*429* عصای سپید
دستانم را مسلّح کردید
با ید بیضا
که نقبی باشد
از این شب دیرپا
تا سینایی که خورشید روییده است
بگذار آفتابگردان نگاهت را
لمس کنم
این جا گنجشک آفتی است
که گرمای آن نگاه را میرباید
گاهی آفت چیز بدی نیست
یک بار که کنجشکان شلوغ را
پرواز بازی رماند
لمس کردم آن را
که میپنداشتم آفتابگردانی است
مهربان نبود
خاری بود و میخلید در جان
دلسوزیت دلسوز است
ای نگاهت بوتههای خار!
آفتابگردان من شکفته است
در سینای سینهام
آنجا که تو نیستی هرگز
و خورشید همارهاش گرم است
بگذار تکیه کنم
بر خویشتن
بی منّت عصای خویش و بیگانه!
محمد مستقیمی - راهی