راهی (آثار راهی چوپانانی)
راهی (آثار راهی چوپانانی)

راهی (آثار راهی چوپانانی)

*90* تمثیل‌ زنجیر

*90* تمثیل‌ زنجیر

در سماع‌ عشق‌ با آهنگ‌ زنجیریم‌ ما

در خرابات‌ اسیران‌ مرشد و پیریم‌ ما

ما جنون‌ عشق‌ را پویاترین‌ دیوانه‌ایم‌

کی‌ عجب‌ باشد اگر در بند زنجیریم‌ ما

در اسارت‌ زهره‌ از دشمن‌ به‌ صولت‌ می‌دریم‌

بیشه‌ی‌ این‌ روبهان‌ سفله‌ را شیریم‌ ما

شیر تدبیریم‌ اگر در رزم‌ روباه‌ فریب‌

در گذرگاه‌ غزال‌ عشق‌ نخجیریم‌ ما

ما خرد را با جنون‌ خویس‌ حیران‌ کرده‌ایم‌

گرچه‌ در زنجیر حیرت‌ عین‌ تدبیریم‌ ما

ما اسیران‌ را شکیب‌ تلخ‌ شورانگیز شد

در سر سودایی‌ شب‌ شور شبگیریم‌ ما

ما بلال‌ بردگی‌ها در پگاه‌ رستنیم‌

در ضمیر خفتگان‌ گلبانگ‌ تکبیریم‌ ما

در مصاف‌ خصم‌ نک‌ تیغ‌ زبان‌ بگشوده‌ایم‌

هم‌ به‌ میدان‌ هم‌ به‌ زندان‌ مرد شمشیریم‌ ما

سیل‌ فریادیم‌ بر بنیان‌ بیداد زمان‌

ناله‌ی‌ غم‌دیدگان‌ را موج‌ تأثیریم‌ ما

گر چه‌ ما زنجیری‌ زندان‌ بغدادیم‌ لیک‌

بر اسارت‌های‌ این‌ تاریخ‌ تفسیریم‌ ما

ما به‌ ویران‌ اسارت‌ جنگ‌ را گنجینه‌ایم‌

ترکش‌ پیکار فتح‌ قدس‌ را تیریم‌ ما

هر که‌ شد راهی‌ به‌ راه‌ عشق‌ هم‌زنجیر ماست‌

در تب‌ پیوستگی‌ تمثیل‌ زنجیریم‌ ما

محمّد مستقیمی - راهی

*89* ترانه‌ی‌ دعوت‌

*89* ترانه‌ی‌ دعوت‌

تو را که‌ منتظران‌ از مناره‌ می‌خوانند

به‌ سبحه‌ سبحه‌ فزون‌ از شماره‌ می‌خوانند

به‌ گاه‌ شام‌ غریبی‌ و صبح‌ تنهایی‌

به‌ هر زمان‌ و مکان‌ باره‌ باره‌ می‌خوانند

چراغ‌ دیده‌ به‌ راهت‌ هماره‌ می‌سوزند

تو را چو مهر به‌ دشت‌ ستاره‌ می‌خوانند

شکسته‌ کشتی‌ گرداب‌ حیرتند همه‌

تو را چو نوح‌ نجات‌ از کناره‌ می‌خوانند

قلم‌ شکسته‌ تو را در کنایه‌ می‌جویند

به‌ شعر بسته‌ی‌ در استعاره‌ می‌خوانند

ز پا فتاده‌ به‌ دست‌ دعات‌ می‌طلبند

زبان‌ بریده‌ تو را با اشاره‌ می‌خوانند

به‌ آب‌ و آینه‌ گه‌ می‌دهند سوگندت‌

گه‌ از ورق ورق شصت‌ پاره‌ می‌خوانند

به‌ میهمانی‌ آیینه‌ در سراچه‌ی‌ چشم‌

تو را به‌ وسعت‌ باغ‌ نظاره‌ می‌خوانند

به‌ جشن‌ آتش‌ و خون‌ در پگاه‌ پیروزی‌

ز سینه‌سوز دل‌ پر شراره‌ می‌خوانند

نه‌ آنکه‌ گاه‌ نیاز از تو خاطر آرایند

تو را ز کودکی‌ از گاهواره‌ می‌خوانند

لب‌ از ترانه‌ی‌ دعوت‌ دمی‌ نمی‌بندند

سرود آمدنت‌ را هماره‌ می‌خوانند

به‌ جان‌نثاری‌ راه‌ تو باره‌ زین‌ کردند

به‌ رهبری‌ سپاهت‌ سواره‌ می‌خوانند

بیا که‌ راهی‌ قدسند عاشقان‌ ولا

بیابیا که‌ تو را بهر چاره‌ می‌خوانند

محمّد مستقیمی - راهی

*88* وای‌ بر امروز من‌

*88* وای‌ بر امروز من‌

تا شکست‌ از سنگ‌ غم‌ مینای‌ دل‌

سینه‌ پرغوغا شد از غوغای‌ دل‌

دردپیمای‌ خرابات‌ الست‌

کیست‌ غیر از مست‌ خون‌پیمای‌ دل‌

دل‌ پسندد سینه‌ را دریای‌ خون‌

زورقی‌ در سینه‌ دارم‌ جای‌ دل‌

تا به‌ سینه‌ گوهر غم‌ پرورد

دل‌ به‌ دریا می‌زند دریای‌ دل‌

تا جوی‌ غم‌ را به‌ جانی‌ می‌خرد

نیست‌ جای‌ سود در سودای‌ دل‌

ای‌ حریفان‌ بر گذرگه‌ بنگرید

زیر پای‌ یار جای‌ پای‌ دل‌

سیل‌ خون‌ جاری‌ ز چشمم‌ میکند

نیست‌ جز رسوایی‌ من‌ رای‌ دل‌

از هجوم‌ خار غم‌ پرویزنیست‌

دامن‌ دیبای‌ خون‌پالای‌ دل‌

بهتر از غم‌ جامه‌ نتواند برید

درزی‌ ایّام‌ بر بالای‌ دل‌

کو شهاب‌ عشق‌ تا آتش‌ زند

طور طور سینه‌ی‌ سینای‌ دل‌

از تب‌ دل‌ وای‌ بر امروز من‌

وز تب‌ من‌ وای‌ بر فردای‌ دل‌

راهی‌ دشت‌ جنونم‌ می‌کند

کودک‌ دردانه‌ی‌ نوپای‌ دل‌

محمّد مستقیمی - راهی

*87* خرگوش‌ کاروان‌

*87* خرگوش‌ کاروان‌

برخاست‌ بانگ‌ کوچ‌ ز چاووش‌ کاروان‌

یاران‌ چه‌ گرم‌ رفته‌ در آغوش‌ کاروان‌

بانگ‌ جرس‌ که‌ زمزمه‌ی‌ عشق‌ می‌کند

دارد پیام‌ خون‌ ز سیاووش‌ کاروان‌

سوداگران‌ عشق‌ جوانان‌ جان‌ به‌ کف‌

پیران‌ شدند غاشیه‌ بر دوش‌ کاروان‌

اینان‌ متاع‌ جان‌ به‌ بر دوست‌ می‌برند

گرم‌ است‌ چارسوق پر از جوش‌ کاروان‌

با کاروان‌ به‌ کعبه‌ی‌ عشّاق می‌روند

احرام‌بستگان‌ کفن‌پوش‌ کاروان‌

خواب‌ تغافلم‌ بربوده‌است‌ ای‌ عجب‌

تنها منم‌ به‌ معرکه‌ خرگوش‌ کاروان‌

از جان‌ گذشتگان‌ همه‌ رفتند و مانده‌ایم‌

تنها من‌ و اجاقک‌ خاموش‌ کاروان‌

چون‌ در من‌ و اجاق شراری‌ نبود لیک‌

ز افسردگی‌ شدیم‌ فراموش‌ کاروان‌

محمّد مستقیمی - راهی

*86* ویرانه‌ی‌ هنر

*86* ویرانه‌ی‌ هنر

به‌ جام‌ نیلی‌ شب‌ تا می‌سحر خندید

ز خاک‌ آتش‌ افسردگی‌ شرر خندید

به‌ دشت‌ ناله‌ی‌ شب‌ رست‌ لاله‌ی‌ تأثیر

به‌ چشم‌ شب‌زدگان‌ شبنم‌ اثر خندید

به‌ دوش‌ شب‌ خز شولای‌ سالیان‌ فرسود

به‌ طیلسان‌ سیه‌ تار و پود زر خندید

نسیم‌ صبح‌ طراوت‌ دم‌ مسیحا شد

وزید و جان‌ به‌ تن‌ باغ‌ محتضر خندید

به‌ دشت‌ گونه‌ بسی‌ غنچه‌ی‌ شرف‌ جوشید

به‌ نغمه‌خانه‌ئ لب‌ گل‌سرودتر خندید

چه‌ جار تندر حرمان‌ که‌ شد ترانه‌ی‌ وصل‌

چه‌ برق شوق که‌ بر آبی‌ نظر خندید

جهان‌ پر آینه‌ شد از سکندر خورشید

به‌ نای‌ طوطیکان‌ نغمه‌ی‌ شکر خندید

ز سنگزار مزاران‌ عشق‌ گل‌ رویید

به‌ لاله‌ای‌ پسر از خنده‌ی‌ پدر

ز چشمه‌سار شرف‌ رود رود خون‌ جوشید

به‌ شاخسار درخت‌ هدف‌ ثمر خندید

غبار راه‌ ز باران‌ اشک‌ شوق نشست‌

نه‌ جمع‌ منتظران‌ بل‌ که‌ منتظر خندید

قلم‌ به‌ دفتر آزاد شعر راهی‌ شد

چه‌ گنج‌ها که‌ به‌ ویرانه‌ی‌ هنر خندید

محمّد مستقیمی - راهی

*** جغرافیای‌ روشنی‌

*** جغرافیای‌ روشنی‌

من‌ از شهر بلندآوازه‌ی‌ ایثار می‌آیم‌

ز نخلستان‌ در خون‌ خفته‌ی‌ پربار می‌آیم‌

من‌ از تاریکی‌ اعصار ظلمت‌سار بگذشتم‌

ز اردی‌ یلان‌ شب‌کش‌ بیدار می‌آیم‌

اگر تفسیر بر جغرافیای‌ روشنی‌ هستم‌

از آن‌ یلدای‌ تاریخ‌ سراسر تار می‌آیم‌

کویر قرن‌های‌ خشک‌ را در پشت‌ سر دارم‌

اگر با دشت‌هایی‌ از گل‌ بی‌خار می‌آیم‌

هزاتران‌ رمز هشیاری‌ از آن‌ شب‌های‌ می‌دارم‌

اگر اینسان‌ خراب‌ از خانه‌ی‌ خمّار می‌آیم‌

من‌ آن‌ بیگانه‌ را از خانه‌ی‌ آزادگان‌ راندم‌

کنون‌ با خلوت‌ و امنیّت‌ بسیار می‌آیم‌

به‌ خاموشی‌ کشاندم‌ صوت‌ ناهنجار زاغان‌ را

که‌ چونان‌ مرغ‌ حق‌ با نغمه‌ی‌ هنجار می‌آیم‌

پرستوهای‌ هجرت‌ را بهاران‌ هدیه‌ آوردم‌

گر از پاییز غم‌ با دیده‌ی‌ خونبار می‌آیم‌

من‌ از آبشخور باغ‌ شقایق‌ آب‌ نوشیدم‌

که‌ خونین‌ جامه‌ گلگون‌ گونه‌ گل‌رخسار می‌آیم‌

به‌ استقبال‌ بنوازید آهنگ‌ اناالحق‌ را

که‌ با پیغام‌ منصور از فراز دار می‌آیم‌

هلا راهی‌ در این‌ وادی‌ کمیت‌ عقل‌ می‌لنگد

نمی‌بینی‌ کزین‌ صحرا چه‌ مجنون‌وار می‌آیم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*85* فانوس‌ هدایت‌

*85* فانوس‌ هدایت‌

آیا در این‌ میخانه‌ جز می‌سرخ‌رویی‌ هست‌

فریاد دارم‌ همنوای‌ نعره‌جویی‌ هست‌

خاموشیم‌ را بشکنم‌ با سنگ‌ بدمستی‌

دنیای‌ حرفم‌ گر مجال‌ گفتگویی‌ هست‌

من‌ سنگ‌ طفلان‌ ملامت‌ را پذیرایم‌

دیوانه‌ را بالاتر از این‌ آرزویی‌ هست‌

طغیان‌ این‌ دیوانگی‌ ویرانه‌ام‌ دارد

سیل‌ جنونم‌ را کجا زنجیر جویی‌ هست‌

من‌ سالیان‌ پیمانه‌ی‌ سرگشتگی‌ دارم‌

ساقی‌ بر این‌ سوزان‌ عطش‌ آیا سبویی‌ هست‌

گر نای‌ را خسته‌است‌ سوز ناله‌ها غم‌ نیست‌

باری‌ بر این‌ تجدید میثاقم‌ گلویی‌ هست‌

یک‌ امشبی‌ لیلای‌ خم‌ را طرّه‌ بگشایید

در خاطر مجنون‌ دل‌ زان‌ طرّه‌ مویی‌ هست‌

ساقی‌ نماز می‌به‌ پا بر قبله‌ی‌ خم‌ کن‌

از نشئه‌ی‌ دیرینه‌ تا بر جا وضویی‌ هست‌

مگذار از این‌ میخانه‌ من‌ هشیار برگردم‌

بیرون‌ این‌ در شحنه‌ای‌ شیخی‌ عدویی‌ هست‌

من‌ راهیم‌ با کوله‌باری‌ پر ز گمراهی‌

ره‌ را ز فانوس‌ هدایت‌ کورسویی‌ هست

محمّد مستقیمی - راهی ‌

*84* شب‌ می

*84* شب‌ می

ز برق حادثه‌ تا برگ‌ باغ‌ می‌سوزد

نگاه‌ حسرت‌ من‌ چون‌ چراغ‌ می‌سوزد

ز خشک‌چشمی‌ سال‌ و ز هجرت‌ باران‌

هزار ریشه‌ی‌ رویش‌ به‌ باغ‌ می‌سوزد

ز داغ‌ داغ‌ شقایق‌ به‌ دشت‌ دشت‌ طلب‌

گیاه‌ سبز شرف‌ راغ‌ راغ‌ می‌سوزد

از آن‌ شبی‌ که‌ سیه‌شحنه‌ پیر را دزدید

مرا به‌ هر شب‌ می ‌صد دماغ‌ می‌سوزد

چنان‌ کشیده‌ به‌ آتش‌ مرا تب‌ مستی‌

که‌ از حرارت‌ آهم‌ ایاغ‌ می‌سوزد

اگر بمیرم‌ از این‌ تب‌ ز داغ‌ لاشه‌ی‌ من‌

نگاه‌ کرکس‌ و چشم‌ کلاغ‌ می‌سوزد

زند چو برق بلا خرمن‌ وجودم‌ را

ز تفت‌ سوختنم‌ میغ‌ و ماغ‌ می‌سوزد

مراد من‌ به‌ کجایی‌ که‌ آتش‌ هجران‌

قرار حلّه‌ی‌ جان‌ را پناغ‌ می‌سوزد

به‌ میهمانی‌ چشم‌ به‌ راه‌ دوخته‌ام‌

بیا که‌ سوز فراقت‌ فراغ‌ می‌سوزد

محمّد مستقیمی - راهی

*82* سنگ‌ صبور

*82* سنگ‌ صبور

هجران‌ روی‌ دوست‌ ز شورم‌ نکاسته‌است‌

شوق ظفر ز طبع‌ شکورم‌ نکاسته‌است‌

فرهاد کام‌ را لب‌ شیرین‌ دهم‌ به‌ صبر

این‌ تلخی‌ شکیب‌ ز شورم‌ نکاسته‌است‌

در بیستون‌ عشق‌ گران‌تیشه‌ی‌ جفا

گردی‌ ز قدر سنگ‌ صبورم‌ نکاسته‌است‌

شب‌ کاسته‌است‌ شمع‌ تنم‌ را به‌ سوختن‌

زین‌ کاستی‌ چه‌ باک‌ که‌ نورم‌ نکاسته‌است‌

پرواز نیست‌ در پر مرغ‌ شکسته‌بال‌

عذر شکستگی‌ ز حضورم‌ نکاسته‌است‌

سرو همیشه‌ خرّم‌ بستان‌ شادیم‌

پاییز غم‌ ز برگ‌ سرورم‌ نکاسته‌است‌

ژرفای‌ رحمت‌ و کرم‌ دوست‌ ذرّه‌ای‌

بیم‌ از حساب‌ یوم‌ نشورم‌ نکاسته‌است‌

آوای‌ پرطنین‌ شعارم‌ همیشگیست‌

اوج‌ شعار هم‌ ز شعورم‌ نکاسته‌است‌

محمّد مستقیمی - راهی

*83* رجعت‌ سرخ

*83* رجعت‌ سرخ

عاشقان‌ ایستاده‌ می‌میرند

جان‌ به‌ کف‌ برنهاده‌ می‌میرند

سینه‌سرخان‌ در این‌ تب‌ هجرت‌

بی‌گمان‌ پرگشاده‌ می‌میرند

در وسیع‌ سپید آزادی‌

آهوان‌ بی‌قلاده‌ می‌میرند

عارفان‌ حرای‌ حرّیّت‌

بر مراد اراده‌ می‌میرند

عهد محراب‌ با علی‌ دارند

خون‌چکان‌ از چکاده‌ می‌میرند

چه‌ شتابان‌ به‌ رجعت‌ سرخ‌اند

که‌ تو گویی‌ نزاده‌ می‌میرند

اشتیاق وصال‌ را نازم‌

که‌ در آن‌ جان‌ نداده‌ می‌میرند

روز میلاد و مرگ‌ یکسانند

ساده‌ زادند و ساده‌ می‌میرند

غم‌سواران‌ سواره‌ می‌مانند

عاشقان‌ ایستاده‌ می‌میرند

محمّد مستقیمی - راهی

*82* سنگ‌ صبور

*82* سنگ‌ صبور

هجران‌ روی‌ دوست‌ ز شورم‌ نکاسته‌است‌

شوق ظفر ز طبع‌ شکورم‌ نکاسته‌است‌

فرهاد کام‌ را لب‌ شیرین‌ دهم‌ به‌ صبر

این‌ تلخی‌ شکیب‌ ز شورم‌ نکاسته‌است‌

در بیستون‌ عشق‌ گران‌تیشه‌ی‌ جفا

گردی‌ ز قدر سنگ‌ صبورم‌ نکاسته‌است‌

شب‌ کاسته‌است‌ شمع‌ تنم‌ را به‌ سوختن‌

زین‌ کاستی‌ چه‌ باک‌ که‌ نورم‌ نکاسته‌است‌

پرواز نیست‌ در پر مرغ‌ شکسته‌بال‌

عذر شکستگی‌ ز حضورم‌ نکاسته‌است‌

سرو همیشه‌ خرّم‌ بستان‌ شادیم‌

پاییز غم‌ ز برگ‌ سرورم‌ نکاسته‌است‌

ژرفای‌ رحمت‌ و کرم‌ دوست‌ ذرّه‌ای‌

بیم‌ از حساب‌ یوم‌ نشورم‌ نکاسته‌است‌

آوای‌ پرطنین‌ شعارم‌ همیشگیست‌

اوج‌ شعار هم‌ ز شعورم‌ نکاسته‌است‌

محمّد مستقیمی - راهی

*81* دست‌ مریزاد

*81* دست‌ مریزاد

ای‌ سوخته‌دل‌ نخل‌ جوان‌ دست‌ مریزاد

ای‌ خاطره‌ از باد خزان‌ دست‌ مریزاد

ای‌ خون‌ خروشنده‌ به‌ سرتاسر تاریخ‌

ای‌ جاری‌ پیوسته‌ روان‌ دست‌ مریزاد

افراخته‌ای‌ بیرق خون‌ بر قلل‌ خاک‌

ای‌ اسوه‌ی‌ ایثار زمان‌ دست‌ مریزاد

بالت‌ بشکستند که‌ پرواز نگیری‌

ای‌ مرغک‌ باور طیران‌ دست‌ مریزاد

در رقص‌ شرف‌ با تن‌ بی‌دست‌ تویی‌ تو

با دست‌ دعا دست‌فشان‌ دست‌ مریزاد

گر پای‌ تو را نیست‌ چه‌ غم‌ پایوری‌ هست‌

پاینده‌ از آنی‌ به‌ جهان‌ دست‌ مریزاد

فانوس‌ دو چشمت‌ را کشتند و بماندی‌

بی‌دیده‌ به‌ فردا نگران‌ دست‌ مریزاد

تنها نه‌ فزون‌ است‌ به‌ تن‌ زخم‌ عیانت‌

افزون‌ بودت‌ زخم‌ نهان‌ دست‌ مریزاد

در عشق‌ امامی‌ و از این‌ روست‌ که‌ داری‌

در سینه‌ی‌ عشّاق مکان‌ دست‌ مریزاد

محمّد مستقیمی - راهی

*80* کشته‌ در محراب‌

*80* کشته‌ در محراب‌

یار من‌ بی‌خواب‌ می‌خواهد مرا

زنده‌ در مهتاب‌ می‌خواهد مرا

در سراب‌ وصل‌ می‌گریاندم‌

پای‌ تا سر آب‌ می‌خواهد مرا

با نگاه‌ تابناک‌ دم‌به‌دم‌

در تب‌ و در تاب‌ می‌خواهد مرا

گو ببارد تیغ‌ کین‌ بر طاعتم‌

کشته‌ در محراب‌ می‌خواهد مرا

سرکش‌ و توفنده‌ ناآرام‌ و مست‌

همچنان‌ خیزاب‌ می‌خواهد مرا

واله‌ و دیوانه‌ و بی‌خویشتن‌

با چنین‌ آداب‌ می‌خواهد مرا

کی‌ توانم‌ هرچه‌ خواهد آن‌ کنم‌

شیخ‌ هستم‌ شاب‌ می‌خواهد مرا

محمّد مستقیمی - راهی

*79* راهی‌ شب‌

*79* راهی‌ شب‌

در شهر شب‌ خفّاش‌ ظلمت‌ جار ناهنجار می‌زد

توفان‌ غم‌ بی‌تاب‌ خود را بر در و دیوار می‌زد

در گوشه‌های‌ کومه‌ی‌ تنهاییم‌ چشمان‌ حسرت‌

بیداریم‌ را بر صلیب‌ خواب‌ غفلت‌ دار می‌زد

یک‌ لحظه‌ کابوس‌ سیه‌ از تنگنای‌ دیده‌ بگریخت‌

در پرده‌های‌ خواب‌ نوشین‌ چنگ‌ رؤیا تار می‌زد

دیدم‌ به‌ رؤیا بر بلندای‌ افق‌ مرغ‌ سحرگاه‌

آهنگ‌ جان‌بخش‌ رهایی‌ را دمادم‌ جار می‌زد

مجنون‌ شب‌ از شرم‌ روی‌ نور در بیغوله‌ می‌شد

لیلای‌ ناز بامدادان‌ خیمه‌ بر کهسار می‌زد

دیدم‌ به‌ رؤیا دختر خورشید را در حجله‌ی‌ صبح‌

با شوق وصل‌ از خون‌ شب‌ پیرایه‌ بر رخسار می‌زد

دیدم‌ به‌ معراج‌ شرف‌ پیغمبر آزادگی‌ را

با دست‌ آزادی‌ نشان‌ بر سینه‌ی‌ احرار می‌زد

دیدم‌ وسیع‌ گرم‌ گندمزار را بر پهنه‌ی‌ دشت‌

موّاج‌ و زرّین‌خوشه‌ پرنجوا دم‌ از ایثار می‌زد

رؤیای‌ شیرین‌ مرا فریاد جغد جنگ‌ دزدید

بار دگر خفّاش‌ ظلمت‌ جار ناهنجار می‌زد

تا در اجاق سرد بستر کنده‌ی‌ تب‌ گرم‌ می‌سوخت‌

بوران‌ هذیان‌ شاخه‌های‌ خشک‌ لب‌ را بار می‌زد

از کوچه‌ می‌آمد به‌ گوش‌ آوای‌ گرم‌ راهی‌ شب‌

جان‌سوز آوایی‌ که‌ خون‌ در دیده‌ی‌ بیدار می‌زد

محمّد مستقیمی - راهی

*78*از غدیر تا اضحی

*78*از غدیر تا اضحی

برسنگ مزار شهید بهنام قوام‌زاده خواهرزاده‌ام سرودم

بهنام‌ در جریده‌ی‌ عشّاق نام‌ یافت‌

از شهد عشق‌ جام‌ شهادت‌ قوام‌ یافت‌

جوشید در غدیر ولا نخل‌ قامتش‌

اضحی‌ به‌ خون‌ نشست‌ و لقای‌ دوام‌ یافت

محمّد مستقیمی - راهی ‌

*77* از غدیر تا اضحی

*77* از غدیر تا اضحی

در شهادت شهید بهنام قوام‌زاده خواهرزاده‌ام سرودم

تو با حرارت‌ صد آفتاب‌ می‌آیی‌

حدیث‌ سوختگانی‌ کباب‌ می‌آیی‌

شکافت‌ دشنه‌ی‌ کین‌ سینه‌ی‌ پر از مهرت‌

به‌ شرح‌ صدر پیمبرمآب‌ می‌آیی‌

کشانده‌ تا به‌ اسارت‌ حصار غم‌ ما را

گشاده‌روی‌ پی‌ فتح‌ باب‌ می‌آیی‌

ز دشت‌ دیده‌ی‌ ما همچو برق می‌گذری‌

به‌ طور سینه‌ی‌ ما چون‌ شهاب‌ می‌آیی‌

سواد منزل‌ لیلی‌ مگر چه‌ شور انگیخت‌

که‌ بر سمند جنون‌ با شتاب‌ می‌آیی‌

تو خون‌ سبز طراوت‌ به‌ قلب‌ فردایی‌

حیات‌بخش‌ به‌کردار آب‌ می‌آیی‌

اذان‌ دعوت‌ صبحی‌ به‌ گوش‌ شب‌زدگان‌

صلای‌ دعوت‌ حق‌ را جواب‌ می‌آیی‌

چه‌ باده‌ داد تو را ساقی‌ ازل‌ که‌ چنین‌

به‌ دوش‌ دوش‌ خماران‌ خراب‌ می‌آیی‌

ز آزمون‌ شرف‌ از غدیر تا اضحی‌

سپیه‌ی‌چهره‌ و گلگون‌ ثیاب‌ می‌آیی‌

بیا ببار کویر است‌ باغ‌ باور ما

که‌ بر دیار عطش‌ چون‌ سحاب‌ می‌آیی

محمّد مستقیمی - راهی ‌

*76*لنگر آرامش

*76*لنگر آرامش

در خزان‌ دل‌بریدن‌ها چه‌ توفان‌ کرده‌ای‌

جنگل‌ دل‌بستگی‌ را سخت‌ عریان‌ کرده‌ای‌

یوسف‌ تن‌ را شرف‌ بخشیدی‌ از زندان‌ خاک‌

صد زلیخای‌ هوس‌ را پاک‌دامان‌ کرده‌ای‌

رشته‌ی‌ سخت‌ علایق‌ را گسستی‌ در زمین‌

کور چشم‌ سوزن‌ عیسی‌ به‌ کیهان‌ کرده‌ای‌

خیل‌ اسماعیل‌های‌ آرزو را یک‌ به‌ یک‌

در منای‌ وسعت‌ ایثار قربان‌ کرده‌ای‌

باز روحت‌ کهکشان‌ جولان‌ شد و عرش‌آشیان‌

تا قفس‌ را در هوای‌ دوست‌ ویران‌ کرده‌ای‌

ژاله‌آسا پشت‌ کردی‌ بر جهان‌ آب‌ و رنگ‌

زین‌ سبب‌ جا در حریم‌ مهر تابان‌ کرده‌ای‌

ارمغان‌ آورده‌ای‌ فانوس‌ عشق‌ از شهر نور

کوچه‌های‌ ظلمت‌ دل‌ را چراغان‌ کرده‌ای‌

از دهان‌ تاول‌ فرسنگ‌ها پای‌ طلب‌

خارزار راه‌ مطلب‌ را گل‌افشان‌ کرده‌ای‌

تاج‌داران‌ را ز تخت‌ کبر کردی‌ سرنگون‌

با نگین‌ خون‌ تو کار صد سلیمان‌ کرده‌ای‌

قرن‌ها تاریخ‌ تاریک‌ و سیاهم‌ را کنون‌

با چراغ‌ لاله‌هایت‌ نورباران‌ کرده‌ای‌

کشتی‌ ایمان‌ ما را لنگر آرامشی‌

در شب‌ گرداب‌ حیرت‌ کار سکّان‌ کرده‌ای‌

چامه‌ی‌ شورآفرینی‌ در سر شوریدگان‌

شعر راهی‌ را ز وصف‌ خود نمکدان‌ کرده‌ای

محمّد مستقیمی - راهی ‌

*75* مرغ‌ بی‌هنگام‌

*75* مرغ‌ بی‌هنگام‌

آمدم‌ تا در کنارت‌ لحظه‌ای‌ آرام‌ گیرم‌

توشه‌ی‌ پرخوشه‌ بهر رحلت‌ فرجام‌ گیرم‌

آمدم‌ تا در خراباتت‌ کویر تشنگی‌ را

جرعه‌ی‌ دردی‌ بنوشانم‌ ز دستت‌ جام‌ گیرم‌

آمدم‌ با سینه‌ی‌ مجروحی‌ از صد نیش‌ وجدان‌

جامه‌ی‌ تسکین‌ مگر بر پیکر آلام‌ گیرم‌

آمدم‌ تا زردرویی‌ را خجل‌ گردانم‌ از خود

سرخ‌رویی‌ را ز خاک‌ و خون‌ و آتش‌ وام‌ گیرم‌

آمدم‌ تا تن‌ بشویم‌ در میان‌ زمزم‌ خون‌

زایر دل‌ را مگر در جامه‌ی‌ احرام‌ گیرم‌

آمدم‌ تا توتیای‌ چشم‌ دل‌ گیرم‌ ز خاکت‌

چشم‌ بینایی‌ مگر بی‌ پرده‌ی‌ ابهام‌ گیرم‌

آمدم‌ در شهر خرّم‌ شهر خون‌ شهر شهادت‌

تا سراغی‌ از شهادت شاهد گم‌نام‌ گیرم‌

آمدم‌ تا در خلیج‌ خون‌ بشویم‌ لوح‌ دل‌ را

درس‌ عشق‌ از اوستاد مکتب‌ اسلام‌ گیرم‌

آمدم‌ در مهبط‌ پاک‌ ملک‌خویان‌ به‌ صد شوق

عصمت‌ مضمون‌ شعرم‌ را مگر الهام‌ گیرم‌

می‌روم‌ زین‌ پس‌ بیارایم‌ سخن‌ را با پیامت‌

دفترم‌ را سربسر در واژه‌ی‌ پیغام‌ گیرم‌

راهیم‌ با عندلیب‌ شعر پاکم‌ تا در این‌ باغ‌

فرصت‌ آواز از هر مرغ‌ بی‌هنگام‌ گیرم

محمّد مستقیمی - راهی ‌

*74* سلاطین‌ ادب‌

*74* سلاطین‌ ادب‌

ای‌ بسا لاله‌ که‌ از خون‌ شهادتانت‌ رست‌

مگر ای‌ مام‌ وطن‌ خلد برین‌ دامن‌ تست‌

بارها هرزه‌ وجین‌ کردی‌ و از نو رویید

اینک‌ از ریشه‌ بریدیم‌ که‌ نتواند رست‌

داغ‌ ننگی‌ که‌ ز بیگانه‌ به‌ دامان‌ تو بود

جاری‌ خون‌ به‌ خروش‌ آمد و آن‌ ننگ‌ بشست‌

دشمن‌ ار بود به‌ تاراج‌ لئیم‌ و سرسخت‌

شکرلله که‌ بودی‌ بن‌ بنگاهش‌ سست‌

ما به‌ فطرت‌ ز ازل‌ زاده‌ی‌ توحیدستیم‌

پای‌بند است‌ بلی‌ گفته‌ به‌ ایّام‌ نخست‌

بده‌ پیغام‌ بر ابناء سکندر کاین‌ قوم‌

چشمه‌ی‌ آب‌ بقا را به‌ شهادت‌ درجست‌

دل‌ ما را بشکستید و نشستید به‌ عیش‌

غافلان‌ از دل‌ بشکسته‌ شود کار درست‌

باشد از هیبت‌ دربار سلاطین‌ ادب‌

«راهی‌» ار در سخن‌ افتاد چنین‌ چابک‌ و چست‌

خواجه‌ و شیخ‌ ز شیراز و ز کرمان‌ خواجو

وحشی‌ و فرّخی‌ از یزد و ابوالفتح‌ از بست‌

محمّد مستقیمی - راهی

*73* رزم‌ عاشقانه‌

*73* رزم‌ عاشقانه‌

امید وصل‌ دهد رزم‌ عاشقانه‌ی‌تان‌

سماع‌ حور برد رشک‌ بر ترانه‌ی‌تان‌

به‌ گاه‌ رزم‌ چو بر تن‌ کنید جوشن‌ عزم‌

عدو شود چو غباری‌ بر آستانه‌ی‌تان‌

ز داغ‌ بردگی‌ و بند کوله‌بار ستم‌

هزار زخم‌ نشان‌ است‌ روی‌ شانه‌ی‌تان‌

شهاب‌ گرم‌ محبّت‌ به‌ طور سینه‌ی‌تان‌

بزرگ‌ وادی‌ ایمن‌ حریم‌ خانه‌ی‌تان‌

چگونه‌ خرمن‌ اشرار را نسوزاند

که‌ برق خرده‌ شراریست‌ از زبانه‌ی‌تان‌

به‌ روی‌ گرده‌ی‌ دژخیم‌ جور در تاریخ‌

همیشگیست‌ خط‌ سرخ‌ تازیانه‌ی‌تان‌

چنان‌ به‌ بازی‌ جان‌ کودکانه‌ مشتاقید

که‌ فتح‌ قدس‌ بود کمترین‌ بهانه‌ی‌تان‌

به‌ گوش‌ هوش‌ بیابان‌ خشک‌ فرداها

حدیث‌ رویش‌ سبز است‌ سرخ‌ دانه‌ی‌تان‌

لوای‌ خون‌ چو به‌ دست‌ قنوت‌ بردارید

نوید صبح‌ دهد آخرین‌ دوگانه‌ی‌تان‌

به‌ بالتان‌ تب‌ پرواز سرخ‌ زیبنده‌است‌

که‌ شاخ‌ سدره‌ی‌ دل‌هاست‌ آشیانه‌ی‌تان‌

براستی‌ که‌ به‌ تاریخ‌ راست‌ خواهد ماند

بلند قامت‌ گلگون‌ جاودانه‌ی‌تان‌

به‌ راه‌ سرخ‌ هدف‌ عاشقان‌ راهی‌ را

امید وصل‌ دهد رزم‌ عاشقانه‌ی‌تان‌

محمّد مستقیمی - راهی

*72* سحاب‌ شک‌

*72* سحاب‌ شک‌

سحاب‌ شک‌ به‌ دشت‌ باورم‌ آرام‌ می‌بارد

به‌ دنیایی‌ که‌ از بام‌ و درش‌ اصنام‌ می‌بارد

من‌ از ناباوری‌ از کاروان‌ وامانده‌ام‌ ور نه‌

درای‌ دعوتم‌ از هر در و هر بام‌ می‌بارد

مرا رسوایی‌ واماندن‌ از خیل‌ شهادتانست‌

سرشکم‌ تا بشوید ننگ‌ را از نام‌ می‌بارد

شب‌ دیرین‌ با ظلمت‌ قرین‌ ما چراغانست‌

که‌ قندیل‌ هزاران‌ لاله‌ بر هر شام‌ می‌بارد

زهازه‌ بر هبوط‌ این‌ ملایک‌ پر کبوترها

که‌ از هر شهپر خون‌بارشان‌ پیغام‌ می‌بارد

همین‌ بس‌ امّتی‌ را کز رشادت‌های‌ طفلانش‌

مدام‌ از هر طرف‌ بر دشمنان‌ سرسام‌ می‌بارد

شرر اینگونه‌ باید خرمن‌ مکر جهانی‌ را

که‌ از هر دانه‌ی‌ هر خوشه‌اش‌ صد دام‌ می‌بارد

هزاران‌ کوره‌ی‌ پرتاب‌ می‌باید تو را راهی‌!

شکر از خامه‌ات‌ می‌بارد امّا خام‌ می‌بارد

محمّد مستقیمی - راهی

*71* سنگلاخ‌ فتنه‌

*71* سنگلاخ‌ فتنه‌

غمزه‌ی‌ معشوق تا در کار شد

چشم‌ ناز خفتگان‌ بیدار شد

تا که‌ شور عشق‌ در سرها فتاد

سر به‌ روی‌ دوش‌ها سربار شد

کهنه‌ شد افسانه‌ی‌ منصور و دار

بس‌ که‌ منصور این‌ زمان‌ بر دار شد

سنگلاخ‌ فتنه‌ پیش‌ عاشقان‌

تا به‌ آغوش‌ هدف‌ هموار شد

اشک‌ را آوارگی‌ سیلاب‌ کرد

کاخ‌ها بر کاخیان‌ آوار شد

این‌ ظفر در گفت‌ و در پندار بود

سالیان‌ گفتارها کردار شد

قوم‌ ما تا درس‌ عاشورا گرفت‌

عالمی‌ را اسوه‌ی‌ ایثار شد

خامه‌ بشکن‌ راهیا! خامی‌ مگر

گیرم‌ اشعارت‌ دوصد طومار شد

پیش‌ هر تک‌ مصرع‌ دیوان‌ خون‌

بایدت‌ شرمنده‌ از اشعار شد

محمّد مستقیمی - راهی

*70* جای‌ پای‌ قلم‌

*70* جای‌ پای‌ قلم‌

ز چشمه‌ چشمه‌ی‌ خونت‌ پیام‌ می‌روید

به‌ دشت‌ دشت‌ پیامت‌ سلام‌ می‌روید

چه‌ کرده‌ای‌ که‌ به‌ رغم‌ طبیعت‌ آتش‌

ز داغ‌ شعله‌ی‌ عشقت‌ دوام‌ می‌روید

مگر ز دوده‌ی‌ نور و سلاله‌ی‌ سحری‌

که‌ مهر طالع‌ صبحت‌ ز بام‌ می‌روید

تو دردنوش‌ الستی‌ که‌ از لب‌ لعلت‌

هزار نشئه‌ی‌ گلگون‌ به‌ جام‌ می‌روید

تو ریزه‌خوار حسینی‌ و طفل‌ مکتب‌ خون‌

که‌ از سیاهی‌ مشقت‌ امام‌ می‌روید

لبی‌ که‌ مهر سکوتش‌ به‌ کربلا بزنند

هزار غنچه‌ی‌ حرفش‌ به‌ شام‌ می‌روید

تو غزّت‌ شب‌ قدری‌ و حرمت‌ رمضان‌

که‌ بر هلال‌ لبت‌ صد صیام‌ می‌روید

شگفت‌ دانه‌ تو هستی‌ به‌ مزرع‌ ایثار

که‌ با به‌ خاک‌ فتادن‌ مدام‌ می‌روید

بر آن‌ زمین‌ که‌ قد قامتت‌ قعود نمود

هماره‌ تا به‌ قیامت‌ قیام‌ می‌روید

ز بعد بارش‌ خون‌ تو در کویر نفاق

به‌ شاخ‌ حبل‌ خدا اعتصام‌ می‌روید

ز اشک‌ سوخته‌دل‌ مادرت‌ که‌ دامن‌هاست‌

به‌ دشت‌ سینه‌ گل‌ انتقام‌ می‌روید

به‌ لاله‌زار مزارت‌ اگر خموشی‌ هست‌

ز سنگ‌ سنگ‌ سکوتش‌ کلام‌ می‌روید

تو را که‌ نیست‌ قدم‌ راهیا! قلم‌ بردار

که‌ جای‌ پای‌ قلم‌ عزم‌ گام‌ می‌روید

محمّد مستقیمی - راهی

*69* الفاظ‌ پهلوی

*69* الفاظ‌ پهلوی

تا پند خلق‌ گویی‌ و خود پند نشنوی‌

بر راه‌ رهنمونی‌ و بی‌راهه‌ می‌روی‌

بیهوده‌ دل‌ به‌ مزرعه‌ی‌ دهر بسته‌ای‌

از شوره‌زار جز خس‌ و خاشاک‌ ندروی‌

جانا بر این‌ رباط‌ کهن‌ هیچ‌ دل‌ مبند

پاینده‌ نیست‌ دولت‌ لذّات‌ دنیوی‌

تقلید ما ز مردم‌ بیگانه‌ فاجعه‌ است‌

دنبال‌ کس‌ روی‌ نشوی‌ به‌ ز کسروی‌

تقلید خلق‌ داده‌ به‌ توفان‌ کیان‌ خلق‌

این‌ نکته‌ قطره‌ایست‌ ز دریای‌ مثنوی‌

از ما درود باد به‌ روح‌ جلال‌ دین‌

صد آفرین‌ به‌ کلک‌ شکرخای‌ مولوی‌

با شعر می‌توان‌ همه‌ نقش‌ شگرف‌ زد

اینگونه‌ دلرباتر از ارژنگ‌ مانوی‌

اعجاز می‌کند قلم‌ ار حق‌نگار شد

کم‌ نیست‌ خامه‌ از ید بیضای‌ موسوی‌

دانش‌ بجو که‌ بهر بشر نیم‌تاج‌ علم‌

صد بار برتر است‌ ز دیهیم‌ خسروی‌

گر آدمی‌ ز بند هوس‌ پا برون‌ نهد

با علم‌ و معرفت‌ کند اعجاز عیسوی‌

«راهی‌»! ز بعد خواجه‌ی‌ شیراز کس‌ نگفت‌

شعری‌ چنین‌ به‌ قالب‌ الفاظ‌ پهلوی

محمّد مستقیمی - راهی ‌

*68* کنایت‌ درد

*68* کنایت‌ درد

بخوان‌ ز دفتر اشعار من‌ حکایت‌ درد

که‌ اهل‌ درد بود درخور روایت‌ درد

هزار غنچه‌ی‌ حسرت‌ به‌ ارمغان‌ دارد

سیاه‌کولی‌ سرگشته‌ی‌ ولایت‌ درد

خطوط‌ خشم‌ به‌ ماهورهای‌ دشت‌ جبین‌

کتبه‌ایست‌ ز غم‌واژه‌های‌ آیت‌ درد

سراب‌ خنده‌ به‌ صحرای‌ گونه‌های‌ کبود

نشانه‌ایست‌ به‌ رخسار از نهایت‌ درد

خوش‌ مرگ‌ بود علّت‌ خموشی‌ ما

سکوت‌ ناله‌ نباشد دلیل‌ غایت‌ درد

خوشا که‌ ساحل‌ آرامش‌ جزیره‌ی‌ مرگ‌

کرانه‌ایست‌ به‌ دریای‌ بی‌نهایت‌ درد

لوای‌ مشت‌ برافراز یار همدردم‌

به‌ دوش‌ خسته‌ به‌ پا دار سرخ‌رایت‌ درد

هزار شعر تو راهی‌! چه‌ ناله‌ها دارد

چرا که‌ شعر ردیف‌ است‌ با کنایت‌ درد

محمّد مستقیمی - راهی

*67* فتنه‌ی علم‌گیر


*67* فتنه‌ی علم‌گیر

درد طاقت‌سوز دل‌ ناگفته‌ به‌

غنچه‌ی‌ تنگ‌ دهان‌ نشکفته‌ به‌

آتش‌ این‌ آه‌ هستی‌سوز ما

زیر خاکستر بلی‌ بنهفته‌ به‌

دیدگان‌ را نیست‌ گر الماس‌ اشک‌

گوهر یکتای‌ غم‌ ناسفته‌ به‌

راز این‌ سودای‌ هستی‌سوز ما

در حجاب‌ سینه‌ها بنهفته‌ به‌

علّت‌ جمعیّت‌ ما تفرقه‌ است‌

مجمع‌ تفریقیان‌ آشفته‌ به‌

فتنه‌ی‌ ما یک‌ جهان‌ آشوب‌ بود

فتنه‌ گر عالم‌ نگیرد خفته‌ به‌

محمّد مستقیمی - راهی

*67* فتنه‌ی علم‌گیر

*67* فتنه‌ی علم‌گیر

درد طاقت‌سوز دل‌ ناگفته‌ به‌

غنچه‌ی‌ تنگ‌ دهان‌ نشکفته‌ به‌

آتش‌ این‌ آه‌ هستی‌سوز ما

زیر خاکستر بلی‌ بنهفته‌ به‌

دیدگان‌ را نیست‌ گر الماس‌ اشک‌

گوهر یکتای‌ غم‌ ناسفته‌ به‌

راز این‌ سودای‌ هستی‌سوز ما

در حجاب‌ سینه‌ها بنهفته‌ به‌

علّت‌ جمعیّت‌ ما تفرقه‌ است‌

مجمع‌ تفریقیان‌ آشفته‌ به‌

فتنه‌ی‌ ما یک‌ جهان‌ آشوب‌ بود

فتنه‌ گر عالم‌ نگیرد خفته‌ به‌

محمّد مستقیمی - راهی

*66* دولت‌ بیدار

*66* دولت‌ بیدار

این‌ جا هزاران‌ دولت‌ بیدار خفته‌است‌

این‌ جا هزاران‌ نرگس‌ بیمار خفته‌است‌

این‌ جا هزاران‌ ناله‌ی‌ شبگیر دارد

این‌ جا هزاران‌ نغمه‌ی‌ تکبیر دارد

این‌ جا بلور اشک‌ رنگین‌ است‌ ما را

تشویر واماندن‌ چه‌ سنگین‌ است‌ ما را

این‌ جا ملایک‌ را هبوط‌ شرمساریست‌

بر دعوت‌ حق‌ نغمه‌ی‌ آریست‌ آریست‌

این‌ جا هوا آکنده‌ از بوی‌ بهار است‌

این‌ جا شقایق‌ رسته‌ امّا داغدار است‌

این‌ جا هشیواری‌ چه‌ ننگ‌ است‌ ای‌ برادر

این‌ جا به‌ ساغر داغ‌ سنگ‌ است‌ ای‌ برادر

باغ‌ هزاران‌ غنچه‌ی‌ نشکفته‌ این‌ جاست‌

شعر هزاران‌ دفتر ناگفته‌ این‌ جاست‌

محمّد مستقیمی - راهی

*65* شب

*65* شب

شب‌ خیمه‌ی‌ ابد به‌ تعب‌های‌ ما زده‌

گرگ‌ گرسنه‌ زوزه‌ به‌ شب‌های‌ ما زده‌

شب‌های‌ ما چه‌ طعنه‌ به‌ تب‌های‌ ما زده‌

تب‌خال‌ ظلم‌ گوشه‌ی‌ لب‌های‌ ما زده‌

                                    بس‌ کاسه‌ی‌ تب‌ است‌ که‌ در شب‌ لبالب‌ است‌

قیر است‌ جای‌ خون‌ همه‌ در کاسه‌ی‌ شفق‌

ابر سیاه‌ نیل‌ عزا بسته‌ بر فلق‌

آوای‌ جغد می‌فشرد نای‌ مرغ‌ حق‌

یارب‌ پناه‌ ما به‌ تو از شرّ ماخلق‌

                                    این‌ آسمان‌ ماست‌ که‌ همواره‌ اشهب‌ است‌

پشت‌ هلال‌ خم‌ شده‌ اندر عزای‌ ما

پروین‌ فکنده‌ بر سر خود چادر عزا

جوزا یتیم‌گونه‌ دریده‌است‌ جامه‌ را

از دختران‌ نعش‌ به‌ گوش‌ آید این‌ نوا

                                    تا کی‌ قمر اسیر به‌ چنگال‌ عقرب‌ است‌؟

سرطان‌ همی‌زند به‌ سر و روی‌ خویش‌ چنگ‌

میزان‌ شکسته‌ شهپر شاهین‌ خود به‌ سنگ‌

گویی‌ هماره‌ گشته‌ به‌ خورشید عرصه‌ تنگ‌

گردون‌ چه‌ زاید آخر از این‌ جنگ‌ نام‌ و ننگ‌

                                    شبنم‌ به‌ خاک‌ مرده‌ یقین‌ اشک‌ کوکب‌ است‌

برجیس‌ در قضاوت‌ باطل‌ فتاده‌است‌

زین‌ قاضی‌ فلک‌ گره‌ بر دل‌ فتاده‌است‌

آنک‌ قضای‌ ماست‌ که‌ مشکل‌ فتاده‌است‌

گویی‌ که‌ خنگ‌ حادثه‌ در گل‌ فتاده‌است‌

                                    یا مسند قضاوت‌ برجیس‌ ملعب‌ است‌

احصاء لیل‌ را به‌ خطا می‌کند زحل‌

پایان‌ به‌ شب‌ نداده‌ سطرلاب‌ این‌ دغل‌

زانوی‌ غم‌ خروس‌ فلک‌ کرده‌ در بغل‌

حتّی‌ فسرده‌اند خروسان‌ بی‌محل‌

                                    گویا شبی‌ که‌ صبح‌ ندارد همین‌ شب‌ است‌

دژخیم‌ چرخ‌ خیمه‌ی‌ خون‌ زد بر آسمان‌

زنگار غم‌ کشید به‌ دیوار کهکشان‌

از کینه‌ برکشیده‌ سیه‌تیغ‌ از میان‌

بر کشتن‌ سپیده‌ کمر بسته‌ بی‌گمان‌

                                    مرّیخ‌ چون‌ ملقّب‌ عفریت‌ اردب‌ است‌

ناهید را شکسته‌ مگر نای‌ و چنگ‌ و عود

کاینگونه‌ شد مغنّی‌ افلاک‌ بی‌سرود

انگار از ازل‌ به‌ لبش‌ نغمه‌ای‌ نبود

سیمین‌ رخش‌ ز سیلی‌ گردون‌ نگر کبود

                                    گویی‌ که‌ زهره‌ در همه‌ افلاک‌ اجنب‌ است‌

دود ار به‌ روزنیست‌ به‌ جز دود آه‌ نیست‌

رنگی‌ به‌ جز کبودی‌ و غیر سیاه‌ نیست‌

راهی‌ که‌ عاقبت‌ نپذیرد به‌ چاه‌ نیست‌

گویی‌ که‌ تا ابد شب‌ ما را پگاه‌ نیست‌

                                    شیران‌ به‌ بند خفته‌ و جولان‌ ثعلب‌ است

محمّد مستقیمی - راهی ‌

*64* آذرخش‌

*64* آذرخش‌

افروخت‌ ز ابر تیره‌ چو فانوس‌ آذرخش‌

آتش‌ زدند بر پر ققنوس‌ آذرخش‌

پیچید زیر گنبد فیروزه‌ی‌ فلک‌

بانگ‌ سپاس‌ ابر ز ناقوس‌ آذرخش‌

از بام‌ آسمان‌ نه‌ عبث‌ تشتشان‌ فتاد

تندر درید پرده‌ی‌ ناموس‌ آذرخش‌

آرام‌ با ترنّم‌ رویش‌ فرارسید

بارن‌ که‌ واژه‌ایست‌ ز قاموس‌ آذرخش‌

رگبار قطره‌ها به‌ تن‌ خاک‌ می‌نشست‌

می‌زد صلای‌ جنگ‌ مگر کوس‌ آذرخش‌

جسم‌ زمین‌ ز سوزن‌ رگبار خسته‌ شد

زد چتر نور با دم‌ طاووس‌ آذرخش‌

از اشک‌ اوست‌ خوشه‌ی‌ سیراب‌ دشت‌ خاک‌

خرمن‌ از ان‌ فتاده‌ به‌ پابوس‌ آذرخش‌

محمّد مستقیمی - راهی

*63* پنجره‌ها

*63* پنجره‌ها

تگرگ‌ کین‌ زده‌ بر کوچه‌سار پنجره‌ها

شکسته‌ شاخ‌ و بر شیشه‌زار پنجره‌ها

تنیده‌ تار فریب‌ عنکبوت‌ تنهایی‌

به‌ گوشه‌ه‌ای‌ سکوت‌ دیار پنجره‌ها

نشسته‌ گرد کدورت‌ بر آبگینه‌ی‌شان‌

غبار کینه‌ شده‌ پرده‌دار پنجره‌ها

ز چارچوبه‌ی‌ وحدت‌ گسسته‌اند مگر

که‌ باد هرزه‌ رباید قرار پنجره‌ها

کجاست‌ پور فلق‌ تا پس‌ از پگاه‌ دروغ‌

به‌ صبح‌ راست‌ گشاید حصار پنجره‌ها

بیا بیا که‌ گرفته‌است‌ در کف‌ جولان‌

حیای‌ گربه‌وشان‌ اختیار پنجره‌ها

بریز خون‌ سیه‌گربه‌ی‌ وقاحت‌ را

به‌ خرده‌شیشه‌ی‌ الماس‌وار پنجره‌ها

بیا بزن‌ به‌ سرانگشت‌ نور طرح‌ سحر

به‌ روی‌ شیشه‌ی‌ مات‌ از غبار پنجره‌ها

بیا که‌ یخ‌زده‌ گلدان‌ خشک‌ و خالی‌ را

به‌ گوشه‌ای‌ فکنیم‌ از کنار پنجره‌ها

بیار آینه‌ فانوسی‌ از قبیله‌ی‌ نور

به‌ شامگاه‌ شبستان‌ تار پنجره‌ها

ز اشک‌ روشنی‌ آور به‌ قدر یک‌ خورشید

نشان‌ به‌ دیده‌ی‌ امّیدوار پنجره‌ها

کویر دیده‌ی‌ من‌ کهنه‌ تشنه‌ی‌ نور است‌

دریچه‌ایست‌ مگر از تبار پنجره‌ها

بیار شعر سحر راهیا! که‌ بیدار است‌

هزار دیده‌ی‌ شب‌زنده‌دار پنجره‌ها

محمّد مستقیمی - راهی