(11) بوریای بیریا
یاران چراغ عدل ندارد سرای ما
سوزد دل کواکب هر شب برای ما
دارم نیاز و نذر به درگاه بینیاز
کز در درآید آن مه مشکلگشای ما
عمریست در امید وصالش به سر کنیم
نفرین و آفرین به دل باوفای ما
کو همرهی که از ره صدق و صفای دل
گامی به راه حق بزند پا به پای ما
هر خرقه و ردا که ببینی ریایی است
بهتر که رهن میکده باشد ردای ما
ما جملگی به پیر خرابات پیرویم
آری به بام میکده زیبد لوای ما
دانم بساط زهد تو ای شیخ باریاست
دانی که بیریاست همین بوریای ما
بینا نشد دو چشم سر از توتیای غیر
روشن شود دو چشم دل از توتیای ما
منّت نهاد داور و اندر طریق عشق
بر رهبری اهل جهان زد قضای ما
خرمهره نیستیم و زر ناب سودهایم
از جوهری بپرس که داند بهای ما
گر در ره حقیقت انسان فدا شویم
در اصل این بقاست بظاهر فنای ما
گر سعی در طواف کعبهی دلها کنی
راهی تو را به مروه کشاند صفای ما
عبرت شود تو را که چو ما ترک سر کنی
گر بشنوی ز اهل دلی ماجرای ما
محمّد مستقیمی - راهی
(10) این نیز بگذرد
این درد و رنج و حسرت و غم نیز بگذرد
خوش باش بینوا که ستم نیز بگذرد
غرّه مشو که برترم از جاه و مال و حسن
این تخت و تاج کشور جم نیز بگذرد
عمری گذشت گرچه به ناکامی و شکست
این مابقی چه بیش و چه کم نیز بگذرد
امید فتح خویش ز دل برمکن که این
رخش رجا ز پیچ و ز خم نیز بگذرد
برپا کنیم دولت سعد کبوتران
این شام شوم بوم الم نیز بگذرد
صدها هزار قید قلم راه ما گرفت
ترسم که این رقم ز رقم نیز بگذرد
راهی نیام برهنهشمشیر خویش باش
کاین گیر و دار اهل قلم نیز بگذرد
محمّد مستقیمی - راهی
(9) زنگی مست
نگر سبوی به دوش من است و تیغ به دستم
رها کنید مرا شبروان که زنگی مستم
سبو سبو بزنم باده زین پس از غم دنیا
که توبه کردم و ساغر به فرق شیخ شکستم
برم چو سجده به خاک از جمال دخترک تاک
به اهل مدرسه گردد عیان که بادهپرستم
بسوز خرقهی زهد و ریا و دامن تقوی
نشین به گوشهی میخانه مثل من که نشستم
ز بهر آن که شوم فارغ از خیال چه و چند
چه عهدها که شکستم چه بندها که گسستم
خدا گواست موحّد منم به مذهب عشّاق
به غیر باده ز بعد تو دل به غیر نبستم
به غیر ساقی و میجمله کاینات دورنگند
غلام همّت ساقی همیشه بوده و هستم
گمان مبر که ز چنگ ریا به زهد توان رست
به زور باده ز چنگال شیخ و شحنه برستم
عجب مدار ز راهی که یافت چشمهی حیوان
که در سبیل طلب لحظهای ز پا ننشستم
محمّد مستقیمی - راهی
(8) سلسلهی ستم
بده ساقیا میلالهگون که بهار گشت و خزان گذشت
شودم فراغت چند و چون که چنین نمود و چنان گذشت
ز ره وفا نکند نظر ز قفایش آن مه سیمبر
ز درم درآمده بیخبر کرمی نکرده دوان گذشت
چو به پاست سلسلهی ستم ز جهانیان همه بیش و کم
چه خوریم گر نخوریم غم همه نالهها ز فغان گذشت
شه و شیخ و شاب و عسس همه ز ره ریا و هوس همه
شده پستتر ز مگس همه چه بگویمت که چهسان گذشت
همه سوی نالهی بینوا ز جفای بیحد ناخدا
که در این شهادت ناروا همه پیر ماند و جوان گذشت
تو به خواب غفلتی این چنین که کنی حمایت از آن و این
تو نظر گشای و دمی ببین که زمین برفت و زمان گذشت
بده ساقیا میهمچو خون که کنم بنای الم نگون
که ز وادی ستم و سکون به خروش باده توان گذشت
چو زبان ببندی از این سخن بنشین به کنجی و میبزن
تو به فرق شیخ سبو شکن که به ذمّ بادهزنان گذشت
اگرت امید بقا بود ز سر و ز جان چه ابا بود
سخنت چو راهی ما بود که چنین بگفت و ز جان گذشت
محمّد مستقیمی - راهی
(7) من عرشیم
دارم شکایت از تو و گردون دون
میسوزم از فراق رخت ز اندرون
من عرشیم ز فرش فراتر شوم
گر سازیم ز زین فلک سرنگون
گر دور جام دولت زهد و ریاست
آن را چو بخت خویش کنم واژگون
روزی اگر ز خاک رهایی یابم
آرم به زیر این فلک نیلگون
بیپرده هیچ مینشود چشمان
تا از سرای خاک نیایی برون
بار امانتی که به دوش من است
گردون در این مجادله باشد زبون
گر فقر و جهل روسیهند از تو
گردی تو روسپید در این آزمون
گر پردهها برافتد از رخسارها
گردد روان ز هر طرفی جوی خون
تا شعر توست ورد زبان همه
شیرینی کلام تو گردد فزون
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(4) نسیم کوی جانان
سینه پردرد است و از مژگان نمیبارم نمی
بوستان دامنم را نیست یک نم شبنمی
زین مصیبت گر روان گردد به مژگان سیل اشک
میشود هر لحظه در دامانم از اشکم یمی
آن چنان غم با دلم مأنوس میباشد که دل
عاشقانه میگشاید در به روی هر غمی
درد دل با کس نگویم چون تویی اسراردار
جز تو کس را مینیابم با خود ای مه محرمی
بندهی پیر خراباتم در این هجران و درد
باز میگیرد ز سر دور می از من هر دمی
ساقیا بر نقد می بستان ردا و خرقه را
نیست غیر از جام می از بهر دردم مرهمی
تیر مژگانش ز پشت پرده در دلها نشست
آهوان دشت را بین گشته صید ضیغمی
آن چنان در بند پیمانم که نا روز وعید
نیست در خلوت مرا غیر از غم و غم همدمی
ره چو تاریک است و پیچان کو سکندر کو خضر؟
تا نماید راه در ظلمات هر پیچ و خمی
آدمیّت رخت بربستهست از روی زمین
کو مسیحادم که از نو باز سازد عالمی
گر نگار پردهپوشم پرده از رخ برکشد
ز آه خود وز برق چشمانش بسوزم عالمی
گو میان بربند راهی و مهیّا شو به رزم
کز نسیم کوی جانان بوی وصل آید همی
محمّد مستقیمی - راهی
(3)آب حیوان
سرم را بیسر و سامان تو گردانی اگر دانی
غمم را درد بیدرمان تو میدانی و میدانی
غم و اشک اسیران را چو میبینی و میخندی
به خلوت اشک بر دامن تو میرانی به حیرانی
بود روزم سیه چون ظلمت گیسوی مشکینت
در این ظلمت خدای آب حیوانی چه حیوانی
صبا از ما بگو کان هدهد شهر سبا اینک
به کوی توست سرگردان سلیمانی و میمانی
طبیان چند کوشند از پی درمان درد من
برای درد من تنها تو درمانی و درمانی
اسیران سر کوی تو افزون از هزارانند
میان جمع مشتاقان تو حیرانی نمیدانی
به پیش ساغر و ساقی تو راهی را ز خود راندی
کنون در جمع هشیاران پشیمانی و میمانی
محمّد مستقیمی - راهی
(2) جمیلان طریقت
جمیلان طریقت بین که بیمانند میمانند
حسودان شریعت را چو میرانند میرانند
بگو با خصم اگر ما بر سر داریم سرداریم
بگو آنان که با ما مرد میدانند میدانند
عطش ما را و رندان چون سر آبند سیرابند
غرض این بیدلان هرچند سیرانند اسیرانند
فقیران بین که تا آن گه که نا دارند نادارند
در این میدان و در این رزم گردانند اگر دانند
غنای ما ببین با آن که ناداریم نا داریم
ولی آنان همه صاحبمنالانند و نالانند
به بخشایش ز رندان گرچه درویشیم در پیشیم
به عکس آنان خداوندان دیوانند و دیوانند
ستم از خوبرویان است مأمورند و معذورند
شراب از دست ما هرچند مستانند مستانند
اگر دور از بساط عیش دلداریم دل داریم
رقیبان هم اگر بنشسته بر خوانند ستخوانند
زبان الکن ما را چو گویایند گوی آیند
قرار از ما اگر طفل دبستانند بستانند
شراب لعل محجوب تو یاقوت است یا قوت است
خماران سر کوی تو جانانند یا جانند
من و راهی و ساقی گرچه تنهاییم تنهاییم
میو میخانه و خم هم خروشانند و جوشانند
محمّد مستقیمی - راهی
(1) کیمیای سعادت
دلی که عشق جمالت عجین به دم دارد؛
بهجز فراق رخت در جهان چه غم دارد؟
چو کیمیای سعادت غبار کوی تو بود؛
غنای خاکنشینان دگر چه کم دارد؟
بگو به سایل نادان به کوی غیر مگرد
گدای کوی تو دامن پر از درم دارد
ببین که دامن ناپاک خرقهی سالوس
بهجزتری ریا از نفاق نم دارد
ز بار منّت دونان نه پشت من تا شد
ز ثقل آن کمر روزگار خم دارد
ز ناله از نی بشکسته نای من کم نیست
ببین نوای فراقت چه زیر و بم دارد
سراب دشت ریا دل نمیبرد از ما
اگر چه وسعت آن جلوهای چو یم دارد
بیا که راهی دلخسته گرچه محتضر است
برای وصل جمالت امید هم دارد
محمّد مستقیمی - راهی
*147* مفتی و شیخ
گر باده به مینای فلک نیست مرا
گر سیر به دنیای ملک نیست مرا
گر مفتی و شیخ جاهلم مدانند
شادم که به وحدت تو شک نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*148* کافر
گر کافرم و مذهب و دین نیست مرا
بر ظنّ تو نه آن و نه این نیست مرا
ای شیخ! مرا نیست هر آن را گویی
شادم که به دین تو یقین نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*150* چشم بصیرت
گر چشم بصیرت به غبار است مرا
گر پای مجاهدت به خار است مرا
سویت به سر آیم و ببینم رویت
گر چون منصور سر به دار است مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*149* دادرس
گر مرغ همای در قفس نیست مرا
از مال جهان بال مگس نیست مرا
گر جمله وجود داد و فریادم من
شادم که به جز تو دادرس نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*152* وعدهی جانانه
میخانه مرا کعبه و بتخانه تو را
زنّار مرا سبحهی صد دانه تو را
زاهد! چه فریبیم به فردوس برین
این وصل مرا وعدهی جانانه تو را
محمّد مستقیمی - راهی
*151* خدا گواهست مرا
خار سخن تو سدّ راهست مرا
راهی که تو رهبری به چاهست مرا
ای شیخ! تو گمرهی و خلقند گواه
من در راه و خدا گواهست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*153* وصل یاران
دل منتظر و چشم به راهست بیا
روز من و دل هر دو سیاهست بیا
دیدار شکستگان و وصل یاران
در مذهب تو گرچه گناهست بیا
محمّد مستقیمی - راهی
*155* راز ره عشق
سر رفت و ز سر هوای دلدار نرفت
حیف از سر ما که بر سر دار نرفت
راز ره عشق را ندانم در چیست
چون مست به سر دوید و هشیار نرفت
محمّد مستقیمی - راهی
*154* لاف
فرزانگیم علّت دیوانگی است
میخانه نشستنم ز بیخانگی است
این دم زدن از عقل گزافست مرا
این لاف که میزنم ز بیگانگی است
محمّد مستقیمی - راهی
*154* لاف
فرزانگیم علّت دیوانگی است
میخانه نشستنم ز بیخانگی است
این دم زدن از عقل گزافست مرا
این لاف که میزنم ز بیگانگی است
محمّد مستقیمی - راهی
*157* مذهب عشق
در بادیهی جنون خبر از غم نیست
مجنون تو را حسرت بیش و کم نیست
ای شیخ! بود دین تو جمع اضداد
در مذهب عشق کفر و دین با هم نیست
محمّد مستقیمی - راهی
*156* دیوانهی تو
منعم به سر کوی تو گردد درویش
بیگانهی تو چگونه سازد با خویش
از بیش و کم جهان ننالم هرگز
دیوانهی تو کم نشناسد از بیش
محمّد مستقیمی - راهی
*159* رنگ و ریا
هر چیز جهان به جای خود گر نیکوست
دشمن ز چه رو نشسته بر مسند دوست
در شیخ ندیدیم به جز رنگ و ریا
از کوزه همان برون تراود که در اوست
محمّد مستقیمی - راهی
*158* شیخ
دیوانهی روی تو سر از پا نشناخت
«مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت«
بر دامن غیر تو زند چنگ امید
یارب! چه کنم شیخ خدا را نشناخت
محمّد مستقیمی - راهی
*162* خاک خرابات
ما راه خرابات به سر میپوییم
حرف از خم و ساغر و ز می میگوییم
هر جا که مزار ما شود بعد از مرگ
از خاک خرابات چو گل میروییم
محمّد مستقیمی - راهی
*161* دولت جاوید
سرچشمهی زندگی چو میباشد می
در ظلمت جاودانه کی باشد کی
خود دولت جاوید همین است که من
باشم می و نی باشد و وی باشد وی
محمّد مستقیمی - راهی
*160* دوزخ
این بندگی ماست که بر غیر خداست
بر غیر خدا بندگی خلق خطاست
در حشر اگر به ما کرامت نکنند
صد دوزخ از این بتر سزاوار به ماست
محمّد مستقیمی - راهی
*164* دلبر ترسا
یک دم ز خیال تو نمیآسایم
ای دلبر نازک بدن ترسایم!
بیترس آیم شبی به کوی تو خمار
این خشکلبان را به لب تر سایم
محمّد مستقیمی - راهی
*163* سودای تو
گر زهر به جای باده در ساغر ماست
گر درد و غم زمانه همبستر ماست
گر بر سر دارها رود سرهامان
شادیم که سودای تو اندر سر ماست
محمّد مستقیمی - راهی
*165* جدل عشق
تو خوش سخن و خوش لب و خوش سیمایی
هر جا که روی تو عاقبت سی مایی
ما در جدل عشق تو تنها هستیم
در پهنهی ناورد تو چون سی مایی
محمّد مستقیمی - راهی
*167* بانگ اناالحق
آنان که ز عشق و معرفت بر دارند
دست از دل و جان در قدمت بردارند
از هر دمشان بانگ اناالحق خیزد
هرچند که منصورصفت بر دارند
محمّد مستقیمی - راهی
*166* افتاده به خاک
ما لشگر یاران تو را سرداریم
افتاده به خاک قدمت سر داریم
ما با دل گرم عازم کوی توایم
سوغات از این سفر دلی سرد آریم
محمّد مستقیمی - راهی
*168* زیبا صنمان
زیبا صنمان داغ چو تابستانند
از تشنهلبان قرار و تاب استانند
ما جان به طبق نهاده عمریست دراز
مهلت ندهد زمانه تا بستانند
محمّد مستقیمی - راهی
*171* یاسین
با وعدهی جنت نتوانی ای شیخ!
ما را به سبیل خود کشانی ای شیخ!
عیسیصفتانیم و خراباتنشین
یاسین تو به گوش خر چه خوانی ای شیخ!
محمّد مستقیمی - راهی
*170* شترسواری
بیهوده سر موعظه داری ای شیخ!
ما نشئهی جام و تو خماری ای شیخ!
تزویر تو روشن است ما را تا چند
با پشت دوتا شترسواری ای شیخ!
محمّد مستقیمی - راهی
*169* شیخ و شاه و شحنه
گر شاه به زر مرا فریبد غم نیست
گر شحنه به زور ره زند باکم نیست
گر شیخ به تزویر کند گمراهم
ایمان به تو هست پس مرا ماتم نیست
محمّد مستقیمی - راهی
*173* نامهسیاه
یارب به نوای نی مستانم بخش
بر درد دل هزاردستانم بخش
من نامهسیاه و تو کریمی یارب!
بر صدق و صفای میپرستانم بخش
محمّد مستقیمی - راهی
*172* خراباتنشین
ما بادهکشانیم و خراباتنشین
مظلوم زمانهایم در روی زمین
گر وعدهی حق سیادت ماست ولی
تا دور به ما رسد نگون گشته نگین
محمّد مستقیمی - راهی
*175* طبع ناموزون
گفتم دل و چشم من تو دانی چون است
گفتی که یکی خون و یکی جیحون است
در نظم چو قامتت قیامت گفتم
گفتی چه کنم طبع تو ناموزون است
محمّد مستقیمی - راهی
*174* بیصبر و قرار
گفتم چشمت گفت خمارش بنگر
گفتم زلفت گفت چو مارش بنگر
گفتم دل عاشقان رویت گفتا
کمحوصله بیصبر و قرارش بنگر
محمّد مستقیمی - راهی
*178* بادیهی عشق
در بادیهی عشق چو مجنون رفتن
بیگانه شدن ز خویش و بیرون رفتن
تنها ره توفیق همین است همین
از خاک برون آمده در خون رفتن
محمّد مستقیمی - راهی
*177* صیّادان
شیخ و شه و شاب وشحنه در روی زمین
صیّادانند جمله ما را به کمین
یارب! تو به ما گذار شرّ شیطان
ما را برهان ز شرّ هم آن و هم این
محمّد مستقیمی - راهی
*176* جهانی
گفتم صنما نشان کوی تو کجاست
گفتا چو جهانیم سؤال تو خطاست
گفتم ز جهانیان بود نام و نشان
گفتا که مرا نشان جهان نام خداست
محمّد مستقیمی - راهی
*180* خانه خاک
ای آن که اسیر خاک هستی برخیز!
گر زاهد و گر بادهپرستی برخیز
از عرش تو را ز فرش فریاد زنند
در خانه خاک چون نشستی برخیز
محمّد مستقیمی - راهی
*179* قیاس بیربط
باشد حرکت جوهر خلقت به یقین
ثابتقدمی مجوی بر روی زمین
هر چند که این قیاس بیربط خطاست
خلقت که چنان بود خلایق که چنین
محمّد مستقیمی - راهی
*182* از خاک تا افلاک
ما در ره معشوق ز جان درگذریم
جان را چه بهاست از جهان درگذریم
از خاک جدا گشته به افلاک شویم
بیصبر چو تیر از کمان درگذریم
محمّد مستقیمی - راهی
*181* از فرش تا عرش
از قید طبیعت چو برستی خوش باش
گر زاهد و گر بادهپرستی خوش باش
در خاک بماند آن که در خاک بماند
از فرش چو بر عرش نشستی خوش باش
محمّد مستقیمی - راهی