*308* شش بار خزان گذشت
(در سوگ علی قوامزاده از زبان خواهرم)
سالی که گذشت یار غم بودم
یک دست در اختیار غم بودم
شش بار خزان گذشت و بی بهنام
پژمردهتر از بهار غم بودم
غمخوار من آن که شام هجران را
با او همه در کنار غم بودم
این عهد به سر نبرد و تنها رفت
تنها شده در دیار غم بودم
ویران شدم ای غم! از تو صد فریاد!
کاشانهی هستی تو ویران باد!
محمّد مستقیمی – راهی
*309* حسینیه هفتاد و دو تن
(ماده تاریخ حسینیهی چوپانان)
سه محرّم چو گذشت از سدهی پانزدهم
گشت بر پا همه با همّت چوپانانی
این حسینیّه که تا روز جزا باد درود
از عزادار حسینش به روان بانی
خواست "راهی" به تمنّای سرانگشت دعا
سال احداث بنا از ولی پنهانی
"مهدی" از جمع که غایب بود تاریخ بنا
شد "حسینیه هفتاد و دو تن قربانی"
(1403 ه.ق)
محمّد مستقیمی – راهی
*310* لات چاله میدون
تو موجای خزر کوچه یار تهرونی
فتادهای توی تورم خودت نمیدونی
نترس ماهیک خوشگلم نمیکنمت
تو حوض خونه یا تنگ بلور زندونی
تو مثل ماهی سفیدی اونم نه پرورشی
من از تو قلیه میسازم برای مهمونی
یه پات همیشه تو کوچس یه پای دیگت تو خونس
فدای این پا و اون پات مگه تو دربونی
جوابسلاممو با فحش چارواداری میدی
فدات بشم مگه تو لات چاله میدونی
تو پررویی زدی رو دست سنگ پا امّا
برای ورمالیدن لیز مث صابونی
به یاد خشتک تمبون میون مانتوی زرد
سرودم این غزل ناب بند تمبونی
محمّد مستقیمی – راهی
*311* کلّه تشتی
(در هجای خاسته و عصیانی)
"خاسته" ای کلّهات مانند تشت
هست اندر تشت ناپاک و پلشت
کلّه تشتی هجو ماگفتی؟ بگو
غیر گُه کی میکند از تشت نشت؟
گر به "عصیانی" رسیدی گوز ما
خارشت از هجو "راهی" وابهشت
بارها کردم شما را یاد بود
جایتان خالی چو اندر شهر رشت
من شما را پروریدم سالها
5 تان در دامن من گشت 8
محمّد مستقیمی – راهی
*312* چراغ مزار
(در هجو رییس شورای چوپانان)
«حاجی آقا فلان خلایی ساخت»
که دعایش کنند مرد و زن
بهرهاش این که میکند خیرات
از پس و پیش دوست با دشمن
توشهی آخرت کجا به از این!
که همه میکنند بر توش ان
با چنین کار خیر پربرکت
شد چراغ مزار او روشن
هر کسی را گذار میافتد
میکند در چراغ او روغن
دور بادا! چراغش از هر باد
غیر بادی که میوزد ز لگن
گفتم این شعر در ثنای اسد
از فشار شکم چورستم من
گوز ما ای رفیق! بر حاجی
که تو را میکنند خلق احسن
دشمنی ضربتی تو را گو زد
چو سما با تو هست لا تحزن
تو که خوردی غم یبوست خلق
خشک بادت رطوبت دامن
محمّد مستقیمی – راهی
*341* تندیس درد
بر سنگ مزار برادرم مصطفی سرودم
تندیس درد خفته به خاک ای برادرم!
خاکم به سر! چه آمده زین داغ بر سرم!
پروانهسان به گرد حریم تو پرزدم
چون شمع خانه آب شدی در برابرم
سرطان تو را ربود به میزان غم ز من
جوزای غصّه دید ز قوسش کمانترم
رفتی ز جمع ما و نگفتی که بعد از این
با آن دو طفل کوچک تو چون به سر برم
هفتاد شب گریستهام بیصدا ز درد
با رفتن تو نعرهزدن شد میسّرم
گیرم که درد هجر تو را چارهای کنم
او چون کند ز داغ تو، بیچاره مادرم!
سال هزار و سیصد و هفتاد و پنج را
مهر از جهان بریدهای و نیست باورم
(مهر 75)
محمّد مستقیمی – راهی
*345* مزار من، مزار تو!
بر مزار برادرم مصطفی سرودم
آی جبینهای توامان در توامان!
بسته در زهوژدان خاک
زادان دوبارهتان را
در کدامین تالار؟
کدامینها به جشن خواهند چمید
نمیدانم
ماندگاری پیشین من و شما
در زهدان مادر
نه ماهه شبی بود
که نهصد ماهه روزی در پی داشت
این نهها هزار ماندگاری
آیا چگونه روزی؟
برادرم!
چشمی که داشتم حضور تو بود در رؤیا
تا روشن کند
تاریکی زهدان را
یا روشنایی زادان دوباره را
فسوسا!
اگر میآمدی در میهمانی رؤیایم
اگر میگفتی
از آن چه دانستنش را بیتابم
ناباورانه به رؤیایش نسبت میدادم
اگر شیرین میبود
و به کابوسش
اگر تلخ...
لابد همان قدر به یاد میآوری
میشناسی
دیجور زهدان امروزت را
که من دیروزم را
اگر مرگ زادی دیگر است
بیهوده میجوییم
رشتهی پیوند این دو را
گاهی که در برابر، گسسته مینماید
گسسته، نه
رها
به کدامین سر نخ پشت سر گره میزنیم
این رشتهی هر دو سر گسسته را؟
برادرم!
همان قدر که من به گذشته میتوانم گره بزنم
تو به آینده
این نگرانی تنها از آن من است
نکند چیزی از آن با خود بردهباشی!
آن چه بر جای نهادهای
چون مردهریگ دیگران است
فرزندی
همسری
یادی
براستی چیزی به جا گذاشتهای؟
آیا باید میبردی؟
نبردهای؟
پاسخ این همه آیا را داری؟
پیش از این گاهی به پشت سر مینگریستی
افسوس
آرمان
یأس بودی
گاهی که دفتر خاطراتت را ورق میزدی
در واپس نگریستنها
امید
تلاش
طرح بودی
گاهی که دستانت را سایهبان میکردی
در دورنگریهای روبرو
اکنون چه؟
من همان توام
تو همان پدر
او همان پدربزرگ
....................
این جا که من نشستهام
و تو خفتهای
چندان تفاوت ندارد
با آن جا که نشستهها برمیخیزند
و خفتهها بیدار میشوند
من نمیگریم
که پیش از این گریستهام
اشکی که اکنون مین.یسم
مویهی مادری است
که در پشت بر من
هم اکنون مینالد
"آی داغدیده!
بر چه میگریی؟
بر او
بر خویشتن؟"
چه کسی زیانکار است
برادرم!
چرا شعرهایم را بر سنگ خویش کندهای
این نگین من است یا تو؟
انگشتریت کو؟
نه حسابهایت دیگر جاری نیست
- یکی میگفت مسدود است ـ
ـ آقا بفرمایید خرمای خیرات است.
آه!
من دست خالی به گورستان آمدم
باشد!
نگران مباش
من میدانم حسابهایت مسدود است
"آی مادری که پشت سر من میگریی!
بر او، نه
بر خویش
نوههای یتیمت خرما دوست دارند"
پاهایم را رها کن برادر!
شب نزدیک است
شاید از گورستان ترسیدم
-نه بنشین
-از آنها که میترسم زندهاند
تو که بویه به رفتن نداشتی
بگذار بروم
هان! داشتی؟
درآخرین رؤیاهایت
که با رفتگاه اخت بودی
مگر آن سو را ندیدی؟
تصویرت را به تسبیحی آویختهاند
-به کجا مینگری؟
به من؟
به دوردست؟
تصویرت واپس نمینگرد
در آن دور دست چه میبینی؟
رها کن پرسش بیهوده را
دلم میخواهد گریه کنم
-آی مادری که در پشت سر من میگریی
جوانت به کدامین سفر رفت؟
بیتوشه؟
با توشه؟
اشکهای تو گلایه از هجران است و بس
او بارها به سفر رفتهبود
نگریستی
میدانی برنمیگردد
برادرم!
رؤیاهای تو پیش از رفتن
گویای آشنایی تو با رفتگان بود
سیلی که از کوه جدا شد
برگی که از درخت
بخاری که از آب
چگونه است؟
هر روز از من دورتر میشدی
به کجا میروی؟
سیل را
برگ را
بخار را
میدانم
رفتگان به تو نزدیک میشدند
یا تو به آنها؟
همه چیز را باید تجربه کرد؟
محمّد مستقیمی – راهی
*459* انتخابات
پرسیدم از استاد که یک خبرهی مجلس
باید که چه اندازه هنر داشته باشد
فرمود نباید ز مکلاّیان باشد
بل باید عمّامه به سر داشته باشد
تا آن که بدانندش از اهل سیاست
باید که یکی کلّهی گر داشته باشد
باید نتراشد ز بن و بیخ محاسن
ریشی به پر شال کمر داشته باشد
در راه به پا داشتن قسط و عدالت
بر خلق به یک چشم نظر داشته باشد
در گیر و کش دهر به هنگام تعامل
بر بیضهگه خویش مقر داشته باشد
هر جا که ببیند زن بیحجب و حجابی
باید که قیامی درخور داشته باشد
باید نه فقط تف کند عقش بنشیند
بر مال حرامی چو گذر داشته باشد
باید که به هر جمعه قیامی و قعودی
از نیمهی شب تا به سحر داشته باشد
خندیدم و گفتم که به تنبان من و توست
آن خبره که این جمله هنر داشته باشد
محمد مستقیمی – راهی
*457* اتحاد سبز
خون ندا، ندای خون شد
اتحاد دل سبز
سبزه شد حاصل سبز
آتش در جنگل سبز
افتاد و رنگ خون شد
خون ندا، ندای خون شد
سنگ ریای عدالت
بشکست پای عدالت
دست خدای عدالت
ز آستین ما برون شد
خون ندا، ندای خون شد
دشمنی با آزادی
منفوری شیطانزادی
عفریتی از بیدادی
ظلمت از حد فزون شد
خون ندا، ندای خون شد
با کفر ملک باقی
با ظلم ملک فانی
با ظلم و کفر و خامی
این دیو ذوفنون شد
خون ندا، ندای خون شد
کاخ پوشالی تو
طبل تو خالی تو
عرش خیالی تو
پوسیده از درون شد
خون ندا، ندای خون شد
خون ندا خروشان
جاری به قلب ایران
سیلی شد در خیابان
کاخ ستم نگون شد
خون ندا، ندای خون شد
محمد مستقیمی – راهی
*464* گلنسا
(در سوگ گلنسا ساغندی از زبان فرزندش هوشمند)
مادر تو که رفتی از برِ ما
غم ریخت غبار بر سرِ ما
از خانه چو پا برون نهادی
از لانه پرید مرغِ شادی
پرگشت فضایِ خانه از درد
صد مرثیه شد ترانه از درد
کوچی همه از جهان گذشتن
بی هیچ امیدِ بازگشتن
بودی تو قرارِ محفلِ ما
گهوارهیِ کودکِ دلِ ما
دلبستگیت برایِ ما بود
دهلیزِ دل تو جایِ ما بود
هم جامِ بلورِ ما تو بودی
هم سنگِ صبورِ ما تو بودی
میریخت به گوشِ ما نوایت
موسیقیِ صادقِ صدایت
صد نغمهیِ پاکِ همنوایی
در گوشهیِ باغِ آشنایی
زد برزنِ عیش طاقِ ماتم
در خانه دوید سایهیِ غم
رفتی و پناهِ دیگرم نیست
میبینم و هیچ باورم نیست
تو مادر ما، گل وفایی
یک گل که به نام گلنسایی
محمد مستقیمی – راهی
*458* همدستان
در سوگ مسعود غلامرضایی
ای چشم! بردی بخت من, فرزندِ مسعودِ مرا
جوشاندهای اشکِ مرا, خوشاندهای رودِ مرا
ای خاکِ تیره! ای حسود! از حسرتِ آغوشها
دزدیدی از آغوشِ من, با کینه, مسعودِ مرا
ای شمعِ جانافشانِ من! ای شعلهیِ پنهانِ من!
آتش زدی بر جانِ من, بنگر کنون دودِ مرا
یک زخمِ کهنه داشتم, بر دل ز داغِ مادرت
کردی ز داغت تازهتر, زخمِ نمکسودِ مرا
مادر ندیدی زین سبب, بردی به دامانش پناه
با رفتنت بردی, پدر! هستِ مرا , بودِ مرا
بهرام را چون جان شدی, مسعود در کیوان شدی
با زهره همدستان شدی, سوزاندهای عودِ مرا
دردی که در جان ریختی, با هستیِ من شد عجین
زین دردِ جانفرسا نخواهی دید بهبودِ مرا
در هشتمین روزِ بهار, خنده زدی در بوستان
هشت روز مانده تا بهار, پژمردی از بادِ خزان
محمد مستقیمی – راهی
*455* سلطنت
بر سنگ مزار سلطنت غلامرضایی با عرض تسلیت به حضور خاندان امینی
پیداست که رشتهها بریدی ای خاک!
از خلق چه نالهها شنیدی ای خاک!
شایسته شدی که پادشاهی بکنی
اکنون که به سلطنت رسیدی ای خاک!
محمد مستقیمی – راهی
*67* فتنهی عالمگیر
درد طاقتسوز دل ناگفته به
غنچهی تنگ دهان نشکفته به
آتش این آه هستیسوز ما
زیر خاکستر بلی بنهفته به
دیدگان را نیست گر الماس اشک
گوهر یکتای غم ناسفته به
راز این سودای هستیسوز ما
در حجاب سینهها بنهفته به
علّت جمعیّت ما تفرقه است
مجمع تفریقیان آشفته به
فتنهی ما یک جهان آشوب بود
فتنه گر عالم نگیرد خفته به
محمّد مستقیمی - راهی
*540* مادر مهربان
بر سنگ مزار دولت
ای خاک ز آب هم روانتر شدهای
با دولت پیر ما جوان تر شدهای
تا مادر مهربان ما را بردی
ای خاک چقدر مهربانتر شده ای
محمد مستقیمی – راهی
*539* دولت بیدار
در سوگ مادر همسر و دختر عمویم دولت سرودم
دریغا دولت بیدار ما رفت
از این جا پر کشید و تا خدا رفت
چو دل در سینه می دانم چرا بود
چو بخت از سر نمی دانم چرا رفت
چنان مهتاب بود و بیصدا بود
چنان خورشید رفت و بیصدا رفت
دل بیگانه بر من سوخت آنگاه
که بشنید از برم آن آشنا رفت
شب من روشنی از مهر او داشت
سیه شد روز تا آن روشنا رفت
در این دنیای وانفسا نگنجید
فرشته بود چون تا کبریا رفت
محمد مستقیمی – راهی
*531* حاج ...
در تمام خاک چوپانان یکی
غیر از این چلغوزک پیناس نیست
اندرین بازی ژوکر جفتکزن است
چون که در دست شما یک آس نیست
فاش خواهم گفت در تنبانتان
بدتر از این کک بتر زین ساس نیست
در دهان گندیدگی چون گندناست
در ترشرویی کم از ریواس نیست
با تمام کوچکی در وسوسه
کمتر از وسواس الخناس نیست
او اگر از ناس میگوید سخن
ناس افغانیست آن این ناس نیست
در شناس جای دشمن جای دوست
هیچ میمون مثل این نسناس نیست
قافیه هرچند میگردد غلط
بدتر از این دلقک رقاص نیست
گرچه مشهورست کناس سده
لیک در جایی که این کناس نیست
لایق دستان او جای قلم
غیر کجبیل و به غیر از داس نیست
آنچه از بامش به رسوایی فتاد
تشت و تشت و تشت هست و تاس نیست
گرچه چون سگ مدعی پاس هست
لاس شاید هست اما پاس نیست
با وجود موسموسش با سگان
هیچ کس باور ندارد لاس نیست
چارپایهی دوربینش بر هواست
گرچه میدانم که او عکاس نیست
قافیه گر بند تنبانی شود
سخت لیفهتر ز عمرو عاص نیست
شد مسلم زین نشانیهای تو
کاین جعلق غیر حاج... نیست
محمد مستقیمی – راهی
*530* گریهی آسمان
بر مزار دختر نوجوان مجید همایونی
من نو گلی در چنگ توفان بهارم
چون صد خزان پژمردگی در سینه دارم
در کودکی رفت از سر من دست بابا
در نوجوانی کرد بیماری شکارم
هرگز نبود و نیست چتری بر سر من
تا آسمان گرید همیشه بر مزارم
محمد مستقیمی – راهی