راهی (آثار راهی چوپانانی)
راهی (آثار راهی چوپانانی)

راهی (آثار راهی چوپانانی)

خارزار

خارزار

روزی که مزرعه به خدا واگذار شد

گابریل کدخدا شد و انباردار شد

مایکل امیر کاشت نه، داشت نه، برداشت شد فقط

دست خسیس ابر خدا آبیار شد

جز آذرخش شوم در انبان نداشت ابر

آتش به اختیار شد، آتش‌بیار شد

بر دشت خیمه زد ملک‌الموت داسدار

داس درود برزگران برکنار شد

گاو‌آهنی که همت سبزش بلند بود

در گوشه زنگ خورد و به نکبت دچار شد

گاوآهن و وجین‌کن و فرغون و داس و بیل

از دست رفت و دست دعا کشتکار شد

آن گاو شخم‌زن که به آخور رسیده بود

فربه شد و عقیم شد و باردار شد

پاییز چهار فصل چنان خیمه زد که باغ

خشکید و هر درخت تنومند دار شد

بذر و نشا نبود، نه کشت و نه آیشی

دیگر نبود مزرعه چون خارزار شد

محمد مستقیمی، راهی

اهل نیستان


ای اهل نیستان! هی! نی را نفروشید

ای دل ای دل، دل‌ای دل‌ای را نفروشید

هم آنچه نگارد نی و هم آنچه نوازد

نه نامه و نه ناله‌ی نی را نفروشید

زاینده‌ی این هر دو هنر خاک سپاهان

هشدار که سرچشمه‌ی جی را نفروشید!

خود را بفروشید به هر حاکم، در ری

این نی را، این حاصل ری را نفروشید

ای هم‌نی‌یَکانم در نیزار جدایی!

هشدار شما هم غزنی را نفروشید!

آتش به نیستان مزنید ای ناپاکان!

هی روسپیانه رگ و پی را نفروشید

صد بار زمستان زده، روییده دوباره

سبزینه‌ی جان برده ز دی را نفروشید

سکر ازلی از شکر نی شده حاصل

این برتر از مستی می را نفروشید

او بوده که نگذاشته از ریشه بخشکید

این بیشه و این ریشه‌ی وی را نفروشید

محمد مستقیمی - راهی

در سوگ حکمت یغمایی

در سوگ حکت یغمایی

فصل کوچ آمد آن لک‌لک رفت

سلخ خشکش زد سنجاقک رفت

کشتخان پژمرد گل‌خانه فسرد

از صفای گلدان میخک رفت

شد سیه‌پوش حبیب از این سوگ

رنگ از بال و پر زاغک رفت

از مگستان حکمت مهر برید

گویی از دشتستان چوبک رفت

گرده‌ای تلخ به نخلستان ریخت

شهد و شیرینی از خارک رفت

نه فقط عشق و صفا رفت از کف

حکمت از خور و بیابانک رفت


*536* قول بده دیگه جیم نشی

*536* قول بده دیگه جیم نشی

 

از وقتی رفتی از چشام

شبا تو خوابت می‌بینم

رفتی شدی یه خاطره

مثل سرابت می‌بینم

از اون دورا پیدا می‌شی

دل می‌دی و دل می‌بری

وقتی میام بگیرمت

مثل پرنده می‌پری

قول داده بودی بمونی

رفتی تا همبازیم نشی

حالا بیا و قول بده

تو خوابا دیگه جیم نشی

یه تک‌درختی تو کویر

می‌خوام تو سایه‌ت بیشینم

دلم می‌خواد خورشیدِتو

ازلای برگات ببینم

تو پنجه‌های آفتابیت

دلم می‌خواد لونه کنم

سر بذاری تو دومنم

تاموهاتو شونه کنم

باز چشامو هم می ذارم

شایدتو رؤیاهام بیای

تو بیداری نیسی باهام

شاید تو خواب باهام بیای

قول داده بودی بمونی

رفتی تا همبازیم نشی

حالا بیا و قول بده

تو خوابا دیگه جیم نشی

محمد مستقیمی راهی

*535* ستاره‌های باحیا

*535* ستاره‌های باحیا

 

تو آسمون شهر من شب‌ها ستاره بارونه

هر کی بخواد از اون ستاره‌ها بچینه می‌تونه

یکی از اون ستاره‌های روشنش مال منه

یه چشمه که شب تا سحر ففط به دمبال منه

ستاره‌های باحیا روزا تو خونه می‌مونن

تو تاریکی بیرون میان تا عشقشونا ببینن

محمد مستقیمی راهی

*534* همسایه‌ی غم

*534* همسایه‌ی غم

 

سالی که گذشت یار غم بودم

یک سال که زیر بار غم بودم

همسایه من نبودی امّا من

همسایه بیقرار غم بودم

محمد مستقیمی راهی

*533* زمستون

*533* زمستون

 

بهار سرماشه انگار داره می‌لرزه هراسونه

میخواد پیدا بشه امّا نمی‌تونه نمی‌تونه

بهار افسرده، تابستون خفه، پاییز پژمرده

در این جا سال یک فصله زمستونه زمستونه

خزون جارو زده دشت و در و صحرا و جنگل را

اگه سبزی جا مونده از بهاران توی گلدونه

به هر جا هر طرف نرده قرق قانون شب‌گرده

اگه فانوس پیدا نیس توی خونه به زندونه

صدایی جز صدای قارقاری از کلاغی نیس

هوا سرده، خیابون یخ زده، تاریک و لغزونه

عبوری نیس در کوران و جیغ بوف کوری نیس

سگ ولگرد تنها عابر توی خیابونه

سه قطره خون به روی برف در بن‌بست ماسیده

که تنها یادگار داش آکل اون مرد میدونه

صدای تخمه خوردن نیس زیر کرسی یلدا

صدایی گر شنیدی تق تق سرما و دندونه

صداها در سکوت وهم انگیز سحرگاهان

صفیر گوله‌ها از جوخه‌های تیربارونه

من و چشم انتظاری تا همیشه سرنوشت این بود

شبم انگار بی پایانه این شب بی خروس‌خونه

محمد مستقیمی راهی

*529* انتخابات

*529* انتخابات

 

توی صندوق بیا تخمی بکاریم

دلی از این عزاها در بیاریم

عزیزان انتخابات اینه معنیش

وکیلان را توی صندوق بذاریم

محمد مستقیمی راهی

*528* ایران من

*528* ایران من

 

از صخره ها بالا برو ای یار هم پیمان من

از قله ها تا دشت ها سرتاسر ایران من

محمد مستقیمی راهی

*527* چوپانان

*527* چوپانان

 

پر ستاره در شب‌ها آسمان چوپانان

 روشنی بیاموز از روشنان چوپانان

جای شکر بود آنک آن که خوب می‌دانست

جای خواب اشتر را ساربان چوپانان

عصر و نم نم باران آفتاب رنگ‌افشان

خیمه می‌زد آن رنگین بر کمان چوپانان

از سپیده‌ی هر روز تا غروب سرخ دشت

پاس سبز را می‌داشت دشتبان چوپانان

ظهرهای تابستان آب‌پاشی پنهان

بازی پسرها با دختران چوپانان

سایه‌ی درختان را پا در آب جو بنشین

دل رها کن از غم در سایه‌بان چوپانان

ظهرها که در خوابند زیر بادگیر آرام

خستگان پدرها با مادران چوپانان

وه خوش است خوابیدن پشت بام تابستان

صد ستاره چیدن بر نردبان چوپانان

هان کجاست بازی‌ها، الّه و تی و بالا

خط‌کشو، قایمبو با کودکان چوپانان

روزهای نوروزی بیست و یک، پوکر یا قام

بود بازی پیر و هم جوان چوپانان

سیر آسمان در شب دور از اضطراب و تب

در خیال رفتن تا کهکشان چوپانان

یاد خاطراتی خوش پرسه می‌زنم اینک

کوچه و در و دشت و بوستان چوپانان

پرسه می‌زنم اینک تا مگر بیابم باز

عشق نوجوانی را در میان چوپانان

پرسه می‌زنم اینک تا که بشنوم شاید

داستان عشقم را از زبان چوپانان

تا مگر ببینم باز چهره‌ی نگارم را

در نمای رخسار نوجوان چوپانان

زنده‌ام بر این امید تا شوم دو روزی باز

روزهای نوروزی میهمان چوپانان

غافل از حقیقت من این که نیست دیگر نیست

میزبانی از فرزند در توان چوپانان

آرزوی من این است روزهای پایان را

مانم و بمیرم در خاکدان چوپانان

خوب خوب می‌دانم بر من است بایسته

این که سر بسایم بر آستان چوپانان

در بهار روییدم در بهار بالیدم

اینک اشک می بارم بر خزان چوپانان

خواهش از خدایم این پس تو هم بگو آمین

باد جاودان هم نام هم نشان چوپانان!

این قصیده در یاد زادگاه من یعنی

قلب این عبارت بود «اصفهان چوپانان»

محمد مستقیمی راهی

*526* دار

*526* دار

 

یک‌دل بودم هجرت از این بیشه کنم

در غربت باغ دیگران ریشه کنم

در تاکستان ماندم و بر دار شدم

بر دار شدم که اشک در شیشه کنم

محمد مستقیمی راهی

*525* شیشه‌گری

*525* شیشه‌گری

 

گفتند مرا ز عشق اندیشه کنم

کوه‌کن نشوم گریز از تیشه کنم

در راسته‌ی کوزه‌گران افتادم

قسمت بودم شیشه‌گری پیشه کنم

محمد مستقیمی راهی

*524* تولّد

*524* تولّد

 

گمانه بود ز تاثیر گندم آمده‌ام

که علم گفت که از جدِّ بادُم آمده‌ام

ندای لعنت و تکفیر شد بلند از رُم

چنان که باور من شد که از رُم آمده‌ام

تعصّب پدرم چون مناره‌ای برخاست

به زور گشت یقینم که از قم آمده‌ام

و رفت هستی من در نزاع گم گردد

و یاد من برود با تفاهم آمده‌ام

شبی برای تغزّل دو تن به هم پیجید

و چند شب پس از آن با تبسّم آمده‌ام

محمد مستقیمی راهی

*523* بگم یا نه

*523* بگم یا نه

 

یک قصه کنم با تو افسانه بگم یا نه

افسانه‌ی یک گل با پروانه بگم یا نه

یک تخت و دو تا بالش لب‌های پر از خواهش

آغوش دو تن سرکش افسانه بگم یا نه

دل‌سوزی آتش را از عشق جهنم‌زا

از آتش و سوزش با دیوانه بگم یا نه

از ماحصل هستی از عاشقی و مستی

از عهد الستی با پیمانه بگم یا نه

از غنچه‌ی نورسته خندیدن یک پسته

رقصیدن یک دسته در یانه بگم یا نه

از عشق تو ویرانگر در سینه‌ی غم پرور

گنجینه‌ی پنهان در ویرانه بگم یا نه

از قایق و پاروها از کشتی و جاشوها

از کوچ پرستوها از لانه بگم یا نه

از عقده که می‌گندد از بغض که می‌بندد

از گریه که می‌خندد بر شانه بگم یا نه

از مخمل آن گیسو خوابیده به دوش او

در آینه مو بر مو چون شانه بگم یا نه

ای عاشق بی‌پروا ای غیرتی بی‌جا

زیبایی او را با بیگانه بگم یا نه؟

محمد مستقیمی راهی

*522* خل نشو

*522* خل نشو

 

عقل هی میزنه دیوونه ولش کن

دل میگه خل نشو بپر بغلش کن

محمد مستقیمی راهی

*521* بازی بگیر بگیر

*521* بازی بگیر بگیر

 

دل تو دلم نبود نبود

روزی که پروازی شدم

اون روزی که با جوجه‌ها

تو کوچه همبازی شدم

 

پر که زدم تو آسمون

دلم تو سینه می تپید

تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ

هر کی صداشو می‌شنید

 

آسمون پرواز من

تا بی‌نهایت خالی بود

تو دل جوجه کفترا

خوشحالی بود خوشحالی بود

 

سرامون گرم بازی بود

که اومد اون کرکس پیر

همبازی‌هامونو گرفت

با بازی بگیر بگیر

محمد مستقیمی راهی

*520* مرگ

*520* مرگ

 

مرا در وعده‌گاه خویش کاشتی

دو دل کردی میان قهر و آشتی

اگر مرگت بنامم نیست اغراق

که مثل مرگ تنهایم گذاشتی

محمد مستقیمی راهی

*519* بابا

*519* بابا

 

بابای عزیز دوری از ما کردی

با خاک نشسته‌ای که با ما سردی

زود است هنوز این که احساس کنم

با رفتن خود چه بر سرم آوردی

محمد مستقیمی راهی

*518* بهار آمد و رفت

*518* بهار آمد و رفت

 

نصیب من نشد از باغ لب‌های تو آلویی

و ایضاً از ترنجستان اندام تو لیمویی

بهاران بارها آمد بهاران بارها بگذشت

و نفرستادی ای گل بر مشام جان من بویی

چنان مویت شدم باریک در هجران گیسویت

به دست من نیفتاد از شکنج زلف تو مویی

بگو تا عاشقان پاس وفا از من بیاموزند

ندادم دل پس از عشق تو دیگر بر سمن‌رویی

منم در حسرت کندوی لب‌های تو سرگردان

چنان زنبور بیگانه ز کندویی به کندویی

تو را از دست دادم حق من این بود می‌دانم

به راه عشق هرگز کس ندید از من تکاپویی

محمد مستقیمی راهی

*502* راسته‌‌بازار

*502* راسته‌‌بازار

 

این جا دلک ارزان جگرک خیلی گران است

این شاخص نرخ است ولی در نوسان است

در دکّه‌ی ما دلبر زیبا به تماشا

آهسته بیا راسته‌ی شیشه‌گران است

محمد مستقیمی راهی

*501* عشق

*501* عشق

 

عشق یعنی آره! یک «او» در «من» است

 یک «من» و یک «او» به یک پیراهن است

 عشق یعنی یک سفر با یک قطار

 هر دو در یک کوپه با یک کوله بار

 عشق یعنی یک سفر روی دو ریل

 صرف یک بشقاب «رفتن» با دو میل

کوپه‌ی مخصوص، مخصوص دو تن

کوپه خالی، تخت «او» در تخت «من»

گاه خفتن، گه نشستن «من» و «او»

گه به گه. پهلو به پهلو، رو به رو

گه توقف ایستگاه بین راه

روز و شب گاهی سپید و گه سیاه

گاه چشم‌انداز دشتی پر شکوه

گاه در وهم تونل در جان کوه

ایستگاه اوّلین در یک نگاه

صد تپش در ایستگاه بین راه

عشق یعنی آره! یک «او» در «من» است

 یک «من» و یک «او» به یک پیراهن است

محمد مستقیمی راهی

*500* حلوا

*500* حلوا

 

نی قسمت من لب تو حالا حالا

دارد بغلم ناله ی یلدا یلدا

بیجاره لب و بغل ندانند مگر

شیرین نشود دهان به حلوا حلوا

محمد مستقیمی راهی

*499* اشغال

*499* اشغال

 

نه غوغا و نه قیل و قال کردی

نشستی اون کنار و حال کردی

مگه تو اسراییلی من فلسطین

عزیزم ذهنمو اشغال کردی

محمد مستقیمی راهی

*498* چل سال

*498* چل سال

 

روزی که رفتی با سردی

و ندیدی که چه کردی

کاش می‌گفتی تا بدونم

بعد چل سال برمی‌گردی

محمد مستقیمی راهی

*495 یا ام...

*495 یا ...

 

تبم از انتظار بالا رفت

یا ... ... بکش پایین

محمد مستقیمی راهی

*497* بغل شیرین

*497* بغل شیرین

 

دلم می‌خواد همین حالا داد بزنم

دلم می‌خواد تو کوچه فریاد بزنم

دلم می‌خواد که شیرینو بغل کنم

دلم می‌خواد تو گوش فرهاد بزنم

###

همین حالا می‌خوام به تو سر بزنم

تا رسیدم به خونه‌تون در بزنم

دلم می‌خواد تو کوچه آواز بخونم

دلم می‌خواد به سیم آخر بزنم

###

دلم می‌خواد کمی با تو گپ بزنم

از خوشی زیر آواز رپ بزنم

اگه کسی بره تو کوک من یهو

خودا به کوچه‌ی علی چپ بزنم

محمد مستقیمی راهی

*496* بوی تو

*496* بوی تو

 

عزیزم ! عشق من ! ایکاش ایکاش

تموم لحظه‌ها بوی تو را داش

عزیزم ! آرزو دارم دوباره

نگاه تو دیگه تنهام نذاره

عزیزم بعد عمری بی‌وفایی

نمی‌ذارم دیگه پیشم نیایی

عزیزم درد دل بسیار داری

«همون وهدر هِم اُسمه سِر وِرآری»

عزیز من دل پر درد داری

می‌خواهی سر روی شونه‌م بذاری

بذار! هر چی دلت می‌خواد سبک شو

هرس کن باغتو امشب تنُک شو

عزیز من دیگه دوری تموم شد

اگرچه عمر اونجوری تموم شد

محمد مستقیمی راهی

*494* چه خوبه!

*494* چه خوبه!

 

چه خوبه وقتی می‌فهمی که یه دل واست تپیده

یکی چش به رات نشسته؛ چشی که خوابتو دیده

چه خوبه وقتی می‌فهمی که یکی تو خاطراتش

چن ورق واست نوشته؛ چن تا نقاشی کشیده

چه خوبه وقتی می‌فهمی که تو شب‌های جدایی

یه نفر مثل خودت بوده که تا صب نخوابیده

چه خوبه وقتی می‌فهمی که هنوز کفترِ عشقت

از لب چینه‌یِ اون باغ قدیمی نپریده

چه خوبه وقتی می‌فهمی عاشقی تنها نبودی

یه نفر تا ته صحرایِ جنون با تو دویده

چه خوبه وقتی می‌فهمی که تو دنیایِ خیالت

یه نفر بوده که فریادِ تو شعراتو شنیده

چه خوبه وقتی می‌فهمی بعد از این همه جدایی

تو که از اون نبریدی؛ اونم از تو نبریده

چه خوبه وقتی می‌فهمی که فقط تو این زمونه

خبرِ عاشقی‌تونو، خواجه حافظ نشنیده

محمد مستقیمی راهی

*493* نمی‌خوام

*493* نمی‌خوام

 

نمی‌خوام با تو تو دریاها باشم

نمی‌خوام با تو تو صحراها باشم

نمی‌خوام با تو تو شب نجوا کنم

نمی‌خوام عقده‌ی دل رو واکنم

من ففط چشماتو میخوام

جاپای اشکاتو میخوام

نمی‌خوام با تو تو رؤیاها برم

نمی‌خوام تنها با تو تنها برم

نمی‌خوام سر روی شونه‌ت بذارم

نمی‌خوام با گریه‌هام غم بیارم

من ففط چشماتو می‌خوام

جاپای اشکاتو می‌خوام

من می‌خوام تو بغل تو بمیرم

من می‌خوام دستاتو گردن بگیرم

من می‌خوام پیرهنتو دربیاری

 نمی‌خوام کینه به پیرهن بگیرم

من ففط چشماتو می‌خوام

جاپای اشکاتو می‌خوام

.نمی‌خوام دیگه تو خوابت ببینم

نمی‌خوام مثل سرابت ببینم

نمی‌خوام دیگه تو شعرام بمونی

نمی‌خوام توی کتابت ببینم

من ففط چشماتو می‌خوام

جاپای اشکاتو می‌خوام

دیگه شب‌ها نمی‌خوام تنها باشم

نمی‌خوام تو رؤیای فردا باشم

می‌خوام امشب با تو افسانه بشم

توی زندگی می‌خوام نیما باشم

من ففط چشماتو می‌خوام

جاپای اشکاتو می‌خوام

محمد مستقیمی راهی

*492* یادته

*492* یادته

 

اون تابسّونای داغو یادته

عزیزم اون کوچه باغو یادته

کنج باغ و طبل گنجشک پرونی

گپ زدن با زبون بی‌زبونی

یادته بهوونه‌ی مشق و کتاب

غروب و پرسه کنار جوی آب

تو کامیون بین راهو یادته

لاس زدن‌ها با نگاهو یادته

کودکی و غال زنبور یادته

راسی اون هدیه‌ی ایمور یادته‌

عشقمو با یک نگاه جواب دادی

یادته که دسته گل به آب دادی

 سایه‌ی صبح حیاطو یادته

زنگ لرزش صداتو یادته

با نگاه حرف زدنا رو یادته

التهاب بدنا رو یادته

یادته درد دلا تو نامه‌ها

دل تپیدن‌های زیر جامه‌ها

خوابیدن رو پشت بومو یادته

راسشو بگو کدومو یادته

محمد مستقیمی راهی

*491* دنباله‌دار

*491* دنباله‌دار

 

عزیزم خانه را خالی گذاشتی

مرا در مرز اشغالی گذاشتی

پس از چل سال برگشتی دوباره

مرا در عشق جنجالی گذاشتی

کنارم باز هم ساکت نشستی

نگامو رو گل قالی گذاشتی

مرا تا کهکشان پرواز دادی

و در آن اوج خوشحالی گذاشتی

پس از یک خشکسال نیم قرنه

مرا بردی در آبسالی گذاشتی

کویری، بوته‌ای لب تشنه بودم

مرا در مزرع شالی گذاشتی

بر آغوشم دل تو سوخت امّا

بازم آغوشمو خالی گذاشتی

خدایا باز امید وصل ما را

در آلاچیق پوشالی گذاشتی

و آن دنباله دار بخت ما را

کم آوردی که در هالی گذاشتی؟

محمد مستقیمی راهی

*490* کوتاهی آسمون

*490* کوتاهی آسمون

 

یه یاری دارم که مهربونه

خیلی می‌خوامش اینو میدونه

گاهی تو باغه گاهی تو باغچه

گاهی لب بوم کفترپرونه

شب‌ها با یادش بیدار می‌مونم

شب‌ها با یادم بیدار می‌مونه

خیلی می‌خوامش گفتن نداره

از تو نگاهم اینو می‌خونه

غیر از نگاهش چیزی نمی‌خوام

چشمای قشنگش یه آسمونه

انگار وصلش در طالعم نیس

یه عمره می‌خوام با من بمونه

نفرین که هرگز حتی گلایه

از او نکردم داد از زمونه

او بدتر از من،من بدتر از او

کوتاهی انگار از آسمونه

امروز عزیزم با من یکی شو

گر درد داری از هر دومونه

محمد مستقیمی راهی

*489* تعبیر خواب

*489* تعبیر خواب

 

شب که می‌شه یاد تو میاد و مهمونم می‌شه

میاد و همنفس این دل دیوونم میشه

شب که می‌شه یاد تو میاد تو باغچه می‌شینه

مث یک گنجیشک شیطون لب طاقچه می‌شینه

آب و دون واسه‌ش می‌ذارم می‌پره سر درخت

چشامو وقتی می‌بندم پیش میاد تا لب تخت

تا میام اونو بگیرم از تو دستام می‌پره

با پریدنش تا صب خوابو از چشمام می‌بره

تو بگو عزیز من تعبیر خواب من چیه؟

من تو رو از تو می‌خوام بگو جواب من چیه؟

محمد مستقیمی راهی

*488* خوابگاه مورچگان

*488* خوابگاه مورچگان

 

در شش دهه عمر آردها بیخته‌ام

اینک الکم به دار آویخته‌ام

کودک شده ام دوباره با شیطنت آب

در خوابگه مورچگان ریخته‌ام

محمد مستقیمی راهی

*478* لالایی

*478* لالایی

 

عزیز من نگاه تو کتابه

لالایی لاى چشماى تو خوابه

مگه میشه کتاب بسته رو خوند

عزیزم این سؤال بى‌جوابه

محمد مستقیمی راهی

*474* عید شما مبارک

*474* عید شما مبارک

 

اول سالتون قشنگ و ملنگ

مث چشم عروسکا باشه

بخت و اقبالتون بلند بلند

هم‌قد لونه لک لکا باشه

حال و احوالتون بهاری و سبز

عیدتون هم مبارکا باشه

محمد مستقیمی راهی

*473* ویروس من

*473* ویروس من

 

وقتی روژ لبانت با بوس من بسوزد

تب‌خال می‌تواند سینوس من بسوزد

وقتی که یار من با الدنگیم بسازد

باید دل رقیب دیوث من بسوزد

چَت می‌کند نگاهت با هر دلی عجب نیست

گر هارد قلب تو با ویروس من بسوزد

از خویش می‌گریزم، با خویش می‌ستیزم

تا کودک درون منحوس من بسوزد

عمری در انتظارش بودم ولی از این پس

باید در انتظار معکوس من بسوزد

تیغ زبان گشادم باور کنید شاید

دست و دل شما از کاکتوس من بسوزد

محمد مستقیمی راهی

*472* ققنوس من

*472* ققنوس من

 

در کلبه ای که هر شب فانوس من بسوزد

باران نمی‌گذارد ققنوس من بسوزد

زآن لحظه‌ای که جانم با عشق آشنا شد

یک وازه می‌تواند قاموس من بسوزد

از آن زمان که غیرت در زیر پا لگد شد

باید دل شما بر ناموس من بسوزد

من دوزخی نهادم پا در حرم نهادم

شک نیست گر حریم از پابوس من بسوزد

افسوس! نه، نه تف بر روی شما خدایان

این تف نمی‌گذارد افسوس من بسوزد

گم‌گشتگان دریا این سوسوی فریب است

آن مه نمی‌گذارد فانوس من بسوزد

ای خفته بر چلیپا بگذار این کلیسا

در حسرت صدای ناقوس من بسوزد

باید به حکم تقدیر از رنج زشتی پا

هندونژاد زیبا، طاووس من بسوزد

محمد مستقیمی راهی

*471* آونگ

*471* آونگ

 

از سحرگه به بام و بام به شام

با من او همدم است و همرنگ است

این دروغ است! نه تعارفکی‌ست

راست گویم به بشنم آونگ است

محمد مستقیمی راهی

*463* راهیان

*463* راهیان

(آخرین ویرایش)

 

عاشقان‌ ایستاده‌ می‌میرند

عاشقان‌ ایستاده‌ می‌میرند

جان‌ به‌ کف‌ برنهاده‌ می‌میرند

سینه‌سرخان‌ در این‌ تب‌ هجرت

بی‌گمان‌ پرگشاده‌ می‌میرند

در وسیع‌ سپید آزادی‌

آهوان‌ بی‌قلاده‌ می‌میرند

عارفان‌ حرای‌ حرّیّت

بر مراد اراده‌ می‌میرند

عهد محراب‌ با علی‌ دارند

خون‌چکان‌ از چکاده‌ می‌میرند

چه‌ شتابان‌ به‌ رجعت‌ سرخند

که‌ تو گویی‌ نزاده‌ می‌میرند

غم‌سواران‌ سواره‌ می‌مانند

مستمندان پیاده می‌میرند

نورجویان هماره در سفرند

راهیان روی جاده می‌میرند

نه نه تنها بر آستانه دوست

بر زمین اوفتاده می‌میرند

اشتیاق وصال را نازم‌

که‌ در آن‌ جان‌ نداده‌ می‌میرند

روز میلاد و مرگ‌ یکسانند

ساده‌ زادند و ساده‌ می‌میرند

در صف انتظار تا به ابد

عاشقان‌ ایستاده‌ می‌میرند

محمد مستقیمی راهی

*462* شمارش معکوس

*462* شمارش معکوس

 

نکند این شمارش معکوس

نفس‌های زادگاه من است

که در ماراتون ماندن

به شماره افتاده است

و می‌کوشد تا قهرمان بماند

نکند این شمارش معکوس

ضربان‌های قلب زادگاه من است

که در مبارزه با مرگ

به تپش افتاده است

و می‌کوشد تا زنده بماند

###

نه

این شمارش معکوس

شمارش پرتاب سفینه‌ایست

که مرا می‌برد

به زادگاهم

تا اهدا کنم

خونی را

که در رگهایم به ودیعت نهاده است

سال‌ها پیش

برای روز مباد!

نه

این شمارش معکوس

شمارش پرتاب سفینه‌ایست

که مرا می‌برد

به زادگاهم

تا کف بزنم

دویدنش را

و به شادمانی برخیزم

قهرمانیش را

محمد مستقیمی راهی

*461* درخت سبز ایران

*461* درخت سبز ایران

 

من درختم سبزِ سبز اسطوره دارد ریشه در من

سایه‌گستر بر کویر و دشتِ لوت و دشتِ ارژن

ریشه در آبِ خزر، در آبِ اروند آبِ هامون

می‌ستیزم پنجه‌ها در پنجه‌ی ابرِ سترون

شاخه‌هایم غرقِ فروردین و لبریز از بهاران

جَسته از سوزِ زمستان، رَسته از سرمایِ بهمن

برگ‌هایم مَزدِیَسنا، خوشه‌ها آیاتِ قرآن

ترکه‌ها شمشیرِ مولا، کُنده‌ها گُرزِ تهمتن

شاخه‌ها، سرشاخه‌ها، تا انتهای تیرِ آرش

آتشِ زرتشت هم از هیمه‌یِ من گشته روشن

در پناهم هر بهاران، می‌شکوفد تازه و تر

نرگس و یأس و بنفشه، سوسن و نسرین و لادن

بر فرازم جای دارد لانه‌یِ ققنوس و سیمرغ

سار و بلدرچین و قمری در فرودم کرده میهن

باید از سرما و توفان، در امان ماند همیشه

این درختِ سبزِ ایران، در حمایت از تو و من

محمد مستقیمی - راهی

*411* شاعری از دیار چوپانان

*411* شاعری از دیار چوپانان

(زندگی‌نامه‌ی منظوم من در قالب مثنوی قصیده)

 

راهیم همقطار چوپانان

شاعری از دیار چوپانان

دار بر دوش می‌زنم فریاد

کاین منم سر به دار چوپانان

نیک‌بختم از آنکه می‌چرخد

بخت من بر مدار چوپانان

باز سالی یکی دو بار هنوز

می‌شوم رهسپار چوپانان

دل من خون شده‌ست در غربت

مثل قلب انار چوپانان

زنده می‌داردم در این غربت

یاد پیرار و پار چوپانان

یاد آن کودکان همبازی

در دق و ریگزار چوپانان

یاد آن روزهای خوش که گذشت

بر لب جویبار چوپانان

یاد یاران که خفته‌اند آنک

«پاتلو» در مزار چوپانان

عشق گل کرد در دلم آن دم

که شدم من دچار چوپانان

پنج همخون، همه محمّد نام

بوده بنیان‌گذار چوپانان

یکی از پنج تن که خوش سخن است

«حاج ممّدعلی» نیای من است

او که از زمره‌ی قدیمی‌هاست

از نیاکان «مستقیمی‌»هاست

دیگری «حاج ممّد» است به نام

که به تدبیر اوست کار، تمام

پیر تدبیرها جوان وی‌اند

«زاهدی‌»ها نوادگان وی‌اند

«مندلی‌یِ محمّد ابراهیم»

مرد همّت، خزانه‌ی زر و سیم

او که بنیان‌گذار شادی‌هاست

جدّ پر برکت «عمادی‌»هاست

«ممّد ِ»پور «حاج عبدالله»

چارمین تن ز پنج تن آگاه

او دو فامیل را شده‌ست نیا

هم «رحیمی» و هم «بقایی‌»ها

«مد باقر» که پنجمین باشد

هست فرزند خوب «حاج ممّد»

مرد تدبیر و تیزبینی بود

زین جهت شهرتش «امینی» بود

رادمردی که در خرد مثل است

پدر من «جناب شیخ شل» است

«شیخ» از آن رو شده‌ست کنیت او

خوانده او را پدر شبی «شیخو»

شلی‌اش هم ز پای لنگش بود

لنگی از لوله‌ی تفنگش بود

در جوانی که رفته با دو سه تن

به شکار از پی «کَل» و «پازن»

«شیخ» گویی به جنگ خود شده است

خود شکار تفنگ خود شده است

لیز خورده‌ست و خود به جای شکار

شده ناگه به تیر غیب دچار

زخم تیرش بلای جان بوده‌ست

دو سه سالی اسیر آن بوده‌ست

لذّت صید خوش شکستش داد

شصت سالی عصا به دستش داد

آن شنیدم که در زمان قدیم

رهزنی گشت توی قلعه مقیم

«رمضان خان باصری» نامش

کار دنیا تمام بر کامش

«رمضان» دیده بود بر سر راه

دختر «ممّد ِ حاج عبدالله»

شده عاشق به روی چون قمرش

خواستگاریش کرده از پدرش

چون نمی‌خواست دخترش بدهد

سر به فرمان خان دزد نهد

پیش یاران خویش رفت نخست

او ز یاران خویش یاری جست

شور کردند و شور راه گشود

یکی از دوستان چنین فرمود:

که «بگوییم هست او را جفت»

«حاج ممّدعلی» نیایم گفت

شور کردند و شد گزینش ِشان

پسر «حاج مندلی رمضان»

یک قباله بر این نشان کردند

زیر گندم شبی نهان کردند

تا که کهنه‌نما به چشم آید

خر شود خان بدین کلک شاید

اینچنین «شیخ» شوهر او شد

پدر بنده همسر او شد

چون «خدیجه» عروس بابا شد

دست در کار زایمان‌ها شد

در پی زایمان ناهنجار

گشت نامادری من بیمار

بعد از آن «شیخ شل» به فکر افتاد

که دوباره شود ز نو داماد

همسری خواست از بیابانک

همسری خوب و مهربان و تک

دختری از «غلامرضایی»ها

«طاهره» دخت «کربلامیرزا»

مادر از خاندان «یغمایی»

که مثل بود در شکیبایی

دخت «میرزا ابوالحسن سلطان»

«گوهر»ش نام، خواهرِ «دستان»

بود او از نوادگان «هنر»

پور «یغما» شهیرِ نام‌آور

شاعرِ خوش‌سخن، ادب‌پرور

که نیای من است از مادر

هست این شاعری و طبع سخن

هم ز «یغما» و هم «هنر» در من

تا شود ذوق شعر یاور من

مادر من شده‌ست مادر من

مادرم بی‌سواد بود ولیک

داشت از بر چکامه‌ها بد و نیک

نوحه‌ها، هجوهای «یغما» را

می‌شنیدم از او به صبح و مسا

پدرم نیز سهمِ پرورشی

داشت در طبع من به هر روشی

خوب می‌خواند هر دم و همه جا

سعدی و مولوی و حافظ را

زین دو سو طبع من شکوفا شد

شعر من خوب‌تر ز «یغما» شد

شاعرم من ز تخمه‌ی «یغما»

چون پدر چیره در هجا و ثنا

شاعرِ روستای چوپانان

کرده گل در هوای چوپانان

عهد بستم که تا نفس دارم

بدوم پا به پای چوپانان

گرچه رانده مرا ز دامانش

مانده‌ام آشنای چوپانان

من ندارم، به‌ آرزو سوگند!

آرزو جز بقای چوپانان

هست تا جان به تن، قلم در دست

می‌سرایم برای چوپانان

(راهی چوپانانی نواده یغمای جندقی)

*407* چوپونون

*407* چوپونون

 

چی نشستی وخی از جات چوپونون

دستمو بگیر تو دستات چوپونون

یه سری بریم تو باغات چوپونون

می‌خوام درد دل کنم بات چوپونون

بگم از قدیم ندیمات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

نگو که نا توی پاهای تو نی

نگو دنیا دیگه دنیای تو نی

هیش کسی به فکر فردای تو نی

هیش کسی فکر مداوای تو نی

وامیسم پای مداوات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

نمیذارم دیگه غم لونه کنه

نمیذارم تو دلت خونه کنه

نمیذارم تو رو دیوونه کنه

آبادانی‌هاتو ویروونه کنه

میکارم شادی رو لب‌هات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

پنج تا برج بود سرشون تو آسمون

مثل یک قلعه بودی تو اون میون

می‌زدن شاخ به فلون این و اون

گفته بود دوباره می‌سازمشون

اون رئیس خوب شورات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

بگو: حالا وقتشه، بیا! بساز

یکی یکی و جدا جدا بساز

راست میگی حالا تو رو خدا بساز

همه‌شا نه راس یه خشتشا بساز

بش بگو ارواح بابات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

صبح پنجشنبه، دم نیم چاشتی

زنای نخلکیا را آشتی

می‌دادی، توی حموم می‌ذاشتی

همه‌شونو دور هم می‌کاشتی

بشورن برای نی‌ نای نات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

میل‌کشا میومدن با کامیون

پر گرد و خاک و درب و داغون

بچه‌های نخلکیا دوون دوون

زنوکوها چش به راه سر کوچه‌شون

حال پنجشنبه پسینات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

تو حموم صبحای جمعه جا نبود

جای انداختن سنگ پا نبود

برای غسل جا زیر دوشا نبود

جوری که سگ صاحابش پیدا نبود

اینم از جمعه سحرهات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

اون روزا وقتی محرم میومد

غما و غصه‌ها کم کم میومد

عزای سید عالم میومد

پای چشمامون کمی نم میومد

توی تاسوعا-عاشورات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

دو تا آقا داشتیم خوب و قشنگ

سید ریاض بود و دلتنگ

یکیشون شیر و یکی دیگه پلنگ

روی منبرا نبود چرت و جفنگ

نه ماراتون آخوندات چوپونون

 نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

توی یک مسجد بود قول و قرار

چون نبود بر پا، مسجد ضرار

نه نفاقی بود، نه بذار، نذار

چایی بود تو استکان، نه زهر مار

کو محرم؟ کو صفرهات؟ چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

حالا هر کسی یه سازی مزنه

یکی: بعله، یکی دیگه میگه: نه

تو محرم لباساسو مکنه

نمگه اینجا که یه برّی زنه

هیئتای دو تا و سه تات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

تا که نوروز توی کوچه میومد

همه جا بوی کلوچه میومد

چه آبی از لب و لوچه میومد

دنگ و دنگ تاس و دولچه میومد

چی شد اون هی‌هی و هی‌هات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

نون برنجی، سنجد و تخمه کدو

تنده بود و بنه بود و سمنو

پره‌ی زردآلو و برگه هلو

چیل می‌شد اینا همه تو کندچو

چی شد اون آجیل و حلوات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

«خو» می‌بردن یادمه اون قدیما

خونچه‌های پارچه و کفش وطلا

با بزن‌بکوب و با برو بیا

با هولولو و چپول، سر و صدا

داریه‌زن، اینجا تا اون جات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

دو تا زن می‌پوشیدن لباس نو

«آخانم» می‌شدن و عقب-جلو

خبر عروسی رو با چو و هو

با یه گله بچه‌ها بدو بدو

می‌برد از پایین تا بالات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

جشن اوّل جشن خونچه بَرون

عقدشون بود بعد از بعله بُرون

حنابندون بود و عروس کشون

بینشم تو ظهری بود رخت‌گردون

تو دو شب خالی نبود جات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

حنابندون چه شب باحالی بود

دو تا سیری با دوماد رو قالی بود

دست و پای دومادا خال-خالی بود

میون فاش دادنا جات خالی بود

حنا می‌بس به پر و پات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

عصر فردای همون روز، روز بخت

می‌شوندن عروس دومادو سر تخت

سینه‌ی آفتاب یا زیر درخت

کاسه بشکن بعد گردوندن رخت

همپا رقص گرگروهات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

شب حجله، شب آخر، شب عشق

همه بودن توی تاب و تب عشق

می‌خوندن قرآن با یارب عشق

عروس و دوماد، لب بر لب عشق

کجا رفت اون تب شب‌هات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

بازی «زالو گزیدم» یادمه

«موسی و آسیابون» هم یادمه

«تقی مرده» ولی یک کم یادمه

ها، چپول‌زن را نگفتم! یادمه

چی شد اون رسم و رسومات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

تو عروسی، آب و جاروب یادته

«خاله رو رو» با لگن‌کوب یادته

«گل گندم»، «رقص با چوب» یادته

«دی‌بلال»، «چین چینیم»، خوب یادته

«مشهدی قلی» بود اوسات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

دو شب اندروز همش بخور بخور

آب توی صافی می‌ریختن گٌرّ و گٌر

هر طرف بریز و بپاش و بدوز و ببر

همه بودن، کر و کور و گر و قر

بر پا بود دو شب سور و سات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

«ختنه سوران» بود یک رسم قشنگ

میومد سالی یه بار «اوسا پلنگ»

در می‌رفتن بچه‌ها مثل فشنگ

می‌گرفتن پسرا رو تنگ تنگ

می‌برید عضو میون پات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

مرده شور خونه نداشتی، یادته؟

مرده را رو پل میذاشتی، یادته؟

دیوار گوشتی می‌کاشتی، یادته

جنگ و دعوا، قهر و آشتی، یادته

حالا اون شورخونه دوتات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

چشماتو یه کم وا کن خودت ببین

فکر و ذکرت «مرده» باشه بعد از این

به خدا قسم به این دارم یقین

مرده می‌یارن برات دوجین دوجین

مرده‌شوری شده سودات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

زنده دادی حالا مرده می‌گیری

داغ دادی و فسرده می‌گیری

یهو دادی، خرده خرده می‌گیری

نمی‌گیری، پس آورده می‌گیری

مرده‌ی عاشق و شیدات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

شب جمعه‌ها حالا تو «پاتلو»

زندگی با مرده‌ها تو «پاتلو»

دیدن و برو، بیا تو «پاتلو»

شب و روز، عید و عزا تو «پاتلو»

زندگیت چی‌شده؟ هیهات! چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

«پاتلو» جای منه جای تو نی

نباید از «پاتلو» دم بزنی

تو نمیباس فکر مردن بکنی

تو همش تو فکر غسل و کفنی

نگو نی هیش کسی همپات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

توی دنیا بچه‌هات ولو شدن

بعضیا هیزم هر الو شدن

کهنه رفتن اما امروز نو شدن

می‌دونی دمبا بودن درو شدن؟

اگه نیسن فکر فردات چوپونون

نمیذارم دیگه تنهات چوپونون

محمّد مستقیمی راهی چوپانانی

اسفند ۹۰

*406* زمسّونه، زمسّونه

*406* زمسّونه، زمسّونه


بهار سرماشه انگار، داره می‌لرزه، هراسونه

می‌خواد پیدا بشه اما نمی‌تونه، نمی تونه

بهار افسرده، تابسّون خفه، پاییز پژمرده

در این جا سال یه فصله، زمسّونه، زمسّونه

خزون جارو زده دشت و در و صحرا و جنگل را

اگه سبزی جا مونده از بهار، اون توی گلدونه

به هر جا هر طرف نرده، قرق قانون شبگرده

اگه فانوس پیدا نیس، تو خونه به زندونه

صدایی جز صدای قارقاری از کلاغی نیس

هوا سرده خیابون یخ زده، تاریک و لغزونه

عبوری نیس در کوران و جیغ «بوف کوری» نیس

«سگ ولگرد» تنها عابر توی خیابونه

«سه قطره خون» به روی برف در بن‌بست ماسیده

که تنها یادگار «داش آکل» اون مرد میدونه

صدای تخمه خوردن نیس زیر کرسی یلدا

«صدایی گر شنیدی تق تق سرما و دندونه»

صداها در سکوت وهم‌انگیز سحرگاهان

صفیر گوله‌ها از جوخه‌های تیربارونه

من و چشم انتظاری، تا همیشه سرنوشت این بود

شبم انگار بی‌پایانه، این شب بی‌خروسخونه

مرداد 1391

محمّد مستقیمی راهی

*405* کمان بی‌گمان

*405* کمان بی‌گمان

در سوگ قیصر امین پور

 

به عشق دست داد و دستگیر شد

و دل به ناز او سپرد اسیر شد

به هر کجا پرید بی‌قفس نبود

اسیر بود، اسیر بود، سیر شد

بهانه بود و تیله بود و کودکی

و کودکی که بی‌بهانه پیر شد

زبان به زخم تیر بی‌زبان کشید

که خون به گرمگاه سینه شیر شد

کمانه در کمانه از زمانه خورد

کمان بی‌گمان کشید و تیر شد

ز سنگ اشتیاق گندمی گذشت

شتاب را! در آسیا خمیر شد

گریز، در کنار جاده ایستاد

گزیر، مرگ بود و ناگزیر شد

بلوغ گرم را چه نرم آمدی!

«و ناگهان چقدر زود دیر شد!»

محمّد مستقیمی راهی

*404* تنگه‌یِ شب

*404* تنگه‌یِ شب

 

شب بود و چشمِ سنگ نمی‌خوابید

ترسیده بود ماه، نمی‌تابید

شب بود، سرما بود، شاید ترس

یک خطِ فاصله از ما- تا- بید

شب بود و کس نگفت که هی کوران!

شب تاری است، هیچ نمی‌یابید

تا صبح سر به صخره‌یِ ساحل زد

در تنگه بود موج، نیارامید

دیوارِ کهنه از نفسِ باران

فرسود، خسته، خسته شد خوابید

شاعر پتویِ کهنه‌یِ مضمون را

بر سر کشید، دورِ خودش پیچید

###

لب‌هایِ تردِ خاک، سراسیمه

پیشانیِ بلندِ مرا بوسید

دستی لطیف از پسِ یک چینه

دزدانه دست برد، اناری چید

دستی ربود روسریِ شب را

چشمی که دید، دیده از آن پوشید

محمّد مستقیمی راهی

*403* در سوگ مادرم

*403* در سوگ مادرم

مادرم که پرواز کرد احساس کردم برای همیشه در لانه زمین‌گیر شدم

 

تلفن زنگ زد در آن سوی سیم

خبری ساده بود مادر مرد!

پسری بر زمین نشست و شکست

از درختی سترگ شاخه‌ی ترد

پسری دل‌شکسته، مادر را

برد و با دست خود به خاک سپرد

در همه عمر خود همین یک بار

رفت و فرزند خویش را آزرد

دست خالی نرفت مادر من

عشق را بقچه بست و با خود برد

محمّد مستقیمی راهی

*402* نقابداران

*402* نقابداران

 

زبس به چهره‌ی هم در نقاب ساخته‌ایم

برای خویش در آیینه ناشناخته‌ایم

بهشت بود بشاراتمان به خلق جهان

جهنّمی شد و در آتشش گداخته‌ایم

به فرق عامه همان تیغ بی‌دریغ آمد

به روی دشمن موهوم هرچه آخته‌ایم

به پارس پارس گلویم به زخم هاری سوخت

ز توله‌ای که به خون جگر نواخته‌ایم

ز داو اوّل بازی که دستمان رو بود

ز برد خویش بلف می‌زدیم و باخته‌ایم

سپرده‌ایم جگرگوشه‌مان به دامن غیر

نماد مادر بی‌مهر مثل فاخته‌ایم

به جای هرزه که خودروست سبزه‌روی شدیم

کنون که پرچم جای علم فراخته‌ایم

دوباره سبز شدیم و دوباره مثل بهار

به دشت‌های زمستان ربوده تاخته‌ایم

محمّد مستقیمی راهی

*401* کویر حاصل‌خیز

*401* کویر حاصل‌خیز

(سپاس «راهی» از «کویر»  به خاطر سرودن شعر چوپانان)

کویر! بر تو درودی، درود جاویدن

سروده‌ای تو چکامه برای چوپانان

ستوده‌ای تو در آن شعر زادبوم مرا

در این قصیده سپاس آورم تو را به از آن

سپاس گویمت از جان چنان که در خور توست

سپاس آورمت بر شمار ریگ روان

علاقه‌ی تو بر این سرزمین زبان‌زد بود

نبود الفت پنهان تو به کس پنهان

تو آسمان کویری، تو پر ستاره‌ترین

بمان هماره چنان آسمان، بمان رخشان

کلام نرم تو گسترده مخملین بستر

نگاه گرم تو آغوش می‌گشایدمان

هزار حکمتِ پوشیده در لفافه‌ی شعر

هزار نغمه‌ی بی‌پرده، نکته‌ی عریان

نوای شعر تو موسیقی نشاط‌انگیز

پیام شعر تو پندِ نشسته در اذهان

زبان مادری ما ز شعر تو جاوید

و نامه‌ی پدران از تو گشت جاویدان

حکیم توس اگر کرده پارسی زنده

ز توست زنده کنون گویش انارستان

اگر مسیح به دم جان به مرده می‌بخشد

تو با دمیدن، ویرانه سازی آبادان

اگر کویر به توفان کند نهان در خاک

تو آن کویر نه، چون خاک روبی از ویران

اگر کویر نمکزار گسترد هر سو

ز شورگستریت شهر گشته شورستان

کویر از آیش شعر تو گشت حاصل‌خیز

جهان ز ورد کلام تو گشت گلباران

نه زاده است و نه زاید چنان تو مام کویر

چنان تو هیچ نپرورده است در دامان

اگر سپاس تو گویم به صد هزاران بیت

اگر درود تو را آورم به صد دیوان

شده رهین تو «راهی» و خوب می‌داند

یک از هزار سپاس تو داشتن نتوان

آبان ۱۳۹۰ اصفهان

محمد مستقیمی - راهی