(29) خرابآباد ما
گوش فلک پر گشته از فریاد ما فریاد ما
برق حوادث میجهد از خرمن ایجاد ما
گر ملک ویران گشته از سیل دنائت باک نی
گنج قناعت پر بود در این خرابآباد ما
دشمن به هر در میزند تا قامت ما بشکند
خواهد که از بن برکند بنیاد ما بنیاد ما
نمرود دوران را بگو آتش فروزی تا به کی؟
باشد خلیل بتشکن استاد ما استاد ما
آزادگان جان به کف اندر پی عزّ و شرف
لشگر به لشگر صف به صف با یاری و امداد ما
این لشگر ایمان نگر این جمع مشتاقان نگر
میثم ببین سلمان نگر عمّار ما مقداد ما
از همّت مردان ما وز نصرت یزدان ما
بهمن شود آبان ما مرداد ما خرداد ما
ما داعیان حکم حق از خون ما رنگین شفق
رفت از افق تا بر فلق آواز عدل و داد ما
گر عشق آتش درزند شیرین اگر فرمان کند
صد بیستون را بشکند فرهاد ما فرهاد ما
بیخود کند فرزانه را عاقل کند دیوانه را
هر سبحهی صد دانهی اوراد ما اوراد ما
بس کاخها ویران کند گستاخها لرزان کند
بس کوخ آبادان کند این گام چون پولاد ما
اسطورهی ایمان کند همسنگ با سندان کند
تاریخ جاویدان کند این قامت شمشاد ما
شد روز روشن شام ما هر سرکشی شد رام ما
مادام شد در دام ما صیّاد ما صیّاد ما
ما دیده جیحون کردهایم تا دیو افسون کردهایم
ما غسل در خون کردهایم تا قدس شد میعاد ما
اندر شب دیجور غم در عمق تاریک ستم
سرمای بهمن زد رقم میلاد ما میلاد ما
این روزگار لالهگون این ماه بهمن ماه خون
راهی! نخواهد شد برون از یاد ما از یاد ما
محمّد مستقیمی - راهی
(28) شیخ بیدین
نصیب من نشد از باغ جنّت شاخ نسرینی
ندارم توشهای در آخرت هم غیر تلقینی
نگونبختی نگر کز بخت میجویم سعادت را
ضلالت بین ره حق مینماید شیخ بیدینی
مشو مغرور جاه و مال کاین گردون دون آخر
به خاکت مینشاند گر سکندر گر تموچینی
جهان چون آسیا و ما در آن چون آسیاسنگیم
تحرّک گر نداری پس یقین دان سنگ زیرینی
تمنّاییست ما را اندرین دوران درد و رنج
ز تو ای رنج! پایانی ز تو ای درد! تسکینی
کفایت میکند ما را سبویی از شرابی تلخ
امیدی نیست از مینای گردون شهد و شیرینی
به فرمان تو ما را گر سبوها بشکند زاهد
گزیری نیست بر حکم تو جانا! غیر تمکینی
سلاطین ادب را بر رخت شهمات میبینم
یقین راهی! به شطرنج سخن همواره فرزینی
محمّد مستقیمی - راهی
(27) حجلهی عشق
در شهادت خواهرزادهام محمّدمهدی مستقیمی سرودم
در خانهی خاک حجله بستی مادر
در حجلهی عشق خوش نشستی مادر
رخساره ز خون خویش گلگون کردی
وز خون جگر خضاب بستی مادر
پشت پدر پیر شکست از غم تو
تا قدّ رشید خود شکستی مادر
از محفل خواهران جدایی کردی
وز جمله برادران گسستی مادر
گلگونکفنی و سربلندی مهدی
باطلشکنی و حقپرستی مادر
از خون تو هم پیام حق برخیزد
تا در ره حق به خون نشستی مادر
خواهم ز خدا بشکند آن دست که کرد
بر شاخ گلم درازدستی مادر
پیمان تو با مهدی زهرا مهدی!
احسنت که پیمان نشکستی مادر
محمّد مستقیمی - راهی
(26) روز حساب
به روز حسابم الهی الهی
به سازم به نامهسیاهی الهی
مرا پشت از عمر بسیار خم نیست
به دوش است بار گناهی الهی
مرا گمرهی جرم ارباب ره بود
که رفتند هریک به راهی الهی
چنان سوخت برق حوادث چنانم
ز خرمن مرا نیست کاهی الهی
کویر است دشت وجود من از اشک
نروید به دشتم گیاهی الهی
مرا از ازل مست کردند خوبان
به جامی ز خمر نگاهی الهی
مرا راه بستند با خیل مژگان
چه سازد تنی با سپاهی الهی
مگر این گنه بود در مسلک ما
نظربازی گاهگاهی الهی
تو بر عاصیان پردهپوشی خدایا
تو بر بیپناهان پناهی الهی
من آن یوسف حسن کردار خود را
چو اخوان فکندم به چاهی الهی
اگر برکشم آه از دل توانم
جهان را بسوزم به آهی الهی
مرا جرم جز عشق و مستی نباشد
بر این ادّعایم گواهی الهی
من آن راهی عاصی روسیاهم
تو بخشنده شاهی الهی الهی
محمّد مستقیمی - راهی
(25) لایلای گریهها
ردای زهد را در بر نمیکردم چه میکردم؟
به آب کفر دامنتر نمیکردم چه میکردم؟
چو عیسی گشت مصلوب صلیب ظلم دورانها
به عمری خدمت این خر نمیکردم چه میکردم؟
سری کاو لایق خاک ره جانان نمیباشد
اگر خاک رهش بر سر نمیکردم چه میکردم؟
به غیر از کینه اندر سینه ما را نیست دیّاری
دلش خونین به هر خنجر نمیکردم چه میکردم؟
ز چشمش سرزنشها گر نمیدیدم چه میدیدم!
به تیرش سینه گر سنگر نمیکردم چه میکردم؟
ز حسرت در خرابات تو گر خون رقیبان را
به جای باده در ساغر نمیکردم چه میکردم؟
همه شب تا سحر از لایلای گریههای خویش
حریفان را به خواب اندر نمیکردم چه میکردم؟
به آه سینهسوزی سوختم من ملک هستی را
سراسر کینه بودم گر نمیکردم چه میکردم؟
من از فریاد آبادم فلک نشنید فریادم
نداها گر به گوش کر نمیکردم چه میکردم؟
درون سینهی پرکینه راهی! آتش دل را
به آب دیده خاکستر نمیکردم چه میکردم؟
محمّد مستقیمی - راهی
(24) لاف شعر
شبها به یاد روی تو مینوش میکنم
با جام میغم تو فراموش میکنم
شهری به خواب غفلت و من خواب شهر را
با نعرههای هر شبه مغشوش میکنم
بر فرق شیخ ساغر و پیمانه بشکنید
فتوای پیر ماست در گوش میکنم
تا آن که واکنم به جهان چشم و گوش دل
با دل حدیث چشم و بناگوش میکنم
میمیرم از فراق تو روزی هزار بار
شب را ز مرگ خویش سیهپوش میکنم
رفتهاست کاروان بشر وادریغ و من
خواب هزار ساله چو خرگوش میکنم
پشت دوتای من نه ز بار فلک بود
از بار منّتی است که بر دوش میکنم
حالی نهال مهر چو خشکیده در زمین
پس سینه را به کینه همآغوش میکنم
راهی! گزاف مدّعیان کلام را
با لاف شعر یکسره خاموش میکنم
محمّد مستقیمی - راهی
(23) چشم امّید
یوسف حسن عمل در چاه است
لاف را دامنهای تا ماه است
منع ما میکند از بادهی ناب
واعظ شهر مگر گمراه است
گنه شیخ و خطای مستان
مثل کوه گران با کاه است
نخل حاجت چه بلند است ولی
دست بیچارهی ما کوتاه است
ره میخانه جدا از حرم است
گمرهانیم اگر این راه است
یار درپرده و هرجایی من
بینشان است ولی دلخواه است
حرم و کعبه اگر خوار شدند
دیر و میخانه که صاحبجاه است
بسته شد گر همه درها ما را
چشم امّید بر این درگاه است
بهر اشرار کلامم شرر است
چه کنم عمر شرر کوتاه است
گر فقیر است به دنیا راهی
کشور قول و غزل را شاه است
محمّد مستقیمی - راهی
(22) غبار بیسوار
من غریبم آشنایان در دیار زندگی
چشم دارم بر غبار بیسوار زندگی
زندگان! گر زندگی این است ما هم زندهایم
زندهای زالوصفت اندر کنار زندگی
ای عجب از این خزان بیبهار عمر ما
غنچهها پژمرده بین اندر بهار زندگی
نیست یک خرمهره سرتاسر به دریای وجود
غوص ببهوده است در قعر بحار زندگی
چشمهی چشمان چو خشکیدهاست اشکی کو مرا
تا بگریم زار بر سنگ مزار زندگی
شام تاریک است رندان روز ما همّت کنید
تا سیه سازیم یکسر روزگار زندگی
زندگی بر من سوار و سخت میتازد مرا
زین و برگی نیست تا گردم سوار زندگی
رنگ آزادی ندیدم در جهان زندگان
من اسیرم من اسیرم در حصار زندگی
نیست روشن فکر ما را حکم جبر و اختیار
تا به دست کیست آخر اختیار زندگی
زندگانی در عوض حرمان تو را آرد نصیب
گر کنی امکان و هستی را نثار زندگی
بینمت واماندهای راهی به صحرای سخن
گیج و حیران بر مدار بیقرار زندگی
محمّد مستقیمی - راهی
(21) سبکمغزان دلسنگین
سروران را سیر و سیرت سربهسر ننگین ببین
رنگ اندر رنگ چون قوس قزح رنگین ببین
گرچه در عقل و درایت لاف غربت میزنند
جملگیشان را سبکمغزان دلسنگین ببین
حالیا گر تکیه بر افلاک کمتر میکنند
چون نگون گردد نگین پس خشتشان بالین ببین
مارهای دوششان ضحّاکوار از نوششان
نیششان هر دم زند ما را چه زهرآگین ببین
دور گردون دون بود گردنفرازان را نگر
گاه زین بر پشتشان گه پشتشان بر زین ببین
خرمن امّید ما را هر زمان کمتر نگر
درد و رنج حال را افزونتر از پارین ببین
کفر و دین و حقّ و باطل خیر و شر وارونه شد
از کف کفّار مهر و از کف دین کین ببین
یک طرف بیگانگی و یک طرف دیوانگی
از بزرگان آن و از صاحبکمالان این ببین
راهیا گر دور دور زهد و تزویر و ریاست
خرقهها را بعد از این پشمینتر از پیشین ببین
محمّد مستقیمی - راهی
(20) مباح مذهب ما
دلم دیوانه شد دیوانگان آرید زنجیری
ز خود بیگانه گشتم آشنای عقل تدبیری
مرا پای هوس در بند کن از زلف هندویی
به صیدم دانهای در دام نه از خال کشمیری
ز دستم ساغر افتاد و شکست ای ساقی مجلس!
مرا عذری است دل بشکستهام بگذر ز تقصیری
وصیّت میکنم کز بعد مرگم زاهدا! ساقی
به روی خاکم افشاند ز خون تاک تثطیری
برای هر گنه عذری موجّه داری ای زاهد!
تو پنهان میخوری ما آشکار ای شیخ! تفسیری
مرا گر مهلتی باشد دم آخر از این هستی
به آب خم بشویم خرقهی سالوس و تزویری
مرا از دیر میرانند و میخوانند در مسجد
چو برگشتهاست بخت از من کنون ای چرخ! تقدیری
پی ویرانی کاخ ستم دارم تمنّایی
ز تو ای ناله فریادی ز تو ای آه تأثیری
شب است و تیره و سرد و خموش و شحنهی بسیار
من و مستی و تنهایی و درد و آه شبگیری
چنان خیل غم و حرمان هجوم آورده بر قلبم
که میجویم علاج خود ز جام ای پیر تبذیری
خراباتی و زاهد هر دو گر از اهل فردوسند
کجا طرز عدالت این بود ای حشر توفیری
شب دوش از ره میخانه بر مسجد گذر کردم
سزاوارم گنه را گر رسد از دیر تکفیری
خموشی تابکی آبم گذشت از سر در این ذلّت
بیا بشکن تو دیوار سکوت ای نطق تقریری
حدیث درد و رنج ما چه لبسوز است در اقرار
زبان قاصر بود اقرار را ای خامه تحریری
مباح مذهب ما خون شیخ و دختر تاک است
بود فتوای پیر ما چنین ای خلق تکبیری
گسستم سبحهی صددانه را با نیّت تفریق
به من بربند زنّاری که دارم قصد تنصیری
در میخانهها بستهاست ای صورتگران همّت
فراهم تا شود ما را ز نقش جام تصویری
خرابآباد ما را کی عمارت میکنند اینان
امیدی نیست ما را ای حریفان عمر تعمیری
ز بدمستی بیدینان مرا مستی پرید از سر
ز تو ای جام تکریری ز تو ای باده تخدیری
دو روز عمر ما طی شد همه در ذلّت و خواری
ز تو ای بخت تقصیری ز تو ای عمر تأخیری
به رؤیا دیدهام راهی جهان را جنّت موعود
الهی از تو تأییدی ز تو ای خواب تعبیری
محمّد مستقیمی - راهی
(19) خرقه تهی کرد فقیه
بادهی خون که ز مینای گل و لاله دمید
آسمان از غم این داغ ز دل آه کشید
بادهنوشان فلک خون چو به مینا کردند
داغ ننگیست که پشت خم از این داغ خمید
ملک از همّت مردانهی مردان خدا
لالهزار است سراسر همه با خون شهید
گر نه این بود همه عابد و زاهد بودیم
حیف و صد حیف که گلچین زمان گل میچید
مرغ دولت به سر اهل ریا بنشسته
این همایی است که از بام خرابات پرید
شحنه و محتسب و شاه همه دزدیدند
قاضی شرع از این بیش نخواهد دزدید
زاهدان روی کلامم به شما اهل ریاست
لحظهای نیز شما مسألهای گوش کنید
پیشگویی کنم از خون شما اهل ریا
آسیاهاست در این ملک که خواهد گردید
عمرتان گشته هدر خون شما گشته هبا
چند بر ریش گدایان به عبث میخندید
این چه تفسیر بود کاهل بهشت است یقین
هر کسی ز اهل ریا دست شما را بوسید
هر چه بینی تو از این خرقهی سالوس و ریاست
این چه جامه است که بر قامتتان چرخ برید
میدهی بیم ز نار و ز جهنّم ز حساب
به خدا روز قیامت همه را خواهی دید
روی منبر ز اراجیف تو لرزد افلاک
بینمت روز شمار آن که بلرزی چون بید
شکنی ساغر ما مدّعی دین باشی
این چه آیین و مرام است و که آورد پدید
این چه سرّیست میان حرم و دیر مغان
هر که از صومعه بگریخت به میخانه رسید
وعدهی وصل به سر منزل جانان مدهید
خلق از قافلهسالاریتان شد نومید
خبر آمد ز حرم خرقه تهی کرد فقیه
اهل میخانه بپوشید لباس شب عید
میو میخانه شد از بند رها زین فقدان
سالکان ره میخانه به هم مژده دهید
مدّعی بود هم او رایزن دین خداست
حالیا بین که بود رهزن قرآن مجید
حملهور گشته ز هر مرز به ما خیل مگس
زان همه شیره که بر فرق خلایق مالید
زان همه فسق و فسادی که تو در دین کردی
گر خدا درگذرد خلق نخواهد بخشید
نذر فقدان تو جامی که به خاک افشاندیم
شکرلله که شریعت ز نفاق تو رهید
اهل اسلام! بخشکید کنون تخم نفاق
بر شما جمله مبارک بود این عید سعید
خویش آمادهی نیش مگسان کن راهی
این چه شهدیست که از خامهی فکر تو چکید
محمّد مستقیمی - راهی
(18) اشک تمساح
کودکان مژده که این ملک پر از دیوانه است
سنگ و آوار چه بسیار در این ویرانه است
آشنایان قدمی در ره دین باید زد
مفتی شهر ندانم ز چه رو بیگانه است
منعم از میکدهای زاهد خودبین چه کنی
تو ندانی که حرم کورهره میخانه است
کعبتین است حرم تا شده بازیچهی غیر
کعبه گر کعبه نباشد به یقین بتخانه است
ساقیا باده بیاور به شمار صدصد
زاهدانیم و به کف سبحهی ما صد دانه است
بده پیغام بر آن ناصح پیمانه شکن
عهد و پیمان تو در مذهب ما پیمانه است
لاف عقل از چه زنی بیهدهای مرد فقیه
آن که مجنون ره عشق بود فرزانه است
اشک تمساح بود گریهی تزویر و ریا
اشک زاهد به یقین حیله و دام و دانه است
نیستی رهبر مردان طریقت زاهد!
در ره سوختگان اسوهی ما پروانه است
راه پرپیچ خرابات به سر باید رفت
مرد این راه نباشی که رهی مردانه است
باید از قید طبیعت به درآیی راهی!
صید دام است شکاری که اسیر دانه است
محمّد مستقیمی - راهی
(17) ستمآباد
یاران! حکایت دل بیدار بشنوید
عطّارگونه غصّهی بیمار بشنوید
از آه سرد حرف شرربار بشنوید
سرّی ز سینه مخزن اسرار بشنوید
رازی که بین خلق چه بیداد میکند
خلقی که روز و شب همه فریاد میکند
دشمن که روبروست نه جای خطر بود
مکر و فریب و وسوسهاش بیاثر بود
آن سینهای که کینهاش اندر نظر بود
کی باکش از مقابلهی خیر وشر بود
خصم آن بود که کسوت یاران به تن کند
با جلوهی هزار صلای زغن کند
آنان که در لباس اخوّت به نام خلق
در لاف میکنند جهان را به کام خلق
میراثخوار خلق و بادهگساران جام خلق
هیهات و وادریغ ز خشم و ز دام خلق
ای وای من که دشمن ما دوست پرورد
گرگ است و در لباس شبان میش میدرد
شب بوم شوم خویش به بام فلک زدهاست
خشت نفاق و کفر به دیوار شک زدهاست
نیل ریا به جبّه و تحتالحنک زدهاست
رأی نجات خلق به بال ملک زدهاست
باور مدار کاین شب ظلمت سحر شود
دیو سیاهی از حرم ما به در شود
دزدی که شحنه گشته و کارش اذیّت است
فسق و فجور دولتیان بیهویّت است
قانون شرع و عرف برای رعیّت است
خلق از چنین فساد دچار بلیّت است
آری رواست گر که فلک زیر و رو کنیم
سیراب کام خویش ز خون عدو کنیم
مینای قلب درّ یتیمان شکستهاست
بند عطوفت همه یاران گسستهاست
بال غراب باز و پر باز بستهاست
روح بشر در این ستمآباد خستهاست
زنجیر و بندهای اسارت گسستنی است
دیوار این قفس به سهولت شکستنی است
میخانه بسته خانهی تزویر باز شد
پیمان شکستگان ره تقصیر باز شد
دیوارها حصین شد و زنجیر باز شد
بر جان خستگان گذر تیر باز شد
دیوانگان رها شده در بوم و ملک ما
ای کودکان که سنگ به دستید هان! به پا
گر سنگها ببسته و سگها گشادهاند
گر مست از غرور خود و جام بادهاند
گر از دماغ فیل و ز گردن فتادهاند
گر شیشههای عمر به رفها نهادهاند
هم بشکنیم شیشهیشان هم غرورشان
هم واژگون کنیم ز گردون به گورشان
گر زهر جای شهد به ساغر کنیم ما
از اشک دیده کون و مکانتر کنیم ما
گر ملک را خراب سراسر کنیم ما
بر سنگ و خاک بادیه بستر کنیم ما
به زان که داغ ننگ سرافکندگی خوریم
روزی به وجه بردگی و بندگی خوریم
راهی ببند خامه که آتش به نی فتد
مستی ز سر پریده ز تأثیر می فتد
زین قصّهها چه ولوله در ملک ری فتد
از ناقهی تفرعن و تزویر پی فتد
این لالههای رسته به هامون گواه توست
این شور و این شرار ز تأثیر آه توست
محمّد مستقیمی - راهی
(16) کعبهی دلها
طواف کعبهی دلها مسیر کوی تو باشد
بیا که کثرت یاران ز آبروی تو باشد
شب است و چشم امید جهان به صبح سعادت
رخی نمای که عالم به جستوجوی تو باشد
گناه ما نشود پاک جز به چشمهی کوثر
زلال چشمهی کوثر روان به جوی تو باشد
خوشا به حال حبیبی که ماه روی تو بیند
بدا به حالت خصمی که روبروی تو باشد
سبو سبو بزنم باده و خمار بمانم
که تشنهام به شرابی که در سبوی تو باشد
به هر که وصف تو گویم اسیر روی تو گردد
به هر کجا که روم بحث و گفتوگوی تو باشد
حلاوت عسل از شهد گل بود نه ز زنبور
فرشتهخویی انسان ز خلق و خوی تو باشد
بمیرد آن که مسیحادمی بر او ندمیده
حیات دیگر آزادگان ز بوی تو باشد
امید راهی عاشق زیارت مه رویت
نمیرد آن که دلش اندر آرزوی تو باشد
محمّد مستقیمی - راهی
(15) زادهی رنج
آیید شبی بر در میخانه بگرییم
تا بر در میخانه غریبانه بگرییم
ما زادهی رنجیم و به پامان همه زنجیر
بر گرد هم آییم و اسیرانه بگرییم
چون سنگ نباشیم که بر کاخ بخندیم
ما گنج گرانیم به ویرانه بگرییم
عالم همه تبدار و گرفتار به هذیان
بر بستر بیمار طبیبانه بگرییم
هر کس به سرایی شد و خندان به درآمد
از دیر برون آمده مستانه بگرییم
بر گریهی ما گرچه سفیهانه بخندند
بر قهقههشان نیز حکیمانه بگرییم
همبزم اسیران شده چون شمع بسوزیم
چون شمع به مرگ خود و پروانه بگرییم
در مرتبهی عشق خود و غیر ندارد
ما ابرصفت بر خود و بیگانه بگرییم
بین کعبه اسیر است و طوافش به اسیریست
بر خانهخدا نی به خود و خانه بگرییم
ترسم که ز بار غم دنیای اسیری
چون خم شده لبریز و چو پیمانه بگرییم
ساقی بده جامی بنشین در بر راهی
تا بهر دل عاقل و دیوانه بگرییم
محمّد مستقیمی - راهی
(14) چشم به راه
سری که سروری عالمی به سر دارد
ز شوق چشم به راهان کجا خبر دارد؟
بگو به شیخ که بیهوده میدهی پندم
که زهد ما و ریای تو کی اثر دارد؟
فتاده آتش حرمان به خرمن امّید
شب سیاه سیاهان مگر سحر دارد
بیا به مجلس رندان دمی سبو مشکن
شکست توبه ببین لذّتی دگر دارد
عجب مدار ز پرچانگی واعظ شهر
به غیر موعظه کردن مگر هنر دارد
مشو چو بید هراسان ز ترس بیثمری
چو سرو باش که آزادگی ثمر دارد
غلام همّت خم باش و شیعهداری کن
که خون دیده ز آه تو تا کمر دارد
بیا به میکده جوش و خروش باده ببین
که سوز آه اسیران کجا اثر دارد
همیشه چشم به راهیم در رهت جانا
چو مادری که جگرگوشه در سفر دارد
شکست بال و پر ما در این گذر هیهات
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد
به کنج خانهی اندوه راهی محزون
ز هایهای غریبانه چشمتر دارد
محمّد مستقیمی - راهی
(13) پراکندگان جمع
بیا به دیر مغان بین که جمله مینوشند
غلام پیر مغانند و حلقه درگوشند
گمان مبر که خماران چنین خموش استند
چو آتشند حریفان اگر که خاموشند
ره فلاح نمییابی ار عیان نشوی
چو عارفان که به کنجند و دلق میپوشند
ز ما بگو به همه عالمان گوشهنشین
چه خوردهاند که بیگانهاند و مدهوشند
حدیث حکمتشان نقل مجلس ما بود
که این کسان چو حماری کتاب بردوشند
بیا به دیر پراکندگان جمع ببین
برو به مدرسه بنگر که جمع و مغشوشند
حباب اشک اسیران از آن بود راهی
که چون خمند و ز بیداد خویش میجوشند
محمّد مستقیمی - راهی
(12) بازیچهی فرد
کلبهی رنج و غم و خانهی درد است این جا
چهرهی غمزدهام چون گل زرد است این جا
یک دمم از جدل و چون و چرا راحت نیست
بهر من خانه چو میدان نبرد است این جا
چون غریبم من و در خانهی خود جایم نیست
خانه ویرانه و ویرانه چه سرد است این جا
گرد غربت به وطن بر سر کس ننشیند
ز آستان تا سر ایوان همه گرد است این جا
کعبتینم من و بازیچهی نرّاد قضا
شکوهای نیست اگر عرصهی نرد است این جا
چون همه ملک زمین موسم سرمای شتاست
کذب محض است اگر موسم ورد است این جا
غاصبان جای شما نیست در این دیر خراب
لانهئ شیر نر و خانهی مرد است این جا
راهیا سنگ جماعت چه زنی بر سینه
جمع را بین همه بازیچهی فرد است این جا
محمّد مستقیمی - راهی
(11) بوریای بیریا
یاران چراغ عدل ندارد سرای ما
سوزد دل کواکب هر شب برای ما
دارم نیاز و نذر به درگاه بینیاز
کز در درآید آن مه مشکلگشای ما
عمریست در امید وصالش به سر کنیم
نفرین و آفرین به دل باوفای ما
کو همرهی که از ره صدق و صفای دل
گامی به راه حق بزند پا به پای ما
هر خرقه و ردا که ببینی ریایی است
بهتر که رهن میکده باشد ردای ما
ما جملگی به پیر خرابات پیرویم
آری به بام میکده زیبد لوای ما
دانم بساط زهد تو ای شیخ باریاست
دانی که بیریاست همین بوریای ما
بینا نشد دو چشم سر از توتیای غیر
روشن شود دو چشم دل از توتیای ما
منّت نهاد داور و اندر طریق عشق
بر رهبری اهل جهان زد قضای ما
خرمهره نیستیم و زر ناب سودهایم
از جوهری بپرس که داند بهای ما
گر در ره حقیقت انسان فدا شویم
در اصل این بقاست بظاهر فنای ما
گر سعی در طواف کعبهی دلها کنی
راهی تو را به مروه کشاند صفای ما
عبرت شود تو را که چو ما ترک سر کنی
گر بشنوی ز اهل دلی ماجرای ما
محمّد مستقیمی - راهی
(10) این نیز بگذرد
این درد و رنج و حسرت و غم نیز بگذرد
خوش باش بینوا که ستم نیز بگذرد
غرّه مشو که برترم از جاه و مال و حسن
این تخت و تاج کشور جم نیز بگذرد
عمری گذشت گرچه به ناکامی و شکست
این مابقی چه بیش و چه کم نیز بگذرد
امید فتح خویش ز دل برمکن که این
رخش رجا ز پیچ و ز خم نیز بگذرد
برپا کنیم دولت سعد کبوتران
این شام شوم بوم الم نیز بگذرد
صدها هزار قید قلم راه ما گرفت
ترسم که این رقم ز رقم نیز بگذرد
راهی نیام برهنهشمشیر خویش باش
کاین گیر و دار اهل قلم نیز بگذرد
محمّد مستقیمی - راهی
(9) زنگی مست
نگر سبوی به دوش من است و تیغ به دستم
رها کنید مرا شبروان که زنگی مستم
سبو سبو بزنم باده زین پس از غم دنیا
که توبه کردم و ساغر به فرق شیخ شکستم
برم چو سجده به خاک از جمال دخترک تاک
به اهل مدرسه گردد عیان که بادهپرستم
بسوز خرقهی زهد و ریا و دامن تقوی
نشین به گوشهی میخانه مثل من که نشستم
ز بهر آن که شوم فارغ از خیال چه و چند
چه عهدها که شکستم چه بندها که گسستم
خدا گواست موحّد منم به مذهب عشّاق
به غیر باده ز بعد تو دل به غیر نبستم
به غیر ساقی و میجمله کاینات دورنگند
غلام همّت ساقی همیشه بوده و هستم
گمان مبر که ز چنگ ریا به زهد توان رست
به زور باده ز چنگال شیخ و شحنه برستم
عجب مدار ز راهی که یافت چشمهی حیوان
که در سبیل طلب لحظهای ز پا ننشستم
محمّد مستقیمی - راهی
(8) سلسلهی ستم
بده ساقیا میلالهگون که بهار گشت و خزان گذشت
شودم فراغت چند و چون که چنین نمود و چنان گذشت
ز ره وفا نکند نظر ز قفایش آن مه سیمبر
ز درم درآمده بیخبر کرمی نکرده دوان گذشت
چو به پاست سلسلهی ستم ز جهانیان همه بیش و کم
چه خوریم گر نخوریم غم همه نالهها ز فغان گذشت
شه و شیخ و شاب و عسس همه ز ره ریا و هوس همه
شده پستتر ز مگس همه چه بگویمت که چهسان گذشت
همه سوی نالهی بینوا ز جفای بیحد ناخدا
که در این شهادت ناروا همه پیر ماند و جوان گذشت
تو به خواب غفلتی این چنین که کنی حمایت از آن و این
تو نظر گشای و دمی ببین که زمین برفت و زمان گذشت
بده ساقیا میهمچو خون که کنم بنای الم نگون
که ز وادی ستم و سکون به خروش باده توان گذشت
چو زبان ببندی از این سخن بنشین به کنجی و میبزن
تو به فرق شیخ سبو شکن که به ذمّ بادهزنان گذشت
اگرت امید بقا بود ز سر و ز جان چه ابا بود
سخنت چو راهی ما بود که چنین بگفت و ز جان گذشت
محمّد مستقیمی - راهی
(7) من عرشیم
دارم شکایت از تو و گردون دون
میسوزم از فراق رخت ز اندرون
من عرشیم ز فرش فراتر شوم
گر سازیم ز زین فلک سرنگون
گر دور جام دولت زهد و ریاست
آن را چو بخت خویش کنم واژگون
روزی اگر ز خاک رهایی یابم
آرم به زیر این فلک نیلگون
بیپرده هیچ مینشود چشمان
تا از سرای خاک نیایی برون
بار امانتی که به دوش من است
گردون در این مجادله باشد زبون
گر فقر و جهل روسیهند از تو
گردی تو روسپید در این آزمون
گر پردهها برافتد از رخسارها
گردد روان ز هر طرفی جوی خون
تا شعر توست ورد زبان همه
شیرینی کلام تو گردد فزون
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(6) حق و باطل وارونه
بزمها بر هم زنند این بیثمر گفتارها
داغها بر دل نهند این بیوفا دلدارها
دور گردون را و حق و باطل وارونه بین
زورها بر صدرها منصورها بر دارها
تا مقرّر شد عنان در دست ارباب ستم
خود تو نشنیدی حدیث دزدها بازارها
لقمهخوارانند از حلقوم ما نودولتان
بین صفآرایی خیل موش در انبارها
ناکسان بالانشینانند کی باشد عجب
بر سر دیوار میروید همیشه خارها
دست از ما برنمیدارند در مهد ولحد
مغزها را میخورند این مورها این مارها
کاخها ویران نماید سوز آه از کوخها
زین تظلّم اوفتاده رخنه در دیوارها
تا که صبح دولت ما بشکند این تیرهشب
هان! به پا خیزید ای بیدارها هشیارها
تا رها سازیم جان از بند تن تن را ز جان
تا کفن سازیم بر تن خرقهها دستارها
راهیا کلک تو در این نظم کند و قاصر است
آنچه را کردی بیان مشتی است از خروارها
محمّد مستقیمی - راهی
(5) نادرویش
من که در میکده با پیر مغان همکیشم
کی ز نامردمی اهل جهان اندیشم
علم کفر بلند است خدایا مپسند
رحمتی کن که در آن چارهی کار اندیشم
ساقیا جام میم ده که در این بار تمام
با غنای ادب و علم بسی درویشم
گر تو رفتی ز برم لیک در این خلوت راز
تا دم مرگ خیالت نرود از پیشم
زین می ناب که در جام جهانبین ریزند
بین که ناخورده همی هوش برفت از خویشم
توبه از می نکنم پند مده واعظ شهر
گر کنم توبه بدانید که نادرویشم
جای رحمت ستم و جور ز دلدار رواست
باشد ای زاهد خودبین همه نوشت نیشم
خود به خلوت کند آن فسق که گفتهاست مکن
زین ریا دمبهدم او زخم زند بر ریشم
گر به نقد می از جملهی رندان پستم
در خماری میاز کل خماران پیشم
زاهد! از موعظهات پند نگیرد راهی
همه دانند در این کیش چه کافرکیشم
محمّد مستقیمی - راهی
(4) نسیم کوی جانان
سینه پردرد است و از مژگان نمیبارم نمی
بوستان دامنم را نیست یک نم شبنمی
زین مصیبت گر روان گردد به مژگان سیل اشک
میشود هر لحظه در دامانم از اشکم یمی
آن چنان غم با دلم مأنوس میباشد که دل
عاشقانه میگشاید در به روی هر غمی
درد دل با کس نگویم چون تویی اسراردار
جز تو کس را مینیابم با خود ای مه محرمی
بندهی پیر خراباتم در این هجران و درد
باز میگیرد ز سر دور می از من هر دمی
ساقیا بر نقد می بستان ردا و خرقه را
نیست غیر از جام می از بهر دردم مرهمی
تیر مژگانش ز پشت پرده در دلها نشست
آهوان دشت را بین گشته صید ضیغمی
آن چنان در بند پیمانم که نا روز وعید
نیست در خلوت مرا غیر از غم و غم همدمی
ره چو تاریک است و پیچان کو سکندر کو خضر؟
تا نماید راه در ظلمات هر پیچ و خمی
آدمیّت رخت بربستهست از روی زمین
کو مسیحادم که از نو باز سازد عالمی
گر نگار پردهپوشم پرده از رخ برکشد
ز آه خود وز برق چشمانش بسوزم عالمی
گو میان بربند راهی و مهیّا شو به رزم
کز نسیم کوی جانان بوی وصل آید همی
محمّد مستقیمی - راهی
(3)آب حیوان
سرم را بیسر و سامان تو گردانی اگر دانی
غمم را درد بیدرمان تو میدانی و میدانی
غم و اشک اسیران را چو میبینی و میخندی
به خلوت اشک بر دامن تو میرانی به حیرانی
بود روزم سیه چون ظلمت گیسوی مشکینت
در این ظلمت خدای آب حیوانی چه حیوانی
صبا از ما بگو کان هدهد شهر سبا اینک
به کوی توست سرگردان سلیمانی و میمانی
طبیان چند کوشند از پی درمان درد من
برای درد من تنها تو درمانی و درمانی
اسیران سر کوی تو افزون از هزارانند
میان جمع مشتاقان تو حیرانی نمیدانی
به پیش ساغر و ساقی تو راهی را ز خود راندی
کنون در جمع هشیاران پشیمانی و میمانی
محمّد مستقیمی - راهی
(2) جمیلان طریقت
جمیلان طریقت بین که بیمانند میمانند
حسودان شریعت را چو میرانند میرانند
بگو با خصم اگر ما بر سر داریم سرداریم
بگو آنان که با ما مرد میدانند میدانند
عطش ما را و رندان چون سر آبند سیرابند
غرض این بیدلان هرچند سیرانند اسیرانند
فقیران بین که تا آن گه که نا دارند نادارند
در این میدان و در این رزم گردانند اگر دانند
غنای ما ببین با آن که ناداریم نا داریم
ولی آنان همه صاحبمنالانند و نالانند
به بخشایش ز رندان گرچه درویشیم در پیشیم
به عکس آنان خداوندان دیوانند و دیوانند
ستم از خوبرویان است مأمورند و معذورند
شراب از دست ما هرچند مستانند مستانند
اگر دور از بساط عیش دلداریم دل داریم
رقیبان هم اگر بنشسته بر خوانند ستخوانند
زبان الکن ما را چو گویایند گوی آیند
قرار از ما اگر طفل دبستانند بستانند
شراب لعل محجوب تو یاقوت است یا قوت است
خماران سر کوی تو جانانند یا جانند
من و راهی و ساقی گرچه تنهاییم تنهاییم
میو میخانه و خم هم خروشانند و جوشانند
محمّد مستقیمی - راهی
(1) کیمیای سعادت
دلی که عشق جمالت عجین به دم دارد؛
بهجز فراق رخت در جهان چه غم دارد؟
چو کیمیای سعادت غبار کوی تو بود؛
غنای خاکنشینان دگر چه کم دارد؟
بگو به سایل نادان به کوی غیر مگرد
گدای کوی تو دامن پر از درم دارد
ببین که دامن ناپاک خرقهی سالوس
بهجزتری ریا از نفاق نم دارد
ز بار منّت دونان نه پشت من تا شد
ز ثقل آن کمر روزگار خم دارد
ز ناله از نی بشکسته نای من کم نیست
ببین نوای فراقت چه زیر و بم دارد
سراب دشت ریا دل نمیبرد از ما
اگر چه وسعت آن جلوهای چو یم دارد
بیا که راهی دلخسته گرچه محتضر است
برای وصل جمالت امید هم دارد
محمّد مستقیمی - راهی
*147* مفتی و شیخ
گر باده به مینای فلک نیست مرا
گر سیر به دنیای ملک نیست مرا
گر مفتی و شیخ جاهلم مدانند
شادم که به وحدت تو شک نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*148* کافر
گر کافرم و مذهب و دین نیست مرا
بر ظنّ تو نه آن و نه این نیست مرا
ای شیخ! مرا نیست هر آن را گویی
شادم که به دین تو یقین نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*150* چشم بصیرت
گر چشم بصیرت به غبار است مرا
گر پای مجاهدت به خار است مرا
سویت به سر آیم و ببینم رویت
گر چون منصور سر به دار است مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*149* دادرس
گر مرغ همای در قفس نیست مرا
از مال جهان بال مگس نیست مرا
گر جمله وجود داد و فریادم من
شادم که به جز تو دادرس نیست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*152* وعدهی جانانه
میخانه مرا کعبه و بتخانه تو را
زنّار مرا سبحهی صد دانه تو را
زاهد! چه فریبیم به فردوس برین
این وصل مرا وعدهی جانانه تو را
محمّد مستقیمی - راهی
*151* خدا گواهست مرا
خار سخن تو سدّ راهست مرا
راهی که تو رهبری به چاهست مرا
ای شیخ! تو گمرهی و خلقند گواه
من در راه و خدا گواهست مرا
محمّد مستقیمی - راهی
*153* وصل یاران
دل منتظر و چشم به راهست بیا
روز من و دل هر دو سیاهست بیا
دیدار شکستگان و وصل یاران
در مذهب تو گرچه گناهست بیا
محمّد مستقیمی - راهی
*155* راز ره عشق
سر رفت و ز سر هوای دلدار نرفت
حیف از سر ما که بر سر دار نرفت
راز ره عشق را ندانم در چیست
چون مست به سر دوید و هشیار نرفت
محمّد مستقیمی - راهی
*154* لاف
فرزانگیم علّت دیوانگی است
میخانه نشستنم ز بیخانگی است
این دم زدن از عقل گزافست مرا
این لاف که میزنم ز بیگانگی است
محمّد مستقیمی - راهی
*154* لاف
فرزانگیم علّت دیوانگی است
میخانه نشستنم ز بیخانگی است
این دم زدن از عقل گزافست مرا
این لاف که میزنم ز بیگانگی است
محمّد مستقیمی - راهی
*157* مذهب عشق
در بادیهی جنون خبر از غم نیست
مجنون تو را حسرت بیش و کم نیست
ای شیخ! بود دین تو جمع اضداد
در مذهب عشق کفر و دین با هم نیست
محمّد مستقیمی - راهی
*156* دیوانهی تو
منعم به سر کوی تو گردد درویش
بیگانهی تو چگونه سازد با خویش
از بیش و کم جهان ننالم هرگز
دیوانهی تو کم نشناسد از بیش
محمّد مستقیمی - راهی
*159* رنگ و ریا
هر چیز جهان به جای خود گر نیکوست
دشمن ز چه رو نشسته بر مسند دوست
در شیخ ندیدیم به جز رنگ و ریا
از کوزه همان برون تراود که در اوست
محمّد مستقیمی - راهی
*158* شیخ
دیوانهی روی تو سر از پا نشناخت
«مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت«
بر دامن غیر تو زند چنگ امید
یارب! چه کنم شیخ خدا را نشناخت
محمّد مستقیمی - راهی
*162* خاک خرابات
ما راه خرابات به سر میپوییم
حرف از خم و ساغر و ز می میگوییم
هر جا که مزار ما شود بعد از مرگ
از خاک خرابات چو گل میروییم
محمّد مستقیمی - راهی