*140* حیدربابا
در سوگ شهریار
حیدربابا چگونه بگویم؟
این آخرین خبر دردناک را
ترسم که تندر خشمت
این بار شمشیرهای آختهاش را
بر فرق روزگار فرود آرد
ترسم که نهرهای خروشانت
طغیان کنند
و بشکنند تماشای دخترانت را
میترسم
از شوکت قبیلهی تو
آن گه که نام "او"
از رقص مهربان زبانها
در یاد سینهی تو به پژواک میرسد
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که جوجه کبکهایت
در حسرت شکفتن یک پرواز
بپژمرند
و خرگوشهای کوچک بازیگوش
برای همیشه بخوابند
ترسم شکوفههای درختانت
گلهای باغچههایت
پرپر شوند از نفس نالهخیز من
آنک دل گرفتهئ ناشادش
در خاطر همیشهی تو پیداست
حیدربابا چگونه بگویم؟
میترسم از هجوم دم سوگوار من
دیگر نسیم تازهی نوروزی
بر کلبههای سرد شبانان
عطر بهار نپاشد
گلهای "برف" و "نوروز"
در خاک انتظار بمانند
ترسم که ابرهایت
پیراهنتر خود را
در آفتاب داغ بخشکانند
"او" یک کوه غم به روی هم انبار کرده بود
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم
خورشید پشتگرمی تو از غم
کنج کسوف غصّه بمیرد
ترسم
آتش بباری از دل سوزانت
وان جامهی سپید بسوزانی
آن گه به بر کنی
آن کهنه طیلسان کبودت را
"او" مرگ را به بام قضا دیدهاست
"او" گونهی سیاه یتیمان را
در خانههای غمزده بوسیدهاست
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که سوزخیز سرودم
آتش زند
پرسوز ساز "عاشیق رستم" را
ترسم که خشکسالی این داغ
دامان سیبهای "عاشقی" شنگلآباد" را
رها نکند
ترسم پرندههای "قوریگول"
نقاشی بهار و خزانت را
با آخرین ترانهی بدرود
ویران کنند
ترسم که نشنوم دیگر
در جادهی "قرهچمن" زیبا
آوای چاوشان را
در گاه شور بدرقهی کربلاییان
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم خزان
در جای جای خویش بخشکد
ترسم سوار رهگذری دیگر
از "چشمهسنگی" تو ننوشد
ترسم که کودکان تو امشب
بیشام سر نهند به بالین
مادر بزرگ قصّه نگوید
ترسم ز یادها برود
آن قصههای "شنگول و منگول"
ترسم
دستان "خالههاجر"
در آس رودخانه بماسد
ترسم که اوستا"ممصادق"
از پشت بام به زیر افتد
در عطر پرطراوت کاهگلها
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که عید نیاید
دیوارها به نقش گل رنگین
دیگر بزک نشوند
پیغام و پیک مسافرها
از "بادکوبه" نیاید
و بچهها
در انتظار هدیهی آغوز
از گاوهای ده بنشینند
ترسم سماور مسوار "خاله اوغلی شجاع"
از غلّ و غل بیفتد
"او" یادها به جای نهادهاست
"او" روح خویش را این جا
از یاد برده بود
و شماها را
در یاد خویش داشت
"عمّه خدیجه سلطان"
"ملاّ باقر عمواوغلی"
"میرزاتقی"
"منصورخان بانی مسجد"
همه را
در یاد خویش داشت
حیدربابا چگونه بگویم؟
ترسم که درناهای افسانهی "کوراوغلی"
دیگر به این دیار نیایند
و
این قصّه ناتمام بماند
ترسم عقیم گردی
از شیرمرد زادن
حیدربابا چگونه بگویم؟
فرزند شاعرت
یک کوه غم به روی هم انبار کرده بود
"او"
افسانهی "کوراوغلی" را
با خود تمام کرد
بگذار کودکانت
با دستههای گل وحشی
همزاه با نسیم
به بدرقهاش آیند
حیدربابا پسرت شهریار رفت
حیدربابا پسرت شهریار مرد
محمّد مستقیمی - راهی
*139* جمع مشتاقان
در سوگ شهریار
شهریارا داغ میباری به جان ما چرا؟
میزنی آتش ز هجران خرمن ما را چرا؟
در تنور داغ فرزندان خود میسوختیم
ایپدرجان داغ افزودی به داغ ما چرا؟
بلبلان در برگریز از باغ هجرت میکنند
در بهار لالهزاران کردهای پر وا چرا؟
میکنی گلزار را از نغمههای خود تهی
میپسندی باغ را بی بلبل شیدا چرا؟
رخصت دیدار تو دیروز هر بیگاه بود
میدهی امروز ما را وعدهی فردا چرا؟
پیش از این گر بود قهری آشتی هم داشتی
این زمان یک جا بریدی الفت از دلها چرا؟
با غم تنهایی از تو آشناتر کس نبود
میگذاری آشنای من مرا تنها چرا؟
چهر گریانت صفا میریخت بر دلهای ما
کردهای پنهان ز مشتاقان خود سیما چرا؟
این "چراها" شکوهی "راهی" ز هجران تو بود
شاهدش این بیت زیبا در ردیفی با"چرا"
«آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟»
محمّد مستقیمی - راهی