*332* حریم پیراهن
باز شب و من
و اندیشهای؛ نه
گمانی؛ نه
شاید خیالی
میآید و چبگ مییازد
در آغوش
میبرد به آن کجا که میخواهد
بیپروا
خودسر
میآید
میجهد
میپرد
بی هیچ اختیاری در من
پراکنده نبود شعرم
اگر من بودم تنها
چنین نبود پیش از این
میرفتم با "او"
تا خلوت
بینگاه بیگانهای
بیهیجان نفس نفس غریبهای
میشد دل را گشود
میشد دل را فریاد کرد
و گاهی آن قدر خوب
که میشد رفت
تا حریم پیراهن
لمیده بر مخمل صورتی عاطفه
و نجوا
چه نجوایی!
یک غزل
یک افسانه
یک راز
هر چه بیندیشی
هر چه ناچار
و آن قدر حرف
و اضطراب زمان گریزان
که ناگفته نماند
و میماند همیشه
تا مجالی دیگر
بر مخملی
و زمان گریزانتر
و ناگفتهها انبوهتر
آن گاه فریاد تو
"هان! چه میگفتی در حریم؟"
باز میگردی به شب و من
و باز میگردانی به خویش سرزنشت را
که سزاوارتری
که او "او" را میخواست
نه چیزی از او
محمّد مستقیمی – راهی