راهی (آثار راهی چوپانانی)
راهی (آثار راهی چوپانانی)

راهی (آثار راهی چوپانانی)

(25) لای‌لای‌ گریه‌ها

(25) لای‌لای‌ گریه‌ها

ردای‌ زهد را در بر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

به‌ آب‌ کفر دامن‌تر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

چو عیسی‌ گشت‌ مصلوب‌ صلیب‌ ظلم‌ دوران‌ها

به‌ عمری‌ خدمت‌ این‌ خر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

سری‌ کاو لایق‌ خاک‌ ره‌ جانان‌ نمی‌باشد

اگر خاک‌ رهش‌ بر سر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

به‌ غیر از کینه‌ اندر سینه‌ ما را نیست‌ دیّاری‌

دلش‌ خونین‌ به‌ هر خنجر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

ز چشمش‌ سرزنش‌ها گر نمی‌دیدم‌ چه‌ می‌دیدم‌!

به‌ تیرش‌ سینه‌ گر سنگر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

ز حسرت‌ در خرابات‌ تو گر خون‌ رقیبان‌ را

به‌ جای‌ باده‌ در ساغر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

همه‌ شب‌ تا سحر از لای‌لای‌ گریه‌های‌ خویش‌

حریفان‌ را به‌ خواب‌ اندر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

به‌ آه‌ سینه‌سوزی‌ سوختم‌ من‌ ملک‌ هستی‌ را

سراسر کینه‌ بودم‌ گر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

من‌ از فریاد آبادم‌ فلک‌ نشنید فریادم‌

نداها گر به‌ گوش‌ کر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

درون‌ سینه‌ی‌ پرکینه‌ راهی‌! آتش‌ دل‌ را

به‌ آب‌ دیده‌ خاکستر نمی‌کردم‌ چه‌ می‌کردم‌؟

محمّد مستقیمی - راهی

(24) لاف‌ شعر

(24) لاف‌ شعر

شب‌ها به‌ یاد روی‌ تو می‌نوش‌ می‌کنم‌

با جام‌ می‌غم‌ تو فراموش‌ می‌کنم‌

شهری‌ به‌ خواب‌ غفلت‌ و من‌ خواب‌ شهر را

با نعره‌های‌ هر شبه‌ مغشوش‌ می‌کنم‌

بر فرق شیخ‌ ساغر و پیمانه‌ بشکنید

فتوای‌ پیر ماست‌ در گوش‌ می‌کنم‌

تا آن‌ که‌ واکنم‌ به‌ جهان‌ چشم‌ و گوش‌ دل‌

با دل‌ حدیث‌ چشم‌ و بناگوش‌ می‌کنم‌

می‌میرم‌ از فراق تو روزی‌ هزار بار

شب‌ را ز مرگ‌ خویش‌ سیه‌پوش‌ می‌کنم‌

رفته‌است‌ کاروان‌ بشر وادریغ‌ و من‌

خواب‌ هزار ساله‌ چو خرگوش‌ می‌کنم‌

پشت‌ دوتای‌ من‌ نه‌ ز بار فلک‌ بود

از بار منّتی‌ است‌ که‌ بر دوش‌ می‌کنم‌

حالی‌ نهال‌ مهر چو خشکیده‌ در زمین‌

پس‌ سینه‌ را به‌ کینه‌ هم‌آغوش‌ می‌کنم‌

راهی‌! گزاف‌ مدّعیان‌ کلام‌ را

با لاف‌ شعر یک‌سره‌ خاموش‌ می‌کنم‌

محمّد مستقیمی - راهی

(23) چشم‌ امّید

(23) چشم‌ امّید

یوسف‌ حسن‌ عمل‌ در چاه‌ است‌

لاف‌ را دامنه‌ای‌ تا ماه‌ است‌

منع‌ ما می‌کند از باده‌ی‌ ناب‌

واعظ‌ شهر مگر گمراه‌ است‌

گنه‌ شیخ‌ و خطای‌ مستان‌

مثل‌ کوه‌ گران‌ با کاه‌ است‌

نخل‌ حاجت‌ چه‌ بلند است‌ ولی‌

دست‌ بی‌چاره‌ی‌ ما کوتاه‌ است‌

ره‌ میخانه‌ جدا از حرم‌ است‌

گمرهانیم‌ اگر این‌ راه‌ است‌

یار درپرده‌ و هرجایی‌ من‌

بی‌نشان‌ است‌ ولی‌ دل‌خواه‌ است‌

حرم‌ و کعبه‌ اگر خوار شدند

دیر و میخانه‌ که‌ صاحب‌جاه‌ است‌

بسته‌ شد گر همه‌ درها ما را

چشم‌ امّید بر این‌ درگاه‌ است‌

بهر اشرار کلامم‌ شرر است‌

چه‌ کنم‌ عمر شرر کوتاه‌ است‌

گر فقیر است‌ به‌ دنیا راهی‌

کشور قول‌ و غزل‌ را شاه‌ است‌

محمّد مستقیمی - راهی

(22) غبار بی‌سوار

(22) غبار بی‌سوار

من‌ غریبم‌ آشنایان‌ در دیار زندگی‌

چشم‌ دارم‌ بر غبار بی‌سوار زندگی‌

زندگان‌! گر زندگی‌ این‌ است‌ ما هم‌ زنده‌ایم‌

زنده‌ای‌ زالوصفت‌ اندر کنار زندگی‌

ای‌ عجب‌ از این‌ خزان‌ بی‌بهار عمر ما

غنچه‌ها پژمرده‌ بین‌ اندر بهار زندگی‌

نیست‌ یک‌ خرمهره‌ سرتاسر به‌ دریای‌ وجود

غوص‌ ببهوده‌ است‌ در قعر بحار زندگی‌

چشمه‌ی‌ چشمان‌ چو خشکیده‌است‌ اشکی‌ کو مرا

تا بگریم‌ زار بر سنگ‌ مزار زندگی‌

شام‌ تاریک‌ است‌ رندان‌ روز ما همّت‌ کنید

تا سیه‌ سازیم‌ یک‌سر روزگار زندگی‌

زندگی‌ بر من‌ سوار و سخت‌ می‌تازد مرا

زین‌ و برگی‌ نیست‌ تا گردم‌ سوار زندگی‌

رنگ‌ آزادی‌ ندیدم‌ در جهان‌ زندگان‌

من‌ اسیرم‌ من‌ اسیرم‌ در حصار زندگی‌

نیست‌ روشن‌ فکر ما را حکم‌ جبر و اختیار

تا به‌ دست‌ کیست‌ آخر اختیار زندگی‌

زندگانی‌ در عوض‌ حرمان‌ تو را آرد نصیب‌

گر کنی‌ امکان‌ و هستی‌ را نثار زندگی‌

بینمت‌ وامانده‌ای‌ راهی‌ به‌ صحرای‌ سخن‌

گیج‌ و حیران‌ بر مدار بی‌قرار زندگی‌

محمّد مستقیمی - راهی