*74* سلاطین ادب
ای بسا لاله که از خون شهادتانت رست
مگر ای مام وطن خلد برین دامن تست
بارها هرزه وجین کردی و از نو رویید
اینک از ریشه بریدیم که نتواند رست
داغ ننگی که ز بیگانه به دامان تو بود
جاری خون به خروش آمد و آن ننگ بشست
دشمن ار بود به تاراج لئیم و سرسخت
شکرلله که بودی بن بنگاهش سست
ما به فطرت ز ازل زادهی توحیدستیم
پایبند است بلی گفته به ایّام نخست
بده پیغام بر ابناء سکندر کاین قوم
چشمهی آب بقا را به شهادت درجست
دل ما را بشکستید و نشستید به عیش
غافلان از دل بشکسته شود کار درست
باشد از هیبت دربار سلاطین ادب
«راهی» ار در سخن افتاد چنین چابک و چست
خواجه و شیخ ز شیراز و ز کرمان خواجو
وحشی و فرّخی از یزد و ابوالفتح از بست
محمّد مستقیمی - راهی
*73* رزم عاشقانه
امید وصل دهد رزم عاشقانهیتان
سماع حور برد رشک بر ترانهیتان
به گاه رزم چو بر تن کنید جوشن عزم
عدو شود چو غباری بر آستانهیتان
ز داغ بردگی و بند کولهبار ستم
هزار زخم نشان است روی شانهیتان
شهاب گرم محبّت به طور سینهیتان
بزرگ وادی ایمن حریم خانهیتان
چگونه خرمن اشرار را نسوزاند
که برق خرده شراریست از زبانهیتان
به روی گردهی دژخیم جور در تاریخ
همیشگیست خط سرخ تازیانهیتان
چنان به بازی جان کودکانه مشتاقید
که فتح قدس بود کمترین بهانهیتان
به گوش هوش بیابان خشک فرداها
حدیث رویش سبز است سرخ دانهیتان
لوای خون چو به دست قنوت بردارید
نوید صبح دهد آخرین دوگانهیتان
به بالتان تب پرواز سرخ زیبندهاست
که شاخ سدرهی دلهاست آشیانهیتان
براستی که به تاریخ راست خواهد ماند
بلند قامت گلگون جاودانهیتان
به راه سرخ هدف عاشقان راهی را
امید وصل دهد رزم عاشقانهیتان
محمّد مستقیمی - راهی
*72* سحاب شک
سحاب شک به دشت باورم آرام میبارد
به دنیایی که از بام و درش اصنام میبارد
من از ناباوری از کاروان واماندهام ور نه
درای دعوتم از هر در و هر بام میبارد
مرا رسوایی واماندن از خیل شهادتانست
سرشکم تا بشوید ننگ را از نام میبارد
شب دیرین با ظلمت قرین ما چراغانست
که قندیل هزاران لاله بر هر شام میبارد
زهازه بر هبوط این ملایک پر کبوترها
که از هر شهپر خونبارشان پیغام میبارد
همین بس امّتی را کز رشادتهای طفلانش
مدام از هر طرف بر دشمنان سرسام میبارد
شرر اینگونه باید خرمن مکر جهانی را
که از هر دانهی هر خوشهاش صد دام میبارد
هزاران کورهی پرتاب میباید تو را راهی!
شکر از خامهات میبارد امّا خام میبارد
محمّد مستقیمی - راهی
*71* سنگلاخ فتنه
غمزهی معشوق تا در کار شد
چشم ناز خفتگان بیدار شد
تا که شور عشق در سرها فتاد
سر به روی دوشها سربار شد
کهنه شد افسانهی منصور و دار
بس که منصور این زمان بر دار شد
سنگلاخ فتنه پیش عاشقان
تا به آغوش هدف هموار شد
اشک را آوارگی سیلاب کرد
کاخها بر کاخیان آوار شد
این ظفر در گفت و در پندار بود
سالیان گفتارها کردار شد
قوم ما تا درس عاشورا گرفت
عالمی را اسوهی ایثار شد
خامه بشکن راهیا! خامی مگر
گیرم اشعارت دوصد طومار شد
پیش هر تک مصرع دیوان خون
بایدت شرمنده از اشعار شد
محمّد مستقیمی - راهی
*70* جای پای قلم
ز چشمه چشمهی خونت پیام میروید
به دشت دشت پیامت سلام میروید
چه کردهای که به رغم طبیعت آتش
ز داغ شعلهی عشقت دوام میروید
مگر ز دودهی نور و سلالهی سحری
که مهر طالع صبحت ز بام میروید
تو دردنوش الستی که از لب لعلت
هزار نشئهی گلگون به جام میروید
تو ریزهخوار حسینی و طفل مکتب خون
که از سیاهی مشقت امام میروید
لبی که مهر سکوتش به کربلا بزنند
هزار غنچهی حرفش به شام میروید
تو غزّت شب قدری و حرمت رمضان
که بر هلال لبت صد صیام میروید
شگفت دانه تو هستی به مزرع ایثار
که با به خاک فتادن مدام میروید
بر آن زمین که قد قامتت قعود نمود
هماره تا به قیامت قیام میروید
ز بعد بارش خون تو در کویر نفاق
به شاخ حبل خدا اعتصام میروید
ز اشک سوختهدل مادرت که دامنهاست
به دشت سینه گل انتقام میروید
به لالهزار مزارت اگر خموشی هست
ز سنگ سنگ سکوتش کلام میروید
تو را که نیست قدم راهیا! قلم بردار
که جای پای قلم عزم گام میروید
محمّد مستقیمی - راهی
*69* الفاظ پهلوی
تا پند خلق گویی و خود پند نشنوی
بر راه رهنمونی و بیراهه میروی
بیهوده دل به مزرعهی دهر بستهای
از شورهزار جز خس و خاشاک ندروی
جانا بر این رباط کهن هیچ دل مبند
پاینده نیست دولت لذّات دنیوی
تقلید ما ز مردم بیگانه فاجعه است
دنبال کس روی نشوی به ز کسروی
تقلید خلق داده به توفان کیان خلق
این نکته قطرهایست ز دریای مثنوی
از ما درود باد به روح جلال دین
صد آفرین به کلک شکرخای مولوی
با شعر میتوان همه نقش شگرف زد
اینگونه دلرباتر از ارژنگ مانوی
اعجاز میکند قلم ار حقنگار شد
کم نیست خامه از ید بیضای موسوی
دانش بجو که بهر بشر نیمتاج علم
صد بار برتر است ز دیهیم خسروی
گر آدمی ز بند هوس پا برون نهد
با علم و معرفت کند اعجاز عیسوی
«راهی»! ز بعد خواجهی شیراز کس نگفت
شعری چنین به قالب الفاظ پهلوی
محمّد مستقیمی - راهی
*68* کنایت درد
بخوان ز دفتر اشعار من حکایت درد
که اهل درد بود درخور روایت درد
هزار غنچهی حسرت به ارمغان دارد
سیاهکولی سرگشتهی ولایت درد
خطوط خشم به ماهورهای دشت جبین
کتبهایست ز غمواژههای آیت درد
سراب خنده به صحرای گونههای کبود
نشانهایست به رخسار از نهایت درد
خوش مرگ بود علّت خموشی ما
سکوت ناله نباشد دلیل غایت درد
خوشا که ساحل آرامش جزیرهی مرگ
کرانهایست به دریای بینهایت درد
لوای مشت برافراز یار همدردم
به دوش خسته به پا دار سرخرایت درد
هزار شعر تو راهی! چه نالهها دارد
چرا که شعر ردیف است با کنایت درد
محمّد مستقیمی - راهی
*67* فتنهی علمگیر
درد طاقتسوز دل ناگفته به
غنچهی تنگ دهان نشکفته به
آتش این آه هستیسوز ما
زیر خاکستر بلی بنهفته به
دیدگان را نیست گر الماس اشک
گوهر یکتای غم ناسفته به
راز این سودای هستیسوز ما
در حجاب سینهها بنهفته به
علّت جمعیّت ما تفرقه است
مجمع تفریقیان آشفته به
فتنهی ما یک جهان آشوب بود
فتنه گر عالم نگیرد خفته به
محمّد مستقیمی - راهی
*67* فتنهی علمگیر
درد طاقتسوز دل ناگفته به
غنچهی تنگ دهان نشکفته به
آتش این آه هستیسوز ما
زیر خاکستر بلی بنهفته به
دیدگان را نیست گر الماس اشک
گوهر یکتای غم ناسفته به
راز این سودای هستیسوز ما
در حجاب سینهها بنهفته به
علّت جمعیّت ما تفرقه است
مجمع تفریقیان آشفته به
فتنهی ما یک جهان آشوب بود
فتنه گر عالم نگیرد خفته به
محمّد مستقیمی - راهی
*66* دولت بیدار
این جا هزاران دولت بیدار خفتهاست
این جا هزاران نرگس بیمار خفتهاست
این جا هزاران نالهی شبگیر دارد
این جا هزاران نغمهی تکبیر دارد
این جا بلور اشک رنگین است ما را
تشویر واماندن چه سنگین است ما را
این جا ملایک را هبوط شرمساریست
بر دعوت حق نغمهی آریست آریست
این جا هوا آکنده از بوی بهار است
این جا شقایق رسته امّا داغدار است
این جا هشیواری چه ننگ است ای برادر
این جا به ساغر داغ سنگ است ای برادر
باغ هزاران غنچهی نشکفته این جاست
شعر هزاران دفتر ناگفته این جاست
محمّد مستقیمی - راهی
*65* شب
شب خیمهی ابد به تعبهای ما زده
گرگ گرسنه زوزه به شبهای ما زده
شبهای ما چه طعنه به تبهای ما زده
تبخال ظلم گوشهی لبهای ما زده
بس کاسهی تب است که در شب لبالب است
قیر است جای خون همه در کاسهی شفق
ابر سیاه نیل عزا بسته بر فلق
آوای جغد میفشرد نای مرغ حق
یارب پناه ما به تو از شرّ ماخلق
این آسمان ماست که همواره اشهب است
پشت هلال خم شده اندر عزای ما
پروین فکنده بر سر خود چادر عزا
جوزا یتیمگونه دریدهاست جامه را
از دختران نعش به گوش آید این نوا
تا کی قمر اسیر به چنگال عقرب است؟
سرطان همیزند به سر و روی خویش چنگ
میزان شکسته شهپر شاهین خود به سنگ
گویی هماره گشته به خورشید عرصه تنگ
گردون چه زاید آخر از این جنگ نام و ننگ
شبنم به خاک مرده یقین اشک کوکب است
برجیس در قضاوت باطل فتادهاست
زین قاضی فلک گره بر دل فتادهاست
آنک قضای ماست که مشکل فتادهاست
گویی که خنگ حادثه در گل فتادهاست
یا مسند قضاوت برجیس ملعب است
احصاء لیل را به خطا میکند زحل
پایان به شب نداده سطرلاب این دغل
زانوی غم خروس فلک کرده در بغل
حتّی فسردهاند خروسان بیمحل
گویا شبی که صبح ندارد همین شب است
دژخیم چرخ خیمهی خون زد بر آسمان
زنگار غم کشید به دیوار کهکشان
از کینه برکشیده سیهتیغ از میان
بر کشتن سپیده کمر بسته بیگمان
مرّیخ چون ملقّب عفریت اردب است
ناهید را شکسته مگر نای و چنگ و عود
کاینگونه شد مغنّی افلاک بیسرود
انگار از ازل به لبش نغمهای نبود
سیمین رخش ز سیلی گردون نگر کبود
گویی که زهره در همه افلاک اجنب است
دود ار به روزنیست به جز دود آه نیست
رنگی به جز کبودی و غیر سیاه نیست
راهی که عاقبت نپذیرد به چاه نیست
گویی که تا ابد شب ما را پگاه نیست
شیران به بند خفته و جولان ثعلب است
محمّد مستقیمی - راهی
*64* آذرخش
افروخت ز ابر تیره چو فانوس آذرخش
آتش زدند بر پر ققنوس آذرخش
پیچید زیر گنبد فیروزهی فلک
بانگ سپاس ابر ز ناقوس آذرخش
از بام آسمان نه عبث تشتشان فتاد
تندر درید پردهی ناموس آذرخش
آرام با ترنّم رویش فرارسید
بارن که واژهایست ز قاموس آذرخش
رگبار قطرهها به تن خاک مینشست
میزد صلای جنگ مگر کوس آذرخش
جسم زمین ز سوزن رگبار خسته شد
زد چتر نور با دم طاووس آذرخش
از اشک اوست خوشهی سیراب دشت خاک
خرمن از ان فتاده به پابوس آذرخش
محمّد مستقیمی - راهی
*63* پنجرهها
تگرگ کین زده بر کوچهسار پنجرهها
شکسته شاخ و بر شیشهزار پنجرهها
تنیده تار فریب عنکبوت تنهایی
به گوشههای سکوت دیار پنجرهها
نشسته گرد کدورت بر آبگینهیشان
غبار کینه شده پردهدار پنجرهها
ز چارچوبهی وحدت گسستهاند مگر
که باد هرزه رباید قرار پنجرهها
کجاست پور فلق تا پس از پگاه دروغ
به صبح راست گشاید حصار پنجرهها
بیا بیا که گرفتهاست در کف جولان
حیای گربهوشان اختیار پنجرهها
بریز خون سیهگربهی وقاحت را
به خردهشیشهی الماسوار پنجرهها
بیا بزن به سرانگشت نور طرح سحر
به روی شیشهی مات از غبار پنجرهها
بیا که یخزده گلدان خشک و خالی را
به گوشهای فکنیم از کنار پنجرهها
بیار آینه فانوسی از قبیلهی نور
به شامگاه شبستان تار پنجرهها
ز اشک روشنی آور به قدر یک خورشید
نشان به دیدهی امّیدوار پنجرهها
کویر دیدهی من کهنه تشنهی نور است
دریچهایست مگر از تبار پنجرهها
بیار شعر سحر راهیا! که بیدار است
هزار دیدهی شبزندهدار پنجرهها
محمّد مستقیمی - راهی
*62* خار غم
خار غم روییده بر دیوار دل
بار غم هر جاست باشد بار دل
محنت و درد و غم و حرمان عشق
هرزهرویانند بر گلزار دل
طیلسان کینهها دارد به بر
پرنیان اشک شد دستار دل
میدرم با تیغ آهی سینه را
تا میسّر گرددم دیدار دل
بستهی گیسوی ترسا لعبتی است
رشتهی زلفی شده زنّار دل
تا بر آن سیب زنخدان رهزن است
غیر بیماری نباشد کار دل
هر بلایی را بلاگردان شود
هر دلآزاری کند آزار دل
وقف عام است این زیارتگاه غم
هر غمی ره میبرد بر دار دل
«راهی»! از دل حاصلی جز درد نیست
به که پیچی در هم این طومار دل
محمّد مستقیمی - راهی
*61* بوسهی مسیحایی
درون زورق تابوت غرق گل بدنش
گرفته هالهای از نور گرد ماه تنش
سوار موج به دریای دستها آرام
نسیم آه عزیزان برد سوی وطنش
زهی تموّج ثار و تجلّی ایثار
خدای اسوهی ایمان نمده بهر منش
هزار دیدهی یعقوبیان شود روشن
ز بوی دلکش عطر نسیم پیرهنش
به دشت خاطر یاران پیام میبارد
ز واژه واژهی خونین بیصدا سخنش
همیشه زنده از آن بوسهی مسیحاییست
زدهاست بوسه به بازو امام بتشکنش
به گور دل بسپارید کشتهی عشق است
تنی که دیبهی اشک پدر بود کفنش
اگر هوای چنین توشهای به سر داری
تو باش «راهی» راهش مباش راهزنش
محمّد مستقیمی - راهی
*60* بزم خودفراموشان
سوکها دارم شبستان سیهپوشان کجاست؟
غرق اشکم تازه سروستان خاموشان کجاست؟
دلشکسته در پی حال و هوایی دیگرم
لالهزار رسته از خون سیاووشان کجاست؟
از دیار عقل حیران و پریشان آمدم
عاشقم میخانهی مستان و مدهوشان کجاست؟
تا ز خود بیخود شدم میجویم او را هر کجا
بیشک او آن جاست بزم خودفراموشان کجاست؟
میکشم بر دوش دار خویشتن دیریست دیر
بیکران میعادگاه داربردوشان کجاست؟
سخت میلرزم ز دمسردی ارباب نفاق
بزم وحدت کو؟ حریم گرمآغوشان کجاست؟
هر طرف «راهی»! نوای جغد شوم فتنه است
آن ندای حق که سر دادند چاووشان کجاست؟
محمّد مستقیمی - راهی
*59* پیام سرب
دارم به بال سرخ غزلها پیام سرب
خواهم زدود ننگ جنایت ز نام سرب
گویی فشردهاند سخنها به سینهاش
دیدم هزار درد نهان در کلام سرب
نامردمان چنین به قتالش کشاندهاند
از سرب نیست ددمنشی در مرام سرب
سرب است واژه واژهی قاموسشان یقین
از سربیان به سرب بگیر انتقام سرب
رسوای حیلت خود و نیرنگ خود شدند
افتاد تشتشان ز بلندای بام سرب
پیوسته سوختهاست به باروت کینهها
خاکستری از آن شده در دهر فام سرب
جز نار همنشین بدان را عقاب نیست
زین رو سپردهاند به آتش لگام سرب
هر کس به کام مردم خونخواره دم زند
ریزند خون خلق به کامش چو کام سرب
خواهم شکست پوکهی پوکش به پتک مشت
تا بیشهی فشنگ نگردد کنام سرب
بازار داغ سرب ز خامی مشتریست
یاران حذر کنید ز بیع حرام سرب
«راهی»! ز سربرنگی عالم دلم گرفت
پایان بگیر قصّهی تلخ و درام سرب
محمّد مستقیمی - راهی
*58* شهادت
بخوان حماسهی سرخ از سفیدبال شهادت
بزن به سینهی آزادگی مدال شهادت
ز کینه سینهی شب میدرد به تیغ فلقگون
زهی حماسهی ظلمتکش جدال شهادت
ببین عروس سحر نقرهپوش و گلگونلب
درون حجلهی موّاج در وصال شهادت
نگر به دورنمای سحر پس از شب تاریک
درون مردمک چشم چون غزال شهادت
به روی گنبد مینا فشانده شبنم روشن
طنین نغمهی تکبیر چون بلال شهادت
زدوده ننگ سترون ز دشت دشت پگاهان
به شط نیلوش آسمان زلال شهادت
ز آیه آیهی روز و ز اشک شوق وصالت
کشید پر ز شبستان غم ملال شهادت
به قطره قطرهی خون ره به عاشقان بنماید
زهی تجلّی خونین اتّکال شهادت
به هر خسی ندهد زورگار پهنهی جولان
فراخنای سماوات شد مجال شهادت
در این تلاطم اندیشههای شبزده »راهی»!
بگیر پاکی اندیشه از سگال شهادت
محمّد مستقیمی - راهی
*57* تخلّص
ای ادیبان ای اساتید سخن
از جسارت عذرخواهی میکنم
هر چه دارم جمله میبخشم به دوست
با فقیری پادشاهی میکنم
یک تخلّص دارم از مال جهان
گرچه او «یاغی» است «راهی» میکنم
محمّد مستقیمی - راهی
*56* عمّان سامانی
عمّان به بر شمع ادب فانوس است
تکواژهی برجستهی این قاموس است
بحریست که سرچشمه ز سامان دارد
عمّان ز نوادگان اقیانوس است
محمّد مستقیمی - راهی
*55* صابر اصفهانی
شد انجمن سیهپوش تا در رثای صابر
ترجیع غم سرایند یاران برای صابر
تاریخ فوت او را راهی ز انجمن خواست
زد نالهای و گفتا «خالیست جای صابر»
(1408)
محمّد مستقیمی - راهی
*54* لاف
ما بادهها ز کثرت بیهودگی زنیم
سجّادهها به باده ز آلودگی زنیم
از پا فتادهایم و ز فرسودگی ماست
هرچند لاف راحت و آسودگی زنیم
محمّد مستقیمی - راهی
(52) شهید محمود عموشاهی
فرمانده جیش حق محمود عموشاهی
اسطورهی این دوران در بینش و آگاهی
نامآوریش در جنگ پیچیده به شرق و غرب
آوازهی تقوایش از مه شده تا ماهی
مشهور چنان خورشید در روشنی و گرمی
معروف به هر آفاق در سیرهی حقخواهی
او رشک ملایک بود در شیوهی انسانی
شد غیرت انسانها در فرّ و ملکجاهی
در سینه نبود او را جز عشق خداوندی
در سر نبدش غیر از اندیشهی اللّهی
در پیش بلندایش قامت چه برافرازی
سرو است در این بستان در خجلت کوتاهی
در وصف مقاماتش تنها نه منم عاجز
کوته سخن شاعر قاصر قلم راهی
در جنگ حق و باطل حق بود و به حق پیوست
فرمانده جیش حق محمود عموشاهی
محمّد مستقیمی - راهی
(51) نکتهی باریکتر از مو
کس نیست در این بادیه دیوانهتر از من
مجنون بود افسانه نه افسانهتر از من
عمریست که در سوز و گدازیم من و دل
کو شمعتر از این دل و پروانهتر از من
بیهوده خماران به کنارم ننشستند
یابند کجا خمتر و میخانهتر از من
در میکدهی دهر نبینند حریفان
سرگشتهتری از من و پیمانهتر از من
مأنوستر از من نبود اهل جهان را
با مردم نااهل که بیگانهتر از من؟
بر خاک نیفتاده چه بیباک برویم
این مزرعه را نیست کسی دانهتر از من
از من بشنو نکتهی باریکتر از مو
گیسوی سخن را چه کسی شانهتر ازمن
گو گنج سخن را به من آرند ادیبان
کو مارتر از سینه و ویرانهتر از من
بازار سخن را نبود مشتریانی
پرگوشتر از راهی و پرچانهتر از من
محمّد مستقیمی - راهی
(50) سفرهی درویشی
دیدی که شب تیرهی ما هم سحری داشت
آن نالهی نای و شرر دل اثری داشت
از مهر کشیدیم به بر مهر درخشان
در ابر نهان بود شب ما قمری داشت
گر دست تطاول ز چپ و راست همیخورد
این سفرهی درویشی ما ماحضری داشت
ما قافلهی خویش رساتدیم به منزل
هر چند که ره راهزن و چه خطری داشت
دیدید که دیوانهی آشفتهی ما نیز
با این دل سودازده پرشور سری داشت
نخل قد ما میوهی سر داشت سراسر
این نخل بری داشت که دشمن تبری داشت
آن نخل فکندند و نشاندیم دگربار
آنقدر نشاندیم که آخر ثمری داشت
بر زعم عدو گر هنری نیست در این ملک
بر رغم عدو بیهنری هم هنری داشت
ما سوخته بودیم و چو برخاست نسیمی
خاکستر افسردگی ما شرری داشت
از لفظ دری نیست چنین شکّر گفتار
گویا که نی خامهی راهی شکری داشت
این آن غزل نغز جلالیست که گوید
ایکاش کسی هم ز دل ما خبری داشت
محمّد مستقیمی - راهی
(49) دعای شامگاهی
نه به روزم آفتابی نه به شام تیره ماهی
نه به باغ من درختی نه به راغ من گیاهی
من و تیرگی شبها دل دردمند و تنها
نه به بزم من چراغی نه امید صبحگاهی
رخ من چنان فسرده دل من به سینه مرده
به لبم نه زهرخندی به دلم نه سوز آهی
کمری شکسته دارم ز گران بار بهتان
که به غیر بیگناهی نبود مرا گناهی
به کجا برم فغان را ز که داد خود بگیرم
به جز از علیم عالم نبود مرا گواهی
نه سزاست این چنینم که به افترا قرینم
چو فتادهام زمانی ز یقین به اشتباهی
سزدم که دیده گریان بکنم چو پیر کنعان
که مراست یوسفی هم ز برادران به چاهی
شده عبرتم در این ره در دل به غیر بندم
همه عمر شکر گویم که مرا شد انتباهی
ز نگاه پرملامت به کدام ره گریزم
بک استعیذ ربّی فاعذن یا الهی
تو مراد هر مریدی تو به هر غمی نویدی
به دلم بده امیدی به تنم بده پناهی
تن لاغر و نحیفم نبود ز بیم کیفر
به امید کوه رحمت شدهام چو پرّکاهی
ره کفر و دین بپویم دودلم کدام جویم
نه دلی به دیر دارم نه سری به خانقاهی
تو که دل به هر که دادی و به جز جفا ندیدی
به راهیا دلی هم به دعای شامگاهی
محمّد مستقیمی - راهی
(48) شیران علم
سربداری بود ای دربدران پیشهی ما
سر ما میوهی ما غرقه به خون ریشهی ما
ما ز فرهاد پرآوازهتر استیم به عشق
زانکه بر فرق رقیبان بزند تیشهی ما
جوهر ماست چو شمشیر ز پولاد و ز خون
سنگ هم مینتواند شکند شیشهی ما
شیر میدان جدالیم نه شیران علم
حملهی ماست نه از باد ز اندیشهی ما
ما گسستیم چو زنجیر مذلّت از پای
کی تواند گذرد روبهی از بیشهی ما
محمّد مستقیمی - راهی
(47) زنجیر عدل
منعما ما را غم بود و نبود سیم نیست
کهنهدستاریست ما را و کم از دیهیم نیست
ملک درویشان و استغنای ایشان را ببین
یک گدا سرتاسر اقطار این اقلیم نیست
گر فراتر از گلیم ماست پای ما مرنج
عیب از ما نیست پا اندازهی جاجیم نیست
هر که نوشد زهر شیرین جفا فرهاد نیست
هر که را در آتش افکندند ابراهیم نیست
عاشقان را ننگ رسوایی بود نام نکو
در حریم بادهنوشان باده را تحریم نیست
زاهدا بر ناامیدانست خوف از رستخیز
در مقام لطف حق امّید هست و بیم نیست
پاکبازانیم پیش ما ز سازش دم مزن
مکتب ایثار را سازش به جز تسلیم نیست
پا به چشم ما گذار و بر لب جویی نشین
چشم همچون چشمهی ما کمتر از تسنیم نیست
راهیا زنجیر عدل کاخ کسری ملعبه است
قصر و دژ هر جا که میسازند بیدژخیم نیست
محمّد مستقیمی - راهی
(46) شهاب قبس
از عمر بجا ماندهی ما جز نفسی نیست
ما را بهجز از خویشگرایی قفسی نیست
خاموشی ما را به رضا معرفه کردند
فریاد نداریم که فریادرسی نیست
از بیکسی خویش ننالیم به هر کس
بیکس بود آن کس که ورا چون تو کسی نیست
صد قافله خاموش از این خانه گذشتند
ما خفته از آنیم که بانگ جرسی نیست
ما بادهکش و بادیهپیمای جهانیم
پرآبلهپاییم که ما را فرسی نیست
اندر همه عالم به جوی مینخرندش
آن را که چو من مال به قدر عدسی نیست
ای دلبر هرجایی ما پرده برافکن
جز لذّت دیدار تو ما را هوسی نیست
پشت در میخانه خماریم خدا را
یک دم بگشایید که تا صبح بسی نیست
این سامریانند که گوساله تراشند
موسای زمانیم و شهاب قبسی نیست
هر چند شکرریز بود نیشکر ما
افسوس شکرخانهی ما را مگسی نیست
بیوقفه ربایند ز دیوان ادیبان
راهی چه کنم ملک سخن را عسسی نیست
محمّد مستقیمی - راهی
(45) خوف و رجا
نیمی زعمر در رنج اندر عذاب نیمی
نیمی ز دل فسرده در التهاب نیمی
مصداق رطب و یابس این مردم دو دیده است
نیمی کویر سوزان همچون سحاب نیمی
خوف و رجا برابر در آسمان بختم
نیمیش ابر تیره در آفتاب نیمی
محروق آه سینه مغروق اشک دیده
سوزان در آتش دل نیمی در آب نیمی
در بوستان عمرم بانگ هزار مرده
فریاد بوم نیمی صوت غراب نیمی
اندر خراج این ملک سلطان غم به حیرت
آباد خانهی دل نیمی خراب نیمی
من در میان جمع و دل در میان خوبان
نیمی حضور مطلق اندر غیاب نیمی
ماییم و بیپناهی امّیدهای واهی
نیمی به باد حسرت اندر تراب نیمی
کی پاره پاره سازند این خرقه ریا را
سجّاده است نیمی رهن شراب نیمی
از رخوت و ز غفلت واماندهام ز طاعت
نیمی زمان پیری وقت شباب نیمی
یارب ز جرم راهی از هر دو نیمه بگذر
هنگام مرگ نیمی روز حساب نیمی
محمّد مستقیمی - راهی
(44) انگبین خامه
آسمان ملک ما را غرق در اختر نگر
مهر در افلاک دیدی در زمین هم درنگر
پور میر اولیا و پیر دیر لافتی
حیدر اندر دهر دیدی دهر در حیدر نگر
کشتی دریادلان را ناخدای باخدا
قلزم دنیای پرآشوب را لنگر نگر
دشمنان ملک و دین را نار هستیسوز بین
دوستان و یاوران را نار در مجمر نگر
دیدی اندر آتش نمرود ابراهیم را
از خلیل امروز بر نمرودیان آذر نگر
کوخ آباد از مرامش وز لهیب خشم او
طاق از کسری خراب و کاخ از قیصر نگر
آتش برق نگاهش خرمن اشرار سوخت
در شب یلدای ظلمت برق بین تندر نگر
حسن مردان خدا در جبههی او جلوهگر
میثم و عمّار بین سلمان نگر بوذر نگر
خلق نیکو فطرت والا تمنّا میکند
بهترین اعراض را در برترین جوهر نگر
حکمت اندر سر بود تاج بلند آزاده را
افسر بیفرق را بر فرق بیافسر نگر
عقدهها در سینهی مجروح عالم بیشمار
عقدهی دیرین زخم کهنه را نشتر نگر
هست مصداق اطیعواالله در دوران ما
هر که این باور ندارد دامنش راتر نگر
گر شب طولانی و تاریک دیدی در جهان
طالع خورشید عالمتاب از خاور نگر
جز خس و خاشاک اندر شورهزار ما نبود
سبزدشت ما کنون پر لاله و عبهر نگر
پر نمیزد در فضای ما به جز زاغ و زغن
بر سر ما از همای بخت بال و پر نگر
واندر آن آیینهی آدینههای ملک ما
تا ز قدقامت قیامت شد بپا محشر نگر
او ز پیش و خیل جانبازان عاشق در پیاش
لشگر ایثار دیدی میر این لشگر نگر
جلوهگر شد بار دیگر خندق و بدر و حنین
زادهی خیبرشکن در حملهی خیبر نگر
خون پاکان را به روی سبزه دیدی در زمین
لالهی حمرا فراز طارم اخضر نگر
داغدار لالههای پرپر این دشت خون
مادر غمدیده را با خواهر و همسر نگر
خون و آتش پاسدار آب و خاک ما بود
آب را خونابه دیدی خاک خاکستر نگر
ز آتشافروزی ناپاکان دگرگون شد زمین
رود کارون را ز خون اینک یم احمر نگر
ظلم فرعونی جهانی شد بیا در ملک ما
وادی ایمن ببین و موسیی دیگر نگر
آب حیوان در سبوی ماست سرگردان مشو
ظلمت تاریخ را از جهل اسکندر نگر
انقلاب ما نه تنها نهضت اسلامی است
حامی مستضعفین بر مسلمین رهبر نگر
دیدهی دنیای استضعاف بر آیین ماست
جلوهی دین محمّد مذهب جعفر نگر
در مرام قسط و عدل و داد راهی رام شد
انگبین خامهاش در کوزهی دفتر نگر
محمّد مستقیمی - راهی
(43) داستان موش و انبار
در پی آرام آزار است گویی نیست هست
در گلستان جای گل خار است گویی نیست هست
میوهی سرو از چه رو آزادگی نامیدهاند
چوب سرو آزاده را دار است گویی نیست هست
هر کجا دیوار باشد امن و آسایش بود
بهر ما دیوار آوار است گویی نیست هست
هر که را بینی دری بگشاده بر گلزار عشق
درگه ما رو به دیوار است گویی نیست هست
خیل صیّادان نگر بر لاشهی بیجان ما
کرکسان را صید مردار است گویی نیست هست
زاهدا بیشک ز آتش بیم در دل نیست نیست
هر که داند نور از نار است گویی نیست هست
از ره مسجد به غفلت شیخ در میخانه شد
برتر این غافل ز هشیار است گویی نیست هست
غم چرا از خانهی دل یک زمان بیرون نشد
جایگاه دزد بازار است گویی نیست هست
قصّهی تاراج از هستی ما امروزه نیست
داستان موش و انبار است گویی نیست هست
گر کساد ماست بازار ریا را رونقی است
ریش خرمن خرقه خروار است گویی نیست هست
سالکان عشق را گر عقل گویی هست نیست
عشق با فرزانگی عار است گویی نیست هست
گر تو را همّت بود میخانهای آباد کن
مسجد و بتخانه بسیار است گویی نیست هست
در ره میخانه خوش از چنگ شیخ و شحنه رست
ای رفیقان راهی عیّار است گویی نیست هست
محمّد مستقیمی - راهی
(42) کین هزار ساله
جام تو داد ساقیا دولت جم حوالهام
از میشوق پر نگر دیدهی چون پیالهام
دامن شیخ میکشد جام و دل شکستهام
روز قضا و داوری این سند این قبالهام
مهر هزار ماهرو کینه ز دل نمیبرد
پینه به سینه زد همی کین هزار سالهام
از بر من همیرمد صید بتان همیشود
مرغک توی سینهام این دلک غزالهام
من ز حرم گریختم میکشیم به خانقه
خویش ز چه برآمدم از چه کنی به چالهام
طاق فلک نگون شود نالهی من چو بشنود
طعنه به نای و نی زند این بم و زیر نالهام
غنچه بدم به گل شدم غوره بدم به مل شدم
هان بنگر کمال من حاصل استحالهام
بنفشهآم زودرسم مست خمار نرگسم
جمله زبان چو سوسنم داغ به دل چو لالهام
راهی شیرینسخنم طوطی شکّرشکنم
قند مکرّر است این قال من و مقالهام
محمّد مستقیمی - راهی
(41) تو خلیفهی خدایی
دگر این زمان گذشتهاست زمان آدمیّت
شده بازیچهی هر طفل امان آدمیّت
بنگر رسیده بر عرش فغان آدمیّت
اثری دگر نباشد ز کیان آدمیّت
تن آدمی شریف است به جان آدمیّت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت
ز زمان تو غافل استی که اسیر در زمینی
تو ز عرش آمدستی که به فرش درنشینی؟
تو خلیفهی خدایی و به اهرمن قرینی
به خزان چو مینکاری به بهار خوشهچینی
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیّت؟
به زمانه دل چه بندی که بود سرای محنت
که به بود بیم آرد به نبود درد حسرت
به جز از بلا نباشد نبود بجز مصیبت
تو برآ ز خواب غفلت که چنین نهای به فطرت
خور خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیّت
به جهان کجنهادی که همی صنم تراشد
نه سزا بود خیالی ز خروش ما خراشد
همه را عیان بگویم به کسی نهان نباشد
ببرد هر آنچه کارد درود هر انچه پاشد
بحقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیّت
تو همای بخت خود را ز فراز خویش راندی
عجبا همیپراندی و همی زغن نشاندی
چه امید فتح داری تو که بیدقی نراندی
به سرت هر آنچه آید که به سوی خود کشاندی
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیّت
اگر این حجاب ظلمت ز بصیرتت بمیرد
حسد و ریا و نخوت چو ز سیرتت بمیرد
ستم و فساد و کین هم ز شریعتت بمیرد
همه را هر آنچه گفتیم ز طینتت بمیرد
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
اگر آدمی تواند به مقام خود نشیند
به دو دیدهی ظرافت همه عیب خویش بیند
ز خصال آدمیّت به مثال خوشه چیند
صنم هوی گذارد صمد خدا گزیند
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیّت
به برون گرای راهی به درآ ز کنج خلوت
بشنو تو پند سعدی بپذیر با سخاوت
تو ز دام و دد نباشی بگریز از شقاوت
نشود که بسته باشی به قیود کبر و نخوت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به درآی تا ببینی طیران آدمیّت
محمّد مستقیمی - راهی
(40) افسانه چون سیمرغ
تو نسرینصورتی و سروبالایی و عنبربر
تو اژدرشوکتی ضیغمجلالی و غضنفرفر
سعادتآفرینی چون هما افسانه چون سیمرغ
عقابآهنگ و قرقیچنگ و شاهینبال و شهپرپر
تویی مفتاح آن بابی که در وصفش نبی فرمود
منم من شهر علم و فضل و دانای و حیدر در
اسیر دام زلف و دانهی خال تو بسیارند
ز من اندر حریم خود نمییابی کبوترتر
به چشم خود چنان افتادگان را خوار میداری
که اندر چشم سلمان سیم و در چشم ابوذر زر
مشو مغرور تخت و تاج ملک حسن ای راهی
که بیشک میدهد اورنگ جان بر باد و افسر سر
محمّد مستقیمی - راهی
(39) زندانی خویش
ای شبزدگان از چه خمیرید و خمارید
در دایرهی خویش مدیرید و مدارید
زندانی خویشید از این روی پریشید
در خویش بمانید حصیرید و حصارید
این محفل منفور شما سرد و سیاه است
بهتر ننشینید بخیزید و خز آرید
گر دیده بپوشید ز خوب و بد دنیا
بیهوده چو بودید نه تیرید و نه تارید
گر وقت بدزدید ر خود رخت بدزدید
غافل ز خدایید ضریرید و ضرارید
در خاک بمانید اسفناک بمیرید
از خاک برآیید منیرید و منارید
در عالم موجود اگر سود ندارید
در عالم ایجاد مشیرید و مشارید
از قید من و ما چو رهیدید حدیدید
در دیدهی احرار حریرید و حرارید
در گوشه نشستید و دل ما بشکستید
در گوشه بمانید نفیرید و نفارید
هر چند کبیرید اگر رام مرامید
راهی چو ندارید صغیرید و صغارید
محمّد مستقیمی - راهی
(38) قضیب حبیب
در سوگ استاد حبیب یغمایی
دریغ کز بر ما رفت آن ادیب حبیب
خوشا که جنّت موعود شد نصیب حبیب
حبیب رفت و خزان گشت بوستان ادب
ترانهای نسرایید عندلیب حبیب
چه بهرهها که ادب از وجود پاکش برد
هم از فراز حبیب و هم از نشیب حبیب
در آسمان ادب کوکبی مشعشع بود
سهیل علم نتابید جز به سیب حبیب
پدر ادیب و نیایش علیم و جد عالم
سلالهی علم دودهی نجیب حبیب
به بر نداشت به جز خلعتی ز علم و ادب
سلام زین حبیب و کلام زیب حبیب
بسوخت کاخ ستم از شرار گفتارش
شرر به خرمن اشرار زد لهیب حبیب
از آن کلام شکربار طوطیان سخن
شکرشکن همه گشتند از کتیب حبیب
خمار صد شبه را جرعهای کفایت کرد
چه نشأتیست خدایا در این حلیب حبیب
ز حاسدان چه ستمها که دید و صبر آورد
بسی فسانهتر از سنگ شد شکیب حبیب
حبیب رفت و چه دلها که سوخت از همگان
هم از قریب حبیب و هم از غریب حبیب
کویر مولد او بود و خشک و سوزان بود
کویر مرقد او گشت و شد خصیب حبیب
نه جمع پاکدلان بهرهها از او بردند
سیهدلان همه خوردند از قضیب حبیب
سزاست گریه کند در رثای او راهی
اگر نسیب حبیب و اگر حبیب حبیب
محمّد مستقیمی - راهی
(37) دزد بیفرهنگ
طفل گردون سخت بر دیوانگیمان سنگ زد
در فریب ما جهان خود را به آب و رنگ زد
ما ریای خویش را با بوریا پوشاندهایم
چامهی تقوا چه زیبا خیمه بر نیرنگ زد
زهد ما را کفر بیدینان چه غارت کرد و رفت
فرّ و هنگی داشتیم آن دزد بیفرهنگ زد
سوگ در سور آورد خنیاگر گردون دون
زخمها بر جان ما و زخمهها بر چنگ زد
با که گویم درد این بیگانگی کز بهر نام
همنوای ما لوای ما به بام ننگ زد
هر کجا دردی فراهم بود درد ما فزود
سنگ محنت لنگر گردون به پای لنگ زد
ما حدیث خویشتن با کوه و صحرا کردهایم
بر جبین کوه و صحرا درد ما آژنگ زد
قصّهی پرغصّهی ما سخت عالمگیر شد
خون به جیحون نیل اندر نیل شب در گنگ زد
راهی از قول و غزل بر صفحهی دلها زند
نقش دردی را که مانی بر دل ارژنگ زد
محمّد مستقیمی - راهی
(36) بنازم شست استاد
سزا باشد ببوسم دست استاد
که هستی شد مرا از هست استاد
سر بینا اگر کار خدا بود
دل بینا بود از دست استاد
هم او آموخت عشق و پایبندی
که من عمری شدم پابست استاد
هم او بر قلب من نقش وفا زد
عجب نقشی بنازم شست استاد
به هر فعل عیان پندی نهان داشت
چه در بگسست و در پیوست استاد
مرا پرواز داد از خاک جستم
بود پرواز من از جست استاد
همین یک آرزو در دل که خواهم
نبینم در جهان اشکست استاد
محمّد مستقیمی - راهی
(35) طالع دولت زمان
تا که دمید بر زمین طالع دولت زمان
آیت ربّالعالمین زینت جمع عالمان
مست غرور بد فلک غرق سرور شد ملک
گشت منوّر آن زمین گشت معطّر آن زمان
از برکات این شجر مکّه شکوفه زد به سر
سال به فیل شد قرین مه به ربیع شد قران
زد به جهان ز نور حق رایت نور بر فلق
حسن محمّد امین حصن حصین پرامان
کفرستیز و بتشکن غالیهبیز و مهرزن
آمده تا کند چنین آمده تا کند چنان
در نغمات کفر و دین باد و نسیم را ببین
در بر این یکی وزین بر سر آن یکی وزان
آیت سرمد است این عبد مؤیّد است این
برده بیاورید هین بنده بپرورید هان
دین خدای را مبین حکم خدای را نگین
لطف خدای در جنین یار خدای در جنان
دین محمّدی بود مذهب احمدی بود
زیب جهانیان همین زیور خاکیان همان
مهر نبوّتش به بر علت خلقت بشر
شوکت خلق را ضمین عزّت خلق را ضمان
دل که پر از صفا شود کعبه شود منا شود
در دل او شود مکین در بر او کند مکان
هر که در این سرای کین چنگ زند به حبل دین
دیو هوی کند عنین خنگ هوس زند عنان
بر دل زار خستگان جان به غم نشستگان
غمزهی یار زد کمین ابروی یار شد کمان
ای صنم سمن سخن! راحت روح و جان و تن
در بر ما دمی نشین گرد و غبار غم نشان
راهی پیر خیرهسر! نامه سیاستی اگر
دست درآر از آستین روی بنه بر آستان
محمّد مستقیمی - راهی
(34) خون رزان
ساقی شراب تشنهلبان ریزهریزه ریز
بر جام ما ز خون رزان ریزهریزه ریز
آتش به جان ز جام میی ذرّهذرّه زن
از عمر ما به ظرف زمان ریزهریزه ریز
گر یار ما ز خلوت ما رفتهرفته رفت
درد فراق را به روان ریزهریزه ریز
جورش ز جمع دلشدگان پشتهپشته کشت
مهرش به جان نازکشان ریزهریزه ریز
دریای اشک غمزدگان قطرهقطره نیست
اشکی به خاک بادهکشان ریزهریزه ریز
کفر زمانه مذهب ما خردهخرده خورد
بذر یقین به باغ گمان ریزهریزه ریز
از تیغ کینه سینهی ما شرحهشرحه شد
خاکی به چشم خیرهسران ریزهریزه ریز
زنجیر پای خلوتیان دانهدانه دان
خوابی به چشم شبزدگان ریزهریزه ریز
راهی! سمند دشت سخن تازهتازه تاز
برگی به ره چو باد خزان ریزهریزه ریز
محمّد مستقیمی - راهی
(33) مملکت فقر
ما در به رخ غیر ببستیم ببستیم
در گوشهی میخانه نشستیم نشستیم
در مذهب ما توبه ز مینیست سزاوار
زین روست که هر توبه که بستیم شکستیم
در مملکت فقر ز درویش به پیشیم
از مردم هشیار کم استیم که مستیم
گو زر بپرستند همه مردم عالم
گر زر بپرستیم چه پستیم چه پستیم!
این بادهی گلرنگ به ما سود نبخشد
مخمور میجام الستیم الستیم
ما چشم محبّت ز بنینوع بریدیم
ما بند عطوفت چو گسستیم کسستیم
بیگانه ز خویشیم و از این روی پریشیم
مجنون سر کوی تو هستیم که هستیم
از هر طرف و دام به دامی بگریزیم
چون ماهی اگر خسته نشستیم به شستیم
تنها ره توفیق دلآرایی خلق است
ما هم چو دل خلق نخستیم بجستیم
راهی! ز گناهان نرهیدی تو به تقوا
ما گرچه همه بادهپرستیم برستیم
محمّد مستقیمی - راهی
(32) شرح هجران تو
سالگرد شهادت شهید محمّدمهدی مستقیمی خواهرزادهام
سال هجران تو بگذشت به امّید وصال
بی وصال رخ ماه تو نخواهم مه و سال
سوزدم دل که چه خوشقامت و رعنا بودی
هجر رویت الف قد مرا کرد چو دال
دل خویشان همه ریش است در این سوگ بزرگ
اهل کاشانه ملولند از این رنج و ملال
بود امیدم که کنم حجلهی شادیت به پا
شادیت غم شد و امّید مرا کرد محال
حیف و صد حیف از آن سرو قد و قامت تو
حیف و صد حیف از آن سیرت و آن خوی و خصال
بعد مرگ تو به گلزار نیامد بلبل
داغ رویید به دشت و نخرامید غزال
نه فقط پشت من از داغ فراق تو خمید
پشت یکتای فلک از غم تو گشته هلال
کاسهی دل شده لبریز غم ای غمزدگان!
دگرم نیست به دنیا غم نقصان و کمال
در چه کینه فکندند بزاری اخوان
یوسف حسن مرا با همه خوبی و جمال
چشم یعقوب زمان تار شد از هجر رخش
بویی از تربت پاکش برسان باد شمال!
وه! چه داغی به دل خونشدهی ما زد و رفت
خصم دونمایهی روبهصفت گرگسگال
آب اشک همه عالم نکند افسرده
آتشی را که فکندند به نسوان و رجال
عهن منفوش شود کوه ز بار غم تو
شرح هجران تو را گر بنویسم به جبال
حق عیان است به حق این جدل بیهده چیست؟
ننگ و نام است گمانم سبب جنگ و جدال
راهی آتش زدی اندر فلم و دفتر ما
بس کن از بهر خدا قصّهی این قال و مقال
محمّد مستقیمی - راهی
(31) جوی شیر
گر حدیث دل گویم آن چنان که میدانی
میکنم پریشانتر جمع هر پریشانی
با نگین اشک خود در تمام ملک غم
من به حلقهی دامن میکنم سلیمانی
سوزدم غم هجران ساقیا! دمی بنشین
تا غبار هجران را لحظهای تو بنشانی
بس بود مرا جامی باده بر لب جویی
جوی شیر ای زاهد! بر تو باد ارزانی
شیخ شهر در مستی حد زدهاست مستان را
راستی است در مستی این بود مسلمانی
خانه تا شده ویران از نفیر این خوکان
سوی بوم شوم آید مژدهی فراوانی
گر ملک همین باشد ملک ما چنین باشد
این خرابه بیش از پیش میکشد به ویرانی
قلعهی سلاطین گر از ستم بود آباد
سیل اشک مظلومش میکشد به ویرانی
در بیان درد ما عاجزانه درماند
نامه بر لب سعدی خامه در کف مانی
راهیا! سخن باید بر کلام حق گویی
خامه گر رود ناحق آورد پشیمانی
محمّد مستقیمی - راهی
(30) حق و باطل
خیال تو آن دم که از دل گریزد
به مانند تیغی ز بسمل گریزد
به دل نرم بنشسته تیر نگاهت
ندانم کنون از چه عاجل گریزد
چرا شمع بر مرگ پروانه گرید؟
بباید ز مقتول قاتل گریزد
غنیمت بود عمر دهروزه ما را
که همچون نسیم از مقابل گریزد
اسیر حصار محبّت چنین است
که گر در گشایند مشکل گریزد
ببین هر گیاهی به گل ریشه دارد
بهجز ریشهی ما که از گل گریزد
شتابان چنانیم در ره که گویی
غبار ره ما ز محمل گریزد
حریفان مغروق لنگر گرفتند
چرا زورق ما ز ساحل گریزد؟
غزال نگاهم ز تیر نگاهت
چو طفلی هراسان ز هایل گریزد
اگر خرمن مردم از برق سوزد
مرا برق گویی ز حاصل گریزد
چرا خلق از مرگ باشد هراسان
مگر کاروانی ز منزل گریزد؟
گریزان شدی راهی! از شیخ و زاهد
بلی حق هماره ز باطل گریزد
محمّد مستقیمی - راهی