*339* هیچ کس
هیچ کس
جشنها
مانورها
اوهام
مهرگان
آبانگان
بهمنگان
مردم
من
هیچ کس!!!
محمّد مستقیمی – راهی
*337* انار آبلمبو
آبشار گیسوانت را رها کن
تا بر من آرد
عطر آن آویشن غریب را
که با درد تو همقد میرویید
هنوز دیروز بود
جوی کوچه باغ
سیب بر آب میآورد
امروز
انار آبلمبو
سیبها را دزدانه خوردیم
و انار
تا آبنمای میدان
آمدهاست
محمّد مستقیمی – راهی
*336* بختک
آه بختک!
طفلک شعرم!
تازه به رؤیا میرفت
یک اقیانوس شنا را
آغوش میزد
تا جزیرهی سبز
کوسهای بالههایش را ربود
آخ!
کابوسلاخ!
کابوسلاخ!
محمّد مستقیمی – راهی
*335* صبح دروغ
دوباره چادر مشکی به سر کشید سحر
حدیث مرگ پسر را مگر شنید سحر
یکی نگفت چراغان کهکشان از چیسب
ستارهسوختنم را مگر ندید سحر
کبوتر دل من بود یا ستارهی صبح
به خانه آخر شب آمد و پرید سحر
قدم به راه نهاده، نفسنفس میزد
شتاب داست که از ابتدا برید سحر
ز برق تیغ فلک ناگهان به خاک افتاد
به خاک نامده در خاک آرمید سحر
نه صبح راست، که صبح دروغ بود دروغ
سپیده سر بزده گشت ناپدید سحر
به رغم مدّعی مهنشین شبفرجام
شب، آفرید سپیده نیافرید، سحر
محمّد مستقیمی – راهی
*334* تولّد ـ همزاد
در انتهای محاقی دیرپا
یله شدم
بر ختی از نمک
من عطش فوّارهای بودم
که نه تنها خویش
همگنان
آب بر سرش میریختند
و یلدا
که با من زاده شد
ابتدایش در چشمانی یافتم
که اوّلین شعر مرا
زمزمه کرد
"لالا لالا گل پونه!"
در کویر روییدم
با عطشی فوّارهگون
و دستانی که یلدا را میپرورد
به حمایت از من به پا خاست
عشق را اگر دستانی باشد
بلند
دستان تو
و افسانهی توست
و یلدا همیشه
سوگلی قصّههایی بود
که انتهایش را در خواب میدیدم
محمّد مستقیمی – راهی
*333* "عَیناکَ اصْفَهان"
فریباترین آسمان چشم توست
و نقّاش رنگین کمان چشم توست
همای منی بر سرم سایه کن
که خوشبختی من از آن چشم توست
نگاه تو گیراترین آتش است
بسوزان که آتشفشان چشم توست
یک آیینه دارم چه آیینهای!
که آیینهی من همان چشم توست
همیشه نگاهم، همیشه نگاه
چرا؟ چون به جسمم روان چشم توست
لبان را میازار تا بوسهها
سخن را نگه کن! زبان چشم توست
تذرو نگاهت کجا میپرد
خدا را! مگر آشیان چشم توست
نگاه تو آغاز عریان شدن
سپیداریم را خزان چشم توست
اگر اصفهان است چشم هنر
عجب نیست چون «اصفهان چشم توست»
محمّد مستقیمی – راهی
*332* جادهی ناپیدا
لب دوخته شعرم را شیرازهی ابرویت
افروخته جانم را آن شعلهی جادویت
یکدست بهاران کرد نارنجی دستان را
چنگی که زدم ای باغ! بر شاخهی لیمویت
آورد مرا تا تو این جادهی ناپیدا
عطری که به جا ماندهاست از شیشهی گیسویت
من گمشدهای هستم در کوچهی تاریکی
ای پنجرهی چشمان! کو جذبهی سوسویت؟
سیبی که نشان دادی از رخنهی باغت باز
تکرار فریبی بود در چشمک مینویت
دیوانهی شبمستم از دوش که دانستم
در روز نمیبوید گلدانک شببویت
با اخم سراپایت خو کرده دلم اینک
این طفل نمیترسد از هیبت لولویت
گویی ز دماغ فیل افتاده به برج عاج
کس راه نبرد ای من! در قلعهی نهتویت
محمّد مستقیمی – راهی
*331* مزار درد
من میتوانم انتظار مرد باشم
آیینه بردارم مزار درد باشم
تو میتوانستی شبم را کوچه باشی
تا در کنار کوچهها شبگرد باشم
غیر از تو ای نیلوفری! کس میتواند
از من به این سرخی بخواهد زرد باشم؟
آتش زدی تا استوا تبعید کردی
ای قطب! معذورم چگونه سرد باشم؟
وقتی تو تکخالی میان جمع خوبان
باید به جمع پاکبازان فرد باشم
هر روز در نقشی مرا بازیچه کردی
تو خاستی من طاسک این نرد باشم
محمّد مستقیمی – راهی
*330* هفتهی خاکستری
از سنبهها یهسنبهها سیره دلم
مث غروب جمعه میگیره دلم
جوونترا از این و اون سیر نمیشن
آخ! نکنه یواش یواش پیره دلم
باز آسمون سینه خاکستری شد
از نودون چشام سرازیره دلم
من گله دارم از تموم خوشگلا
وقتی نمیدونم کجا گیره دلم
از صبحی که زلفا سپردی دست باد
با هر نسیمکی به زنجیره دلم
حرفاتو راحت میتونی به من بگی
راز مگوتو برگ انجیره دلم
تو شما آدما یکی پیدا میشه؟
از من سؤال کنه کجا میره دلم
محمّد مستقیمی – راهی
*329* دفتر بهار
با تو تا کوی یار میآیم
تا بهشت قرار میآیم
با تو تا ابتدای وصل که هست
آخر انتظار میآیم
نونهالی اسیر پیچکها
ماندهام؛ کی به بار میآیم؟
دفترم گلشنی است در هر برگ
گفتهبودی بهار میآیم
گر برانب چو موجم از آغوش
با تو آخر کنار میآیم
محمّد مستقیمی – راهی
*328* مادر
با تو هستم چکیدهی شعرم
ای که در شهر شور میمانی!
مثل غاشق دلی پر از آواز
مثل بانگ چگور میمانی
ای دو چشم تو چشمهی رویش!
ای نگاه تو خوشهی هورشید!
دستهای تو ساقهی پرواز
لانهی گرم پوپک امّید
دست نه، یک گرهگشای صبور
دست آری، کلید گنج وفا
چشم نه، یک نشسته بر ره من
چشم آری! لچک ترنج وفا
میتوان با تو تا مسیحا رفت
ای تمنّای مریم احساس!
میتوان با تو جاودان رویید
دشت میلاد! ساقهی ریواس!
میتوان با تو درد را خندید
شاد و غمگین، عروس تنگ بلور!
میتوان با تو عین مستی بود
ریشهی تاک! خوشهی انگور!
میتوان در تو خویشتن را دید
زشت و زیبا درون آیینه
برق امّید در تبلور بیم
مخملی، نرم، سخت، سنگینه
بی تو امّا نه شعر بود نه من
هیچ در پوچ بود مثل حباب
خانه، ویرانه بود دشت، کویر
زندگی، خواب بود آب، سراب
کاشکی در خیال میماندی!
از تو گفتن دریغ شعرم بود
بالهای بود برنیامده مرد
گر چه این شعر جیغ شعرم بود
محمّد مستقیمی – راهی
*337* قاب قرار
از کمرکش دیوار فرود آی
دامنهی آغوش من
قاب قرار توست
محمّد مستقیمی – راهی
*335* اختیار
روزی که نقش کاف به نون زد
روزی ما نگار به خون زد
از حد برون شدند رقیبان
روزی که "او" ز خانه برون زد
میگفت بیستون بزنم طاق
آن حقّه صد هزار ستون زد
چون دید عقل بازکند مشت
پس صوفیانه لاف جنون زد
این خشت را به قالب، بیچون
معلوم کس نگشت که چون زد
هر فتنه را که زیر سرش بود
یک فال هم به رسم شگون زد
ما را گداخت در تب یکسان
آن گاه اتّهام سکون زد
از هر طرف کشید به سویی
بر باب اختیار کلون زد
هر ره هزار نغمهی ناخوش
ناخوشتر از همیشه کنون زد
محمّد مستقیمی – راهی