*301* دیوار حجاب
خبر: ذز سه راه ملک اصفهان خانه عفاف افتتاح شد
دی دلبرکم قول سه راه ملکم داد
با قول سه راه ملکش قلقلکم داد
پنداشت که من نسیهفروشم ته بازار
چون در عوض بوسهی نقدینه چکم داد
ترسید که طفلانه بگریم ز جفایش
لیمو دو عدد لیک به اسم پفکم
تا دربروم شور به شیرین رد و آمیخت
با شکّر بوسه ز لبانش نمکم داد
تا گربه نرقصانم و تا موش نتازم
دستی به کمر دست دگر بر سگکم داد
تا آن که درشتی نکنم نرم ببیزم
غربال گشادم بگرفت و الکم داد
در کندن و کاویدن کوه و کتل وصل
چون سخت نفسسوخته دیدم کمکم داد
دیوار حجابی که میان من و او بود
با خشتک اوّل که کج افتاد شکم داد
محمّد مستقیمی – راهی
*303* خیمهی داغ
(در سوگ رضا سیفالدینی)
رضا جان رفتنت را باورم نیست
ولی انگار راه دیگرم نیست
رضا جان ماتمی جانسوز داریم
عجب عیدی در این نوروز داریم
غم کوچ تو صد پاییز درد است
رخم از غم چنان پاییز سرد است
غمی داری که همرنگ غروب است
دل تنگم همان تنگ غروب است
دریغا آن شکفتنهای لبخند
که پژمردند و بگسستند پیوند
دریغا آن شدنها آمدنها
دریغا آن نشستن پاشدنها
چرا آن باغ لبخندت خزان شد؟
چرا ماتمسرا آن بوستان شد؟
ببین پروانههای بوستان را
ز غم از بال و پر افتادگان را
ببین پروانهی زیبای باغت
ز هر آلالهای گیرد سراغت
گهر "شهروز" گوید باغبان کو؟
شبم تاریک ماه آسمان کو؟
دل "بهنام" از این غصّه خون است
غمش از غصّهی عالم فزون است
ببین "الهام" را "ایمان" خود را
ببین آن "توامان" جان خود را
به گلشن خیمهی داغ تو بستند
درون خیمه با یادت نشستند
من و پروانگان چون غم بگیریم
رثای ماتمت را دم بگیریم
بیا ای دل که بیپروا بگرییم
بیا در نیمهی شبها بگرییم
محمّد مستقیمی – راهی
*302* کوچ غریبگونه
در سوگ رضا سیفالدینی همکلاسی دوران دبیرستان
ای خوب! چو رفتی از بر ما
غم ریخت غبار بر سر ما
از خانه چو پا برون نهادی
از لانه پرید مرغ شادی
پرگشت فضای خانه از درد
با کوچ غریبگونهات مرد!
کوچی همه از جهان گذشتن
بی هیچ امید بازگشتن
بودی تو قرار محفل ما
گهوارهی کودک دل ما
دلبستگیت برای ما بود
دهلیز دل تو جای ما بود
هم جام بلور ما تو بودی
هم سنگ صبور ما تو بودی
میریخت به گوش ما نوایت
موسیقی صادق صدایت
صد نغمهی پاک همنوایی
در گوشهی باغ آشنایی
رفتی و من وامیر و لیلا
هستیم سه تن ولیک تنها
در پرده سهتار را شکستیم
هر سه به سهگاه غم نشستیم
لیلای تو خیمهی سیه بست
در خیمه امیر غصّه بنشست
زد برزن عیش طاق ماتم
در خانه دوید سایهی غم
چل روز نوای غم شنودیم
ما چلّهنشین درد بودیم
کارم شده روز و شب از این غم
خاییدن قندرون ماتم
رفتی و پناه دیگرم نیست
میبینم و هیچ باورم بیست
محمّد مستقیمی – راهی
*305* در هجای رضا اس...
تدیّن بیا تازه را گوش کن
خبرهای کهنه فراموش کن
تدیّن رضا هم درآورده پشم
ولی من نگیرم بر این پشم خشم
"جوان است و جویای نام آمده"
اگر چه به وضعی درام آمده
رضاجان برایم مکن خویش لوس
تو در روی نیمکت بکن موسموس
"تو را با نبرد دلیران چه کار"
تو طفلی تو را تیله آید به کار
"که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند"
تدیّن تو را سیخ کرده عمو
برایم تو را میخ کرده عمو
رضاجان تدیّن مگر زه رده
که در چنگ این شیر شرزه زده
خودش مرد میدان نبوده یقین
به تاراج راهی تو را کرده زین
چو یارای این ضربهام را نداشت
تو را شیر کرد وبه جنگم گماشت
من آمادهام جنگ با هر یکی
شما کور خواندید هر دو زکی!
کنی جمله همسایهها را بسیج
به یک حملهات میکنم گیج و ویج
تو و یاری جمله همسایهها
تو و پاتک لشگر خایهها
تو با این همه جمع نامرد و مرد
به یک حملهام زرد خواهید کرد
شماها در این حمله خواهید دید
در این حمله بر خویش خواهید رید
دگر برندارید شمشیر شعر
شماها که ریدید بر... شعر
مگر جنگ شعر است جنگ ملل
که افتد لگدها به پشت کپل
خودت را تو نامیدهای مرد جنگ
تو نازیدهای بر قطار فشنگ
بلی کارزار تفنگ از کمی است
بلی جنگ سرنیزه نامردمی است
ولی جنگ ما هست جنک کلام
اگر مرد جنگی بیا شاه غلام
در این و این رزم و این کارزار
تفنگ و فشنگت نیاید به کار
در این جنگ خو.اهی تو شعر روان
عروض و بدیع و معانی بیان
ولیکن تو در شعرتر میزنی
به قافیهی تنگ زر میزنی
تو جانا در این جنگ مغلوبهای
منم شیر شرزه تو هم روبهای
کمکگیری از عمرو و زید و رضا
نیاری که جبران کنی مامضی
من آنم که در هجو بیبند و قید
بود تخم من سوزنی و عبید
ولی شادم از این که در جنگ شعر
برقصیم با هم به آهنگ شعر
بهانه است تا این که تمرین کنید
توانید اسب سخن زین کنید
بریزید بیرون همه حرف مفت
بگویید هر چه توانید گفت
چو قافیهتان تنگ شد غم مباد
به یاری هم میکنیمش گشاد
ولیکن بدانید هر چه دوید
یکیتان به گردم نخواهد رسید
محمّد مستقیمی – راهی
*304* در هجای تدین
یکی همسایه دارم خوب و مقبول
به صورت خوب و سیرت شاد وشنگول
صفا و معرفت پیشش تمام است
تدیّن کنیه نامش شاه غلام است
ولیکن من نمیدانم چرا او
زده در رختخواب خویش وارو
مرا دیشب تدیّن هجو گفته
مشو غمگین که حرفش حرف مفته
یقین خارخارکش خاریده امروز
که بر ما این چنین تابیده امروز
برو راهی تو هم تقصیر داری
چرا همسایه را تنها گذاری
چرا او را نوازشها نکردی
چرا درمان خارشها نکردی
تدیّن جان نمیدانم چه کردم
که خواندی در نهان کمتر ز مردم
گله کردی سراغت را نگیرم
سراغ درد و داغت را نگیرم
تو را صد بار گفتم ای نکوکار
که با پیران نگشتی کودکان یار
تو فوتبال کردن کی توانی؟
که پایت بشکند ای یار جانی!
بیا بشنو تو این پند عسل را
بیا بشنو تو این ضربالمثل را
"کبوتر با کبوتر غاز با غاز
کند همجنس با همجنس پرواز"
تو و همبازی طفلان شدن چیست
بیا با ما که باشد نمرهات بیست
غلط گفتی که من نامهربانم
رفاقت را به خوبی میتوانم
به راه دوستی سر میسپارم
تو را جان تدیّن دوست دارم
اگر کمخدمتی از من تو دیدی
اگر حرف بدی از من شنیدی
اگر دیدی قلیلی یا کثیری
مبادا آن ز من در دل بگیری
علیه من تو را کی سیخ کرده؟
چه کس در آهکت زرنیخ کرده؟
تو با این سن و سالت گول خوردی
ز رندان زمان بامبول خوردی
که گفتت هجو راهی را کنی ساز
دهانش را به هجو خود کنی باز
تدیّن جان تو میبازی در این جنگ
زدی بر لانهی زنبورها سنگ
کنون کاینسان تو با من در ستیزی
ز زیر حملههایم برنخیزی
به پای شعر منکوبت نمایم
به دست هجو جاروبت نمایم
چنان بر بچهی تهرون زنم مشت
که خود بر بچهی جندق کند پشت
اگر کندم به دور خویش خندق
منم از تخمهی یغمای جندق
از این خندق به سویت پل زدم من
در این هافتایم نه تا گل زدم من
گل و دروازه دانم دوست داری
که پایت را در این ره میگذاری
بک و فوروارد بر تو دشمن استند
که با فول و لگد پایت شکستند
بیا با من که از بک دور باشی
ز اردنگی و از چک دور باشی
بیا با من که گر در جنگ افتی
به شعر هجو در نیرنگ افتی
در آن بازی تو خود بازیچه بودی
به ظاهر گرچه بازی مینمودی
خودت اوّل به من یامفت گفتی
که من هم بار تو کردم کلفتی
ولی ای دوست! اینها را تو در دل
اگرگیری شود کار تو مشکل
به جان تو که با هجوت بجنگم
به شرطی که نرنجی از جفنگم
محمّد مستقیمی – راهی
*306* کویر نمکسود
در سوگ محمّد امینی(دارا)
ببار دیدهی پرشور در عزای امینی
دلم کویر نمکسود شد برای امینی
اگر چه چند صباحی است میهمان "حبیب" است
کنون به بزم ادب خالی است جای امینی
دریغ و درد که دارای سرزمین ادب رفت
فسوس و آه از این کوچ غمفزای امینی
چه غنچهها که شکفتند از نسیم بهارش
چه بالها گژکه گشودند در هوای امینی
چه دردها که دوا شد ز دردمندی دارا
چه دردها که صفا یافت از صفای امینی
گشود صد گره از کارها به ناخن تدبیر
خدای در دو جهان شد گرهگشای امینی
به ملک فقر و غنا بوده مرزبان قناعت
برون نرفته ز مرز گلیم پای امینی
هماره تیغ زبانش به جنگ جور به جولان
چرا که شیر خدا بود مقتدای امینی
به جز به درگه معبود و پیشگاه عدالت
ندیده کس به جهان قامت دوتای امینی
زهی به مست هراسان! که سوی دوست گریزد
زهی به جای امینی به التجای امینی
از آن که اشک روان داشت در مصیبت مردم
سرشک خلق روان است در قفای امینی
غریبه سوخت از این آتش فراق به هر جا
شگفت نیست که میسوزد آشنای امینی
کلاه فضل به سر برنهد یقین ز کرامت
اگر به دوش بلاهت فتد ردای امینی
حرارتی که به جان کویر میزند آتش
شرارهایست از این داغ جانگزای امینی
قصیده تاب ندارد کویر داغ بزرگش
بیار مثنوی درد در رثای امینی
سرود "راهی" غمگین به سال رحلت "دارا"
"کنون به بزم ادب خالی است جای امینی"
(1411)
محمّد مستقیمی – راهی
*307* بردند سیاووش مرا
(در سوگ فرزند نوجوان دوستم)
دانی ای خاک! چه داری در بر
مرتضی بلبل خاموش مرا
تا همیشه زدی ای نیلدرون!
رنگ ماتم همه تنپوش مرا
هفتخوان غم در پیش من است
تا که بردند سیاووش مرا
آن که با نغمهی غمخواری خویش
گاه میکرد سبک دوش مرا
پسرم! در بغل تیرهی خاک
بردی از خاطره آغوش مرا
محمّد مستقیمی – راهی
*308* شش بار خزان گذشت
(در سوگ علی قوامزاده از زبان خواهرم)
سالی که گذشت یار غم بودم
یک دست در اختیار غم بودم
شش بار خزان گذشت و بی بهنام
پژمردهتر از بهار غم بودم
غمخوار من آن که شام هجران را
با او همه در کنار غم بودم
این عهد به سر نبرد و تنها رفت
تنها شده در دیار غم بودم
ویران شدم ای غم! از تو صد فریاد!
کاشانهی هستی تو ویران باد!
محمّد مستقیمی – راهی
*309* حسینیه هفتاد و دو تن
(ماده تاریخ حسینیهی چوپانان)
سه محرّم چو گذشت از سدهی پانزدهم
گشت بر پا همه با همّت چوپانانی
این حسینیّه که تا روز جزا باد درود
از عزادار حسینش به روان بانی
خواست "راهی" به تمنّای سرانگشت دعا
سال احداث بنا از ولی پنهانی
"مهدی" از جمع که غایب بود تاریخ بنا
شد "حسینیه هفتاد و دو تن قربانی"
(1403 ه.ق)
محمّد مستقیمی – راهی
*310* لات چاله میدون
تو موجای خزر کوچه یار تهرونی
فتادهای توی تورم خودت نمیدونی
نترس ماهیک خوشگلم نمیکنمت
تو حوض خونه یا تنگ بلور زندونی
تو مثل ماهی سفیدی اونم نه پرورشی
من از تو قلیه میسازم برای مهمونی
یه پات همیشه تو کوچس یه پای دیگت تو خونس
فدای این پا و اون پات مگه تو دربونی
جوابسلاممو با فحش چارواداری میدی
فدات بشم مگه تو لات چاله میدونی
تو پررویی زدی رو دست سنگ پا امّا
برای ورمالیدن لیز مث صابونی
به یاد خشتک تمبون میون مانتوی زرد
سرودم این غزل ناب بند تمبونی
محمّد مستقیمی – راهی
*311* کلّه تشتی
(در هجای خاسته و عصیانی)
"خاسته" ای کلّهات مانند تشت
هست اندر تشت ناپاک و پلشت
کلّه تشتی هجو ماگفتی؟ بگو
غیر گُه کی میکند از تشت نشت؟
گر به "عصیانی" رسیدی گوز ما
خارشت از هجو "راهی" وابهشت
بارها کردم شما را یاد بود
جایتان خالی چو اندر شهر رشت
من شما را پروریدم سالها
5 تان در دامن من گشت 8
محمّد مستقیمی – راهی
*312* چراغ مزار
(در هجو رییس شورای چوپانان)
«حاجی آقا فلان خلایی ساخت»
که دعایش کنند مرد و زن
بهرهاش این که میکند خیرات
از پس و پیش دوست با دشمن
توشهی آخرت کجا به از این!
که همه میکنند بر توش ان
با چنین کار خیر پربرکت
شد چراغ مزار او روشن
هر کسی را گذار میافتد
میکند در چراغ او روغن
دور بادا! چراغش از هر باد
غیر بادی که میوزد ز لگن
گفتم این شعر در ثنای اسد
از فشار شکم چورستم من
گوز ما ای رفیق! بر حاجی
که تو را میکنند خلق احسن
دشمنی ضربتی تو را گو زد
چو سما با تو هست لا تحزن
تو که خوردی غم یبوست خلق
خشک بادت رطوبت دامن
محمّد مستقیمی – راهی
*341* تندیس درد
بر سنگ مزار برادرم مصطفی سرودم
تندیس درد خفته به خاک ای برادرم!
خاکم به سر! چه آمده زین داغ بر سرم!
پروانهسان به گرد حریم تو پرزدم
چون شمع خانه آب شدی در برابرم
سرطان تو را ربود به میزان غم ز من
جوزای غصّه دید ز قوسش کمانترم
رفتی ز جمع ما و نگفتی که بعد از این
با آن دو طفل کوچک تو چون به سر برم
هفتاد شب گریستهام بیصدا ز درد
با رفتن تو نعرهزدن شد میسّرم
گیرم که درد هجر تو را چارهای کنم
او چون کند ز داغ تو، بیچاره مادرم!
سال هزار و سیصد و هفتاد و پنج را
مهر از جهان بریدهای و نیست باورم
(مهر 75)
محمّد مستقیمی – راهی
*345* مزار من، مزار تو!
بر مزار برادرم مصطفی سرودم
آی جبینهای توامان در توامان!
بسته در زهوژدان خاک
زادان دوبارهتان را
در کدامین تالار؟
کدامینها به جشن خواهند چمید
نمیدانم
ماندگاری پیشین من و شما
در زهدان مادر
نه ماهه شبی بود
که نهصد ماهه روزی در پی داشت
این نهها هزار ماندگاری
آیا چگونه روزی؟
برادرم!
چشمی که داشتم حضور تو بود در رؤیا
تا روشن کند
تاریکی زهدان را
یا روشنایی زادان دوباره را
فسوسا!
اگر میآمدی در میهمانی رؤیایم
اگر میگفتی
از آن چه دانستنش را بیتابم
ناباورانه به رؤیایش نسبت میدادم
اگر شیرین میبود
و به کابوسش
اگر تلخ...
لابد همان قدر به یاد میآوری
میشناسی
دیجور زهدان امروزت را
که من دیروزم را
اگر مرگ زادی دیگر است
بیهوده میجوییم
رشتهی پیوند این دو را
گاهی که در برابر، گسسته مینماید
گسسته، نه
رها
به کدامین سر نخ پشت سر گره میزنیم
این رشتهی هر دو سر گسسته را؟
برادرم!
همان قدر که من به گذشته میتوانم گره بزنم
تو به آینده
این نگرانی تنها از آن من است
نکند چیزی از آن با خود بردهباشی!
آن چه بر جای نهادهای
چون مردهریگ دیگران است
فرزندی
همسری
یادی
براستی چیزی به جا گذاشتهای؟
آیا باید میبردی؟
نبردهای؟
پاسخ این همه آیا را داری؟
پیش از این گاهی به پشت سر مینگریستی
افسوس
آرمان
یأس بودی
گاهی که دفتر خاطراتت را ورق میزدی
در واپس نگریستنها
امید
تلاش
طرح بودی
گاهی که دستانت را سایهبان میکردی
در دورنگریهای روبرو
اکنون چه؟
من همان توام
تو همان پدر
او همان پدربزرگ
....................
این جا که من نشستهام
و تو خفتهای
چندان تفاوت ندارد
با آن جا که نشستهها برمیخیزند
و خفتهها بیدار میشوند
من نمیگریم
که پیش از این گریستهام
اشکی که اکنون مین.یسم
مویهی مادری است
که در پشت بر من
هم اکنون مینالد
"آی داغدیده!
بر چه میگریی؟
بر او
بر خویشتن؟"
چه کسی زیانکار است
برادرم!
چرا شعرهایم را بر سنگ خویش کندهای
این نگین من است یا تو؟
انگشتریت کو؟
نه حسابهایت دیگر جاری نیست
- یکی میگفت مسدود است ـ
ـ آقا بفرمایید خرمای خیرات است.
آه!
من دست خالی به گورستان آمدم
باشد!
نگران مباش
من میدانم حسابهایت مسدود است
"آی مادری که پشت سر من میگریی!
بر او، نه
بر خویش
نوههای یتیمت خرما دوست دارند"
پاهایم را رها کن برادر!
شب نزدیک است
شاید از گورستان ترسیدم
-نه بنشین
-از آنها که میترسم زندهاند
تو که بویه به رفتن نداشتی
بگذار بروم
هان! داشتی؟
درآخرین رؤیاهایت
که با رفتگاه اخت بودی
مگر آن سو را ندیدی؟
تصویرت را به تسبیحی آویختهاند
-به کجا مینگری؟
به من؟
به دوردست؟
تصویرت واپس نمینگرد
در آن دور دست چه میبینی؟
رها کن پرسش بیهوده را
دلم میخواهد گریه کنم
-آی مادری که در پشت سر من میگریی
جوانت به کدامین سفر رفت؟
بیتوشه؟
با توشه؟
اشکهای تو گلایه از هجران است و بس
او بارها به سفر رفتهبود
نگریستی
میدانی برنمیگردد
برادرم!
رؤیاهای تو پیش از رفتن
گویای آشنایی تو با رفتگان بود
سیلی که از کوه جدا شد
برگی که از درخت
بخاری که از آب
چگونه است؟
هر روز از من دورتر میشدی
به کجا میروی؟
سیل را
برگ را
بخار را
میدانم
رفتگان به تو نزدیک میشدند
یا تو به آنها؟
همه چیز را باید تجربه کرد؟
محمّد مستقیمی – راهی
*459* انتخابات
پرسیدم از استاد که یک خبرهی مجلس
باید که چه اندازه هنر داشته باشد
فرمود نباید ز مکلاّیان باشد
بل باید عمّامه به سر داشته باشد
تا آن که بدانندش از اهل سیاست
باید که یکی کلّهی گر داشته باشد
باید نتراشد ز بن و بیخ محاسن
ریشی به پر شال کمر داشته باشد
در راه به پا داشتن قسط و عدالت
بر خلق به یک چشم نظر داشته باشد
در گیر و کش دهر به هنگام تعامل
بر بیضهگه خویش مقر داشته باشد
هر جا که ببیند زن بیحجب و حجابی
باید که قیامی درخور داشته باشد
باید نه فقط تف کند عقش بنشیند
بر مال حرامی چو گذر داشته باشد
باید که به هر جمعه قیامی و قعودی
از نیمهی شب تا به سحر داشته باشد
خندیدم و گفتم که به تنبان من و توست
آن خبره که این جمله هنر داشته باشد
محمد مستقیمی – راهی
*457* اتحاد سبز
خون ندا، ندای خون شد
اتحاد دل سبز
سبزه شد حاصل سبز
آتش در جنگل سبز
افتاد و رنگ خون شد
خون ندا، ندای خون شد
سنگ ریای عدالت
بشکست پای عدالت
دست خدای عدالت
ز آستین ما برون شد
خون ندا، ندای خون شد
دشمنی با آزادی
منفوری شیطانزادی
عفریتی از بیدادی
ظلمت از حد فزون شد
خون ندا، ندای خون شد
با کفر ملک باقی
با ظلم ملک فانی
با ظلم و کفر و خامی
این دیو ذوفنون شد
خون ندا، ندای خون شد
کاخ پوشالی تو
طبل تو خالی تو
عرش خیالی تو
پوسیده از درون شد
خون ندا، ندای خون شد
خون ندا خروشان
جاری به قلب ایران
سیلی شد در خیابان
کاخ ستم نگون شد
خون ندا، ندای خون شد
محمد مستقیمی – راهی
*464* گلنسا
(در سوگ گلنسا ساغندی از زبان فرزندش هوشمند)
مادر تو که رفتی از برِ ما
غم ریخت غبار بر سرِ ما
از خانه چو پا برون نهادی
از لانه پرید مرغِ شادی
پرگشت فضایِ خانه از درد
صد مرثیه شد ترانه از درد
کوچی همه از جهان گذشتن
بی هیچ امیدِ بازگشتن
بودی تو قرارِ محفلِ ما
گهوارهیِ کودکِ دلِ ما
دلبستگیت برایِ ما بود
دهلیزِ دل تو جایِ ما بود
هم جامِ بلورِ ما تو بودی
هم سنگِ صبورِ ما تو بودی
میریخت به گوشِ ما نوایت
موسیقیِ صادقِ صدایت
صد نغمهیِ پاکِ همنوایی
در گوشهیِ باغِ آشنایی
زد برزنِ عیش طاقِ ماتم
در خانه دوید سایهیِ غم
رفتی و پناهِ دیگرم نیست
میبینم و هیچ باورم نیست
تو مادر ما، گل وفایی
یک گل که به نام گلنسایی
محمد مستقیمی – راهی
*458* همدستان
در سوگ مسعود غلامرضایی
ای چشم! بردی بخت من, فرزندِ مسعودِ مرا
جوشاندهای اشکِ مرا, خوشاندهای رودِ مرا
ای خاکِ تیره! ای حسود! از حسرتِ آغوشها
دزدیدی از آغوشِ من, با کینه, مسعودِ مرا
ای شمعِ جانافشانِ من! ای شعلهیِ پنهانِ من!
آتش زدی بر جانِ من, بنگر کنون دودِ مرا
یک زخمِ کهنه داشتم, بر دل ز داغِ مادرت
کردی ز داغت تازهتر, زخمِ نمکسودِ مرا
مادر ندیدی زین سبب, بردی به دامانش پناه
با رفتنت بردی, پدر! هستِ مرا , بودِ مرا
بهرام را چون جان شدی, مسعود در کیوان شدی
با زهره همدستان شدی, سوزاندهای عودِ مرا
دردی که در جان ریختی, با هستیِ من شد عجین
زین دردِ جانفرسا نخواهی دید بهبودِ مرا
در هشتمین روزِ بهار, خنده زدی در بوستان
هشت روز مانده تا بهار, پژمردی از بادِ خزان
محمد مستقیمی – راهی
*455* سلطنت
بر سنگ مزار سلطنت غلامرضایی با عرض تسلیت به حضور خاندان امینی
پیداست که رشتهها بریدی ای خاک!
از خلق چه نالهها شنیدی ای خاک!
شایسته شدی که پادشاهی بکنی
اکنون که به سلطنت رسیدی ای خاک!
محمد مستقیمی – راهی