*435* مردی
مردی
بیخویشتن
در کنج کوچهی بنبست فریاد کرد
تاریکی را
دستی فرود آمد
خون جرّقه زد بر خنجر
فریاد فروزان شد
مردی
با خویشتن
در کنج ویرانهی خویش، نجوا کرد
تاریکی را
خشتی فرود آمد
خون فوّاره زد بر سر
نجوا خروشان شد
مردی
در خویشتن
در کنج خانهی دل، اندیشه کرد
تاریکی را
حسّی فرود آمد
خون شکوفه زد بر چشمان
اندیشه دیوان شد
اندیشه دیوان
نجوا خروشان
فریاد توفان شد
محمد مستقیمی - راهی