*62* خار غم
خار غم روییده بر دیوار دل
بار غم هر جاست باشد بار دل
محنت و درد و غم و حرمان عشق
هرزهرویانند بر گلزار دل
طیلسان کینهها دارد به بر
پرنیان اشک شد دستار دل
میدرم با تیغ آهی سینه را
تا میسّر گرددم دیدار دل
بستهی گیسوی ترسا لعبتی است
رشتهی زلفی شده زنّار دل
تا بر آن سیب زنخدان رهزن است
غیر بیماری نباشد کار دل
هر بلایی را بلاگردان شود
هر دلآزاری کند آزار دل
وقف عام است این زیارتگاه غم
هر غمی ره میبرد بر دار دل
«راهی»! از دل حاصلی جز درد نیست
به که پیچی در هم این طومار دل
محمّد مستقیمی - راهی
*61* بوسهی مسیحایی
درون زورق تابوت غرق گل بدنش
گرفته هالهای از نور گرد ماه تنش
سوار موج به دریای دستها آرام
نسیم آه عزیزان برد سوی وطنش
زهی تموّج ثار و تجلّی ایثار
خدای اسوهی ایمان نمده بهر منش
هزار دیدهی یعقوبیان شود روشن
ز بوی دلکش عطر نسیم پیرهنش
به دشت خاطر یاران پیام میبارد
ز واژه واژهی خونین بیصدا سخنش
همیشه زنده از آن بوسهی مسیحاییست
زدهاست بوسه به بازو امام بتشکنش
به گور دل بسپارید کشتهی عشق است
تنی که دیبهی اشک پدر بود کفنش
اگر هوای چنین توشهای به سر داری
تو باش «راهی» راهش مباش راهزنش
محمّد مستقیمی - راهی
*60* بزم خودفراموشان
سوکها دارم شبستان سیهپوشان کجاست؟
غرق اشکم تازه سروستان خاموشان کجاست؟
دلشکسته در پی حال و هوایی دیگرم
لالهزار رسته از خون سیاووشان کجاست؟
از دیار عقل حیران و پریشان آمدم
عاشقم میخانهی مستان و مدهوشان کجاست؟
تا ز خود بیخود شدم میجویم او را هر کجا
بیشک او آن جاست بزم خودفراموشان کجاست؟
میکشم بر دوش دار خویشتن دیریست دیر
بیکران میعادگاه داربردوشان کجاست؟
سخت میلرزم ز دمسردی ارباب نفاق
بزم وحدت کو؟ حریم گرمآغوشان کجاست؟
هر طرف «راهی»! نوای جغد شوم فتنه است
آن ندای حق که سر دادند چاووشان کجاست؟
محمّد مستقیمی - راهی
*59* پیام سرب
دارم به بال سرخ غزلها پیام سرب
خواهم زدود ننگ جنایت ز نام سرب
گویی فشردهاند سخنها به سینهاش
دیدم هزار درد نهان در کلام سرب
نامردمان چنین به قتالش کشاندهاند
از سرب نیست ددمنشی در مرام سرب
سرب است واژه واژهی قاموسشان یقین
از سربیان به سرب بگیر انتقام سرب
رسوای حیلت خود و نیرنگ خود شدند
افتاد تشتشان ز بلندای بام سرب
پیوسته سوختهاست به باروت کینهها
خاکستری از آن شده در دهر فام سرب
جز نار همنشین بدان را عقاب نیست
زین رو سپردهاند به آتش لگام سرب
هر کس به کام مردم خونخواره دم زند
ریزند خون خلق به کامش چو کام سرب
خواهم شکست پوکهی پوکش به پتک مشت
تا بیشهی فشنگ نگردد کنام سرب
بازار داغ سرب ز خامی مشتریست
یاران حذر کنید ز بیع حرام سرب
«راهی»! ز سربرنگی عالم دلم گرفت
پایان بگیر قصّهی تلخ و درام سرب
محمّد مستقیمی - راهی
*58* شهادت
بخوان حماسهی سرخ از سفیدبال شهادت
بزن به سینهی آزادگی مدال شهادت
ز کینه سینهی شب میدرد به تیغ فلقگون
زهی حماسهی ظلمتکش جدال شهادت
ببین عروس سحر نقرهپوش و گلگونلب
درون حجلهی موّاج در وصال شهادت
نگر به دورنمای سحر پس از شب تاریک
درون مردمک چشم چون غزال شهادت
به روی گنبد مینا فشانده شبنم روشن
طنین نغمهی تکبیر چون بلال شهادت
زدوده ننگ سترون ز دشت دشت پگاهان
به شط نیلوش آسمان زلال شهادت
ز آیه آیهی روز و ز اشک شوق وصالت
کشید پر ز شبستان غم ملال شهادت
به قطره قطرهی خون ره به عاشقان بنماید
زهی تجلّی خونین اتّکال شهادت
به هر خسی ندهد زورگار پهنهی جولان
فراخنای سماوات شد مجال شهادت
در این تلاطم اندیشههای شبزده »راهی»!
بگیر پاکی اندیشه از سگال شهادت
محمّد مستقیمی - راهی
*57* تخلّص
ای ادیبان ای اساتید سخن
از جسارت عذرخواهی میکنم
هر چه دارم جمله میبخشم به دوست
با فقیری پادشاهی میکنم
یک تخلّص دارم از مال جهان
گرچه او «یاغی» است «راهی» میکنم
محمّد مستقیمی - راهی
*56* عمّان سامانی
عمّان به بر شمع ادب فانوس است
تکواژهی برجستهی این قاموس است
بحریست که سرچشمه ز سامان دارد
عمّان ز نوادگان اقیانوس است
محمّد مستقیمی - راهی
*55* صابر اصفهانی
شد انجمن سیهپوش تا در رثای صابر
ترجیع غم سرایند یاران برای صابر
تاریخ فوت او را راهی ز انجمن خواست
زد نالهای و گفتا «خالیست جای صابر»
(1408)
محمّد مستقیمی - راهی
*54* لاف
ما بادهها ز کثرت بیهودگی زنیم
سجّادهها به باده ز آلودگی زنیم
از پا فتادهایم و ز فرسودگی ماست
هرچند لاف راحت و آسودگی زنیم
محمّد مستقیمی - راهی
(52) شهید محمود عموشاهی
فرمانده جیش حق محمود عموشاهی
اسطورهی این دوران در بینش و آگاهی
نامآوریش در جنگ پیچیده به شرق و غرب
آوازهی تقوایش از مه شده تا ماهی
مشهور چنان خورشید در روشنی و گرمی
معروف به هر آفاق در سیرهی حقخواهی
او رشک ملایک بود در شیوهی انسانی
شد غیرت انسانها در فرّ و ملکجاهی
در سینه نبود او را جز عشق خداوندی
در سر نبدش غیر از اندیشهی اللّهی
در پیش بلندایش قامت چه برافرازی
سرو است در این بستان در خجلت کوتاهی
در وصف مقاماتش تنها نه منم عاجز
کوته سخن شاعر قاصر قلم راهی
در جنگ حق و باطل حق بود و به حق پیوست
فرمانده جیش حق محمود عموشاهی
محمّد مستقیمی - راهی
(51) نکتهی باریکتر از مو
کس نیست در این بادیه دیوانهتر از من
مجنون بود افسانه نه افسانهتر از من
عمریست که در سوز و گدازیم من و دل
کو شمعتر از این دل و پروانهتر از من
بیهوده خماران به کنارم ننشستند
یابند کجا خمتر و میخانهتر از من
در میکدهی دهر نبینند حریفان
سرگشتهتری از من و پیمانهتر از من
مأنوستر از من نبود اهل جهان را
با مردم نااهل که بیگانهتر از من؟
بر خاک نیفتاده چه بیباک برویم
این مزرعه را نیست کسی دانهتر از من
از من بشنو نکتهی باریکتر از مو
گیسوی سخن را چه کسی شانهتر ازمن
گو گنج سخن را به من آرند ادیبان
کو مارتر از سینه و ویرانهتر از من
بازار سخن را نبود مشتریانی
پرگوشتر از راهی و پرچانهتر از من
محمّد مستقیمی - راهی
(50) سفرهی درویشی
دیدی که شب تیرهی ما هم سحری داشت
آن نالهی نای و شرر دل اثری داشت
از مهر کشیدیم به بر مهر درخشان
در ابر نهان بود شب ما قمری داشت
گر دست تطاول ز چپ و راست همیخورد
این سفرهی درویشی ما ماحضری داشت
ما قافلهی خویش رساتدیم به منزل
هر چند که ره راهزن و چه خطری داشت
دیدید که دیوانهی آشفتهی ما نیز
با این دل سودازده پرشور سری داشت
نخل قد ما میوهی سر داشت سراسر
این نخل بری داشت که دشمن تبری داشت
آن نخل فکندند و نشاندیم دگربار
آنقدر نشاندیم که آخر ثمری داشت
بر زعم عدو گر هنری نیست در این ملک
بر رغم عدو بیهنری هم هنری داشت
ما سوخته بودیم و چو برخاست نسیمی
خاکستر افسردگی ما شرری داشت
از لفظ دری نیست چنین شکّر گفتار
گویا که نی خامهی راهی شکری داشت
این آن غزل نغز جلالیست که گوید
ایکاش کسی هم ز دل ما خبری داشت
محمّد مستقیمی - راهی
(49) دعای شامگاهی
نه به روزم آفتابی نه به شام تیره ماهی
نه به باغ من درختی نه به راغ من گیاهی
من و تیرگی شبها دل دردمند و تنها
نه به بزم من چراغی نه امید صبحگاهی
رخ من چنان فسرده دل من به سینه مرده
به لبم نه زهرخندی به دلم نه سوز آهی
کمری شکسته دارم ز گران بار بهتان
که به غیر بیگناهی نبود مرا گناهی
به کجا برم فغان را ز که داد خود بگیرم
به جز از علیم عالم نبود مرا گواهی
نه سزاست این چنینم که به افترا قرینم
چو فتادهام زمانی ز یقین به اشتباهی
سزدم که دیده گریان بکنم چو پیر کنعان
که مراست یوسفی هم ز برادران به چاهی
شده عبرتم در این ره در دل به غیر بندم
همه عمر شکر گویم که مرا شد انتباهی
ز نگاه پرملامت به کدام ره گریزم
بک استعیذ ربّی فاعذن یا الهی
تو مراد هر مریدی تو به هر غمی نویدی
به دلم بده امیدی به تنم بده پناهی
تن لاغر و نحیفم نبود ز بیم کیفر
به امید کوه رحمت شدهام چو پرّکاهی
ره کفر و دین بپویم دودلم کدام جویم
نه دلی به دیر دارم نه سری به خانقاهی
تو که دل به هر که دادی و به جز جفا ندیدی
به راهیا دلی هم به دعای شامگاهی
محمّد مستقیمی - راهی
(48) شیران علم
سربداری بود ای دربدران پیشهی ما
سر ما میوهی ما غرقه به خون ریشهی ما
ما ز فرهاد پرآوازهتر استیم به عشق
زانکه بر فرق رقیبان بزند تیشهی ما
جوهر ماست چو شمشیر ز پولاد و ز خون
سنگ هم مینتواند شکند شیشهی ما
شیر میدان جدالیم نه شیران علم
حملهی ماست نه از باد ز اندیشهی ما
ما گسستیم چو زنجیر مذلّت از پای
کی تواند گذرد روبهی از بیشهی ما
محمّد مستقیمی - راهی
(47) زنجیر عدل
منعما ما را غم بود و نبود سیم نیست
کهنهدستاریست ما را و کم از دیهیم نیست
ملک درویشان و استغنای ایشان را ببین
یک گدا سرتاسر اقطار این اقلیم نیست
گر فراتر از گلیم ماست پای ما مرنج
عیب از ما نیست پا اندازهی جاجیم نیست
هر که نوشد زهر شیرین جفا فرهاد نیست
هر که را در آتش افکندند ابراهیم نیست
عاشقان را ننگ رسوایی بود نام نکو
در حریم بادهنوشان باده را تحریم نیست
زاهدا بر ناامیدانست خوف از رستخیز
در مقام لطف حق امّید هست و بیم نیست
پاکبازانیم پیش ما ز سازش دم مزن
مکتب ایثار را سازش به جز تسلیم نیست
پا به چشم ما گذار و بر لب جویی نشین
چشم همچون چشمهی ما کمتر از تسنیم نیست
راهیا زنجیر عدل کاخ کسری ملعبه است
قصر و دژ هر جا که میسازند بیدژخیم نیست
محمّد مستقیمی - راهی
(46) شهاب قبس
از عمر بجا ماندهی ما جز نفسی نیست
ما را بهجز از خویشگرایی قفسی نیست
خاموشی ما را به رضا معرفه کردند
فریاد نداریم که فریادرسی نیست
از بیکسی خویش ننالیم به هر کس
بیکس بود آن کس که ورا چون تو کسی نیست
صد قافله خاموش از این خانه گذشتند
ما خفته از آنیم که بانگ جرسی نیست
ما بادهکش و بادیهپیمای جهانیم
پرآبلهپاییم که ما را فرسی نیست
اندر همه عالم به جوی مینخرندش
آن را که چو من مال به قدر عدسی نیست
ای دلبر هرجایی ما پرده برافکن
جز لذّت دیدار تو ما را هوسی نیست
پشت در میخانه خماریم خدا را
یک دم بگشایید که تا صبح بسی نیست
این سامریانند که گوساله تراشند
موسای زمانیم و شهاب قبسی نیست
هر چند شکرریز بود نیشکر ما
افسوس شکرخانهی ما را مگسی نیست
بیوقفه ربایند ز دیوان ادیبان
راهی چه کنم ملک سخن را عسسی نیست
محمّد مستقیمی - راهی
(45) خوف و رجا
نیمی زعمر در رنج اندر عذاب نیمی
نیمی ز دل فسرده در التهاب نیمی
مصداق رطب و یابس این مردم دو دیده است
نیمی کویر سوزان همچون سحاب نیمی
خوف و رجا برابر در آسمان بختم
نیمیش ابر تیره در آفتاب نیمی
محروق آه سینه مغروق اشک دیده
سوزان در آتش دل نیمی در آب نیمی
در بوستان عمرم بانگ هزار مرده
فریاد بوم نیمی صوت غراب نیمی
اندر خراج این ملک سلطان غم به حیرت
آباد خانهی دل نیمی خراب نیمی
من در میان جمع و دل در میان خوبان
نیمی حضور مطلق اندر غیاب نیمی
ماییم و بیپناهی امّیدهای واهی
نیمی به باد حسرت اندر تراب نیمی
کی پاره پاره سازند این خرقه ریا را
سجّاده است نیمی رهن شراب نیمی
از رخوت و ز غفلت واماندهام ز طاعت
نیمی زمان پیری وقت شباب نیمی
یارب ز جرم راهی از هر دو نیمه بگذر
هنگام مرگ نیمی روز حساب نیمی
محمّد مستقیمی - راهی
(44) انگبین خامه
آسمان ملک ما را غرق در اختر نگر
مهر در افلاک دیدی در زمین هم درنگر
پور میر اولیا و پیر دیر لافتی
حیدر اندر دهر دیدی دهر در حیدر نگر
کشتی دریادلان را ناخدای باخدا
قلزم دنیای پرآشوب را لنگر نگر
دشمنان ملک و دین را نار هستیسوز بین
دوستان و یاوران را نار در مجمر نگر
دیدی اندر آتش نمرود ابراهیم را
از خلیل امروز بر نمرودیان آذر نگر
کوخ آباد از مرامش وز لهیب خشم او
طاق از کسری خراب و کاخ از قیصر نگر
آتش برق نگاهش خرمن اشرار سوخت
در شب یلدای ظلمت برق بین تندر نگر
حسن مردان خدا در جبههی او جلوهگر
میثم و عمّار بین سلمان نگر بوذر نگر
خلق نیکو فطرت والا تمنّا میکند
بهترین اعراض را در برترین جوهر نگر
حکمت اندر سر بود تاج بلند آزاده را
افسر بیفرق را بر فرق بیافسر نگر
عقدهها در سینهی مجروح عالم بیشمار
عقدهی دیرین زخم کهنه را نشتر نگر
هست مصداق اطیعواالله در دوران ما
هر که این باور ندارد دامنش راتر نگر
گر شب طولانی و تاریک دیدی در جهان
طالع خورشید عالمتاب از خاور نگر
جز خس و خاشاک اندر شورهزار ما نبود
سبزدشت ما کنون پر لاله و عبهر نگر
پر نمیزد در فضای ما به جز زاغ و زغن
بر سر ما از همای بخت بال و پر نگر
واندر آن آیینهی آدینههای ملک ما
تا ز قدقامت قیامت شد بپا محشر نگر
او ز پیش و خیل جانبازان عاشق در پیاش
لشگر ایثار دیدی میر این لشگر نگر
جلوهگر شد بار دیگر خندق و بدر و حنین
زادهی خیبرشکن در حملهی خیبر نگر
خون پاکان را به روی سبزه دیدی در زمین
لالهی حمرا فراز طارم اخضر نگر
داغدار لالههای پرپر این دشت خون
مادر غمدیده را با خواهر و همسر نگر
خون و آتش پاسدار آب و خاک ما بود
آب را خونابه دیدی خاک خاکستر نگر
ز آتشافروزی ناپاکان دگرگون شد زمین
رود کارون را ز خون اینک یم احمر نگر
ظلم فرعونی جهانی شد بیا در ملک ما
وادی ایمن ببین و موسیی دیگر نگر
آب حیوان در سبوی ماست سرگردان مشو
ظلمت تاریخ را از جهل اسکندر نگر
انقلاب ما نه تنها نهضت اسلامی است
حامی مستضعفین بر مسلمین رهبر نگر
دیدهی دنیای استضعاف بر آیین ماست
جلوهی دین محمّد مذهب جعفر نگر
در مرام قسط و عدل و داد راهی رام شد
انگبین خامهاش در کوزهی دفتر نگر
محمّد مستقیمی - راهی
(43) داستان موش و انبار
در پی آرام آزار است گویی نیست هست
در گلستان جای گل خار است گویی نیست هست
میوهی سرو از چه رو آزادگی نامیدهاند
چوب سرو آزاده را دار است گویی نیست هست
هر کجا دیوار باشد امن و آسایش بود
بهر ما دیوار آوار است گویی نیست هست
هر که را بینی دری بگشاده بر گلزار عشق
درگه ما رو به دیوار است گویی نیست هست
خیل صیّادان نگر بر لاشهی بیجان ما
کرکسان را صید مردار است گویی نیست هست
زاهدا بیشک ز آتش بیم در دل نیست نیست
هر که داند نور از نار است گویی نیست هست
از ره مسجد به غفلت شیخ در میخانه شد
برتر این غافل ز هشیار است گویی نیست هست
غم چرا از خانهی دل یک زمان بیرون نشد
جایگاه دزد بازار است گویی نیست هست
قصّهی تاراج از هستی ما امروزه نیست
داستان موش و انبار است گویی نیست هست
گر کساد ماست بازار ریا را رونقی است
ریش خرمن خرقه خروار است گویی نیست هست
سالکان عشق را گر عقل گویی هست نیست
عشق با فرزانگی عار است گویی نیست هست
گر تو را همّت بود میخانهای آباد کن
مسجد و بتخانه بسیار است گویی نیست هست
در ره میخانه خوش از چنگ شیخ و شحنه رست
ای رفیقان راهی عیّار است گویی نیست هست
محمّد مستقیمی - راهی
(42) کین هزار ساله
جام تو داد ساقیا دولت جم حوالهام
از میشوق پر نگر دیدهی چون پیالهام
دامن شیخ میکشد جام و دل شکستهام
روز قضا و داوری این سند این قبالهام
مهر هزار ماهرو کینه ز دل نمیبرد
پینه به سینه زد همی کین هزار سالهام
از بر من همیرمد صید بتان همیشود
مرغک توی سینهام این دلک غزالهام
من ز حرم گریختم میکشیم به خانقه
خویش ز چه برآمدم از چه کنی به چالهام
طاق فلک نگون شود نالهی من چو بشنود
طعنه به نای و نی زند این بم و زیر نالهام
غنچه بدم به گل شدم غوره بدم به مل شدم
هان بنگر کمال من حاصل استحالهام
بنفشهآم زودرسم مست خمار نرگسم
جمله زبان چو سوسنم داغ به دل چو لالهام
راهی شیرینسخنم طوطی شکّرشکنم
قند مکرّر است این قال من و مقالهام
محمّد مستقیمی - راهی
(41) تو خلیفهی خدایی
دگر این زمان گذشتهاست زمان آدمیّت
شده بازیچهی هر طفل امان آدمیّت
بنگر رسیده بر عرش فغان آدمیّت
اثری دگر نباشد ز کیان آدمیّت
تن آدمی شریف است به جان آدمیّت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت
ز زمان تو غافل استی که اسیر در زمینی
تو ز عرش آمدستی که به فرش درنشینی؟
تو خلیفهی خدایی و به اهرمن قرینی
به خزان چو مینکاری به بهار خوشهچینی
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیّت؟
به زمانه دل چه بندی که بود سرای محنت
که به بود بیم آرد به نبود درد حسرت
به جز از بلا نباشد نبود بجز مصیبت
تو برآ ز خواب غفلت که چنین نهای به فطرت
خور خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیّت
به جهان کجنهادی که همی صنم تراشد
نه سزا بود خیالی ز خروش ما خراشد
همه را عیان بگویم به کسی نهان نباشد
ببرد هر آنچه کارد درود هر انچه پاشد
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیّت
تو همای بخت خود را ز فراز خویش راندی
عجبا همیپراندی و همی زغن نشاندی
چه امید فتح داری تو که بیدقی نراندی
به سرت هر آنچه آید که به سوی خود کشاندی
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیّت
اگر این حجاب ظلمت ز بصیرتت بمیرد
حسد و ریا و نخوت چو ز سیرتت بمیرد
ستم و فساد و کین هم ز شریعتت بمیرد
همه را هر آنچه گفتیم ز طینتت بمیرد
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
اگر آدمی تواند به مقام خود نشیند
به دو دیدهی ظرافت همه عیب خویش بیند
ز خصال آدمیّت به مثال خوشه چیند
صنم هوی گذارد صمد خدا گزیند
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیّت
به برون گرای راهی به درآ ز کنج خلوت
بشنو تو پند سعدی بپذیر با سخاوت
تو ز دام و دد نباشی بگریز از شقاوت
نشود که بسته باشی به قیود کبر و نخوت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به درآی تا ببینی طیران آدمیّت
محمّد مستقیمی - راهی
(40) افسانه چون سیمرغ
تو نسرینصورتی و سروبالایی و عنبربر
تو اژدرشوکتی ضیغمجلالی و غضنفرفر
سعادتآفرینی چون هما افسانه چون سیمرغ
عقابآهنگ و قرقیچنگ و شاهینبال و شهپرپر
تویی مفتاح آن بابی که در وصفش نبی فرمود
منم من شهر علم و فضل و دانای و حیدر در
اسیر دام زلف و دانهی خال تو بسیارند
ز من اندر حریم خود نمییابی کبوترتر
به چشم خود چنان افتادگان را خوار میداری
که اندر چشم سلمان سیم و در چشم ابوذر زر
مشو مغرور تخت و تاج ملک حسن ای راهی
که بیشک میدهد اورنگ جان بر باد و افسر سر
محمّد مستقیمی - راهی
(39) زندانی خویش
ای شبزدگان از چه خمیرید و خمارید
در دایرهی خویش مدیرید و مدارید
زندانی خویشید از این روی پریشید
در خویش بمانید حصیرید و حصارید
این محفل منفور شما سرد و سیاه است
بهتر ننشینید بخیزید و خز آرید
گر دیده بپوشید ز خوب و بد دنیا
بیهوده چو بودید نه تیرید و نه تارید
گر وقت بدزدید ر خود رخت بدزدید
غافل ز خدایید ضریرید و ضرارید
در خاک بمانید اسفناک بمیرید
از خاک برآیید منیرید و منارید
در عالم موجود اگر سود ندارید
در عالم ایجاد مشیرید و مشارید
از قید من و ما چو رهیدید حدیدید
در دیدهی احرار حریرید و حرارید
در گوشه نشستید و دل ما بشکستید
در گوشه بمانید نفیرید و نفارید
هر چند کبیرید اگر رام مرامید
راهی چو ندارید صغیرید و صغارید
محمّد مستقیمی - راهی
(38) قضیب حبیب
در سوگ استاد حبیب یغمایی
دریغ کز بر ما رفت آن ادیب حبیب
خوشا که جنّت موعود شد نصیب حبیب
حبیب رفت و خزان گشت بوستان ادب
ترانهای نسرایید عندلیب حبیب
چه بهرهها که ادب از وجود پاکش برد
هم از فراز حبیب و هم از نشیب حبیب
در آسمان ادب کوکبی مشعشع بود
سهیل علم نتابید جز به سیب حبیب
پدر ادیب و نیایش علیم و جد عالم
سلالهی علم دودهی نجیب حبیب
به بر نداشت به جز خلعتی ز علم و ادب
سلام زین حبیب و کلام زیب حبیب
بسوخت کاخ ستم از شرار گفتارش
شرر به خرمن اشرار زد لهیب حبیب
از آن کلام شکربار طوطیان سخن
شکرشکن همه گشتند از کتیب حبیب
خمار صد شبه را جرعهای کفایت کرد
چه نشأتیست خدایا در این حلیب حبیب
ز حاسدان چه ستمها که دید و صبر آورد
بسی فسانهتر از سنگ شد شکیب حبیب
حبیب رفت و چه دلها که سوخت از همگان
هم از قریب حبیب و هم از غریب حبیب
کویر مولد او بود و خشک و سوزان بود
کویر مرقد او گشت و شد خصیب حبیب
نه جمع پاکدلان بهرهها از او بردند
سیهدلان همه خوردند از قضیب حبیب
سزاست گریه کند در رثای او راهی
اگر نسیب حبیب و اگر حبیب حبیب
محمّد مستقیمی - راهی
(37) دزد بیفرهنگ
طفل گردون سخت بر دیوانگیمان سنگ زد
در فریب ما جهان خود را به آب و رنگ زد
ما ریای خویش را با بوریا پوشاندهایم
چامهی تقوا چه زیبا خیمه بر نیرنگ زد
زهد ما را کفر بیدینان چه غارت کرد و رفت
فرّ و هنگی داشتیم آن دزد بیفرهنگ زد
سوگ در سور آورد خنیاگر گردون دون
زخمها بر جان ما و زخمهها بر چنگ زد
با که گویم درد این بیگانگی کز بهر نام
همنوای ما لوای ما به بام ننگ زد
هر کجا دردی فراهم بود درد ما فزود
سنگ محنت لنگر گردون به پای لنگ زد
ما حدیث خویشتن با کوه و صحرا کردهایم
بر جبین کوه و صحرا درد ما آژنگ زد
قصّهی پرغصّهی ما سخت عالمگیر شد
خون به جیحون نیل اندر نیل شب در گنگ زد
راهی از قول و غزل بر صفحهی دلها زند
نقش دردی را که مانی بر دل ارژنگ زد
محمّد مستقیمی - راهی
(36) بنازم شست استاد
سزا باشد ببوسم دست استاد
که هستی شد مرا از هست استاد
سر بینا اگر کار خدا بود
دل بینا بود از دست استاد
هم او آموخت عشق و پایبندی
که من عمری شدم پابست استاد
هم او بر قلب من نقش وفا زد
عجب نقشی بنازم شست استاد
به هر فعل عیان پندی نهان داشت
چه در بگسست و در پیوست استاد
مرا پرواز داد از خاک جستم
بود پرواز من از جست استاد
همین یک آرزو در دل که خواهم
نبینم در جهان اشکست استاد
محمّد مستقیمی - راهی
(35) طالع دولت زمان
تا که دمید بر زمین طالع دولت زمان
آیت ربّالعالمین زینت جمع عالمان
مست غرور بد فلک غرق سرور شد ملک
گشت منوّر آن زمین گشت معطّر آن زمان
از برکات این شجر مکّه شکوفه زد به سر
سال به فیل شد قرین مه به ربیع شد قران
زد به جهان ز نور حق رایت نور بر فلق
حسن محمّد امین حصن حصین پرامان
کفرستیز و بتشکن غالیهبیز و مهرزن
آمده تا کند چنین آمده تا کند چنان
در نغمات کفر و دین باد و نسیم را ببین
در بر این یکی وزین بر سر آن یکی وزان
آیت سرمد است این عبد مؤیّد است این
برده بیاورید هین بنده بپرورید هان
دین خدای را مبین حکم خدای را نگین
لطف خدای در جنین یار خدای در جنان
دین محمّدی بود مذهب احمدی بود
زیب جهانیان همین زیور خاکیان همان
مهر نبوّتش به بر علت خلقت بشر
شوکت خلق را ضمین عزّت خلق را ضمان
دل که پر از صفا شود کعبه شود منا شود
در دل او شود مکین در بر او کند مکان
هر که در این سرای کین چنگ زند به حبل دین
دیو هوی کند عنین خنگ هوس زند عنان
بر دل زار خستگان جان به غم نشستگان
غمزهی یار زد کمین ابروی یار شد کمان
ای صنم سمن سخن! راحت روح و جان و تن
در بر ما دمی نشین گرد و غبار غم نشان
راهی پیر خیرهسر! نامه سیاستی اگر
دست درآر از آستین روی بنه بر آستان
محمّد مستقیمی - راهی
(34) خون رزان
ساقی شراب تشنهلبان ریزهریزه ریز
بر جام ما ز خون رزان ریزهریزه ریز
آتش به جان ز جام میی ذرّهذرّه زن
از عمر ما به ظرف زمان ریزهریزه ریز
گر یار ما ز خلوت ما رفتهرفته رفت
درد فراق را به روان ریزهریزه ریز
جورش ز جمع دلشدگان پشتهپشته کشت
مهرش به جان نازکشان ریزهریزه ریز
دریای اشک غمزدگان قطرهقطره نیست
اشکی به خاک بادهکشان ریزهریزه ریز
کفر زمانه مذهب ما خردهخرده خورد
بذر یقین به باغ گمان ریزهریزه ریز
از تیغ کینه سینهی ما شرحهشرحه شد
خاکی به چشم خیرهسران ریزهریزه ریز
زنجیر پای خلوتیان دانهدانه دان
خوابی به چشم شبزدگان ریزهریزه ریز
راهی! سمند دشت سخن تازهتازه تاز
برگی به ره چو باد خزان ریزهریزه ریز
محمّد مستقیمی - راهی
(33) مملکت فقر
ما در به رخ غیر ببستیم ببستیم
در گوشهی میخانه نشستیم نشستیم
در مذهب ما توبه ز مینیست سزاوار
زین روست که هر توبه که بستیم شکستیم
در مملکت فقر ز درویش به پیشیم
از مردم هشیار کم استیم که مستیم
گو زر بپرستند همه مردم عالم
گر زر بپرستیم چه پستیم چه پستیم!
این بادهی گلرنگ به ما سود نبخشد
مخمور میجام الستیم الستیم
ما چشم محبّت ز بنینوع بریدیم
ما بند عطوفت چو گسستیم کسستیم
بیگانه ز خویشیم و از این روی پریشیم
مجنون سر کوی تو هستیم که هستیم
از هر طرف و دام به دامی بگریزیم
چون ماهی اگر خسته نشستیم به شستیم
تنها ره توفیق دلآرایی خلق است
ما هم چو دل خلق نخستیم بجستیم
راهی! ز گناهان نرهیدی تو به تقوا
ما گرچه همه بادهپرستیم برستیم
محمّد مستقیمی - راهی
(32) شرح هجران تو
سالگرد شهادت شهید محمّدمهدی مستقیمی خواهرزادهام
سال هجران تو بگذشت به امّید وصال
بی وصال رخ ماه تو نخواهم مه و سال
سوزدم دل که چه خوشقامت و رعنا بودی
هجر رویت الف قد مرا کرد چو دال
دل خویشان همه ریش است در این سوگ بزرگ
اهل کاشانه ملولند از این رنج و ملال
بود امیدم که کنم حجلهی شادیت به پا
شادیت غم شد و امّید مرا کرد محال
حیف و صد حیف از آن سرو قد و قامت تو
حیف و صد حیف از آن سیرت و آن خوی و خصال
بعد مرگ تو به گلزار نیامد بلبل
داغ رویید به دشت و نخرامید غزال
نه فقط پشت من از داغ فراق تو خمید
پشت یکتای فلک از غم تو گشته هلال
کاسهی دل شده لبریز غم ای غمزدگان!
دگرم نیست به دنیا غم نقصان و کمال
در چه کینه فکندند بزاری اخوان
یوسف حسن مرا با همه خوبی و جمال
چشم یعقوب زمان تار شد از هجر رخش
بویی از تربت پاکش برسان باد شمال!
وه! چه داغی به دل خونشدهی ما زد و رفت
خصم دونمایهی روبهصفت گرگسگال
آب اشک همه عالم نکند افسرده
آتشی را که فکندند به نسوان و رجال
عهن منفوش شود کوه ز بار غم تو
شرح هجران تو را گر بنویسم به جبال
حق عیان است به حق این جدل بیهده چیست؟
ننگ و نام است گمانم سبب جنگ و جدال
راهی آتش زدی اندر فلم و دفتر ما
بس کن از بهر خدا قصّهی این قال و مقال
محمّد مستقیمی - راهی
(31) جوی شیر
گر حدیث دل گویم آن چنان که میدانی
میکنم پریشانتر جمع هر پریشانی
با نگین اشک خود در تمام ملک غم
من به حلقهی دامن میکنم سلیمانی
سوزدم غم هجران ساقیا! دمی بنشین
تا غبار هجران را لحظهای تو بنشانی
بس بود مرا جامی باده بر لب جویی
جوی شیر ای زاهد! بر تو باد ارزانی
شیخ شهر در مستی حد زدهاست مستان را
راستی است در مستی این بود مسلمانی
خانه تا شده ویران از نفیر این خوکان
سوی بوم شوم آید مژدهی فراوانی
گر ملک همین باشد ملک ما چنین باشد
این خرابه بیش از پیش میکشد به ویرانی
قلعهی سلاطین گر از ستم بود آباد
سیل اشک مظلومش میکشد به ویرانی
در بیان درد ما عاجزانه درماند
نامه بر لب سعدی خامه در کف مانی
راهیا! سخن باید بر کلام حق گویی
خامه گر رود ناحق آورد پشیمانی
محمّد مستقیمی - راهی
(30) حق و باطل
خیال تو آن دم که از دل گریزد
به مانند تیغی ز بسمل گریزد
به دل نرم بنشسته تیر نگاهت
ندانم کنون از چه عاجل گریزد
چرا شمع بر مرگ پروانه گرید؟
بباید ز مقتول قاتل گریزد
غنیمت بود عمر دهروزه ما را
که همچون نسیم از مقابل گریزد
اسیر حصار محبّت چنین است
که گر در گشایند مشکل گریزد
ببین هر گیاهی به گل ریشه دارد
بهجز ریشهی ما که از گل گریزد
شتابان چنانیم در ره که گویی
غبار ره ما ز محمل گریزد
حریفان مغروق لنگر گرفتند
چرا زورق ما ز ساحل گریزد؟
غزال نگاهم ز تیر نگاهت
چو طفلی هراسان ز هایل گریزد
اگر خرمن مردم از برق سوزد
مرا برق گویی ز حاصل گریزد
چرا خلق از مرگ باشد هراسان
مگر کاروانی ز منزل گریزد؟
گریزان شدی راهی! از شیخ و زاهد
بلی حق هماره ز باطل گریزد
محمّد مستقیمی - راهی
(29) خرابآباد ما
گوش فلک پر گشته از فریاد ما فریاد ما
برق حوادث میجهد از خرمن ایجاد ما
گر ملک ویران گشته از سیل دنائت باک نی
گنج قناعت پر بود در این خرابآباد ما
دشمن به هر در میزند تا قامت ما بشکند
خواهد که از بن برکند بنیاد ما بنیاد ما
نمرود دوران را بگو آتش فروزی تا به کی؟
باشد خلیل بتشکن استاد ما استاد ما
آزادگان جان به کف اندر پی عزّ و شرف
لشگر به لشگر صف به صف با یاری و امداد ما
این لشگر ایمان نگر این جمع مشتاقان نگر
میثم ببین سلمان نگر عمّار ما مقداد ما
از همّت مردان ما وز نصرت یزدان ما
بهمن شود آبان ما مرداد ما خرداد ما
ما داعیان حکم حق از خون ما رنگین شفق
رفت از افق تا بر فلق آواز عدل و داد ما
گر عشق آتش درزند شیرین اگر فرمان کند
صد بیستون را بشکند فرهاد ما فرهاد ما
بیخود کند فرزانه را عاقل کند دیوانه را
هر سبحهی صد دانهی اوراد ما اوراد ما
بس کاخها ویران کند گستاخها لرزان کند
بس کوخ آبادان کند این گام چون پولاد ما
اسطورهی ایمان کند همسنگ با سندان کند
تاریخ جاویدان کند این قامت شمشاد ما
شد روز روشن شام ما هر سرکشی شد رام ما
مادام شد در دام ما صیّاد ما صیّاد ما
ما دیده جیحون کردهایم تا دیو افسون کردهایم
ما غسل در خون کردهایم تا قدس شد میعاد ما
اندر شب دیجور غم در عمق تاریک ستم
سرمای بهمن زد رقم میلاد ما میلاد ما
این روزگار لالهگون این ماه بهمن ماه خون
راهی! نخواهد شد برون از یاد ما از یاد ما
محمّد مستقیمی - راهی
(28) شیخ بیدین
نصیب من نشد از باغ جنّت شاخ نسرینی
ندارم توشهای در آخرت هم غیر تلقینی
نگونبختی نگر کز بخت میجویم سعادت را
ضلالت بین ره حق مینماید شیخ بیدینی
مشو مغرور جاه و مال کاین گردون دون آخر
به خاکت مینشاند گر سکندر گر تموچینی
جهان چون آسیا و ما در آن چون آسیاسنگیم
تحرّک گر نداری پس یقین دان سنگ زیرینی
تمنّاییست ما را اندرین دوران درد و رنج
ز تو ای رنج! پایانی ز تو ای درد! تسکینی
کفایت میکند ما را سبویی از شرابی تلخ
امیدی نیست از مینای گردون شهد و شیرینی
به فرمان تو ما را گر سبوها بشکند زاهد
گزیری نیست بر حکم تو جانا! غیر تمکینی
سلاطین ادب را بر رخت شهمات میبینم
یقین راهی! به شطرنج سخن همواره فرزینی
محمّد مستقیمی - راهی
(27) حجلهی عشق
در شهادت خواهرزادهام محمّدمهدی مستقیمی سرودم
در خانهی خاک حجله بستی مادر
در حجلهی عشق خوش نشستی مادر
رخساره ز خون خویش گلگون کردی
وز خون جگر خضاب بستی مادر
پشت پدر پیر شکست از غم تو
تا قدّ رشید خود شکستی مادر
از محفل خواهران جدایی کردی
وز جمله برادران گسستی مادر
گلگونکفنی و سربلندی مهدی
باطلشکنی و حقپرستی مادر
از خون تو هم پیام حق برخیزد
تا در ره حق به خون نشستی مادر
خواهم ز خدا بشکند آن دست که کرد
بر شاخ گلم درازدستی مادر
پیمان تو با مهدی زهرا مهدی!
احسنت که پیمان نشکستی مادر
محمّد مستقیمی - راهی
(26) روز حساب
به روز حسابم الهی الهی
به سازم به نامهسیاهی الهی
مرا پشت از عمر بسیار خم نیست
به دوش است بار گناهی الهی
مرا گمرهی جرم ارباب ره بود
که رفتند هریک به راهی الهی
چنان سوخت برق حوادث چنانم
ز خرمن مرا نیست کاهی الهی
کویر است دشت وجود من از اشک
نروید به دشتم گیاهی الهی
مرا از ازل مست کردند خوبان
به جامی ز خمر نگاهی الهی
مرا راه بستند با خیل مژگان
چه سازد تنی با سپاهی الهی
مگر این گنه بود در مسلک ما
نظربازی گاهگاهی الهی
تو بر عاصیان پردهپوشی خدایا
تو بر بیپناهان پناهی الهی
من آن یوسف حسن کردار خود را
چو اخوان فکندم به چاهی الهی
اگر برکشم آه از دل توانم
جهان را بسوزم به آهی الهی
مرا جرم جز عشق و مستی نباشد
بر این ادّعایم گواهی الهی
من آن راهی عاصی روسیاهم
تو بخشنده شاهی الهی الهی
محمّد مستقیمی - راهی
(25) لایلای گریهها
ردای زهد را در بر نمیکردم چه میکردم؟
به آب کفر دامنتر نمیکردم چه میکردم؟
چو عیسی گشت مصلوب صلیب ظلم دورانها
به عمری خدمت این خر نمیکردم چه میکردم؟
سری کاو لایق خاک ره جانان نمیباشد
اگر خاک رهش بر سر نمیکردم چه میکردم؟
به غیر از کینه اندر سینه ما را نیست دیّاری
دلش خونین به هر خنجر نمیکردم چه میکردم؟
ز چشمش سرزنشها گر نمیدیدم چه میدیدم!
به تیرش سینه گر سنگر نمیکردم چه میکردم؟
ز حسرت در خرابات تو گر خون رقیبان را
به جای باده در ساغر نمیکردم چه میکردم؟
همه شب تا سحر از لایلای گریههای خویش
حریفان را به خواب اندر نمیکردم چه میکردم؟
به آه سینهسوزی سوختم من ملک هستی را
سراسر کینه بودم گر نمیکردم چه میکردم؟
من از فریاد آبادم فلک نشنید فریادم
نداها گر به گوش کر نمیکردم چه میکردم؟
درون سینهی پرکینه راهی! آتش دل را
به آب دیده خاکستر نمیکردم چه میکردم؟
محمّد مستقیمی - راهی
(24) لاف شعر
شبها به یاد روی تو مینوش میکنم
با جام میغم تو فراموش میکنم
شهری به خواب غفلت و من خواب شهر را
با نعرههای هر شبه مغشوش میکنم
بر فرق شیخ ساغر و پیمانه بشکنید
فتوای پیر ماست در گوش میکنم
تا آن که واکنم به جهان چشم و گوش دل
با دل حدیث چشم و بناگوش میکنم
میمیرم از فراق تو روزی هزار بار
شب را ز مرگ خویش سیهپوش میکنم
رفتهاست کاروان بشر وادریغ و من
خواب هزار ساله چو خرگوش میکنم
پشت دوتای من نه ز بار فلک بود
از بار منّتی است که بر دوش میکنم
حالی نهال مهر چو خشکیده در زمین
پس سینه را به کینه همآغوش میکنم
راهی! گزاف مدّعیان کلام را
با لاف شعر یکسره خاموش میکنم
محمّد مستقیمی - راهی
(23) چشم امّید
یوسف حسن عمل در چاه است
لاف را دامنهای تا ماه است
منع ما میکند از بادهی ناب
واعظ شهر مگر گمراه است
گنه شیخ و خطای مستان
مثل کوه گران با کاه است
نخل حاجت چه بلند است ولی
دست بیچارهی ما کوتاه است
ره میخانه جدا از حرم است
گمرهانیم اگر این راه است
یار درپرده و هرجایی من
بینشان است ولی دلخواه است
حرم و کعبه اگر خوار شدند
دیر و میخانه که صاحبجاه است
بسته شد گر همه درها ما را
چشم امّید بر این درگاه است
بهر اشرار کلامم شرر است
چه کنم عمر شرر کوتاه است
گر فقیر است به دنیا راهی
کشور قول و غزل را شاه است
محمّد مستقیمی - راهی
(22) غبار بیسوار
من غریبم آشنایان در دیار زندگی
چشم دارم بر غبار بیسوار زندگی
زندگان! گر زندگی این است ما هم زندهایم
زندهای زالوصفت اندر کنار زندگی
ای عجب از این خزان بیبهار عمر ما
غنچهها پژمرده بین اندر بهار زندگی
نیست یک خرمهره سرتاسر به دریای وجود
غوص ببهوده است در قعر بحار زندگی
چشمهی چشمان چو خشکیدهاست اشکی کو مرا
تا بگریم زار بر سنگ مزار زندگی
شام تاریک است رندان روز ما همّت کنید
تا سیه سازیم یکسر روزگار زندگی
زندگی بر من سوار و سخت میتازد مرا
زین و برگی نیست تا گردم سوار زندگی
رنگ آزادی ندیدم در جهان زندگان
من اسیرم من اسیرم در حصار زندگی
نیست روشن فکر ما را حکم جبر و اختیار
تا به دست کیست آخر اختیار زندگی
زندگانی در عوض حرمان تو را آرد نصیب
گر کنی امکان و هستی را نثار زندگی
بینمت واماندهای راهی به صحرای سخن
گیج و حیران بر مدار بیقرار زندگی
محمّد مستقیمی - راهی
(21) سبکمغزان دلسنگین
سروران را سیر و سیرت سربهسر ننگین ببین
رنگ اندر رنگ چون قوس قزح رنگین ببین
گرچه در عقل و درایت لاف غربت میزنند
جملگیشان را سبکمغزان دلسنگین ببین
حالیا گر تکیه بر افلاک کمتر میکنند
چون نگون گردد نگین پس خشتشان بالین ببین
مارهای دوششان ضحّاکوار از نوششان
نیششان هر دم زند ما را چه زهرآگین ببین
دور گردون دون بود گردنفرازان را نگر
گاه زین بر پشتشان گه پشتشان بر زین ببین
خرمن امّید ما را هر زمان کمتر نگر
درد و رنج حال را افزونتر از پارین ببین
کفر و دین و حقّ و باطل خیر و شر وارونه شد
از کف کفّار مهر و از کف دین کین ببین
یک طرف بیگانگی و یک طرف دیوانگی
از بزرگان آن و از صاحبکمالان این ببین
راهیا گر دور دور زهد و تزویر و ریاست
خرقهها را بعد از این پشمینتر از پیشین ببین
محمّد مستقیمی - راهی
(20) مباح مذهب ما
دلم دیوانه شد دیوانگان آرید زنجیری
ز خود بیگانه گشتم آشنای عقل تدبیری
مرا پای هوس در بند کن از زلف هندویی
به صیدم دانهای در دام نه از خال کشمیری
ز دستم ساغر افتاد و شکست ای ساقی مجلس!
مرا عذری است دل بشکستهام بگذر ز تقصیری
وصیّت میکنم کز بعد مرگم زاهدا! ساقی
به روی خاکم افشاند ز خون تاک تثطیری
برای هر گنه عذری موجّه داری ای زاهد!
تو پنهان میخوری ما آشکار ای شیخ! تفسیری
مرا گر مهلتی باشد دم آخر از این هستی
به آب خم بشویم خرقهی سالوس و تزویری
مرا از دیر میرانند و میخوانند در مسجد
چو برگشتهاست بخت از من کنون ای چرخ! تقدیری
پی ویرانی کاخ ستم دارم تمنّایی
ز تو ای ناله فریادی ز تو ای آه تأثیری
شب است و تیره و سرد و خموش و شحنهی بسیار
من و مستی و تنهایی و درد و آه شبگیری
چنان خیل غم و حرمان هجوم آورده بر قلبم
که میجویم علاج خود ز جام ای پیر تبذیری
خراباتی و زاهد هر دو گر از اهل فردوسند
کجا طرز عدالت این بود ای حشر توفیری
شب دوش از ره میخانه بر مسجد گذر کردم
سزاوارم گنه را گر رسد از دیر تکفیری
خموشی تابکی آبم گذشت از سر در این ذلّت
بیا بشکن تو دیوار سکوت ای نطق تقریری
حدیث درد و رنج ما چه لبسوز است در اقرار
زبان قاصر بود اقرار را ای خامه تحریری
مباح مذهب ما خون شیخ و دختر تاک است
بود فتوای پیر ما چنین ای خلق تکبیری
گسستم سبحهی صددانه را با نیّت تفریق
به من بربند زنّاری که دارم قصد تنصیری
در میخانهها بستهاست ای صورتگران همّت
فراهم تا شود ما را ز نقش جام تصویری
خرابآباد ما را کی عمارت میکنند اینان
امیدی نیست ما را ای حریفان عمر تعمیری
ز بدمستی بیدینان مرا مستی پرید از سر
ز تو ای جام تکریری ز تو ای باده تخدیری
دو روز عمر ما طی شد همه در ذلّت و خواری
ز تو ای بخت تقصیری ز تو ای عمر تأخیری
به رؤیا دیدهام راهی جهان را جنّت موعود
الهی از تو تأییدی ز تو ای خواب تعبیری
محمّد مستقیمی - راهی
(19) خرقه تهی کرد فقیه
بادهی خون که ز مینای گل و لاله دمید
آسمان از غم این داغ ز دل آه کشید
بادهنوشان فلک خون چو به مینا کردند
داغ ننگیست که پشت خم از این داغ خمید
ملک از همّت مردانهی مردان خدا
لالهزار است سراسر همه با خون شهید
گر نه این بود همه عابد و زاهد بودیم
حیف و صد حیف که گلچین زمان گل میچید
مرغ دولت به سر اهل ریا بنشسته
این همایی است که از بام خرابات پرید
شحنه و محتسب و شاه همه دزدیدند
قاضی شرع از این بیش نخواهد دزدید
زاهدان روی کلامم به شما اهل ریاست
لحظهای نیز شما مسألهای گوش کنید
پیشگویی کنم از خون شما اهل ریا
آسیاهاست در این ملک که خواهد گردید
عمرتان گشته هدر خون شما گشته هبا
چند بر ریش گدایان به عبث میخندید
این چه تفسیر بود کاهل بهشت است یقین
هر کسی ز اهل ریا دست شما را بوسید
هر چه بینی تو از این خرقهی سالوس و ریاست
این چه جامه است که بر قامتتان چرخ برید
میدهی بیم ز نار و ز جهنّم ز حساب
به خدا روز قیامت همه را خواهی دید
روی منبر ز اراجیف تو لرزد افلاک
بینمت روز شمار آن که بلرزی چون بید
شکنی ساغر ما مدّعی دین باشی
این چه آیین و مرام است و که آورد پدید
این چه سرّیست میان حرم و دیر مغان
هر که از صومعه بگریخت به میخانه رسید
وعدهی وصل به سر منزل جانان مدهید
خلق از قافلهسالاریتان شد نومید
خبر آمد ز حرم خرقه تهی کرد فقیه
اهل میخانه بپوشید لباس شب عید
میو میخانه شد از بند رها زین فقدان
سالکان ره میخانه به هم مژده دهید
مدّعی بود هم او رایزن دین خداست
حالیا بین که بود رهزن قرآن مجید
حملهور گشته ز هر مرز به ما خیل مگس
زان همه شیره که بر فرق خلایق مالید
زان همه فسق و فسادی که تو در دین کردی
گر خدا درگذرد خلق نخواهد بخشید
نذر فقدان تو جامی که به خاک افشاندیم
شکرلله که شریعت ز نفاق تو رهید
اهل اسلام! بخشکید کنون تخم نفاق
بر شما جمله مبارک بود این عید سعید
خویش آمادهی نیش مگسان کن راهی
این چه شهدیست که از خامهی فکر تو چکید
محمّد مستقیمی - راهی
(18) اشک تمساح
کودکان مژده که این ملک پر از دیوانه است
سنگ و آوار چه بسیار در این ویرانه است
آشنایان قدمی در ره دین باید زد
مفتی شهر ندانم ز چه رو بیگانه است
منعم از میکدهای زاهد خودبین چه کنی
تو ندانی که حرم کورهره میخانه است
کعبتین است حرم تا شده بازیچهی غیر
کعبه گر کعبه نباشد به یقین بتخانه است
ساقیا باده بیاور به شمار صدصد
زاهدانیم و به کف سبحهی ما صد دانه است
بده پیغام بر آن ناصح پیمانه شکن
عهد و پیمان تو در مذهب ما پیمانه است
لاف عقل از چه زنی بیهدهای مرد فقیه
آن که مجنون ره عشق بود فرزانه است
اشک تمساح بود گریهی تزویر و ریا
اشک زاهد به یقین حیله و دام و دانه است
نیستی رهبر مردان طریقت زاهد!
در ره سوختگان اسوهی ما پروانه است
راه پرپیچ خرابات به سر باید رفت
مرد این راه نباشی که رهی مردانه است
باید از قید طبیعت به درآیی راهی!
صید دام است شکاری که اسیر دانه است
محمّد مستقیمی - راهی
(17) ستمآباد
یاران! حکایت دل بیدار بشنوید
عطّارگونه غصّهی بیمار بشنوید
از آه سرد حرف شرربار بشنوید
سرّی ز سینه مخزن اسرار بشنوید
رازی که بین خلق چه بیداد میکند
خلقی که روز و شب همه فریاد میکند
دشمن که روبروست نه جای خطر بود
مکر و فریب و وسوسهاش بیاثر بود
آن سینهای که کینهاش اندر نظر بود
کی باکش از مقابلهی خیر وشر بود
خصم آن بود که کسوت یاران به تن کند
با جلوهی هزار صلای زغن کند
آنان که در لباس اخوّت به نام خلق
در لاف میکنند جهان را به کام خلق
میراثخوار خلق و بادهگساران جام خلق
هیهات و وادریغ ز خشم و ز دام خلق
ای وای من که دشمن ما دوست پرورد
گرگ است و در لباس شبان میش میدرد
شب بوم شوم خویش به بام فلک زدهاست
خشت نفاق و کفر به دیوار شک زدهاست
نیل ریا به جبّه و تحتالحنک زدهاست
رأی نجات خلق به بال ملک زدهاست
باور مدار کاین شب ظلمت سحر شود
دیو سیاهی از حرم ما به در شود
دزدی که شحنه گشته و کارش اذیّت است
فسق و فجور دولتیان بیهویّت است
قانون شرع و عرف برای رعیّت است
خلق از چنین فساد دچار بلیّت است
آری رواست گر که فلک زیر و رو کنیم
سیراب کام خویش ز خون عدو کنیم
مینای قلب درّ یتیمان شکستهاست
بند عطوفت همه یاران گسستهاست
بال غراب باز و پر باز بستهاست
روح بشر در این ستمآباد خستهاست
زنجیر و بندهای اسارت گسستنی است
دیوار این قفس به سهولت شکستنی است
میخانه بسته خانهی تزویر باز شد
پیمان شکستگان ره تقصیر باز شد
دیوارها حصین شد و زنجیر باز شد
بر جان خستگان گذر تیر باز شد
دیوانگان رها شده در بوم و ملک ما
ای کودکان که سنگ به دستید هان! به پا
گر سنگها ببسته و سگها گشادهاند
گر مست از غرور خود و جام بادهاند
گر از دماغ فیل و ز گردن فتادهاند
گر شیشههای عمر به رفها نهادهاند
هم بشکنیم شیشهیشان هم غرورشان
هم واژگون کنیم ز گردون به گورشان
گر زهر جای شهد به ساغر کنیم ما
از اشک دیده کون و مکانتر کنیم ما
گر ملک را خراب سراسر کنیم ما
بر سنگ و خاک بادیه بستر کنیم ما
به زان که داغ ننگ سرافکندگی خوریم
روزی به وجه بردگی و بندگی خوریم
راهی ببند خامه که آتش به نی فتد
مستی ز سر پریده ز تأثیر می فتد
زین قصّهها چه ولوله در ملک ری فتد
از ناقهی تفرعن و تزویر پی فتد
این لالههای رسته به هامون گواه توست
این شور و این شرار ز تأثیر آه توست
محمّد مستقیمی - راهی
(16) کعبهی دلها
طواف کعبهی دلها مسیر کوی تو باشد
بیا که کثرت یاران ز آبروی تو باشد
شب است و چشم امید جهان به صبح سعادت
رخی نمای که عالم به جستوجوی تو باشد
گناه ما نشود پاک جز به چشمهی کوثر
زلال چشمهی کوثر روان به جوی تو باشد
خوشا به حال حبیبی که ماه روی تو بیند
بدا به حالت خصمی که روبروی تو باشد
سبو سبو بزنم باده و خمار بمانم
که تشنهام به شرابی که در سبوی تو باشد
به هر که وصف تو گویم اسیر روی تو گردد
به هر کجا که روم بحث و گفتوگوی تو باشد
حلاوت عسل از شهد گل بود نه ز زنبور
فرشتهخویی انسان ز خلق و خوی تو باشد
بمیرد آن که مسیحادمی بر او ندمیده
حیات دیگر آزادگان ز بوی تو باشد
امید راهی عاشق زیارت مه رویت
نمیرد آن که دلش اندر آرزوی تو باشد
محمّد مستقیمی - راهی
(15) زادهی رنج
آیید شبی بر در میخانه بگرییم
تا بر در میخانه غریبانه بگرییم
ما زادهی رنجیم و به پامان همه زنجیر
بر گرد هم آییم و اسیرانه بگرییم
چون سنگ نباشیم که بر کاخ بخندیم
ما گنج گرانیم به ویرانه بگرییم
عالم همه تبدار و گرفتار به هذیان
بر بستر بیمار طبیبانه بگرییم
هر کس به سرایی شد و خندان به درآمد
از دیر برون آمده مستانه بگرییم
بر گریهی ما گرچه سفیهانه بخندند
بر قهقههشان نیز حکیمانه بگرییم
همبزم اسیران شده چون شمع بسوزیم
چون شمع به مرگ خود و پروانه بگرییم
در مرتبهی عشق خود و غیر ندارد
ما ابرصفت بر خود و بیگانه بگرییم
بین کعبه اسیر است و طوافش به اسیریست
بر خانهخدا نی به خود و خانه بگرییم
ترسم که ز بار غم دنیای اسیری
چون خم شده لبریز و چو پیمانه بگرییم
ساقی بده جامی بنشین در بر راهی
تا بهر دل عاقل و دیوانه بگرییم
محمّد مستقیمی - راهی
(14) چشم به راه
سری که سروری عالمی به سر دارد
ز شوق چشم به راهان کجا خبر دارد؟
بگو به شیخ که بیهوده میدهی پندم
که زهد ما و ریای تو کی اثر دارد؟
فتاده آتش حرمان به خرمن امّید
شب سیاه سیاهان مگر سحر دارد
بیا به مجلس رندان دمی سبو مشکن
شکست توبه ببین لذّتی دگر دارد
عجب مدار ز پرچانگی واعظ شهر
به غیر موعظه کردن مگر هنر دارد
مشو چو بید هراسان ز ترس بیثمری
چو سرو باش که آزادگی ثمر دارد
غلام همّت خم باش و شیعهداری کن
که خون دیده ز آه تو تا کمر دارد
بیا به میکده جوش و خروش باده ببین
که سوز آه اسیران کجا اثر دارد
همیشه چشم به راهیم در رهت جانا
چو مادری که جگرگوشه در سفر دارد
شکست بال و پر ما در این گذر هیهات
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد
به کنج خانهی اندوه راهی محزون
ز هایهای غریبانه چشمتر دارد
محمّد مستقیمی - راهی
(13) پراکندگان جمع
بیا به دیر مغان بین که جمله مینوشند
غلام پیر مغانند و حلقه درگوشند
گمان مبر که خماران چنین خموش استند
چو آتشند حریفان اگر که خاموشند
ره فلاح نمییابی ار عیان نشوی
چو عارفان که به کنجند و دلق میپوشند
ز ما بگو به همه عالمان گوشهنشین
چه خوردهاند که بیگانهاند و مدهوشند
حدیث حکمتشان نقل مجلس ما بود
که این کسان چو حماری کتاب بردوشند
بیا به دیر پراکندگان جمع ببین
برو به مدرسه بنگر که جمع و مغشوشند
حباب اشک اسیران از آن بود راهی
که چون خمند و ز بیداد خویش میجوشند
محمّد مستقیمی - راهی
(12) بازیچهی فرد
کلبهی رنج و غم و خانهی درد است این جا
چهرهی غمزدهام چون گل زرد است این جا
یک دمم از جدل و چون و چرا راحت نیست
بهر من خانه چو میدان نبرد است این جا
چون غریبم من و در خانهی خود جایم نیست
خانه ویرانه و ویرانه چه سرد است این جا
گرد غربت به وطن بر سر کس ننشیند
ز آستان تا سر ایوان همه گرد است این جا
کعبتینم من و بازیچهی نرّاد قضا
شکوهای نیست اگر عرصهی نرد است این جا
چون همه ملک زمین موسم سرمای شتاست
کذب محض است اگر موسم ورد است این جا
غاصبان جای شما نیست در این دیر خراب
لانهئ شیر نر و خانهی مرد است این جا
راهیا سنگ جماعت چه زنی بر سینه
جمع را بین همه بازیچهی فرد است این جا
محمّد مستقیمی - راهی