*428* دستان ناشکیب
هنوز ایستاده
بر جلجتای خویش
با قمقمهای از اشک
در دستانی که فراموش گشتهاند
به جرم ناشکیبایی
در عطش
و هنوز میاید
گوژپشت روان
آن کولی عاشق پیر
از پشت قبیلة کوهستان
لنگان
لنگان
با حسرتی گریان
یادگار دوشیزگی
گاهی که آمد عاشقانه
تا کوی او
پشت اردوی عشق
در عرقریزان آن نیمروز
چشم در راه
و میآمد
او که خود عاشق بود
نه بر این فریبا
که بر آن زیبا
میآمد او
تا عشق بردارد
تا بگذرد از پل عطش
در قحطسال خاک
او
آن یوسف پاک
دستانش را ربود
زلیخای آب
همان کولی عاشق
فریبای قبیلة کوهستان
و فراموشی او
دستان
آن ناشکیبایان را
در غفلت بوسة زلیخا
پیش از تشنگان
او یک قمقمه عشق دارد
به دندان
میتازد
میتازد
میتازد
و عشق چکه میکند
در راه
از این جا
تا جلجتایی که ایستاده
به پرواز
از دیروز
تا همیشه
وسوسة زلیخا
همچنان جاریست
محمد مستقیمی - راهی
*423* راه شیری
گاهی خاکستری می شود
آسمان بزرگ این خانهی کوچک
چنان که به حالش باید گریست
آنگونه که آسمان میگرید گاهی
چه کسی میتواند آسمانی بگرید
به حال آسمان؟
مگر خویشتن آسمانی باشد
یک آسمان
یک کهکشان
یک راه شیری
راهی که کاروانیانش
نه کاه
که نور میبرند
به اندود بام کعبه
تا بماند
کعبه
خدا
عبادت
حج
و او
آن آسمانی
رها میکند
در نامیزانی میزان
شاهینی میشود بر اوج
میتازد بر خفاشان
که شاهین میزان را شکستهاند
آنجا که میزان نیست
عدل نیست
حج نیست
کعبه نیست
خدا نیست
او
یک آسمان
یک کهکشان
یک دنبالهدار
ترسیم میکند
یک راه شیری
بر آسمان
بالای سر
در مقابل
پیدا
برای حمل نور، نه کاه
به اندود بام کعبه
جاودانه
روشن
آشکار
از شمال تا جنوب
افق در افق
در آن بیمیزانی
در کینهی نیش عقرب
در شکستگی چنگ ناهید
و جنگافروزی مریخ
در سوگ بنات نعش
که توان دیدشان
در جای جای خاک
آمده از افلاک
شروهخوانان
بر تابوت پدر
در چنگال سرطان
بر جسم و روح
آنجا که سنبلههای خاک به زندانند
و پیکر زندانیان
دو پیکر تیغ مریخ
و کمان قامت شکستهی من
و رنگینکمان رؤیایی است
آنجا باید درخشید
بر نیزه چون خورشید
تا محو صورتها
باید جوشید
از خویش
از خون
تا سرخرویی زردها
باید رویید
از گودال تا اوج
سبز سبز
بهار بهار
تا شکوفایی
تا لقاح جوانهها
باید شهادت داد
بر تاریکی تاریخ
تا مفهوم تولد
زندگی
مرگ...
اینک
خاکستریتر
آسمان بزرگ خانهی کوچک
بشنو!
درای کاروان نور
آنک!
راه شیری!
محمد مستقیمی - راهی