(15) زادهی رنج
آیید شبی بر در میخانه بگرییم
تا بر در میخانه غریبانه بگرییم
ما زادهی رنجیم و به پامان همه زنجیر
بر گرد هم آییم و اسیرانه بگرییم
چون سنگ نباشیم که بر کاخ بخندیم
ما گنج گرانیم به ویرانه بگرییم
عالم همه تبدار و گرفتار به هذیان
بر بستر بیمار طبیبانه بگرییم
هر کس به سرایی شد و خندان به درآمد
از دیر برون آمده مستانه بگرییم
بر گریهی ما گرچه سفیهانه بخندند
بر قهقههشان نیز حکیمانه بگرییم
همبزم اسیران شده چون شمع بسوزیم
چون شمع به مرگ خود و پروانه بگرییم
در مرتبهی عشق خود و غیر ندارد
ما ابرصفت بر خود و بیگانه بگرییم
بین کعبه اسیر است و طوافش به اسیریست
بر خانهخدا نی به خود و خانه بگرییم
ترسم که ز بار غم دنیای اسیری
چون خم شده لبریز و چو پیمانه بگرییم
ساقی بده جامی بنشین در بر راهی
تا بهر دل عاقل و دیوانه بگرییم
محمّد مستقیمی - راهی
(14) چشم به راه
سری که سروری عالمی به سر دارد
ز شوق چشم به راهان کجا خبر دارد؟
بگو به شیخ که بیهوده میدهی پندم
که زهد ما و ریای تو کی اثر دارد؟
فتاده آتش حرمان به خرمن امّید
شب سیاه سیاهان مگر سحر دارد
بیا به مجلس رندان دمی سبو مشکن
شکست توبه ببین لذّتی دگر دارد
عجب مدار ز پرچانگی واعظ شهر
به غیر موعظه کردن مگر هنر دارد
مشو چو بید هراسان ز ترس بیثمری
چو سرو باش که آزادگی ثمر دارد
غلام همّت خم باش و شیعهداری کن
که خون دیده ز آه تو تا کمر دارد
بیا به میکده جوش و خروش باده ببین
که سوز آه اسیران کجا اثر دارد
همیشه چشم به راهیم در رهت جانا
چو مادری که جگرگوشه در سفر دارد
شکست بال و پر ما در این گذر هیهات
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد
به کنج خانهی اندوه راهی محزون
ز هایهای غریبانه چشمتر دارد
محمّد مستقیمی - راهی
(13) پراکندگان جمع
بیا به دیر مغان بین که جمله مینوشند
غلام پیر مغانند و حلقه درگوشند
گمان مبر که خماران چنین خموش استند
چو آتشند حریفان اگر که خاموشند
ره فلاح نمییابی ار عیان نشوی
چو عارفان که به کنجند و دلق میپوشند
ز ما بگو به همه عالمان گوشهنشین
چه خوردهاند که بیگانهاند و مدهوشند
حدیث حکمتشان نقل مجلس ما بود
که این کسان چو حماری کتاب بردوشند
بیا به دیر پراکندگان جمع ببین
برو به مدرسه بنگر که جمع و مغشوشند
حباب اشک اسیران از آن بود راهی
که چون خمند و ز بیداد خویش میجوشند
محمّد مستقیمی - راهی