*87* خرگوش کاروان
برخاست بانگ کوچ ز چاووش کاروان
یاران چه گرم رفته در آغوش کاروان
بانگ جرس که زمزمهی عشق میکند
دارد پیام خون ز سیاووش کاروان
سوداگران عشق جوانان جان به کف
پیران شدند غاشیه بر دوش کاروان
اینان متاع جان به بر دوست میبرند
گرم است چارسوق پر از جوش کاروان
با کاروان به کعبهی عشّاق میروند
احرامبستگان کفنپوش کاروان
خواب تغافلم بربودهاست ای عجب
تنها منم به معرکه خرگوش کاروان
از جان گذشتگان همه رفتند و ماندهایم
تنها من و اجاقک خاموش کاروان
چون در من و اجاق شراری نبود لیک
ز افسردگی شدیم فراموش کاروان
محمّد مستقیمی - راهی