*185* پیرانهسر
آرامش من ز غایت بیخبریست
در لانه نشستنم ز بیبال و پریست
عصیان چو نمیکنم ز تقوایم نیست
عابد شدنم نیز ز پیرانهسریست
محمّد مستقیمی - راهی
*184* گریز از خویش
گر پای بدی ز خویش بگریختمی
گر سر بودی به دار آویختمی
گر دل بودی به پای جان باختمی
گر جان بودی به پای دل ریختمی
محمّد مستقیمی - راهی
*183* حدیث شب
ما شبزدگان حدیث شب میدانیم
بیمارانیم و رنج تب میدانیم
هر چند همیشه زار و گریان بودیم
زیبایی خنده را به لب میدانیم
محمّد مستقیمی - راهی
*187* ای ناخلف
رضوان بفروختیم بر گندم خال
زاهد پی وعده رفت و ما در پی حال
ماییم ز ابناء خلف آدم را
ای ناخلف کجرو کجخواب و خیال!
محمّد مستقیمی - راهی
*186* عقرب
افسانهی زندگی شبی بیش نبود
زاییدهی هذیان تبی بیش نبود
بس خوب شناختم بنیآدم را
در خصلت و فطرت عقربی بیش نبود
محمّد مستقیمی - راهی
*189* گوسالهتراش دهر
تلخی سکوت شور ما را دزدید
یلدای همیشه نور ما را دزدید
گوسالهتراش دهر با حیله و جهل
موسای کلیم طور ما را دزدید
محمّد مستقیمی - راهی
*188* بذر نفاق
زان روز که سرنوشت ما بنوشتی
یارب! به سیاهی و بدی و زشتی
کینخواهی و کینجویی ما نیز ز توست
این بذر نفاق را تو در ما کشتی
محمّد مستقیمی - راهی
*147* مفتی و شیخ
گر باده به مینای فلک نیست مرا
گر سیر به دنیای ملک نیست مرا
گر مفتی و شیخ جاهلم مدانند
شادم که به وحدت تو شک نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*192* معلّم
از دولت نام توست آوازهی علم
از رشتهی جان توست شیرازهی علم
در وصف بزرگی تو حیران ماندیم
بهتر که بگوییم به اندازهی علم
محمّد مستقیمی - راهی
*191* باغ هزار گل
خورشید شرف به شام تار آوردیم
در موسم برد ورد بار آوردیم
خواندیم ترانهی رهایی از شوق
در باغ هزار گل هزار آوردیم
محمّد مستقیمی - راهی
*190* پیغمبر صبح
سوسوی تجلّی آمد از اختر صبح
خورشید یقین دمید در باور صبح
با سورهی نور از دل تاریکی
بر چشم زمان نشست پیغمبر صبح
محمّد مستقیمی - راهی
*193* معلّم
روشن ز کلامت ای معلّم دل ماست
با مهر تو آمیخته آب و گل ماست
هر مشکلی از همّت تو آسان شد
جز قدر تو داشتن که این مشکل ماست
محمّد مستقیمی - راهی
*194* پرواز کبوتران
هنگامهی هجرتی اهورایی بود
صد باغ شکوفه در شکوفایی بود
در وسعت آبی بلند ایثار
پرواز کبوتران تماشایی بود
محمّد مستقیمی - راهی
*195* کسوف خشم
کوه از تو صلابتی دگر میگیرد
دریا ز سحاب تو گهر میگیرد
افتد به کسوف خشم اگر مهر رخت
غوغا چو کنند بیشتر میگیرد
محمّد مستقیمی - راهی
*197* همبازی کودکی
او بود که عشق را مجازی نگرفت
غیر از ره پاک سرفرازی نگرفت
همبازی کودکی من از چه سبب
در بازی جان مرا به بازی نگرفت
محمّد مستقیمی - راهی
*197* همبازی کودکی
او بود که عشق را مجازی نگرفت
غیر از ره پاک سرفرازی نگرفت
همبازی کودکی من از چه سبب
در بازی جان مرا به بازی نگرفت
محمّد مستقیمی - راهی
*196* جوی شیر شیرین
هرچند که بیستون غم سنگین است
با خسرو عشق شیوهام تمکین است
جاریست به جوی شیر شیرین خونم
فرهادی بیستون مرا شیرین است
محمّد مستقیمی - راهی
*198* موسم لاله
او زردی چهره را به گلها بخشید
صد فصل بهار سبز بر ما بخشید
در موسم لاله سرخی خون بارید
آبی شد و خورشید به دنیا بخشید
محمّد مستقیمی - راهی
*199* جشن کرکسان
صید هوس بوالهوسانی راهی!
بازیچهی دست ناکسانی راهی!
در عرصهی پیکار چه آهو چه پلنگ
قربانی جشن کرکسانی راهی!
محمّد مستقیمی - راهی
*236* گذشته، حال، آینده
با کدامین "اسم" تو را بنامم؟
و با کدام "صفت" تو را وصف کنم؟
به کدامین "قید"ت به بند کشم
زبانت را هیچ گاه نیاموختم
تنها فصلی که آموختم "زمان" است "زمان"
زمانی که پیوستی با من
زمانی که گسستی از من
زمانی که خواهی ماند در من
گذشته
حال
آینده
محمّد مستقیمی - راهی
*235* نوروز
نوروز!
ای نوترین کهنه!
کهنهترین نو!
درمن برای من
این واژهی اصیل نام تو سالهاست
جز رخت نو نداشته سوغات دیگری
نوروز!
ای خستهی ره بیانتهای سال!
این آخرین تو
سوغاتی مرا
از یاد برده بود
محمّد مستقیمی - راهی
*240* پایان عشق
با تو میگویم
با تو از تابستانی گرم وشیرین
با تو از ایّام داغ و تبدار
با تو از روزگارن دیرین
با تو از اولین دیدار
با من بگو
با من از لحظههای نخستین
با من از کوههای گریزان
با من از برق چشمان گویا
با من از خاطرات پریشان
جنگل سبزهای طراوت
آب آیینهای مناظر
شهرها در ردیفی پیاپی
گلههای همیشه مسافر
شهرک طاقهای سفالین
مقصد مهربانیست ما را
وندر این شهر آغاز و پایان
مشترک میزبانیست ما را
ما در آن روزهای طلایی
فارغ از گیر و دار زمانه
قلبمان هرچه میدید میخواست
عشق در این میان یک بهانه
چشمها هرزه بودند و مشتاق
جسمها ناشیانه هوسناک
رفت بر ما گناه نخستین
جسم ما روح ما هر دو بیباک
یاد داری تو هم آن گنه را
بر تمام دلم نقش بستهاست
بعد از آن گناه نخستین
سدّ سرم از گنه هم شکستهاست
سادهی پاک و معصوم دیروز
عشق ما را همان جاست پایان
هان فراموش کن رفتهها را
چون زن هرزهگرد خیابان
محمّد مستقیمی - راهی
*239* بزم شمعها
امشب من و خیال تو تنها
در بزم شمعها
مهمان طبع خویشیم
سفرهی رنگین دیوانها
گستردهاست
ای پری!
تو از کدامین آسمان میآیی
با بالهای بلندت
و از کدامین وزن و قافیه
به تغزل نشستهای
که از آیههای طبعت عشق میبارد
ای آخرین پیامبر راستین شعر!
مرا ز گوشهی تکبیت آخرین غزلت
به بندگی بخوان
تا اولین مرید تو باشم
ای پیامبر خدای غزل!
و ای ونوس وجاهت!
هر گاه برانیش از درگاه
این کمترین مرید را
مرثیهای به قافیهی مرگ
برایش رقم بزن
امشب من و خیال تو تنها
در بزم شمعها
مهمان طبع خویشیم
رخسارهام ز شرم حضور خیال تو
مثل لبهای تو گلگون است
وای از طبع هراسیدهی من!
که چه ناموزون است
محمّد مستقیمی - راهی
*238* ایّام مرده
غم ایّام مرده باید خورد
غم رنج نبرده باید خورد
حالیا غم مخور که بعد از این
غم غمهای خورده باید خورد
محمّد مستقیمی - راهی
*237* تقویمها
تقویمها میگویند سه روز است
امّا از هفتهها گذشته
از ماهها
از سالها
قرن را نمیدانم
جز چند روزی در خاطرم نیست
دیروز که با نگاهت مرا فریفتی
امروز که تو را فریفتم
فردا که ما را فریفتهاند
محمّد مستقیمی - راهی
*243* پیمان ناشکسته
پیمان ناشکسته پیمان است
در دلهای ما نوری است
نور امید نیست
نور ایمان است
بر لبهای ما سکوتی است
سکوت ندانستن نیست
سکوت رضا نیست
سکوت نگفتن است
و این
آرامشی
قبل از توفان است
محمّد مستقیمی - راهی
*243* پیمان ناشکسته
پیمان ناشکسته پیمان است
در دلهای ما نوری است
نور امید نیست
نور ایمان است
بر لبهای ما سکوتی است
سکوت ندانستن نیست
سکوت رضا نیست
سکوت نگفتن است
و این
آرامشی
قبل از توفان است
محمّد مستقیمی - راهی
*241* تکرار
صحبت از یک سفر ممتد بود
لحظهای بعد از آن
حرف تکراری دوران
که سرآغاز سفر بود
به تکرار رسید
و تو با اشک "خداحافظ" تکراری را
بار دیگر گفتی
و به من دادی دفترچهی عصیان "فروغ"
که مبر از یادم
مدّتی میگذرد
باز دوشینه غزلهای "فروغ"
نقش تکرار کشید
و تو در من تکرار شدی
محمّد مستقیمی - راهی
*242* کدامین گناه
تو با او آمدی
او که بعدها
نقش دلّاله داشت در چشمت
ساعتی چند نشستی با من
و این کوچکترین دیدار
دل مرا بسنده بود
که بلرزد
و این اوّلین دیدار آخرین
دل مرا بسنده بود
که بشکند
و تو با او رفتی
او که بعدها
نقش دلّاله داشت در چشمت
و نگفتی با من
از کدامین گناه رنجیدی
محمّد مستقیمی - راهی
*244* جفا
گر دل به برم بود به جان داشتمی
گر تخم وفا بود به دل کاشتمی
گر از تو به من جفا نمیرفت همی
جور دگران ندیده انگاشتمی
محمّد مستقیمی - راهی
*245* نگاه
گفتم روزم گفت سیاهش کردم
گفتم عمرم گفت تباهش کردم
گفتند به وقت رفتنش چون کردی؟
گفتم که نشستم و نگاهش کردم
محمّد مستقیمی - راهی
*257* شریک جرم
بی تو باید بودن
و بودن محکومیّتی است
زندگان را
زنده بودن جرم است
تو بیا تا با هم
زنده باشیم
و شریک جرمی با من باش
محمّد مستقیمی - راهی
*256* بور
بر شهد گل جایزه زنبور شدم
کبریت قضا کشیدی و دور شدم
این جایزه گفتم آبرویی است مرا
تو شست نشان دادی و من بور شدم
محمّد مستقیمی - راهی
*258* گوش همان ماهیها
این تاطم امواج را بنگر
همان تلاطم امواج سالها پیش است
و این غروب
که دفن میکند خورشید را
در مزار بیکس دریا
همان غروب
شنهای ساحل آرام را بنگر
که شلّاقخوردهی سالیان امواجند
و نوازش شدهی بادهای توفنده
و شنها نیز
شنهای سالها پیش است
و گوشماهیها
که تو را از آنها
گردنبندی ساختم
گوش همان ماهیهاست
که با هوسی دزدانه
اندام تو را لمس کردهاند
همه همانند
ایکاش تو نیز همان بودی!
محمّد مستقیمی - راهی
*255* ناز شبانگاه
غروب همه جا پژمرده بود
و تو پژمردهتر بودی
مگر از غروب میآیی؟
ای که در نگاهت
راز سحرگه نهفتهاست!
بیا و دست امیدت را
در دست فرداها بفشار
با ایمانی
راسختر از معابد هندو
با طبعی
روانتر از طبیعت شاعر
دریاب
افقهای دور را
ای که در چشمانت!
ناز شبانگاه خفتهاست
محمّد مستقیمی - راهی
*246* نقش بیهودگی
نقش بیهودگی قلب مرا
با ظرافت روی سنگ آوردی
تو ندانسته دل تنگ مرا
روی آن سنگ به تنگ آوردی
بوسهای بر رخ آن سنگ زدی
نقش خود را تو به رنگ آوردی
زخمی از بوسه بر آن سنگ نشست
آه! افسوس! که آن سنگ شکست
محمّد مستقیمی - راهی
*252*غروب، نیمهشب، سحرگاه
غروب
اینک آن تختهسنگ تنهاست
و جویبار به پایش زمزمه میریزد
زمزمهی خاموش نجواها
و قهقههی روشن خندهها
و به یاد دارد
آن غروب دلانگیز را
آیا تو نیز به یاد داری؟
اینک آن اقاقیا تنهاست
در کنار مدفنی غریب
غریب آشنای اصفهان
و شهری غریب
برای من و تو نیز
و آن اقاقیا
به یاد دارد آن غروب را
آیا تو نیز به یاد داری؟
اینک این منم که تنهاست
روی تختهسنگ
زیر سایهی اقاقیا
در کنر مدفنی غریب
غریبتر از تو
از من
از ما
نشستیم ساعتی که چون لحظهای گذشت
در ان غروب
چه رازها
چه گفتهها که بر زبان نرفت
کیک بر زبان من
همه خلاصه در کلامی آشنا
آشنا برای من
آشنا برای تو
جملهی مکرّری که بارها شنیدهای و گفتهای
و بارها شنیدهایم و گفتهایم
جملهای که در فواصل زبان و گوش
و گاه
در انتهای ظلمت خاطره
خاموش میشود
و تو برای پاسخ تمام گفتههای من
خلاصهای
میان مرز آری و نه
آماده داشتی
به یاد دارم آن غروب جاودانه را
آیا تو نیز به یاد داری؟
نیمهشب
آن اتاقک خموشتر ز هر سکوت
خندههای عاشقانهی تو را
که توامان یک عبوس ناشی از نرفتن تو بود
به پژواک طلبید
اینک آن اتاق
به یاد دارد ما را
وان نیاز خفته در نگاههای شرمگین
آیا تو نیز به یاد داری؟
بسترم در آن شب امیدواری از وصال
به بر کشید غریبانه آرزوی مرا
و آهنگ خیانتی عظیم را
با من پر از حسادتی عمیق
رقیبانه ساز کرد
آنک آن وفای بستر نیازهای جسم
درد گنگ یک بهانه را
شاعرانه بر زبان تو کشید
بسترم از آن زمان هنوز
به یاد دارد
عطر یاس گیسوی تو را
آیا تو نیز به یاد داری؟
آغوشهای دمبهدم من
جایی برای خفتن تو بودند
و آن بوسههای گرم
حیران جادهی لبها
تا انتهای نرم بناگوشهای گرم
معصوم و کودکانه طی کردند
وان دستهای جنونزدهی خاموش
با التهاب یک عطش پنهان
چون تشنهای سرابگرفته در صحرا
بر تپّههای وادی اندام
دنبال یک هوس
هوسی بیدار
با اسبهای سرکش انگشتان
کنکاش کردهاند
وان چشمحای خسته ز بیخوابی
برق نگاههای هراسان را
تا کهکشان زمزمهها
دنبال کردهاند
اینک تمامی آنها
به یاد دارند
آن لحظه لحظههای شب دوشین
آیا تو نیز به یاد داری؟
سحرگاه
اینک سحرگهان
همگام مرغکان مرثیهگو بر مزار شب
چشمان خفتهی ما را
بیدار میکنند
وآن گاه
گرد و غبار یک سفر منفور
بر کولهبار خاطرههامان
بر چهرههای شرمگرفته از آن چه رفتهاست
غریبانه مینشیند
و چشمها
آن غرقههای امواج اشکها
در دوردستهای یک افق نزدیک
همراه میشوند
و خوسرانه میشکنند
سدّ غرورهای خودسرانه را
و تو
میان وادی بیم و امید
امید تکرارهای گذشته
و بیم تهی بودن امید
گفتی به من:
"دوشینه را ز یاد ببر"
و امّا من
دلتنگ از آن چه تو
از روی یک تظاهر پیدا
از روی امتحان
میخواستی ز من
گفتم تو را:
"هرگز! و تو نیز"
آن گاه
لبان پر از التهاب تو
بر آخرین ورق گونههای من
این جمله را نوشت
"خداحافظ..."
و من
به یاد دارم
آغاز را
آن لحظه لحظههای غروب گذشته را
دوشینه را
آن لحظه لحظههای سحرگاه رفته را
فرجام را
آیا تو نیز به یاد داری؟...
محمّد مستقیمی - راهی
*259* از منارهها تا ناقوسها
من از منارهها میآیم
که با تو
چندین سال میلادی
فاصلهها دارند
من از گنبدهای طلایی
و از کبوتران سپید سبکبال میآیم
که از هراس صدای مؤذّنها پرواز میکنند
و تو
از ناقوسها میآیی
که با من چندین سال هجری
فاصلهها دارند
آیا به تو نگفتم هرگز
من نیز دلی دارم
در سینهای پرمحبّت
که بر روی آن
میتوان صلیب کشید؟
محمّد مستقیمی - راهی
*260* قلب تاریخ
تو از کدامین باغ میآیی؟
که دستان بلندت
پربار از شکوفهی سرخ است
تو از کدامین جاده میآیی؟
که در واپسینت
خطّی سرخ
تا افق بیکران جاریست
تو از کدامین آسمان میآیی؟
با بالهای بلندت
که از ترنّمشان
باران خون جاریست
و کبوتران سپید
خونینبالان
تو را بدرقه میکنند
تو از کجای تاریخ میآیی؟
که چنین تنهایی
همسنگران غیورت را
یاران پرصلابت دوران جبهه را
آنان که دوش به دوش
و پشت به پشتت
جنگیدهاند
آنک کجای تاریخند؟
و تو از کجای تاریخ میآیی؟
آنان که همزمان با تو
در واپسین غروب
شهادت را
مزمزه کردهاند
آنان که با خروشی پرجوش
قلب سیاه شب را
در همان هنگامهی غروب
از هم دریدهاند
آنک کجای تاریخند؟
و تو از کجای تاریخ میآیی؟
که چنین تنهایی
میدانم ای رفیق!
که تو از نیمهراه تاریخ
برگشتهای و اکنون
این ارمغان توست
دستان پر شکوفهی سرخت
آن خطّ سرخ شهادت
باران خون
و کبوتران خونین
خون
و خون
و خون
میدانم ای رفیق!
تو از نیمهراه تاریخ میآیی
و یارانت را
همسنگرانت را
که دوش به دوش
و پشت به پشتت
جنگیدهاند
در قلب تاریخ
بدرود گفتهای
محمّد مستقیمی - راهی
*254* واژهی آرزو
چند سالیست
زندگی را شناخته میدانم
و از نخستین
"او" را
با واژهی ارزو برابر دیدم
آرزوها گاهی
نقش حقیقتی کاذب را
ترسیم میکنند
و تو چون آرزو بودی
در من
تا آن که آمدی و من
زندگی را
از واژهی آرزو جدا دیدن
آمدی امّا
دیر نپاییدی
کاش میدانستی
نیامدهها را رفتنی نیست
و نیامدن را امیدی است
که در رفتن نیست
و تو چون رفتی
زندگی را دیگربار
با واژهی آرزو برابر دیدم
محمّد مستقیمی - راهی
*253* رفتهها
رفتهها را باید
به فراموشی داد
و من دیرزمانی است
از گذشتهها بیزارم
از گذشتهی خود
از گذشتهی تو
و چه زشت است
مشغول شدن به دیروزها
دیروزهای تلخ ملالانگیز
دیروزهای خاطرههای پست
دیروزهای سرد فراقآمیز
فردا از آن ماست
و امروز نیز
امروز که تو را از من اعتمادی نیست
آیا کسی نگفت
که قضاوت را عجولانه نباید
و آن چه را
نادوستان گفتهاند
امکان نادرستی شاید
من در مقام سلب گناه از خود
با حربهی کلام
به دفاع نشستم
و چه شیرین است
تبرئهشدن
از گناهی ناکرده
و از اتّهامی دروغ
و چه خوش است
آزادی
بعد از اسارتی کوتاه
شبس را با تو بودن
روی سبزههای خیس
تا دیرهنگام
و جاودانه خاطرهایست
با تو گفتن
قصّهی زفاف را
آمیخته به رؤیا
که التهاب ناشی از آن
حرارتی زاینده داشت
تا برودت هوا را مدفون کند
و چه گرم بود
آغوشهای نوازشت
که کدورتی عظیم را
تازه فراموش کرده بود
و چه سرد بود
شبی بعد از آن
که به تکرار آمدم
و تو چون رفتهها
رفتهبودی
رفتهها را نباید
به فراموشی داد...
محمّد مستقیمی - راهی
*251* بازگشت
جادههای ذراز خم در خم
آرزوهای واهی کوتاه
خسته و کوفته ز راه دراز
به امید وصال یک همراه
میرسم از امید مالامال
دل پر از شوق دیدن رویت
بر لب جویبار خاطرهها
مینوازد مشام را بویت
جویبار نمونه در پاکی
سبزهها انتظار زیبایی
گلههای چریده در شبنم
نی چوپان و ساز تنهایی
میدود شوق دیدنت در من
همچو در تشنه شوق دیدن آب
نقش بر آب میشوند همه
آرزوها ز دیدنت ایخواب!
باز تنها و خسته و غمگین
منم این جا نشسته بر لب جوی
داغ غم خورده بر دلم اینک
گرد غربت نشسته بر سر و روی
آب در چشم من غبارآلود
سبزهها در نگاه من خار است
سگ گله ندا زند که:"برو"
بازگشتن همیشه دشوار است
محمّد مستقیمی - راهی
*247* شکست سکوت
تو را مییابم
در سطل خاکروبهها
و من مردارخوارم شاید
که تو را مییابم در سطل خاکروبهها
و حرفی برای گفتن هست
در لابلای سکوت زبالهها
و کلامی برمیخیزد گاه گاه
بی آن که سکوتی بشکند
یا زبالهای بلرزد
و پابرجا هستند زبالهها
در متینگ سکوت
و ماتم از سکوت زبالهها
که دنیای حرفند
و میخوانم از متینگ سکوتشان
دنیای حرفها را
شما را مییابم
در سطل خاکروبهها
و میپرستم
متینگ سکوتتان را
من مردارخوارم شاید
شما مردارخوارید شاید
و مینشینم در کنار سطلها
و مینشینیم در کنار سطلها
به انتظار شکست
شکستی که پیروزی است
شکستی که میارزد
انتظار را
شکست سکوت
محمّد مستقیمی - راهی
*301* دیوار حجاب
خبر: ذز سه راه ملک اصفهان خانه عفاف افتتاح شد
دی دلبرکم قول سه راه ملکم داد
با قول سه راه ملکش قلقلکم داد
پنداشت که من نسیهفروشم ته بازار
چون در عوض بوسهی نقدینه چکم داد
ترسید که طفلانه بگریم ز جفایش
لیمو دو عدد لیک به اسم پفکم
تا دربروم شور به شیرین رد و آمیخت
با شکّر بوسه ز لبانش نمکم داد
تا گربه نرقصانم و تا موش نتازم
دستی به کمر دست دگر بر سگکم داد
تا آن که درشتی نکنم نرم ببیزم
غربال گشادم بگرفت و الکم داد
در کندن و کاویدن کوه و کتل وصل
چون سخت نفسسوخته دیدم کمکم داد
دیوار حجابی که میان من و او بود
با خشتک اوّل که کج افتاد شکم داد
محمّد مستقیمی – راهی
*303* خیمهی داغ
(در سوگ رضا سیفالدینی)
رضا جان رفتنت را باورم نیست
ولی انگار راه دیگرم نیست
رضا جان ماتمی جانسوز داریم
عجب عیدی در این نوروز داریم
غم کوچ تو صد پاییز درد است
رخم از غم چنان پاییز سرد است
غمی داری که همرنگ غروب است
دل تنگم همان تنگ غروب است
دریغا آن شکفتنهای لبخند
که پژمردند و بگسستند پیوند
دریغا آن شدنها آمدنها
دریغا آن نشستن پاشدنها
چرا آن باغ لبخندت خزان شد؟
چرا ماتمسرا آن بوستان شد؟
ببین پروانههای بوستان را
ز غم از بال و پر افتادگان را
ببین پروانهی زیبای باغت
ز هر آلالهای گیرد سراغت
گهر "شهروز" گوید باغبان کو؟
شبم تاریک ماه آسمان کو؟
دل "بهنام" از این غصّه خون است
غمش از غصّهی عالم فزون است
ببین "الهام" را "ایمان" خود را
ببین آن "توامان" جان خود را
به گلشن خیمهی داغ تو بستند
درون خیمه با یادت نشستند
من و پروانگان چون غم بگیریم
رثای ماتمت را دم بگیریم
بیا ای دل که بیپروا بگرییم
بیا در نیمهی شبها بگرییم
محمّد مستقیمی – راهی
*302* کوچ غریبگونه
در سوگ رضا سیفالدینی همکلاسی دوران دبیرستان
ای خوب! چو رفتی از بر ما
غم ریخت غبار بر سر ما
از خانه چو پا برون نهادی
از لانه پرید مرغ شادی
پرگشت فضای خانه از درد
با کوچ غریبگونهات مرد!
کوچی همه از جهان گذشتن
بی هیچ امید بازگشتن
بودی تو قرار محفل ما
گهوارهی کودک دل ما
دلبستگیت برای ما بود
دهلیز دل تو جای ما بود
هم جام بلور ما تو بودی
هم سنگ صبور ما تو بودی
میریخت به گوش ما نوایت
موسیقی صادق صدایت
صد نغمهی پاک همنوایی
در گوشهی باغ آشنایی
رفتی و من وامیر و لیلا
هستیم سه تن ولیک تنها
در پرده سهتار را شکستیم
هر سه به سهگاه غم نشستیم
لیلای تو خیمهی سیه بست
در خیمه امیر غصّه بنشست
زد برزن عیش طاق ماتم
در خانه دوید سایهی غم
چل روز نوای غم شنودیم
ما چلّهنشین درد بودیم
کارم شده روز و شب از این غم
خاییدن قندرون ماتم
رفتی و پناه دیگرم نیست
میبینم و هیچ باورم بیست
محمّد مستقیمی – راهی
*305* در هجای رضا اس...
تدیّن بیا تازه را گوش کن
خبرهای کهنه فراموش کن
تدیّن رضا هم درآورده پشم
ولی من نگیرم بر این پشم خشم
"جوان است و جویای نام آمده"
اگر چه به وضعی درام آمده
رضاجان برایم مکن خویش لوس
تو در روی نیمکت بکن موسموس
"تو را با نبرد دلیران چه کار"
تو طفلی تو را تیله آید به کار
"که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند"
تدیّن تو را سیخ کرده عمو
برایم تو را میخ کرده عمو
رضاجان تدیّن مگر زه رده
که در چنگ این شیر شرزه زده
خودش مرد میدان نبوده یقین
به تاراج راهی تو را کرده زین
چو یارای این ضربهام را نداشت
تو را شیر کرد وبه جنگم گماشت
من آمادهام جنگ با هر یکی
شما کور خواندید هر دو زکی!
کنی جمله همسایهها را بسیج
به یک حملهات میکنم گیج و ویج
تو و یاری جمله همسایهها
تو و پاتک لشگر خایهها
تو با این همه جمع نامرد و مرد
به یک حملهام زرد خواهید کرد
شماها در این حمله خواهید دید
در این حمله بر خویش خواهید رید
دگر برندارید شمشیر شعر
شماها که ریدید بر... شعر
مگر جنگ شعر است جنگ ملل
که افتد لگدها به پشت کپل
خودت را تو نامیدهای مرد جنگ
تو نازیدهای بر قطار فشنگ
بلی کارزار تفنگ از کمی است
بلی جنگ سرنیزه نامردمی است
ولی جنگ ما هست جنک کلام
اگر مرد جنگی بیا شاه غلام
در این و این رزم و این کارزار
تفنگ و فشنگت نیاید به کار
در این جنگ خو.اهی تو شعر روان
عروض و بدیع و معانی بیان
ولیکن تو در شعرتر میزنی
به قافیهی تنگ زر میزنی
تو جانا در این جنگ مغلوبهای
منم شیر شرزه تو هم روبهای
کمکگیری از عمرو و زید و رضا
نیاری که جبران کنی مامضی
من آنم که در هجو بیبند و قید
بود تخم من سوزنی و عبید
ولی شادم از این که در جنگ شعر
برقصیم با هم به آهنگ شعر
بهانه است تا این که تمرین کنید
توانید اسب سخن زین کنید
بریزید بیرون همه حرف مفت
بگویید هر چه توانید گفت
چو قافیهتان تنگ شد غم مباد
به یاری هم میکنیمش گشاد
ولیکن بدانید هر چه دوید
یکیتان به گردم نخواهد رسید
محمّد مستقیمی – راهی
*304* در هجای تدین
یکی همسایه دارم خوب و مقبول
به صورت خوب و سیرت شاد وشنگول
صفا و معرفت پیشش تمام است
تدیّن کنیه نامش شاه غلام است
ولیکن من نمیدانم چرا او
زده در رختخواب خویش وارو
مرا دیشب تدیّن هجو گفته
مشو غمگین که حرفش حرف مفته
یقین خارخارکش خاریده امروز
که بر ما این چنین تابیده امروز
برو راهی تو هم تقصیر داری
چرا همسایه را تنها گذاری
چرا او را نوازشها نکردی
چرا درمان خارشها نکردی
تدیّن جان نمیدانم چه کردم
که خواندی در نهان کمتر ز مردم
گله کردی سراغت را نگیرم
سراغ درد و داغت را نگیرم
تو را صد بار گفتم ای نکوکار
که با پیران نگشتی کودکان یار
تو فوتبال کردن کی توانی؟
که پایت بشکند ای یار جانی!
بیا بشنو تو این پند عسل را
بیا بشنو تو این ضربالمثل را
"کبوتر با کبوتر غاز با غاز
کند همجنس با همجنس پرواز"
تو و همبازی طفلان شدن چیست
بیا با ما که باشد نمرهات بیست
غلط گفتی که من نامهربانم
رفاقت را به خوبی میتوانم
به راه دوستی سر میسپارم
تو را جان تدیّن دوست دارم
اگر کمخدمتی از من تو دیدی
اگر حرف بدی از من شنیدی
اگر دیدی قلیلی یا کثیری
مبادا آن ز من در دل بگیری
علیه من تو را کی سیخ کرده؟
چه کس در آهکت زرنیخ کرده؟
تو با این سن و سالت گول خوردی
ز رندان زمان بامبول خوردی
که گفتت هجو راهی را کنی ساز
دهانش را به هجو خود کنی باز
تدیّن جان تو میبازی در این جنگ
زدی بر لانهی زنبورها سنگ
کنون کاینسان تو با من در ستیزی
ز زیر حملههایم برنخیزی
به پای شعر منکوبت نمایم
به دست هجو جاروبت نمایم
چنان بر بچهی تهرون زنم مشت
که خود بر بچهی جندق کند پشت
اگر کندم به دور خویش خندق
منم از تخمهی یغمای جندق
از این خندق به سویت پل زدم من
در این هافتایم نه تا گل زدم من
گل و دروازه دانم دوست داری
که پایت را در این ره میگذاری
بک و فوروارد بر تو دشمن استند
که با فول و لگد پایت شکستند
بیا با من که از بک دور باشی
ز اردنگی و از چک دور باشی
بیا با من که گر در جنگ افتی
به شعر هجو در نیرنگ افتی
در آن بازی تو خود بازیچه بودی
به ظاهر گرچه بازی مینمودی
خودت اوّل به من یامفت گفتی
که من هم بار تو کردم کلفتی
ولی ای دوست! اینها را تو در دل
اگرگیری شود کار تو مشکل
به جان تو که با هجوت بجنگم
به شرطی که نرنجی از جفنگم
محمّد مستقیمی – راهی
*306* کویر نمکسود
در سوگ محمّد امینی(دارا)
ببار دیدهی پرشور در عزای امینی
دلم کویر نمکسود شد برای امینی
اگر چه چند صباحی است میهمان "حبیب" است
کنون به بزم ادب خالی است جای امینی
دریغ و درد که دارای سرزمین ادب رفت
فسوس و آه از این کوچ غمفزای امینی
چه غنچهها که شکفتند از نسیم بهارش
چه بالها گژکه گشودند در هوای امینی
چه دردها که دوا شد ز دردمندی دارا
چه دردها که صفا یافت از صفای امینی
گشود صد گره از کارها به ناخن تدبیر
خدای در دو جهان شد گرهگشای امینی
به ملک فقر و غنا بوده مرزبان قناعت
برون نرفته ز مرز گلیم پای امینی
هماره تیغ زبانش به جنگ جور به جولان
چرا که شیر خدا بود مقتدای امینی
به جز به درگه معبود و پیشگاه عدالت
ندیده کس به جهان قامت دوتای امینی
زهی به مست هراسان! که سوی دوست گریزد
زهی به جای امینی به التجای امینی
از آن که اشک روان داشت در مصیبت مردم
سرشک خلق روان است در قفای امینی
غریبه سوخت از این آتش فراق به هر جا
شگفت نیست که میسوزد آشنای امینی
کلاه فضل به سر برنهد یقین ز کرامت
اگر به دوش بلاهت فتد ردای امینی
حرارتی که به جان کویر میزند آتش
شرارهایست از این داغ جانگزای امینی
قصیده تاب ندارد کویر داغ بزرگش
بیار مثنوی درد در رثای امینی
سرود "راهی" غمگین به سال رحلت "دارا"
"کنون به بزم ادب خالی است جای امینی"
(1411)
محمّد مستقیمی – راهی
*307* بردند سیاووش مرا
(در سوگ فرزند نوجوان دوستم)
دانی ای خاک! چه داری در بر
مرتضی بلبل خاموش مرا
تا همیشه زدی ای نیلدرون!
رنگ ماتم همه تنپوش مرا
هفتخوان غم در پیش من است
تا که بردند سیاووش مرا
آن که با نغمهی غمخواری خویش
گاه میکرد سبک دوش مرا
پسرم! در بغل تیرهی خاک
بردی از خاطره آغوش مرا
محمّد مستقیمی – راهی