قلعهی سنگی
با موزهها، زندانها
باغ وحش، باغ وحشهای سنگوارهای
شیر، شیرهای سنگی
و تندیس اوی دیگرتران
خفته بر سکوی گمانشان
شهر
دخمه
آسمانخراش
پارک
موزه
باغ وحش
تندیسها
تندیسها
تندیسهای مقوایی
با کلّههای سنگی
سنگسارت میکنند عاشق!
با پاره سنگهای پارینه سنگی
محمد مستقیمی - راهی
*431* سال جاری
امسال سال رعد
سال خروش
تا بام آسمان
سال تندر، سال وحشت
وحشت کودکان
امسال سال آذرخش
از بیکران تا بیکران
سال برق، سال آتش
تا خرمن دهقان
امسال سال ابر
سال دلگیری آسمان
سال باران
سال چشمان
امسال سال بارش
سال برف
سال بوران
سال کوران
آبسالی
سال جاری
سال رود، سال طغیان
سال آب
آب من
سال رجعت از خاک
سال نان
سال تو
سال رجعت به آجر
سال جاری
سال طغیان
سال من
سال خاک
سال تو
سال آجر
محمد مستقیمی - راهی
*430* چاله و چاه
یلدای من
در غبار گم شد
و چکامهی کوچش
قصّهی چاله و چاه من
او
مهآلود میآمد
و هوا آلوده بود
شعرم زخمی میشد
و بارانی میرفت
به گاه زمزمه
آنچه بر لب داشت
مویهخندی بود
و من همیشه
هجای آخر لبانش را میمکیدم
کتاب باران
بیتفسیر شسته میشد
و من خشنود
او باز، میآمد
و میرفت
در باران
و این بار
در غبار
و فریادش تا هنوز
یک دیوان
از آهسرود چالهای که برآمدم
تا وایسرود چاهی که فروشدم
و نمیآید
یلدای من
تا نسرایم
محمد مستقیمی - راهی
*429* عصای سپید
دستانم را مسلّح کردید
با ید بیضا
که نقبی باشد
از این شب دیرپا
تا سینایی که خورشید روییده است
بگذار آفتابگردان نگاهت را
لمس کنم
این جا گنجشک آفتی است
که گرمای آن نگاه را میرباید
گاهی آفت چیز بدی نیست
یک بار که کنجشکان شلوغ را
پرواز بازی رماند
لمس کردم آن را
که میپنداشتم آفتابگردانی است
مهربان نبود
خاری بود و میخلید در جان
دلسوزیت دلسوز است
ای نگاهت بوتههای خار!
آفتابگردان من شکفته است
در سینای سینهام
آنجا که تو نیستی هرگز
و خورشید همارهاش گرم است
بگذار تکیه کنم
بر خویشتن
بی منّت عصای خویش و بیگانه!
محمد مستقیمی - راهی
*428* دستان ناشکیب
هنوز ایستاده
بر جلجتای خویش
با قمقمهای از اشک
در دستانی که فراموش گشتهاند
به جرم ناشکیبایی
در عطش
و هنوز میاید
گوژپشت روان
آن کولی عاشق پیر
از پشت قبیلة کوهستان
لنگان
لنگان
با حسرتی گریان
یادگار دوشیزگی
گاهی که آمد عاشقانه
تا کوی او
پشت اردوی عشق
در عرقریزان آن نیمروز
چشم در راه
و میآمد
او که خود عاشق بود
نه بر این فریبا
که بر آن زیبا
میآمد او
تا عشق بردارد
تا بگذرد از پل عطش
در قحطسال خاک
او
آن یوسف پاک
دستانش را ربود
زلیخای آب
همان کولی عاشق
فریبای قبیلة کوهستان
و فراموشی او
دستان
آن ناشکیبایان را
در غفلت بوسة زلیخا
پیش از تشنگان
او یک قمقمه عشق دارد
به دندان
میتازد
میتازد
میتازد
و عشق چکه میکند
در راه
از این جا
تا جلجتایی که ایستاده
به پرواز
از دیروز
تا همیشه
وسوسة زلیخا
همچنان جاریست
محمد مستقیمی - راهی
*427* اکالیپتوس
بر خرابههای خرّمشهر سرودم
کدامین توفان تو را ربود
که از ستاره تا ماهی
یک افق بیش نیست
جغرافیای رفتنت
شهاب کدامین کمان
ستارهات را سوخت
که ستارهای نمیسوزد بر تو
ای مزار بیکس
بگذار بگریم
دیوار کدامین امنیت
مرثیة آوار سرود
که دختران
خواب دیوار می بینند
در خاکستانت ای مزار بیکس
بگذار بگریم
دستان بلندت را
چشمان کدامین کولی بیخانمان
به تفاّل نشست
که انگشتانت زبانه کشید تا عیّوق
و ستارهای نمیسوزد بر تو
ای مزار بیکس
بگذار بگریم
گامهای همیشهات را
گذر کدامین مغیلانزار آزرد
که از هر آبلهاش
اکالیپتوسی روییدهاست
درد من کجاست؟
بگذار بگریم
ای مزار بی کس!
محمد مستقیمی - راهی
*426* سنگ، سنگ، دیوانه
سنگی برای...
سنگی برای..
سنگی برای همه چیز
در خاکستان دیروز
که دریغ بود سنگی بسته برای سگی
این سنگلاخ را که گشود؟
آی کودکان!
سنگی مانده
برای این دیوانه؟
محمد مستقیمی - راهی
*425* عروسکها – بادکنکها
زمین دهکده ای است
دهکدهی کودکان
کودکان پیر
کودکان جوان
کودکان کودک
شصتسالگان و بیستسالگان
با بادکنکهاشان
و بروجکی سه ساله
که بادکنک دوست ندارد
دلبستهی عروسکان است
عروسکان کوکی
او بادکنکها را میترکاند
با آتش سیگار
همین دیروز یک بادکنک ترکاند
با سنجاق فرفره
بادکنکی سرخ سرخ سرخ
بادکنک من سبز است
سبز سبز سبز
امروز دیدمش
بروجک را
باد، باد، باد می کند دزدانه
او دیگر سیگار نمیکشد
فرفرهبازی نمیکند
او، باد، باد، باد میکند
رنگین بادکنکها را
من بادکنک دوست ندارم
محمد مستقیمی - راهی
*424* بام گذشته
شب قریهی من
با تابستانی سوخته
هر ساله
و دم کرده گاهی
در نوازش خنکای «کولر»
گونههایم
لبهایم
به یاد میآورند
تفبادهای گذشته را
ذائقهام در هجوم گس «کالباس»
فریاد میکند
طعم فلفلرنگ آبگوشت را
از رکورد مسابقهی تریتخوری
در ازدحام عیالواری پدر
[مادرم هنوز هم نوشابه نمینوشد و هر چیز در بطری باشد]
ناخنکی به آبدوغخیار مادر میزنم
جای پدر خالیست
امشب بسترم را بر بام گذشته خواهم گسترد
بد نیست با جوانیام قدم بزنم
تا افق قریه
آنجا که پیش از این
میرفتم هر شب
همراه با تنهاییام
شاید او کنار چشمه
بهانهاش را میشوید هنوز
آه!
خفه کرده است
جوی بتونی
زمزمهی آب را
و دزدیده است
نئون
مهتاب را
شب پردهی خوبی بود
در گریز از نگاههای نااهل
که دریدندش
و او
که بهانهاش را میشست
هر شب
کنار چشمه
در من باقی است
و بهانهای که شسته نشد هرگز
در او
ریگی در جوی میاندازم
شتک به روی کسی نمینشیند
و او
رویش را برنمیگرداند
با لبخند
در قاب پنجرهای میایستم
خوابیده در کوچه
زیر رگبار موسیقی جاز
که از پنجره میبارد
محو سایههایی که میرقصند
جوانیام از من گذشته است
ایستاده در افق پیشین
محو یک آواز
«گرگرو» میخواند:
«یه شو گریه توچشمام خونه داره
یه بغضه، بغض ابر نوبهاره
عزیزو سوز باشی فصل فردا
بذار اشکی به دامونت بباره»
نور میرقصد
در ویترین
نگاه عروسک هیچ نمیگوید
نگاه کن!
فانوس آبیار است در دشت
سوسو میزند
چه نور گندمرنگی!
امشب بسترم را بر بام گذشته خواهم گسترد
و بیدار خواهم ماند
تا آمدن پروین
در عطر مناجات مادر بزرگ:
«یارب در خلق تکیهگاهم نکنی
محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهام سپید کردی به کرم
با موی سپید روسیاهم نکنی»
پروین همیشه دیر میآید
بازمیگردم
شاید او کنار چشمه
بهانهاش را میشوید هنوز
ریگی در جوی میاندازم
شتک به روی کسی نمینشیند
و او
رویش را برنمیگرداند با لبخند
محمد مستقیمی - راهی
*423* راه شیری
گاهی خاکستری می شود
آسمان بزرگ این خانهی کوچک
چنان که به حالش باید گریست
آنگونه که آسمان میگرید گاهی
چه کسی میتواند آسمانی بگرید
به حال آسمان؟
مگر خویشتن آسمانی باشد
یک آسمان
یک کهکشان
یک راه شیری
راهی که کاروانیانش
نه کاه
که نور میبرند
به اندود بام کعبه
تا بماند
کعبه
خدا
عبادت
حج
و او
آن آسمانی
رها میکند
در نامیزانی میزان
شاهینی میشود بر اوج
میتازد بر خفاشان
که شاهین میزان را شکستهاند
آنجا که میزان نیست
عدل نیست
حج نیست
کعبه نیست
خدا نیست
او
یک آسمان
یک کهکشان
یک دنبالهدار
ترسیم میکند
یک راه شیری
بر آسمان
بالای سر
در مقابل
پیدا
برای حمل نور، نه کاه
به اندود بام کعبه
جاودانه
روشن
آشکار
از شمال تا جنوب
افق در افق
در آن بیمیزانی
در کینهی نیش عقرب
در شکستگی چنگ ناهید
و جنگافروزی مریخ
در سوگ بنات نعش
که توان دیدشان
در جای جای خاک
آمده از افلاک
شروهخوانان
بر تابوت پدر
در چنگال سرطان
بر جسم و روح
آنجا که سنبلههای خاک به زندانند
و پیکر زندانیان
دو پیکر تیغ مریخ
و کمان قامت شکستهی من
و رنگینکمان رؤیایی است
آنجا باید درخشید
بر نیزه چون خورشید
تا محو صورتها
باید جوشید
از خویش
از خون
تا سرخرویی زردها
باید رویید
از گودال تا اوج
سبز سبز
بهار بهار
تا شکوفایی
تا لقاح جوانهها
باید شهادت داد
بر تاریکی تاریخ
تا مفهوم تولد
زندگی
مرگ...
اینک
خاکستریتر
آسمان بزرگ خانهی کوچک
بشنو!
درای کاروان نور
آنک!
راه شیری!
محمد مستقیمی - راهی
*422* مرز ادب
به یاد زهره قاسمی
ای سپید!
سیاه رنگ من است
آخرین «چارپاره»ات
چار پارهام کرد
خاکیترین گیسو
آن شعر است
خاکسترنشین غم تو
سیاه رنگ من است
ای امتداد سپید تا سپیده!
سیمرغ ادب
تا انتهای احساس
اسفندیار چشمان توست
آن رنگینکمان
بر بیناترین آسمان دیروز
این بارانیترین ابر امروز
سیاه رنگ من است
و شب آن من
و من پرستارهترین
«زهره» کو؟
چنگ کو؟
«عود باید سوخت»
چه کسی میبرد مرا
تا آستان «الههی ناز»
چرا زخمه بر دل میزنی غم؟
بر این شکستهترین تار
محمد مستقیمی - راهی
*421* غزل ناتمام
«نیمهی گمشدهام کو؟»
چه کسی دزدیدهست
اوراق تاریخم را
یک در میان
پدر مورخ خوبی نیست
«نیمهی گمشدهام کو؟»
شاید در خانه جا مانده
با خود نیاوردهام
هنگام تبعید
او که با من بود
همه جا در غربت
تنهایی
سختی
در تلخ و شیرین خاطرات
عکسهای آلبومم سیاه شدهاند
پدر عکاس خوبی نیست
«نیمهی گمشدهام کو؟»
او همه جا بود
در بیداری در خواب
در واقع در خیال
در احساس در شعر
من یک غزل بودم
مصراعهای زوجم را که ربودهست؟
پدر شاعر خوبی نیست
من کیستم؟
تاریخی بیشیرازه
ایکاش مادر مورخ بود!
آلبومی بیعکس
ایکاش مادر عکاس بود!
غزلی ناتمام
ایکاش مادر شاعر بود
محمد مستقیمی - راهی
*420* غزل قلابدار
دستانت چه میجویند؟
این رنجش توست
از دود سیگار تالار
یا بهانهی من
در فرار از ابتذال
که پرسه میزنند
در تاریکی
احساس دروغینت را
به زرورق واژهها مپیچ
دکان واژه فروشی
آن سوتر است
در چارسوق دلالان
آنچه در خیابان یافتی
آن دیگران است
غزل قلابدارت
گمان میگیرد
ماهیان
خود یک دیوان تور بافتهاند
عشق گناه نیست
گناه از عشق است
که نمیداند کجا نباشد
جوی خیابان آلوده است
بپرس!
از من نه، از مادربزرگ
-...
احساس هم بیسواد است
محمد مستقیمی - راهی
*419* از خیش تا خوشه
میبارم
در گوش او
گاهی که خاکستری میشوم
همیشه
تا نشنوند گردنان
نجوایم را با او
در این سوی رگ گردنم
و میخوانم
قرنهاست
در نامههای سروش آوردهاش
ترازو را
او مرا از خانه راند
وقتی سوار بودم
بر کول پدر
او مرا راند
از خانه
از تنبلی
از دردانگی
تا بگذرم
از هبوط تا شکوفایی
از خیش تا خوشه
و من ماندم در خویش
گناه من است
که ترازو میزان نیست
و دزدیدهاند
او را
از این سوی رگ گردنم
گردنان
و بردهاند
تا سوگند
محمد مستقیمی - راهی
*418* سایهی آن کهن
دیشب شکستم
همصدا با قامتم
وقتی شکوفهی همیشه نوشخند
به نیش خندید
آه...!
تزریق کدامین زنبور نااهل
شهد کندو را آلود؟
من که موم بودم در دستانت
دیشب سوختم
همسوز با دلم
وقتی دلم برای دلم سوخت
که نجوای خزان بود
و یک باغ جوانه
به چینه دل نبستهام
و به رخنهای قانعم
باغ بیچینه باغ است و بیگل هرگز
من به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
و جوانهها
که چشمانتظار آبند و پیوند
ماندند
و خستگی آبیار
که دود میشد هر روز
در چپق عاطفه
زیر سایهی آن کهن
بیعاطفه خشکید
ای شاهدانهی تکبر!
در چپقم بنگ دلسردی مریز
که من به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
دیشب فروریختم
همراه با اشکهایم
وقتی آن صادقانهها را
به تمساح نسبت دادی
تهمت بیحرمتی به آب
وصلهی من نیست
که تشنهام و کویرزاد
ای بوتیمار!
خیره نگران دریایی
اگر او دریاست
و من
نگران جوانههایم
که چشمانتظار آبند و پیوند
اگر این ابر میگرید
دلتنگی آن دریاست
بیهوده چتر دستانت را گشودهای
بگذار شکوفهها تن بشویند
و ببالند
در سایهی آن کهن
و من
به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
دیشب تکیدم
همدرد با برگهایم
وقتی که بار دیگر خزان را مرور کردند
و باغ خمیازهی حسادت کشید
به امید خوابی سبز
و غفلت زردی پشت آن کهن به کمین
و اگر آبی به صورت نزدهبودم
باغ را
آنگاه
بایست من و تو
جارو میکردیم
برگها را
پیش از هنگام
از زیر سایهی آن کهن
تا چپقی دود کنیم
نه از سر خستگی
که از بیهودگی
در سنگینی سایهی آن کهن
که من به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
دیشب گریختم
همپای غرورم
وقتی به شکستنش برانگیختی
تا بشکند بلورینهها را
بلورینههای پختهشده
در همان کورهی کوزهگری کهن
و شسته شده
در جویبار «گلستانه»
در کنار بازی «کودکان احساس»
و دل خوش کند
به سفالینهها
آن هم نه سفالینههای «سیلک»
که شکسته-بستههایی بند خورده
با دستان بیهنر چینی بند زنی ناشی
نه
او شکست
تا نشکند
و من
مینوشم
آن صافی دیرینه را
از آن سفال کهنه
در این جام نو
زیر سایهی آن کهن
و به سایه تعظیم میکنم
نه به درخت
محمد مستقیمی - راهی
*417* از نخلک تا سرخهحصار
پرسیدم:
- چه داری
در ژرفای معدن سینهات؟
که چنین سنگینی
شیر «چراغکابیت» چشمانش را گشود
نگاهش گر گرفت
و آهش
از عمق«سیصد متری»
تا آن جا که من بودم
نردبانها را بلعید
در همسایگی «آسانسور»
و صدایش
که تقلید «سی» سالهای بود
از نالهی «پیکور» و «چکش»
با «چاشنی» صدها لول «دینامیت» درد
همراه با «انفجار» سرفهای مهیب
گفت:
- در سینه «سرب» دارم
اما نه از پوکهی فشنگ دشمن
و دیدم
که در غبار جادهای
از «نخلک»
تا
«سرخهحصار»
چون سایهای
گم شد
محمد مستقیمی - راهی
*416* راه- بیراهه
جاده
این خاکی بجا
لگدکوب شدگان رسیده را
چه دارد؟
این پینههای سراپا
بیراهه
آن سنگی بیجا
سینهخیز تشنگان گمشده را
چه دارد؟
دفینههای سراسر
محمد مستقیمی - راهی
*415* شرم
چه نازنین!
چه ناسپاس!
تو بازآمدی
و من
آغوشم را در هجوم یأس بستهبودم
ای شکیب!
خانهات در فروریختن ناشکیبا باد
شرم این گناه را
تا کدامین رستاخیز با خود دارم
که تو بازآمدی
ومن آغوشم را در هجوم یأس بستهبودم
محمد مستقیمی - راهی
*414* صدف در مرداب
همچون اشک جذامیان
رودها به مردابها ریختند
و واژهی باران
بر قاموس کویر میخندید
که ماهیان آزاد
در تلاش دریاها
مرداب یافتند
ما
در خشونت رؤیاهامان
نسیمها توفان بودند
و در تعبیر رؤیاها
نحوستی پنهان
که بلندپروازان
به خاک غلتیدند
محمد مستقیمی - راهی
*413* بامن بمان
از پیش من برو
با دستانت
با انگشتانت
که آیت بلند آسمانهاست
و شاخهی پربار طراوت
«مزرع سبز فلک» را
از پیش من برو
با پاهایت
با گامهایت
که در پویش ابرها
به صلابت منارههاست
و آهنگ موزونش
اذان میلاد است
که به پژواک میرسد
از پیش من برو
با چشمانت
با نگاههای نگرانت
که همیشه طالبند
چون تشنهی کویر
لب جویبار را
و سیاهی یلدا
هلال را
از پیش من برو
با صدایت
با آوایت
که نغمهی عود نکیساست
در تار و پود روح اساطیر
و ماورای سمفونیهاست در من
از پیش من برو
با تمامیت جسمت
وتمامیت شهواتت
و با من بمان
با تمامیت روحت
و تمامیت احساست
محمد مستقیمی - راهی
*412* از حاشیه تا متن
من از حاشیه میگریم
حاشیهای بیمتن
متنی میانتهی
که با زرورقی ضخیم پوشیدهست
و میتوان دید آنچه را که نیست
و میتوان برندهی پوچی بود
من از حاشیه میآیم
و ترس از تهی شدن
مرا در انتهای حاشیهی رنگین
به رکود کشانده است
و میتوان گندید
در کنار حاشیه
چون آب در مرداب
و شما هم در انتهای حاشیه رنگین
به رکود نشستهاید
آی رکودزدگان!
میتوان پارو زد
مرداب حاشیهها را
اینک از حاشیه بگریزید
در ماورای پوچ
معبد وهمی را باید ویرانکردن
و به ویرانه نشستن آزاد
محمد مستقیمی - راهی
*410* خون قانون
پنجره را بگشای
به صبحگاهان
سرسام خیابان را بنگر
و هراس همهمهها را
چراغ راهنما
عبوسانه و سرخروی
و غژغژ چندشآور ترمزها
###
پنجره را بگشای
به نیمه شبان
سکوت خیابان را بنگر
و فرار همهمهها را
چراغ راهنما
عبوسانه و سرخروی
و میتوان گذشت عاصی
و میتوان لیسید
خون قانون را
از چهرهی چراغ راهنما
در نیمه شبان
محمد مستقیمی (راهی)
*409* لانهیِ موش
این لانهیِ موش را
چه کسی کندهاست
در ما...؟
سوختم
وقتی آن تازی هار
مرا گزید
زخمم را نهان کردم
زیرِ خاکسترِ آن آتشِ مینوی
و آغاز شد
اولین نقبِ گریز
از خاکستر تا شعله
دویدم
از مداین تا مدینه
با چرتی در هر سقیفه
و درنگ تا همیشه
در کوچهیِ وراثت
که من خوگرفتهیِ این کویم
همدردی، بهانهیِ التجایم بود
تا فرصتِ انتقام
پنهان داشتم
هم خویش را در خویش
هم «او» را
و نقبی دیگر
از ارادت تا ریا
برانگیختم
شغادان را به حقِ وراثت
تیغ بر چکاد
شیفتگان را به عطشِ امنیت
زهر در جام
تشنگان را به سرابِ بیعت
نیزه بر سر
بیرنگان را به فریبِ نیابت
شرنگ در کام
پنهان
پشتِ تیغ، جام، نیزه، شرنگ
گریزان
در نقبی
از دشنه تا پشت
گشتم
در هزار کنج هزار و یک شبِ افسانهای
از توس تا بغداد
با تیغِ برمکیان بر مکّیان
و تسخیر «عباسه»
دژِ بکارتِ تازی
با نقابِ صدارت
در نقبی
از دیوان تا حرمسرا
پوشیدم
خلعتِ مصری
در بلخ
زیرِ انگشتِ قرمطیجویِ آن «غازی»
در «ساختارِ دعایِ نشابوریان
ـ که نساخت ـ »
پوشیده
در نقبی
از یمگان تا الموت
آمدم
از اردبیل تا اصفهان
با کشکولی پر از طامات
و تبرزینی از خرافه
تا حفرِ خندقی در مرز
به عمق جهنم
و به نقالی برخاستم
این سویِ جهنم
در قهوهخانهیِ «هشت بهشت»
از مجلسیترین «شهنامه»
خزیده
در نقبی
از خانقاه تا قاپو
خریدم
همهیِ عتیقهها را
کهنه و نو
از آن یهودیزادهیِ عتیقهفروش
«کافی» برای همیشه
تا سپرده شوند
مرواریدهایِ خزفآلود
به موزههایِ فراموشی
در نقبی
از خیبر تا تلآویو
این لانهیِ موش را
چه کسی کندهاست
درما...؟
محمد مستقیمی - راهی
*408* پُرسه
گلآذین جنازهام را
از گلخانهی این و آن
دریوزه نکنید!
خود باغچهای پرگل دارم
در انتهای این کوچه که هرگز نیامدید
دریغ از استکانی چای!
که با من بنوشید
در عصر این باغچه
قهوهی پُرسهام گواراتان باد!
اینجا برای زندهشدن باید مرد
کینهها
حسادتها
ناسپاسیهاتان را
بر زمین بگذارید
و تنها تابوت مرا بردارید
شروهخوانان
در ازدحام گنگ یک قبیله
قبیلهای زندهکش
مزارپرست
و بسپارید به خاکی عجول
تا فرصت گور به گور
اینجا برای زندهشدن باید مرد
محمّد مستقیمی – راهی
*398* خواب زمستانی
این خواب زمستانی
آنقدر به درازا کشید
که نای بیداری نداریم
محمّد مستقیمی – راهی
*390* پینک پونگ ۶
پینک
پونک پینک
پونک
تا به تورت نیندازند
رهایت نمیکنند
محمّد مستقیمی – راهی
*395* پینک پونک 1
پینک
پونک پینک
پونک
یک پسگردنی از آسمان
یک تیپا از زمین
آسمان
زمین آسمان
زمین
نرفتن به آسمان
تنها راه رهایی
آاااااای توپ کوچولو!»
محمّد مستقیمی – راهی
*394* پینک پونک 2
پینک
پونک پینک
پونک
تا زندهای
بازیچهای
آاااااای توپ کوچولو!»
محمّد مستقیمی – راهی
*393* پینک پونگ 3
پینک
پونک پینک
پونک
سرگردانی از تو
امتیاز از بازیگران
محمّد مستقیمی – راهی
*392* پینک پونگ 4
پینک
پونک پینک
پونک
گاهی در خانهی این میخوابی
گاهی در خانهی آن
محمّد مستقیمی – راهی
*391* پینک پونگ۵
پینک
پونک پینک
پونک
به چپ، چپ
به راست، راست
برای که میجنگی؟
محمّد مستقیمی – راهی
*389* مادیها
(در حاشیهی جشنوارهی شعر فجر)
تعفن شاشتان
زاینده رود را به گند کشید
و مادی ها در شهر لجن میپراکنند
شهر شما را تف میکند
سر بالا
محمّد مستقیمی – راهی
*388* پینک پونگ ۷
پینک
پونک پینک
پونک
گاهی راست
گاهی چپ
برای تو چه فرق میکند؟
محمّد مستقیمی – راهی
*387* نوروز
ریشه در آبهای اساطیری
روییدم
بر دامنهی «کوه خدا»
به ساحل «هامون»
در آن پگاه
که دختران سهگانهی موعود
تن به آب زدند
و «سوشیانت»
برگ انجیرش را
به شاخهی من آویخت
ریشه در آبهای اساطیری
روییدم
در پگاهی که ریواس رویید
از مزار پدر
و تخم گذاشت
پوپک انسان
در معبد «آناهیتا»
بر قلّهی «کوه خدا»
وقتی به چرا راندند
نخستین رمه را
با آواز نیلبک چوپان
در گوشهی چراگاه «سلمک»
ریشه در آبهای اساطیری
روییدم
در آن پگاه که خفت
ده ماهه زمستان
و پدر ایستاده بود
بر جنازهی اهریمن
در جبههی سال
تا بحل کند
تردامنان را
و به جزیه بگیرد
در سایهسار شنبههایم
عسلیدوزان را
و شکر هدیه کند
نوباوگان را
ریشه در آبهای اساطیری
روییدم
در آن الست که شامش را
کعبهی آتش افروخته بود
و آب پاشیدند به روی هم
«سوشیانت» و خواهران
گاهی که بشارت آورد سروش
آن پیامدار جام را
به انوشگی
تا برویند
ستونهای غلّه و بنشن
به شگون فراوانی
ریشه در آبهای اساطیری
روییدم
موزون
در نغمهای مناسب «عشّاق»
همساز نغمههای مخالف
«زیرافکند» گامهای «حجاز» و «عراق» و «ترک»
و انوشه ماندم
بر پیشانی سال
در هجوم سمومی سخت
سرسبز
زمستانشان باد!
ستونهای غلّه و بنشن، مرا
به شگون قحطی، شما را
و فروردگانتان باد!
روزهای سبزم را
اگر به زمستان برید
تبرداران!
محمّد مستقیمی – راهی
*386* پینک پونگ ۸
پینک
پونک پینک
پونک
بادت کردهاند
که توی سرت بزنند
محمّد مستقیمی – راهی
*385* عفت کلام
آنقدر کلاغها به خشکسا لی ریدند
که ناودانها گرفت
خوابیده بودیم
که آسمان غافل گیرمان کرد
حالا سقف آنقدر چکه کند
که جانش بالا بیاید
هنوز آنقدر عفّت کلام داریم
که نگوییم
محمّد مستقیمی – راهی