راهی (آثار راهی چوپانانی)
راهی (آثار راهی چوپانانی)

راهی (آثار راهی چوپانانی)

*224* خمیرمایه‌ی‌ عشق‌

*224* خمیرمایه‌ی‌ عشق‌

در مصحف‌ سینه‌ آیه‌ی‌ عشق‌ تویی‌

در بحر غزل‌ کنایه‌ی‌ عشق‌ تویی‌

آمیخته‌ هر ذرّه‌ به‌ خورشید رخت‌

الحق‌ که‌ خمیرمایه‌ی‌ عشق‌ تویی‌

محمّد مستقیمی - راهی

*223* پرسش بی‌ جواب‌

*223* پرسش بی‌ جواب‌

در شبم‌ ماهتاب‌ گم‌ می‌شد

در سپهرم‌ شهاب‌ گم‌ می‌شد

تشنگی‌ آتشم‌ به‌ جان‌ می‌زد

در کویری‌ که‌ آب‌ گم‌ می‌شد
در پی‌ خو.یش‌ خویشتن‌ بودم‌

پشت‌ صدها نقاب‌ گم‌ می‌شد

خواهشم‌ در فریب‌ می‌آمیخت‌

سایه‌ام‌ در سراب‌ گم‌ می‌شد

پیله‌پیچ‌ خیال‌ خود بودم‌

بینشم‌ در حجاب‌ گم‌ می‌شد

آسمان‌ مجال‌ پروازم‌

در هجوم‌ سحاب‌ گم‌ می‌شد

خویش‌ در خاطرات‌ می‌جستم‌

هستیم‌ در شباب‌ گم‌ می‌شد

سائل‌ کوی‌ معرفت‌ بودم‌

پرسشم‌ بی‌ جواب‌ گم‌ می‌شد

بر سر چارسوی‌ عشق‌ و هوس‌

عشق‌ در انتخاب‌ گم‌ می‌شد

کوچه‌ی‌ عشق‌ بود پیچاپیچ‌

عاشق‌ از پیچ‌ و تاب‌ گم‌ می‌شد

آمدی‌ و درون‌ سینه‌ی‌ من‌

دل‌ پر التهاب‌ گم‌ می‌شد

شب‌ من‌ رو به‌ روشنی‌ می‌رفت‌

شبه‌ اضطراب‌ گم‌ می‌شد

سکّه‌ی‌ ناب‌ دل‌ رواجی‌ یافت‌

قلب‌ در انقلاب‌ گم‌ می‌شد

گرم‌ رفتار گرم‌ خود بودم‌

رفتنم‌ در شتاب‌ گم‌ می‌شد

خواب‌ بود آن‌ چه‌ را که‌ می‌دیدم‌

مهر پیدا عتاب‌ گم‌ می‌شد

حیف‌ رؤیای‌ صادقانه‌ی‌ من‌

پشت‌ تعبیر خواب‌ گم‌ می‌شد

لای‌ تفسیر لاکتابی‌ها

آیه‌های‌ کتاب‌ گم‌ می‌شد

وای‌ بر من‌! نشستم‌ و دیدم‌

آرزوهای‌ ناب‌ گم‌ می‌شد

وای‌ بر ما! در این‌ سقیفه‌ دگر

 تا ابد بوتراب‌ گم‌ می‌شد

تو نهان‌ می‌شدی‌ ز دیده‌ی‌ من‌

روز من‌! آفتاب‌ گم‌ می‌شد

محمّد مستقیمی - راهی

*223* پرسش بی‌ جواب‌

*223* پرسش بی‌ جواب‌

در شبم‌ ماهتاب‌ گم‌ می‌شد

در سپهرم‌ شهاب‌ گم‌ می‌شد

تشنگی‌ آتشم‌ به‌ جان‌ می‌زد

در کویری‌ که‌ آب‌ گم‌ می‌شد
در پی‌ خو.یش‌ خویشتن‌ بودم‌

پشت‌ صدها نقاب‌ گم‌ می‌شد

خواهشم‌ در فریب‌ می‌آمیخت‌

سایه‌ام‌ در سراب‌ گم‌ می‌شد

پیله‌پیچ‌ خیال‌ خود بودم‌

بینشم‌ در حجاب‌ گم‌ می‌شد

آسمان‌ مجال‌ پروازم‌

در هجوم‌ سحاب‌ گم‌ می‌شد

خویش‌ در خاطرات‌ می‌جستم‌

هستیم‌ در شباب‌ گم‌ می‌شد

سائل‌ کوی‌ معرفت‌ بودم‌

پرسشم‌ بی‌ جواب‌ گم‌ می‌شد

بر سر چارسوی‌ عشق‌ و هوس‌

عشق‌ در انتخاب‌ گم‌ می‌شد

کوچه‌ی‌ عشق‌ بود پیچاپیچ‌

عاشق‌ از پیچ‌ و تاب‌ گم‌ می‌شد

آمدی‌ و درون‌ سینه‌ی‌ من‌

دل‌ پر التهاب‌ گم‌ می‌شد

شب‌ من‌ رو به‌ روشنی‌ می‌رفت‌

شبه‌ اضطراب‌ گم‌ می‌شد

سکّه‌ی‌ ناب‌ دل‌ رواجی‌ یافت‌

قلب‌ در انقلاب‌ گم‌ می‌شد

گرم‌ رفتار گرم‌ خود بودم‌

رفتنم‌ در شتاب‌ گم‌ می‌شد

خواب‌ بود آن‌ چه‌ را که‌ می‌دیدم‌

مهر پیدا عتاب‌ گم‌ می‌شد

حیف‌ رؤیای‌ صادقانه‌ی‌ من‌

پشت‌ تعبیر خواب‌ گم‌ می‌شد

لای‌ تفسیر لاکتابی‌ها

آیه‌های‌ کتاب‌ گم‌ می‌شد

وای‌ بر من‌! نشستم‌ و دیدم‌

آرزوهای‌ ناب‌ گم‌ می‌شد

وای‌ بر ما! در این‌ سقیفه‌ دگر

 تا ابد بوتراب‌ گم‌ می‌شد

تو نهان‌ می‌شدی‌ ز دیده‌ی‌ من‌

روز من‌! آفتاب‌ گم‌ می‌شد

محمّد مستقیمی - راهی

*222* رقص خاک

*222* رقص خاک

شهر من‌ سبز آفتابی‌ بود

آسمانش‌ همیشه‌ آبی‌ بود

شهر بود و محلّه‌های‌ سپید

یک‌ خیابان‌ رفته‌ تا خورشید

شاخ‌ زیتون‌ باغ‌ خانه‌ی‌ ما

بود از آن‌ دور دورها پیدا

کوچه‌مان‌ کوچه‌ی‌ درختی‌ بود

کاشیش‌ یادگار تختی‌ بود

صادق و آرزو امید و هما

بچه‌های‌ شلوغ‌ کوچه‌ی‌ ما

بی‌گمان‌ نیست‌ در همه‌ دنیا

چینه‌ کوتاه‌تر ز خانه‌ی‌ ما

چینه‌ کوتاه‌ و آفتاب‌ بلند

با تمام‌ محلّه‌ در پیوند

گرم‌ از مهر و دوستی‌ و صفا

کوچک‌ امّا جهان‌ رؤیاها

پدرم‌ همسر محبّت‌ بود

مادرم‌ مادر عطوفت‌ بود

بود هم‌بازی‌ برادر من‌

کودکی‌های‌ نازپرور من‌

خواهرم‌ بوسه‌های‌ الفت‌ بود

بسترم‌ دامن‌ شرافت‌ بود

خفته‌ بودم‌ میان‌ بستر عشق‌

در حریر پر کبوتر عشق‌

نغمه‌ئ لای‌ لایی‌ مادر

بود موسیقی‌ نجیب‌ سحر

در فضایی‌ پر از امید و نوید

خواب‌ دیدم‌ که‌ خاک‌ می‌رقصید

رقص‌ خاک‌ و قصیده‌ی‌ تکرار

کرد ما را عشیره‌ی‌ آوار

خانه‌ها در غبارها گم‌ شد

خاک‌ در دیدگان‌ مردم‌ شد

صورت‌ عشق‌ بود خاک‌آلود

مادرم‌ آه‌! مادر من‌ بود

سرنگون‌ گشت‌ گاهواره‌ی‌ من‌

دامن‌ مادرم‌ کناره‌ی‌ من‌

پدر آن‌ طاق سایه‌های‌ قرار

بود یک‌ دست‌ مانده‌ در آوار

در غباری‌ به‌ غلظت‌ چشمم‌

دور می‌شد برادر از چشمم‌

خواهر آن‌ خوب‌ آن‌ همه‌ آغوش‌

بود تندیس‌ پاک‌ ظلمت‌پوش‌

رقص‌ خاک‌ و قصیده‌ی‌ تکرار

کرد ما را عشیره‌ی‌ آوار

بچه‌ها! خاک‌ خاک‌ تا به‌ ابد

می‌توان‌ لاف‌ خاک‌بازی‌ زد

بچه‌ها بچه‌های‌ کوچه‌ی‌ ما

جایشان‌ خالی‌ است‌ در همه‌ جا

صادق از آرزو امید برید

رفت‌ از خانه‌ی‌ هما امید

بغض‌ آن‌ سقف‌ پیر هم‌ ترکید

آه‌! آه‌! از کبوتران‌ سپید

مانده‌ بودیم‌ بی‌کس‌ و ب‌ی‌یار

من‌ و تنهایی‌ و غم‌ وآوار

نبیت‌ شب‌ را خیال‌ بانگ‌ خروس‌

تا رهاند مرا از این‌ کابوس

محمّد مستقیمی - راهی

*221* ترانه‌ی اشک

*221* ترانه‌ی اشک

بیا پروانه‌ی‌ اشک‌

یتیم‌ خانه‌ی‌ اشک‌

بیا ای‌ دل‌ که‌ بی‌ پروا بگرییم‌

شب‌ باران‌ ماتم‌

شب‌ هجران‌ شب‌ غم‌

بیا با هم‌ در این‌ شب‌ها بگرییم‌

فلک‌ زین‌ غم‌ که‌ خویش‌ آورده‌ نالد

غمی‌ کازاده‌ نالد برده‌ نالد

از این‌ غم‌ عالمی‌ بی‌پرده‌ نالد

چرا در گوشه‌ای‌ تنها بگرییم‌

به‌ هر جا محشری‌ برپاست‌ امروز

به‌ پا در هر دلی‌ غوغاست‌ امروز

از این‌ ماتم‌ قیامت‌ خاست‌ امروز

سزاوار است‌ تا فردا بگرییم‌

بیا آتش‌ بیاریم‌ از سر سوز

به‌ بام‌ غم‌ بباریم‌ از سر سوز

ز خود این‌ چشم‌ داریم‌ از سر سوز

که‌ تا داریم‌ چشمی‌ ما بگرییم‌

هلا دل‌های‌ حیران‌ حسینی‌

هلا ای سوگواران حسینی

بیایید ای‌ یتیمان‌ حسینی‌

به‌ مرگ‌ بهترین‌ بابا بگرییم‌

شبی‌ ما هم‌ طفیل‌ اشک‌ خونین‌

به‌ شب‌عای‌ کمیل‌ اشک‌ خونین‌

فروباریم‌ سیل‌ اشک‌ خونین‌

چنان‌ چون‌ رود بر دریا بگرییم‌

غم‌ هجران‌ او را واله‌آسا

سرشک‌ ماتمش‌ را ژاله‌آسا

بهار داغ‌ را آلاله‌آسا

به‌ صحرا برده‌ در صحرا بگرییم‌

بیا تا شوکران‌ غم‌ بنوشیم‌

بیا تا جامه‌ی‌ ماتم‌ بپوشیم‌

گهی‌ از درد رعدآسا خروشیم‌

گهی‌ از غصّه‌ ابرآسا بگرییم‌

من‌ و تو مای‌ وحدت‌ را مجالیم‌

بیا با هم‌ در این‌ سودا بنالیم‌

شهادتستان‌ عزّت‌ را ببالیم‌

غریب‌آباد غربت‌ را بگرییم‌

زدی‌ تا چاک‌ بر پیراهن‌ ای‌ خاک‌!

ربودی‌ جان‌ ما را از تن‌ ای‌ خاک‌!

فراهم‌ کن‌ هزاران‌ دامن‌ ای‌ خاک‌!

که‌ می‌خواهیم‌ یک‌ دنیا بگرییم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*220* یاس و لاله

*220* یاس و لاله

باز امشب‌ ناله‌ام‌ سر می‌زند

شعله‌ در برج‌ کبوتر می‌زند

ناله‌ نی‌ گل‌های‌ ریواس‌ من‌ است‌

گوشه‌ای‌ از شور احساس‌ من‌ است‌

باغ‌ من‌ گل‌خانه‌ای‌ از یاس‌هاست‌

هر گلی‌ جز یاس‌ سهم‌ داس‌هاست‌

چند روزی‌ باغ‌ داغ‌ لاله‌ بود

لاله‌ بود ژاله‌ بود و ناله‌ بود

باغ‌ باغ‌ لاله‌ بود و سک‌ نداشت‌

لحظه‌ای‌ اندیشه‌ی پیچک‌ نداشت‌

چارسوقش‌ چار روزی‌ داغ‌ بود

بهترین‌ گل‌ بود دشت‌ باغ‌ بود

گل‌فروشان‌ تازه‌اش‌ می‌خواستند

بر طبق‌ زیباش‌ می‌آراستند

عاشقان‌ را زینت‌ آغوش‌ بود

دردنوشان‌ را سبوی‌ دوش‌ بود

لیک‌ این‌ دولت‌ دو روزی‌ بود و بس‌

چون‌ دم‌ صبحی‌ که‌ باشد یک‌ نفس‌

لاله‌ اینک‌ های‌ و هوی‌ غربت‌ است‌

از فراموشان‌ کوی‌ غربت‌ است‌

لاله‌ یک‌ گل‌ نیست‌ یک‌ افسانه‌ است‌

لاله‌ با امروز من‌ بیگانه‌ است‌

لاله‌ کارون‌ را تداعی‌ می‌کند

لجّه‌ی خون‌ را تداعی‌ می‌کند

لاله‌ بوی‌ کوچ‌ دارد بوی‌ کوچ‌

طرح‌ پرواز است‌ در سکوی‌ کوچ‌

یاس‌ پیغام‌ نشاندن‌ می‌دهد

بوی‌ در ییلاق ماندن‌ می‌دهد

یأس‌ را من‌ بارها بوییده‌ام‌

من‌ ز خاک‌ یأس‌ها روییده‌ام‌

یاس‌ دیوار بنفش‌ خشم‌ نیست‌

یاس‌ یک‌ گل‌ هست‌ خار چشم‌ نیست‌

یاس‌ باید کاشت‌ داس‌ من‌ کجاست‌

خسته‌ایم‌ از لاله‌ گاوآهن‌ کجاست‌

ما به‌ رغم‌ وای‌ وای‌ لاله‌ها

یاس‌ می‌کاریم‌ جای‌ لاله‌ها

محمّد مستقیمی - راهی

*219* خانه‌ در آبشار

*219* خانه‌ در آبشار

هم‌دمی‌ میگسار می‌خواهم‌

باده‌ای‌ بی‌بهار می‌خواهم‌
تا سر از راز عشق‌ بردارم‌

منبری‌ پای‌ دار می‌خواهم‌
تا نیفتم‌ به‌ جرگه‌ی‌ شب‌ و روز

یوز ابلق‌شکار می‌خواهم‌

نغمه‌ام‌ را سر شکفتن‌ نیست‌

اهل‌ ذوقم‌ بهار می‌خواهم‌

برگ‌ خشکیده‌ از هجوم‌ خزان‌

شعله‌رنگم‌ شرار می‌خواهم‌
اوج‌ها دیده‌ام‌ حضیض‌آلود

دیده‌ی‌ اعتبار می‌خواهم‌

هم‌نژاد پر سیاووشم‌

خانه‌ در آبشار می‌خواهم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*218* مرگ‌ میراب‌

*218* مرگ‌ میراب‌

 

فصل‌ فصل‌ دل‌ من‌

آبسال‌ غم‌ و درد

فصل‌ پژمردن‌ گل‌

سال‌ کوچیدن‌ مرد

 

سال‌ کشت‌ گل‌ ماتم‌

سال‌ خرمن‌های‌ اندوه‌

برگ‌ غربت‌ قد یک‌ دشت‌

بار اندوه‌ قد یک‌ کوه‌

 

موسم‌ مرگ‌ درخت‌

خواهش‌ تیز تبر

آخرین‌ قطره‌ی‌ آب‌

حرف‌ پایان‌ خبر

 

سال‌ آفت‌های‌ رنگین‌

سال‌ بی‌حاصلی‌ من‌

شده‌ همسایه‌ی‌ غربت‌

کومه‌ی‌ ساحلی‌ من‌

 

سال‌ رانو به‌ بغل‌

پای‌ دیوار خراس‌

سینه‌ی‌ پرچین‌ باغ‌

خواب‌ طولانی‌ داس‌

 

سال‌ آیش‌ سال‌ پیچک‌

سال‌ جوشیدن‌ بیشه‌

سال‌ خوشیدن‌ کاریز

سال‌ خشکیدن‌ ریشه‌

 

سال‌ جاری‌ سال‌ اشک‌

سال‌ رگبار تگرگ‌

بی‌محل‌ بانگ‌ خروس‌

قاصدک‌ قاصد مرگ‌

 

سال‌ شب‌ یک‌ شب‌ قطبی‌

خالی‌ از بارش‌ مهتاب‌

سال‌ زنگی‌ زنگ‌ گندم‌

سال‌ مرگی‌ مرگ‌ میراب‌

محمّد مستقیمی - راهی

*216* دست‌ دعا

*216* دست‌ دعا

سحرگهان‌ که‌ ره‌ روزن‌ اثر باز است‌

بگیر دست‌ دعا را در سحر باز است‌

محمّد مستقیمی - راهی

*214* اشک‌ شوق

*214* اشک‌ شوق

مکّه‌ در شوق یک‌ ولادت‌ بود

کعبه‌ آبستن‌ ولایت‌ بود

بعد عمری‌ صفا پدر شده‌ بود

مروه‌ یک‌ بار بارور شده‌ بئد

آسمان‌ روی‌ گونه‌های‌ سپید

اشک‌ شوق از ستاره‌ می‌بارید

همه‌ جا بوی‌ عید می‌آمد

آری‌ آری‌ امید می‌آمد

کعبه‌ پیغام‌ آشنایی‌ داشت‌

مژده‌های‌ خوش‌ رهایی‌ داشت‌

قاصد کوی‌ عدل‌ می‌آمد

همه‌ جا بوی‌ عدل‌ می‌آمد

بانگ‌ برداشت‌ جبرییل‌ که‌ هان‌!

هل‌اتی‌ هل‌اتی‌ علی‌الانسان‌

آن‌ غباری‌ که‌ دیده‌ می‌آزرد

دست‌ باران‌ اشتیاق سترد

چشم‌ الماسگون‌ شب‌ تابید

تازه‌ منظومه‌ی‌ فلک‌ را دید

یازده‌ اختر و یکی‌ خورشید

بر جهان‌ سیاه‌ ما تابید

چرخ‌ را شد مدار این‌ اختر

بود دنباله‌دار این‌ اختر

محمّد مستقیمی - راهی

*213* طاقدیس تبسّم

*213* طاقدیس تبسّم

آسمان‌ چشمان‌ که‌ بر خورشید آذین‌ بسته‌اند

سایه‌ای‌ از شرمساری‌ گرد پروین‌ بسته‌اند

چشم‌ آبی‌ مو طلایی‌ گونه‌ گلگون‌ رخ‌ سپید

سرو را آرایه‌ای‌ از تاج‌ رنگین‌ بسته‌اند

تا قناری‌های‌ ذوقم‌ را سر شوق آورند

دسته‌های‌ ارغوان‌ و ناز و نسرین‌ بسته‌اند
باغ‌ خوبان‌ است‌ دیدن‌ سهل‌ و گل‌چیدن‌ محال‌

گرد این‌ گلشن‌ ز خار اخم‌ پرچین‌ بسته‌اند

تا پرستوی‌ هراسان‌ را به‌ باغ‌ آرند باز

طاقدیسی‌ از تبسّم‌های‌ دیرین‌ بسته‌اند
صید دل‌ها را نقاب‌ شرم‌ و شمشیر جفا

از رخ‌ آن‌ را باز کرده‌ بر کمر این‌ بسته‌اند

خسروان‌ حسن‌ با یک‌ بیستون‌ همّت‌ میان‌

بر به‌ تلخی‌ کشتن‌ فرهاد شیرین‌ بسته‌اند

ماتم‌ از زیبا رخان‌ در عرصه‌ی‌ شطرنج‌ عشق‌

بیدقی‌ نارانده‌ ره‌ بر شاه‌ و فرزین‌ بسته‌اند

جورشان‌ را می‌کشم‌ وین‌ لعبتان‌ کاسه‌گر

جام‌ غم‌ را نشئه‌ بر خط‌ فرودین‌ بسته‌اند

در دعا دستان‌ ما ساز است‌ امّا در قفس‌

استجابت‌ را بعه‌ بال‌ مرغ‌ آمین‌ بسته‌اند

محمّد مستقیمی - راهی

*212* کچل

*212* کچل

در فضای‌ گرفته‌ی‌ اتوبوس‌

کچلی‌ شد کنار بنده‌ مقیم‌

ننشسته‌ کلاه‌ را برداشت‌

قلت‌ ایّاک‌ من‌ شرار جهیم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*210* گور چاووش‌

*210* گور چاووش‌

شهابی‌ درخشید و خاموش‌ شد

شب‌ نقره‌پوشم‌ سیه‌پوش‌ شد

چراغی‌ که‌ افروختیمش‌ به‌ عشق‌

به‌ دم‌سردی‌ عقل‌ خاموش‌ شد

ز نیرنگ‌ سودابه‌ کاشانه‌ام‌

گل‌آذین‌ خون‌ سیاووش‌ شد

رسا بود فریاد دیوارها

به‌ رنگی‌ ز نیرنگ‌ خاموش‌ شد

همه‌ مشت‌ بود و ستم‌سوز بود

همه‌ پشت‌ گشت‌ و همه‌ دوش‌ شد

دگر حاصلی‌ نیست‌ فریاد را

خدایا! خدا هم‌ گران‌گوش‌ شد

اجاقی‌ به‌ جا بود از کاروان‌

که‌ خاکسترش‌ گور چاووش‌ شد

به یاد‌ تو ای‌ مهربان‌تر ز عشق‌!

سراپا وجود من‌ آغوش‌ شد

محمّد مستقیمی - راهی

*204* سکوت

*204* سکوت

می‌نشینم‌ پای‌ دیوار سکوت‌

تا شوم‌ مدفون‌ در آوار سکوت‌

سخت‌ سنگین‌ است‌ بر دوش‌ خیال‌

سرب‌رنگ‌ شاعرآزار سکوت‌

عنکبوت‌ وهم‌ در کاخ‌ سخن‌

نرم‌ نرمک‌ می‌تند تار سکوت‌

می‌سرایم‌ نغمه‌های‌ خامشی‌

شعر می‌خوانم‌ به‌ تالار سکوت‌

گاه‌ شور و گوشه‌ی ماهور شوق

می‌زنم‌ مضراب‌ بر تار سکوت‌

در میان‌ درّه‌ی‌ فریادها

گرم‌ می‌خواند مراغار سکوت‌

کرکس‌ غوغا و دژخیم‌ دروغ‌

می‌کشندم‌ بر سر دار سکوت‌

می‌خراشد پای‌ احساس‌ مرا

نیش‌ زهرآلوده‌ی خار سکوت‌

تا نباشم‌ هم‌دم‌ اهل‌ نفاق

می‌گریزم‌ در دم‌ مار سکوت‌

شاخه‌های‌ طبع‌ راهی‌ را شکست‌

بارش‌ سنگین‌ رگبار سکوت‌

محمّد مستقیمی - راهی

*203* سبزه‌ی‌ اقبال‌

*203* سبزه‌ی‌ اقبال‌

بیا که‌ عاطفه‌ها را به‌ هم‌ گره‌ بزنیم‌

به‌ فصل‌ فاصله‌ها دم‌ به‌ دم‌ گره‌ بزنیم‌

بیا که‌ حجم‌ نمور سراب‌ فاصله‌ را

به‌ جرعه‌ای‌ ز صفا بر عدم‌ گره‌ بزنیم‌
به‌ تار الفت‌ بگسسته‌ بارها این‌ بار

بیا برای‌ خدا با قسم‌ گره‌ بزنیم‌
به‌ در نمی‌رود از سیزده‌ نحوست‌ بخت‌

مگر به‌ سبزه‌ی‌ اقبال‌ هم‌ گره‌ بزنیم‌

بیا دخیل‌ نیاز سپیدبختی‌ را

به‌ طیلسان‌ سیاه‌ حرم‌ گره‌ بزنیم‌
بیا که‌ توشه‌ی‌ جان‌ را به‌ درد بربندیم‌

بیا که‌ بقچه‌ی‌ دل‌ را به‌ غم‌ گره‌ بزنیم‌
کلاف‌ بغض‌ که‌ سر در گم‌ است‌ باز کنیم‌

نه‌ آن‌ که‌ بر گرهش‌ باز هم‌ گره‌ بزنیم‌

به‌ تار اشک‌ روان‌ صد گره‌ زنیم‌ از تاب‌

به‌ پود بغض‌ گلوگیر کم‌ گره‌ بزنیم‌
نمی‌رسیم‌ به‌ درمان‌ خود مگر آن‌ دم‌

که‌ درد را به‌ زبان‌ قلم‌ گره‌ بزنیم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*202* رقص‌ چوب‌

*202* رقص‌ چوب‌

من‌ از عشق‌ آن‌ خوب‌ را دوست‌ دارم‌

من‌ آن‌ خوب‌ محبوب‌ را دوست‌ دارم‌

دل‌ خوب‌ خود را شپردم‌ به‌ خوبان‌

تو خوبی‌ که‌ من‌ خوب‌ را دوست‌ دارم‌
تو مضمون‌ پنهان‌ در ایهام‌ شعری‌

مضامین‌ محجوب‌ را دوست‌ دارم‌
من‌ از پشت‌ یک‌ آسمان‌ خشک‌سالی‌

نم‌ خاک‌ مرطوب‌ را دوست‌ دارم‌

من‌ از نسل‌ توفان‌ و هم‌زاد موجم‌

ضمیر پرآشوب‌ را دوست‌ دارم‌

من‌ از بوی‌ پیراهن‌ و روی‌ یوسف‌

تب‌ چشم‌ یعقوب‌ را دوست‌ دارم‌

و من‌ در هجوم‌ چلیپایی‌ عشق‌

مسیحای‌ مصلوب‌ را دوست‌ دارم‌

به‌ جشن‌ محبّت‌ به‌ دارم‌ بیاویز

که‌ من‌ رقص‌ با چوب‌ را دوست‌ دارم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*201* مرگ‌ بهترین‌ بابا

*201* مرگ‌ بهترین‌ بابا

بیا تا در دل‌ شب‌ها بگرییم‌

ز هجر آن‌ سحرسیما بگرییم‌

از این‌ غم‌ عالمی‌ بی‌پرده‌ نالد

چرا در گوشه‌ای‌ تنها بگرییم‌

از این‌ ماتم‌ قیامت‌ خاست‌ امروز

سزاوار است‌ تا فردا بگرییم‌

ز خود این‌ چشم‌ داریم‌ از سر سوز

که‌ تا داریم‌ چشمی‌ ما بگرییم‌

بیایید ای‌ یتیمان‌! ای‌ عزیزان‌!

به‌ مرگ‌ بهترین‌ بابا بگرییم‌

فروباریم‌ سیل‌ اشک‌ خونین‌

چنان‌ چون‌ رود بر دریا بگرییم‌

بهار داغ‌ را آلاله‌آسا

به‌ صحرا برده‌ در صحرا بگرییم‌

گهی‌ از درد رعدآسا بنالیم‌

گهی‌ از غصّه‌ ابرآسا بگرییم‌

شهادتستان‌ عزّت‌ را ببالیم‌

غریب‌آباد غربت‌ را بگرییم‌

فراهم‌ کن‌ هزاران‌ دامن‌ ای‌ خاک‌!

که‌ می‌خواهیم‌ یک‌ دنیا بگرییم

محمّد مستقیمی - راهی

*200* مرگ‌ آفتاب

*200* مرگ‌ آفتاب

امروز ترانه‌ آه‌ رنگ‌ است‌

دیگر غزلم‌ سیاه‌رنگ‌ است‌

تا شعر فراق می‌سرایم‌

خاکستری‌ است‌ سبزهایم‌

شعرتر عاشقانه‌ افسرد

لبخند گل‌ ترانه‌ افسرد

از چشم‌ ترانه‌ اشک‌ ریزد

از نای‌ قصیده‌ ناله‌ خیزد

دیگر گل‌ اشتیاق پژمرد

طبع‌ من‌ از این‌ فراق پژمرد

دیگر گل‌ آفتاب‌ خشکید

در چشم‌ زمانه‌ آب‌ خشکید

امروز فلک‌ دمی‌ حزین‌ داشت‌

این‌ چرخ‌ چه‌ها در آستین‌ داشت‌

این‌ چنبرک‌ سیاه‌نامه‌

خواهد همه‌ را سیاه‌جامه‌

دوشینه‌ غمی‌ به‌ جانم‌ آویخت‌

صد فصل‌ خزان‌ به‌ باغ‌ دل‌ ریخت‌

یاد خوش‌ روزهای‌ پیشین‌

می‌گشت‌ به‌ دوش‌ سینه‌ سنگین‌

آن‌ روز که‌ آمدی‌ صفا داشت‌

جان‌ در تن‌ من‌ برو بیا داشت‌

من‌ مرده‌ تو بازم‌ آفریدی‌

بر محتضران‌ تو جان‌ دمیدی‌

آن‌ روز که‌ آمدی‌ بدی‌ رفت‌

زنگ‌ از دل‌ من‌ چو آمدی‌ رفت‌

آن‌ روز دریچه‌ را گشودی‌

پرواز مرا به‌ من‌ نمودی‌

پرواز زآشیان‌ خاکی‌

تا قلّه‌ی‌ قاف‌ تابناکی‌

پرواز چو مرغکان‌ عاشق‌

تا دشت‌ رهایی‌ شقایق‌

پرواز به‌ سوی‌ جاودانی‌

پرواز به‌ آب‌ زندگانی‌

دل‌ تا ملکوت‌ کرد پرواز

از حجم‌ سکوت‌ کرد پرواز

آن‌ روز که‌ آمدی‌ گل‌ آمد

نیلوفر و ناز و سنبل‌ آمد

باران‌ شفا ز ابر بارید

در مزرعه‌ رازیانه‌ رویید

از عطر خوش‌ کلوچه‌ آن‌ روز

پر بود فضای‌ کوچه‌ آن‌ روز

آن‌ روز که‌ آمدی‌ شکفتیم‌

پژمردگی‌ از خیال‌ رفتیم‌

اشک‌ همه‌ بی‌بهانه‌ گل‌ کرد

آغوش‌ چه‌ عاشقانه‌ گل‌ کرد

آن‌ روز چراغ‌ عشق‌ تابید

تا جبهه‌ی‌ روشن‌ تو را دید

آن‌ روز که‌ جان‌ لطیف‌تر بود

در نشئه‌ شدن‌ حریف‌تر بود

روزی‌ که‌ دل‌ و دماغ‌ خندید

بگریست‌ سبو ایاغ‌ خندید

یک‌ چند به‌ هم‌ سبو کشیدیم‌

هم‌نغمه‌ شدیم‌ و هو کشیدیم‌

بودیم‌ مقیم‌ یک‌ خرابات‌

با پیر جدا ز لاف‌ و طامات‌

هر جام‌ که‌ دادمان‌ کشیدیم‌

هر غمزه‌ که‌ زد به‌ جان‌ خریدیم‌

ما آتش‌ سینه‌ داغ‌ کردیم‌

تا مهر تو در ایاغ‌ کردیم‌

یک‌ چند به‌ پیش‌ مهر رویت‌

 آیینه‌ شدیم‌ روبه‌رویت‌

یک‌ چند به‌ سوز و ساز با هم‌

بودیم‌ گه‌ نیاز با هم‌

ما و تو به‌ هم‌ ندیم‌ بودیم‌

زان‌ حادثه‌ی‌ قدیم‌ بودیم‌

آوخ‌ که‌ خیال‌ آبنوسی‌

نگذاشت‌ مجال‌ پای‌بوسی‌

امروز سر سفر گرفتی‌

دل‌ از بد و خوب‌ برگرفتی‌

امروز که‌ می‌روی‌ کجاییم‌

با درد و غم‌ تو آشناییم‌

امروز که‌ می‌روی‌ خرابیم‌

در ماتم‌ مرگ‌ آفتابیم‌

امروز که‌ می‌روی‌ دل‌ ما

بر قافله‌ بسته‌ منزل‌ ما

ما بی‌ تو چگونه‌ ره‌ سپاریم‌

بی‌پیر چگونه‌ سر برآریم‌

این‌ وسعت‌ داغ‌ را نتابیم‌

ما مردن‌ باغ‌ را نتابیم‌

امروز زمان‌ سیاه‌ پوشید

تاریخ‌ ز درد برخروشید

این‌ فاجعه‌ ماتمی‌ عظیم‌ است‌

فریاد که‌ این‌ جهان‌ یتیم‌ است‌

تاریخ‌ غمی‌ عظیم‌ دارد

زین‌ داغ‌ که‌ این‌ یتیم‌ دارد

امروز که‌ کوچ‌ کرد خورشید

در خانه‌ی‌ ما کسی‌ نخندید

می‌ریخت‌ به‌ جام‌ دیدگان‌ آب‌

خورشید که‌ خفته‌ بود در قاب‌

ای‌ کوردل‌ آفتاب‌ این‌ است‌

خورشید درون‌ قاب‌ این‌ است‌

این‌ آینه‌ است‌ها! ببینید

در آینه‌ خویش‌ را ببینید

بر دوش‌ زمانه‌ رایت‌ ماست‌

کشکول‌ بزرگ‌ غربت‌ ماست‌

خورشید چو خانه‌ کرد در خاک‌

انبوه‌ ستاره‌ ریخت‌ بر خاک‌

بر فرق زمانه‌ خاک‌ غم‌ بیخت‌

بر شهر غبار ماتم‌ انگیخت‌

پرواز گرفت‌ روح‌ بی‌ ما

آمد به‌ کرانه‌ نوح‌ بی‌ ما

آن‌ دل‌ که‌ به‌ شوقش‌ آب‌ می‌شد

با رفتن‌ او کباب‌ می‌شد

امروز که‌ می‌روی‌ خدا را

با دست‌ خدا سپار ما را

ای‌ پیر! چو می‌روی‌ چه‌ سازم‌

با جام‌ لبالب‌ از نیازم‌

ای‌ پیر! هنوز قال‌ داریم‌

کشکول‌ پر از سؤال‌ داریم‌

جز قال‌ نیم‌ مقاله‌ با توست‌

چون‌ پاسخ‌ صد رساله‌ با توست‌

ای‌ پیر! هنوز بی‌دماغیم‌

یک‌ دور دگر تهی‌ ایاغیم‌

شاید همه‌ عمر گر بنالم‌

کامروز شکسته‌است‌ بالم‌

زین‌ ناله‌ که‌ گوشه‌ی‌ غم‌ اوست‌

غم‌ را سر غم‌ به‌ روی‌ زانوست‌

ای‌ خاک‌! چه‌ می‌سریش‌ در گل‌

آن‌ را که‌ مزار اوست‌ در دل‌

محمّد مستقیمی - راهی

*146* رشک‌ گل‌ هر باغ‌

*146* رشک‌ گل‌ هر باغ‌

در سوگ خواهرزاده‌ی شهیدم بهنام قوام‌زاده

خواهرا خاکم‌ به‌ سر بهنام‌ رفت‌

غنچه‌ی‌ نشکفته‌ات‌ ناکام‌ رفت‌

بود تنها مونس‌ تنهاییت‌

عندلیب‌ گلشن‌ شیداییت‌

شمع‌ بزم‌ آشنایی‌ها فسرد

زیست‌ هم‌چون‌ سرو و هم‌چون‌ سرو مرد

یوسفی‌ داری‌ به‌ چاه‌ کینه‌ها

لاله‌ای‌ در گلشن‌ آیینه‌ها

سال‌ها با فقر و غربت‌ ساختی‌

عاقبت‌ کاشانه‌ای‌ پرداختی‌

نوگلی‌ با خون‌ دل‌ پرورده‌ای‌

غیر حرمان‌ هیچ‌ حاصل‌ برده‌ای‌؟

از غدیر خم‌ گلت‌ سیراب‌ شد

قد کشید و گوهری‌ نایاب‌ شد

در منای‌ عشق‌ اسماعیل‌ بود

عید قربان‌ رو به‌ قربانگه‌ نمود

هاجر دوران‌ تویی‌ خواهر تویی‌

زان‌ که‌ اسماعیل‌ را مادر تویی‌

او دل‌ بی‌کینه‌ای‌ در سینه‌ داشت‌

قلب‌ پاکی‌ هم‌چنان‌ آیینه‌ داشت‌

ترکش‌ کین‌ قلب‌ پرمهرش‌ درید

نازنین‌ سرو قدش‌ در خون‌ تپید

سر به‌ دامان‌ غریبی‌ جان‌ سپرد

دست‌ غربت‌ خون‌ ز رخسارش‌ سترد

نوگلت‌ رشک‌ گل‌ هر باغ‌ بود

داغ‌ مرگش‌ داغ‌ داغ‌ داغ‌ بود

محمّد مستقیمی - راهی

*145* تندیس‌ پاک‌ عصمت‌

*145* تندیس‌ پاک‌ عصمت‌

درد و دریغ‌ مادر خوب‌ ما

با مرگ‌ خویش‌ خاطر ما آزرد

شمع‌ فروغ‌ زندگیش‌ افسوس‌

از تندباد داغ‌ پسر افسرد

گنج‌ عظیم‌ مهر و محبّت‌ رفت‌

تندیس‌ پاک‌ عصمت‌ و ایمان‌ مرد

محمّد مستقیمی - راهی

*144* آه‌ بصیر

*144* آه‌ بصیر

اشک‌ در چشمه‌ی غزل‌ خوشید

کودک‌ طبع‌ من‌ سیه‌ پوشید

شب‌ غم‌ نغمه‌ی خراب‌ گرفت‌

چنگ‌ از دست‌ آفتاب‌ گرفت‌

چتر خورشید سایه‌ی‌ غم‌ زد

روز ما را کسوف‌ ماتم‌ زد

مرد می‌رفت‌ و کوچه‌ باقی‌ بود

یاد کوچه‌ پر از اقاقی‌ بود

مه‌ اندوه‌ شرجی‌ غم‌ ریخت‌

ابر هجران‌ به‌ شهر ماتم‌ ریخت‌

اصفهان‌ غرق بی‌قراری‌ شد

اشک‌ یک‌ زنده‌رود جاری‌ شد

گریه‌ یارای‌ امتداد نداشت‌

مکتب‌ اشک‌ اوستاد نداشت‌

دی‌ مرا یاد دوست‌ راغب‌ کرد

راهی‌ باغ‌ خوب‌ صائب‌ کرد

باغ‌ صائب‌ پر از صدایش‌ بود

بر چمن‌ ردی‌ از عصایش‌ بود

تا غم‌ من‌ به‌ روی‌ باغ‌ نشست‌

شاخه‌ی‌ ترد انتظار شکست‌

اشک‌ها صد بهار ژاله‌ شدند

دوستان‌ صد قصیده‌ ناله‌ سدند

شعر پوشید طیلسان‌ کبود

کانجمن‌ بود و اوستاد نبود

شعر با اوستاد دل‌کش‌ بود

شعر گه‌ آب‌ و گاه‌ آتش‌ بود

شعر گه‌ نغمه‌ گاه‌ زاری‌ بود

شعر همسایه‌ی قناری‌ بود

شعر گه‌ رام‌ و نسترن‌ خو بود

گاه‌ وحشی‌ و آوشن‌بو بود

شعر موسیقی‌ نجیبی‌ داشت‌

تا چو استاد عندلیبی‌ داشت‌

صائب‌ این‌ هفته‌ بی‌بصیر چه‌ کرد؟

می‌کشان‌ را بدون‌ پیر چه‌ کرد؟

بی‌تو در انجمن‌ چراغی‌ نیست‌

بی‌ تو کس‌ را دل‌ و دماغی‌ نیست‌

بی‌ تو این‌ باغ‌ را صفایی‌ نیست‌

انجمن‌ را بروبیایی‌ نیست‌

خنده‌ی باغ‌ را تو می‌دیدی‌

اوّلین‌ غنچه‌ را تو می‌چیدی‌

بیدمشک‌ آمد و ندیدش‌ کس‌

گل‌ به‌ باغ‌ آمد و نچیدش‌ کس‌

اوستاد سخن‌ بصیر کجاست‌

راه‌ باید نوشت‌ پیر کجاست‌

شعر باید سرود مضمون‌ کو؟

عشق‌ در ما غنود مجنون‌ کو؟

رفت‌ خورشید و بی‌چراغ‌ شدیم‌

نشئه‌مان‌ رفت‌ و بی‌دماغ‌ شدیم‌

پیر از ما گذشت‌ و پیر شدیم‌

پیر و کور از غم‌ بصیر شدیم‌

چرخ‌ بی‌پیر پیرمان‌ را برد

کور ابله‌! بصیرمان‌ را برد

رفتنش‌ رنگ‌ اشتیاق نداشت‌

جان‌ من‌ تاب‌ این‌ فراق نداشت‌

هیچ‌ داغ‌ این‌ غم‌ عظیم‌ نداشت‌

هیچ‌ باب‌ این‌ همه‌ یتیم‌ نداشت‌

داغ‌ کوچ‌ تذرو ما را کشت‌

قمریان‌ مرگ‌ سرو ما را کشت‌

داغ‌ از دیدگانم‌ آب‌ گرفت‌

شادیم‌ را گرفت‌ و قاب‌ گرفت‌

طبع‌ "راهی‌" به‌ سال‌ رحلت‌ پیر

با"تأثّر" سرود "آه‌ بصیر!"

(1409)

محمّد مستقیمی - راهی

*143* دلیل‌ باز خورشید

*143* دلیل‌ باز خورشید

آغاز شد بشکفتن‌ از آغاز خورشید

گل‌ خوشه‌ خوشه‌ سرزد از اعجاز خورشید

خورشید گرما روشنا پاشید بر خاک‌

شد زندگی‌ آغاز با آغاز خورشید

ذرّات‌ عالم‌ پای‌کوبیدند از شور

تا از حجاز آمد نوای‌ ساز خورشید

شب‌باوران‌ در ابر پیچیدندش‌ از کین‌

تا کس‌ نبیند چهره‌ی طنّاز خورشید

در تنگه‌ی‌ بینایی‌ کوران‌ نگنجید

آن‌ وسعت‌ دریای‌ چشم‌انداز خورشید

توفان‌ خشمی‌ ابرها را درنوردید

بار دگر بر ما عیان‌ شد راز خورشید

خفّاش‌ها یک‌ بار دیگر فاش‌ دیدند

راز سقوط‌ خویش‌ درپرواز خورشید

چون‌ گردبادی‌ خاک‌ می‌بیزند بر سر

کاهند تا یک‌ ذرّه‌ از اعزاز خورشید

با ترک‌تاز سایه‌سانان‌ کی‌ نشیند

گردی‌ به‌ نعل‌ توسن‌ تک‌تاز خورشید

بنشین‌ غبار عجز تا هر ذرّه‌ی‌ خاک‌

خوش‌ می‌کشد بر دوش‌ بار ناز خورشید

گو پشه‌ در گنداب‌ تاریکی‌ بمیرد

آن‌ جا که‌ جولان‌ می‌دهد شهباز خورشید

آیات‌ شیطانیست‌ در غوغای‌ خفّاش‌

آیات‌ رحمانیست‌ در آواز خورشید

با یک‌ درخشش‌ خیرگان‌ را کور کرده‌است‌

اطناب‌ها بایست‌ در ایجاز خورشید

شب‌کور را در ژاژخایی‌ گو بماند

خورشید خود باشد دلیل‌ باز خورشید

محمّد مستقیمی - راهی

*142*ترک هستی

*142*ترک هستی

در سوگ رهی معیری

بر مزار رهی:

ز مرگت قلب در جوش و خروش است

بجوشد خون در این رگ‌های باریک

«رهی» از رنج این دنیا رهیدی

چه خوش حفتی به گور تنگ و تاریک

 

تو رفتی از میان جمع و یادت

به خاطرها بماند پاک و جاوید

چه جان هایی که در سوکت عزادار

چه خون‌هایی که از چشمان تراوید

 

از این دنیا چه شد آخر نصیبت

به جز اندوه و آه و ناله و غم

چه خوش سودا نمودی سود بردی

تمام دار فانی را به یک دم

 

تو خود گفتی:«رهی کن ترک هستی

اگر چه ناتوانی این توانی...»

چه غم‌ها خوردی از این رنج هستی

که گفتی با زبان بی‌زبانی

1347 یزد

محمّد مستقیمی - راهی

*142*ترک هستی

*142*ترک هستی

در سوگ رهی معیری

بر مزار رهی:

ز مرگت قلب در جوش و خروش است

بجوشد خون در این رگ‌های باریک

«رهی» از رنج این دنیا رهیدی

چه خوش حفتی به گور تنگ و تاریک

 

تو رفتی از میان جمع و یادت

به خاطرها بماند پاک و جاوید

چه جان هایی که در سوکت عزادار

چه خون‌هایی که از چشمان تراوید

 

از این دنیا چه شد آخر نصیبت

به جز اندوه و آه و ناله و غم

چه خوش سودا نمودی سود بردی

تمام دار فانی را به یک دم

 

تو خود گفتی:«رهی کن ترک هستی

اگر چه ناتوانی این توانی...»

چه غم‌ها خوردی از این رنج هستی

که گفتی با زبان بی‌زبانی

1347 یزد

محمّد مستقیمی - راهی

*141*چینی‌ تنهایی

*141*چینی‌ تنهایی

به سهراب سپهری

هلا ای‌ نشه‌ی‌ تنهایی‌ من‌!

دوای‌ درد بی‌پروایی‌ من‌

درون‌ سایه‌روشن‌ لب‌ گشودی‌

به‌ لبخندی‌ مرا از من‌ ربودی‌

میان‌ نغمه‌ی سبز شکفتن‌

هزاران‌ نغمه‌ داریم‌ از نگفتن‌

میان‌ خوشه‌ و خورشید بودن‌

نهیب‌ داس‌ها را آزمودن‌

برای‌ راحت‌ خود خیمه‌ بودن‌

انار رمز دل‌ها را گشودن‌

مرا در آب‌سالی‌ می‌پسندی‌

به‌ رنگ‌ پرتقالی‌ می‌پسندی‌

در این‌ آبشار ماهتابی‌

در این‌ صحرا صدای‌ پای‌ آبی‌

به‌ آهنگ‌ نسیم‌ و نغمه‌ی‌ آب‌

تو با نیزار رقصیدی‌ به‌ مرداب‌

چنان‌ قوی‌ سپید صبحگاهی‌

که‌ بال‌ و پر بشوید از سیاهی‌

به‌ گیسوی‌ سحر آویختی‌ تو

شکسته‌ طرح‌ شب‌ را ریختی‌ تو

تو جام‌ جان‌ شب‌ را سر کشیدی‌

عروس‌ نور را در بر کشیدی‌

سؤال‌ مرگ‌ دیدی‌ در رخ‌ شب‌

به‌ مرگ‌ خویش‌ دادی‌ پاسخ‌ شب‌

تو بیدارآفرین‌ و خواب‌سوزی‌

درون‌ شب‌ تو آتش‌ می‌فروزی‌

تو را پرواز مرز شب‌ شکسته‌

مرا پاها به‌ قیر شب‌ نشسته‌

ز طرح‌ لب‌ تو رنگ‌ خامشی‌ را

زدودی‌ زنده‌ کردی‌ چاوشی‌ را

شرار عقل‌سوزی‌ داشتی‌ تو

چراغ‌ دل‌فروزی‌ داشتی‌ تو

تو ردر بازآمدن‌ ققنوس‌ بودی‌

به‌ دریا سوختی‌ فانوس‌ بودی‌

تو چون‌ آیینه‌ی‌ زیج‌ زمانی‌

تراز ساعت‌ گیج‌ زمانی‌

نشد یک‌ هم‌نفس‌ با تو هم‌آوا

تویی‌ تنهاتر از مرغ‌ معمّا

غمی‌ داری‌ که‌ هم‌رنگ‌ غروب‌ است‌

دل‌ تنگت‌ همان‌ تنگ‌ غروب‌ است‌

تو را من‌ در عزای‌ رنگ‌ دیدم‌

تو را در انتهای‌ رنگ‌ دیدم‌

به‌ حجم‌ سبز بعدی‌ تازه‌ دادی‌

بدان‌ پهنای‌ بی‌اندازه‌ دادی‌

دوام‌ رنگ‌ خوب‌ این‌ زمانی‌

که‌ خوبی‌ را به‌ خوبی‌ متوانی‌

نمازت‌ در لطافت‌ همچو مهتاب‌

به‌ مهر نور بر سجّاده‌ی‌ آب‌

تو از باغ‌ نهانی‌ میوه‌ چیدی‌

ندیدند آن‌ چه‌ را چشمان‌ تو دیدی‌

به‌ روی‌ سفره در باغ‌ محبّت‌

نهادی‌ کاسه‌ی‌ داغ‌ محبّت‌

تویی‌ سهراب‌ در شهنامه‌ی‌ درد

سپهری‌ واژه‌ای‌ در چامه‌ی‌ درد

غبار غم‌ به‌ نقّاشی‌ نشسته‌

که‌ قلب‌ آبی‌ کاشی‌ شکسته‌

شب‌ می‌را سیه‌ مستی‌ سحر کرد

سفال‌ آسمان‌ را پر شرر کرد

به‌ آب‌ چشمه‌ چشمان‌ را وضو داد

برای‌ خوب‌ دیدن‌ شست‌وشو داد

هزار و یک‌ شب‌ پرچست‌وجو بود

هزار افسانه‌ بین‌ ما و او بود

ندارم‌ نرمی‌ رؤیاییت‌ را

شکستم‌ چینی‌ تنهاییت‌ را

محمّد مستقیمی - راهی

*140* حیدربابا

*140* حیدربابا

در سوگ شهریار

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            این‌ آخرین‌ خبر دردناک‌ را

            ترسم‌ که‌ تندر خشمت‌

                        این‌ بار شمشیرهای‌ آخته‌اش‌ را

                                    بر فرق روزگار فرود آرد

            ترسم‌ که‌ نهرهای‌ خروشانت‌

                        طغیان‌ کنند

                        و بشکنند تماشای‌ دخترانت‌ را

            می‌ترسم‌

                        از شوکت‌ قبیله‌ی‌ تو

                                    آن‌ گه‌ که‌ نام‌ "او"

                                                از رقص‌ مهربان‌ زبان‌ها

                                                            در یاد سینه‌ی‌ تو به‌ پژواک‌ می‌رسد

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            ترسم‌ که‌ جوجه‌ کبک‌هایت‌

                        در حسرت‌ شکفتن‌ یک‌ پرواز

                                    بپژمرند

            و خرگوش‌های‌ کوچک‌ بازیگوش‌

                        برای‌ همیشه‌ بخوابند

            ترسم‌ شکوفه‌های‌ درختانت‌

                        گل‌های‌ باغچه‌هایت‌

                                    پرپر شوند از نفس‌ ناله‌خیز من‌

            آنک‌ دل‌ گرفته‌ئ ناشادش‌

                        در خاطر همیشه‌ی‌ تو پیداست‌

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            می‌ترسم‌ از هجوم‌ دم‌ سوگوار من‌

                        دیگر نسیم‌ تازه‌ی‌ نوروزی‌

                                    بر کلبه‌های‌ سرد شبانان‌

                                                عطر بهار نپاشد

                        گل‌های‌ "برف‌" و "نوروز"

                                    در خاک‌ انتظار بمانند

            ترسم‌ که‌ ابرهایت‌

                        پیراهن‌تر خود را

                                    در آفتاب‌ داغ‌ بخشکانند

            "او" یک‌ کوه‌ غم‌ به‌ روی‌ هم‌ انبار کرده‌ بود

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            ترسم‌

                        خورشید پشت‌گرمی‌ تو از غم‌

کنج‌ کسوف‌ غصّه‌ بمیرد

            ترسم‌

                        آتش‌ بباری‌ از دل‌ سوزانت‌

                                    وان‌ جامه‌‌ی سپید بسوزانی‌

                                    آن‌ گه‌ به‌ بر کنی‌

آن‌ کهنه‌ طیلسان‌ کبودت‌ را

            "او" مرگ‌ را به‌ بام‌ قضا دیده‌است‌

            "او" گونه‌ی‌ سیاه‌ یتیمان‌ را

                        در خانه‌های‌ غم‌زده‌ بوسیده‌است‌

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            ترسم‌ که‌ سوزخیز سرودم‌

                        آتش‌ زند

                                    پرسوز ساز "عاشیق‌ رستم‌" را

            ترسم‌ که‌ خشک‌سالی‌ این‌ داغ‌

                        دامان‌ سیب‌های‌ "عاشقی‌" شنگل‌آباد" را

                                    رها نکند

            ترسم‌ پرنده‌های‌ "قوری‌گول‌"

                        نقاشی‌ بهار و خزانت‌ را

                                    با آخرین‌ ترانه‌ی‌ بدرود

                                                ویران‌ کنند

            ترسم‌ که‌ نشنوم‌ دیگر

                        در جاده‌ی‌ "قره‌چمن‌" زیبا

                                    آوای‌ چاوشان‌ را

                                                در گاه‌ شور بدرقه‌ی‌ کربلاییان‌

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            ترسم‌ خزان‌

                        در جای‌ جای‌ خویش‌ بخشکد

            ترسم‌ سوار رهگذری‌ دیگر

                        از "چشمه‌سنگی‌" تو ننوشد

            ترسم‌ که‌ کودکان‌ تو امشب‌

                        بی‌شام‌ سر نهند به‌ بالین‌

                        مادر بزرگ‌ قصّه‌ نگوید

            ترسم‌ ز یادها برود

                        آن‌ قصه‌های‌ "شنگول‌ و منگول‌"

            ترسم‌

                        دستان‌ "خاله‌هاجر"

                                    در آس‌ رودخانه‌ بماسد

            ترسم‌ که‌ اوستا"ممصادق"

                        از پشت‌ بام‌ به‌ زیر افتد

                                    در عطر پرطراوت‌ کاهگل‌ها

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            ترسم‌ که‌ عید نیاید

                        دیوارها به‌ نقش‌ گل‌ رنگین‌

                                    دیگر بزک‌ نشوند

            پیغام‌ و پیک‌ مسافرها

                        از "بادکوبه‌" نیاید

                        و بچه‌ها

                                    در انتظار هدیه‌ی‌ آغوز

                                                از گاوهای‌ ده‌ بنشینند

            ترسم‌ سماور مسوار "خاله‌ اوغلی‌ شجاع‌"

                        از غل‌ّ و غل‌ بیفتد

            "او" یادها به‌ جای‌ نهاده‌است‌

            "او" روح‌ خویش‌ را این‌ جا

                        از یاد برده‌ بود

                        و شماها را

                                    در یاد خویش‌ داشت‌

                                                "عمّه‌ خدیجه‌ سلطان‌"

                                                "ملاّ باقر عمواوغلی‌"

                                                "میرزاتقی‌"

                                                "منصورخان‌ بانی‌ مسجد"

                        همه‌ را

                                    در یاد خویش‌ داشت‌

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            ترسم‌ که‌ درناهای‌ افسانه‌ی "کوراوغلی‌"

                        دیگر به‌ این‌ دیار نیایند

                        و

                                    این‌ قصّه‌ ناتمام‌ بماند

            ترسم‌ عقیم‌ گردی‌

                        از شیرمرد زادن‌

حیدربابا چگونه‌ بگویم‌؟

            فرزند شاعرت‌

                        یک‌ کوه‌ غم‌ به‌ روی‌ هم‌ انبار کرده‌ بود

            "او"

                        افسانه‌ی‌ "کوراوغلی‌" را

                                    با خود تمام‌ کرد

            بگذار کودکانت‌

                        با دسته‌های‌ گل‌ وحشی‌

                                    همزاه‌ با نسیم‌

                                                به‌ بدرقه‌اش‌ آیند

حیدربابا پسرت‌ شهریار رفت‌

حیدربابا پسرت‌ شهریار مرد

محمّد مستقیمی - راهی

*139* جمع‌ مشتاقان‌

*139* جمع‌ مشتاقان‌

در سوگ شهریار

شهریارا داغ‌ می‌باری‌ به‌ جان‌ ما چرا؟

می‌زنی‌ آتش‌ ز هجران‌ خرمن‌ ما را چرا؟

در تنور داغ‌ فرزندان‌ خود می‌سوختیم‌

ای‌پدرجان‌ داغ‌ افزودی‌ به‌ داغ‌ ما چرا؟

بلبلان‌ در برگ‌ریز از باغ‌ هجرت‌ می‌کنند

در بهار لاله‌زاران‌ کرده‌ای‌ پر وا چرا؟

می‌کنی‌ گلزار را از نغمه‌های‌ خود تهی‌

می‌پسندی‌ باغ‌ را بی‌ بلبل‌ شیدا چرا؟

رخصت‌ دیدار تو دیروز هر بیگاه‌ بود

می‌دهی‌ امروز ما را وعده‌ی فردا چرا؟

پیش‌ از این‌ گر بود قهری‌ آشتی‌ هم‌ داشتی‌

این‌ زمان‌ یک‌ جا بریدی‌ الفت‌ از دل‌ها چرا؟

با غم‌ تنهایی‌ از تو آشناتر کس‌ نبود

می‌گذاری‌ آشنای‌ من‌ مرا تنها چرا؟

چهر گریانت‌ صفا می‌ریخت‌ بر دل‌های‌ ما

کرده‌ای‌ پنهان‌ ز مشتاقان‌ خود سیما چرا؟

این‌ "چراها" شکوه‌ی‌ "راهی‌" ز هجران‌ تو بود

شاهدش‌ این‌ بیت‌ زیبا در ردیفی‌ با"چرا"

«آسمان‌ چون‌ جمع‌ مشتاقان‌ پریشان‌ می‌کند

در شگفتم‌ من‌ نمی‌پاشد ز هم‌ دنیا چرا؟»

محمّد مستقیمی - راهی

*138* پیک‌ از پا فتاده‌

*138* پیک‌ از پا فتاده‌

ابتدای‌ اراده‌ را مانم‌

پرچم‌ ایستاده‌ را مانم‌

می‌کشندم‌ به‌ خاک‌ گم‌راهان‌

به‌ دلیلی‌ که‌ جاده‌ را مانم‌

خاطرم‌ را خط‌ خطایی‌ نیست‌

لوح‌ سیمین‌ ساده‌ را مانم‌

نیست‌ راز دلم‌ به‌ کس‌ پنهان‌

نامه‌ی‌ سرگشاده‌ را مانم‌

غزلم‌ صافی‌ کدورت‌هاست‌

ساغر پر ز باده‌ را مانم‌

می‌کشد دست‌ اشتیاق مرا

پیک‌ از پا فتاده‌ را مانم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*137* یک‌ قافله‌ غفلت‌

*137* یک‌ قافله‌ غفلت‌

بر دایره‌ یک‌ عمر نفس‌سوز دویدم‌

یک‌ آه‌! از این‌ مرکز غفلت‌ نبریدم‌

با بند مرا الفت‌ دل‌خواسته‌ای‌ بود

صد بار قفس‌ باز شد و من‌ نپریدم‌

شد دام‌ به‌ پای‌ نظر واقعه‌بینم‌

آن‌ پیله‌ که‌ با رشته‌ی‌ اوهام‌ تنیدم‌

با آن‌ که‌ دلم‌ خانه‌ی‌ صد چشم‌ تپش‌ بود

یک‌ دم‌ به‌ رگ‌ غیرت‌ مردم‌ نتپیدم‌

جز دامن‌ حسرت‌ که‌ پر از خار هوس‌ بود

صد دشت‌ شقایق‌ شد و یک‌ داغ‌ نچیدم‌

در مزرعه‌ی‌ عشق‌ که‌ جز لاله‌ نروید

باران‌ محبّت‌ نپسندید شهادتم‌

گنجایش‌ صد میکده‌ در حوصله‌ام‌ بود

با آن‌ همه‌ یک‌ نشئه‌ ز جامی‌ نچشیدم‌

هر رنگ‌ که‌ خنیاگر دل‌ ریخت‌ سرودم‌

هر ناز که‌ نقّاش‌ ازل‌ کرد کشیدم‌

فردا چه‌ به‌ بار آورد این‌ کشت‌ خزان‌سوز

دیروز بلا گفتم‌ و امروز شنیدم‌

هر روز به‌ رنگی‌ کندم‌ جلوه‌ به‌ خاطر

آن‌ نقش‌ که‌ در صبح‌ تماشای‌ تو دیدم‌

سوداگریم‌ بر سر بازار جنون‌ است‌

شادم‌ که‌ به‌ قلبی‌ غم‌ بسیار خریدم‌

یک‌ قافله‌ غفلت‌ ز پس‌ قافله‌ دارم‌

از جان‌ نگذشتم‌ که‌ به‌ جانان‌ نرسیدم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*137* یک‌ قافله‌ غفلت‌

*137* یک‌ قافله‌ غفلت‌

بر دایره‌ یک‌ عمر نفس‌سوز دویدم‌

یک‌ آه‌! از این‌ مرکز غفلت‌ نبریدم‌

با بند مرا الفت‌ دل‌خواسته‌ای‌ بود

صد بار قفس‌ باز شد و من‌ نپریدم‌

شد دام‌ به‌ پای‌ نظر واقعه‌بینم‌

آن‌ پیله‌ که‌ با رشته‌ی‌ اوهام‌ تنیدم‌

با آن‌ که‌ دلم‌ خانه‌ی‌ صد چشم‌ تپش‌ بود

یک‌ دم‌ به‌ رگ‌ غیرت‌ مردم‌ نتپیدم‌

جز دامن‌ حسرت‌ که‌ پر از خار هوس‌ بود

صد دشت‌ شقایق‌ شد و یک‌ داغ‌ نچیدم‌

در مزرعه‌ی‌ عشق‌ که‌ جز لاله‌ نروید

باران‌ محبّت‌ نپسندید شهادتم‌

گنجایش‌ صد میکده‌ در حوصله‌ام‌ بود

با آن‌ همه‌ یک‌ نشئه‌ ز جامی‌ نچشیدم‌

هر رنگ‌ که‌ خنیاگر دل‌ ریخت‌ سرودم‌

هر ناز که‌ نقّاش‌ ازل‌ کرد کشیدم‌

فردا چه‌ به‌ بار آورد این‌ کشت‌ خزان‌سوز

دیروز بلا گفتم‌ و امروز شنیدم‌

هر روز به‌ رنگی‌ کندم‌ جلوه‌ به‌ خاطر

آن‌ نقش‌ که‌ در صبح‌ تماشای‌ تو دیدم‌

سوداگریم‌ بر سر بازار جنون‌ است‌

شادم‌ که‌ به‌ قلبی‌ غم‌ بسیار خریدم‌

یک‌ قافله‌ غفلت‌ ز پس‌ قافله‌ دارم‌

از جان‌ نگذشتم‌ که‌ به‌ جانان‌ نرسیدم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*136* دایه‌ی‌ شیشه‌ای‌

*136* دایه‌ی‌ شیشه‌ای‌

 

مادرم‌ مادر خوبم‌

چشم‌ تو چشمه‌ی‌ احساس‌

لب‌ من‌ غنچه‌ی‌ امّید

دست‌ تو دسته‌ گل‌ یاس‌

 

نی‌نی‌ چشم‌ امیدم‌

خفته‌ در حسرت‌ آغوش‌

بغل‌ مادریت‌ را

یاد من‌ کرده‌ فراموش‌

 

مانده‌ در پرده‌ حسرت‌

گوش‌ من‌ بی‌سخن‌ تو

تشنه‌ و سرد و خموش‌ است‌

لب‌ من‌ بی‌ لبن‌ تو

 

من‌ و گهواره‌ی‌ خلوت‌

تو و دیوار جدایی‌

من‌ و قنداق اسارت‌

تو و رویای‌ رهایی‌

 

توی‌ گل‌خونه‌ی‌ الفت‌

گل‌ حسرت‌ گل‌ قالیست‌

پشت‌ پستانک‌ چرمین‌

شیشه‌ از عاطفه‌ خالیست‌

 

دایه‌ی‌ شیشه‌ای‌ من‌

دامن‌ مادریت‌ کو؟

چشمه‌ی‌ شیر تو خشک‌ است‌

روح‌ جان‌پروریت‌ کو؟

 

دایه‌ی‌ شیشه‌ای‌ من‌

من‌ در این‌ خانه‌ غریبم‌

تو که‌ لالایی‌ نداری‌

به‌ عروسک‌ مفریبم‌

 

دایه‌ی‌ شیشه‌ای‌ من‌

بشکند آن‌ دل‌ سنگت‌

مادرم‌ را تو گرفتی‌

ننگ‌ بر دیده‌ی تنگت‌

محمّد مستقیمی - راهی

*135* باغ‌ گیلاس‌

*135* باغ‌ گیلاس‌

داس‌ها پاس‌ را درو کردند

حرمت‌ ناس‌ را درو کردند

با دواندن‌ به‌ گرد بیهدگی‌

پای‌ انفاس‌ رادرو کردند

خرملخ‌های‌ بومی‌ نفرت‌

دشت‌ احساس‌ را درو کردند

پیله‌ کردند کرم‌های‌ فساد

باغ‌ گیلاس‌ را درو کردند

ترش‌رویان‌ ز کوهسار صفا

عطر ریواس‌ را درو کردند

داس‌ها لادن‌ و بنفشه‌ و ناز

زنبق‌ و یاس‌ را درو کردند

آیش‌ سالیان‌ به‌ خوشه‌ نشست‌

لاله‌ها داس‌ را درو کردند

محمّد مستقیمی - راهی

محمّد مستقیمی - راهی

*133* فلسفه‌ی‌ اشتراک‌

*133* فلسفه‌ی‌ اشتراک‌

هنوز لاله‌ی خونش‌ به‌ خاک‌ می‌خندد

هنوز زخم‌ تنش‌ دردناک‌ می‌خندد

چو گل‌ ز کینه‌ی‌ پاییز پرپر است‌ و هنوز

چو غنچه‌ با جگر چاک‌چاک‌ می‌خندد

زده‌است‌ باده‌ی وصل‌ و ز جوش‌ سرمستی‌

به‌ اشک‌ دختر ناکام‌ تاک‌ می‌خندد

به‌ بانگ‌ قهقهه‌ی‌ خون‌ ز منطق‌ توحید

به‌ ریش‌ فلسفه‌ی‌ اشتراک‌ می‌خندد

ز گرد و خاک‌ طلب‌ شسته‌ دست‌ استغنا

به‌ خاک‌ و هرچه‌ در او هست‌ پاک‌ می‌خندد

محمّد مستقیمی - راهی

*132* ترجیع‌ جنون‌

*132* ترجیع‌ جنون‌

تا بذر محبتش‌ به‌ دل‌ کاشته‌ایم‌

صد خرمن‌ اشتیاق برداشته‌ایم‌

ما پرچم‌ لاله‌ را به‌ بازوی‌ نسیم‌

در رهگذر بهار افراشته‌ایم‌

دریا دریا سرشک‌ هجرانش‌ را

در دیده‌ی‌ انتظار انباشته‌ایم‌

چندیست‌ چراغ‌ رهگذاران‌ شده‌است‌

آن‌ دیده‌ که‌ یک‌ عمر به‌ ره‌ داشته‌ایم‌

در عشق‌ سروده‌ایم‌ ترجیع‌ جنون‌

در معرکه‌ی حماسه‌ گل‌ کاشته‌ایم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*131* نماز عشق‌

*131* نماز عشق‌

می‌روم‌ تا قامت‌ افرازم‌ نماز عشق‌ را

تا گشایم‌ در قنوت‌ خلسه‌ راز عشق‌ را

گر نیازم‌ را برآرد عشق‌ با شور جنون‌

من‌ برآرم‌ با نثار خون‌ نیاز عشق‌ را

می‌زند بر تار جان‌ چنگ‌ محبّت‌ زخم‌ غم‌

می‌سپارد ناله‌ام‌ راه‌ حجاز عشق‌ را

می‌نوازم‌ نغمه‌ی‌ جان‌سوز در بیداد عشق‌

می‌ترازم‌ زین‌ نوازش‌ سوز ساز عشق‌ را

گر از این‌ افسانه‌ در خوابیم‌ کوتاهی‌ ز ماست‌

ور نه‌ پایان‌ نیست‌ دستان‌ دراز عشق‌ را

هر زمان‌ با جلوه‌ای‌ نو غمزه‌ای‌ آرد به‌ کار

می‌کشد تا طاقت‌ عشّاق ناز عشق‌ را

ما به‌ پای‌ خویش‌ می‌آییم‌ در دام‌ بلا

نیست‌ لازم‌ دیده‌ بگشایند باز عشق‌ را

زان‌ شتابانم‌ بر این‌ سودا که‌ عریان‌ دیده‌ام‌

در نشیب‌ راه‌ جان‌بازی‌ فراز عشق‌ را

در حقیقت‌ راهی‌ بی‌راهه‌ی گم‌راهی‌ است‌

آن‌ که‌ بگزیند در این‌ سودا مجاز عشق‌ را

محمّد مستقیمی - راهی

*130* فصل‌ کوچ‌

*130* فصل‌ کوچ‌

لاله‌ می‌روید به‌ باغ‌ سینه‌ام‌

گرم‌ می‌سوزد چراغ‌ سینه‌ام‌

فصل‌ کوچ‌ لاله‌های‌ گلشن‌ است‌

داغ‌ می‌روید به‌ باغ‌ سینه‌ام‌

کشته‌ی‌ چشمان‌ مست‌ ساقیم‌

دور خون‌ دارد ایاغ‌ سینه‌ام‌

از شراب‌ کهنه‌ی‌ غم‌ نو به‌ نو

تازه‌ می‌گردد دماغ‌ سینه‌ام‌

تک‌درخت‌ تشنه‌ی دشت‌ غمم‌

برق می‌سوزد ز داغ‌ سینه‌ام‌

در سرای‌ حزن‌ "راهی‌!" غیر غم‌

کس‌ نمی‌گیرد سراغ‌ سینه‌ام‌

محمّد مستقیمی - راهی

*129* تیله‌ی اشک‌

*129* تیله‌ی اشک‌

بیا به‌ خلوت‌ عشّاق در قبیله‌ی اشک‌

مگر وصال‌ میسّر کنی‌ به‌ حیله‌ی‌ اشک‌

به‌ اقتدای‌ ارادت‌ ببند قامت‌ عشق‌

به‌ سوی‌ دیده‌ی ما قبله‌ی‌ قبیله‌ی‌ اشک‌

به‌ آب‌ دجله‌ و زمزم‌ نمی‌توانی‌ شست‌

غبار دامن‌ اخلاص‌ بی‌ وسیله‌ی اشک‌

بیا که‌ جامه‌‌ی میثاق را بیاراییم‌

به‌ ذوق سوزن‌ احساس‌ با ملیله‌ی‌ اشک‌

مگر چراغ‌ ره‌ عشق‌ را برافروزی‌

بزن‌ ز آتش‌ دل‌ شعله‌ بر فتیله‌ی اشک‌

به‌ کارگاه‌ ازل‌ پرنیان‌ عاطفه‌ را

نکرده‌اند مگر تار و پو ز پیله‌ی اشک‌

مگیر خرده‌ اگر بی‌بهانه‌ می‌گریم‌

که‌ خو گرفته‌ام‌ از کودکی‌ به‌ تیله‌ی اشک‌

محمّد مستقیمی - راهی

*127* ترانه‌جوش‌ خیال

*127* ترانه‌جوش‌ خیال

ترانه‌جوش‌ خیالم‌ چو آب‌ روشن‌ باد

رواق خاطرم‌ از شعر ناب‌ روشن‌ باد

هماره‌ از اثر گریه‌ی‌ سحرگاهان‌

دلم‌ چو آینه‌ی آفتاب‌ روشن‌ باد

به‌ روی‌ سالک‌ سرشار از عطش‌ ای‌ دوست‌!

طریق‌ عشق‌ تو دور از سراب‌! روشن‌ باد

به‌ رهگذار نسیم‌ شبانه‌ی کویت‌

چراغ‌ دیده‌ی‌ من‌ بی‌حباب‌ روشن‌ باد

ایاغ‌ سینه‌ مبادا تهی‌ ز باده‌ی‌ عشق‌

دماغ‌ خلسه‌ام‌ از این‌ شراب‌ روشن‌ باد

فضای‌ بزم‌ خرابات‌ خاطرم‌ هر شب‌

ز رقص‌ خاطره‌ی آن‌ خراب‌ روشن‌ باد

مباد روزن‌ آلونک‌ دلم‌ بی‌دود

اجاق خلوتم‌ از التهاب‌ روشن‌ باد

نگاه‌ مردم‌ چشمم‌ به‌ راه‌ حق‌جویی‌

ز سرمه‌ی قدم‌ بوتراب‌ روشن‌ باد

چه‌ غم‌ که‌ نیست‌ مراجز نصاب‌ غم‌ راهی‌!

به‌ روز واقعه‌ ما را حساب‌ روشن‌ باد

بسوخت‌ خرمن‌ راهی‌ ز عشق‌ و حافظ‌ گفت‌:

«چراغ‌ صاعقه‌ی‌ آن‌ سحاب‌ روشن‌ باد»

محمّد مستقیمی - راهی

*126* عیار گهر

*126* عیار گهر

آتش‌سوزی کتابخانه‌ی دانشکده‌ی ائبیات دانشگاه اصفهان

دیروز شنیدم‌ خبر سوختنش‌ را

گوش‌ سر و دل‌ هر دو از آن‌ یک‌ خبرم‌ سوخت‌

"بنگاه‌ ادب‌ سوخت‌ در آتش‌" خبر این‌ بود

امروز که‌ دیدم‌ به‌ نگاهی‌ جگرم‌ سوخت‌

بر خرمن‌ آن‌ سوخته‌ ققنوس‌ نگاهم‌

جان‌سوز بنالید که‌ پا تا به‌ سرم‌ سوخت‌

بدرود به‌ پرواز کزان‌ آتش‌ بیداد

در عرصه‌ی‌ جولان‌ سخن‌ بال‌ و پرم‌ سوخت‌

گفتم‌ زنم‌ از اشک‌ به‌ خاکسترش‌ آبی‌

هرم‌ نفس‌ سوخته‌اش‌ چشم‌ ترم‌ سوخت‌

از تربت‌ هر پیر ادب‌ ناله‌ برآمد

کز برق ادب‌سوز تمام‌ اثرم‌ سوخت‌

آن‌ نخل‌ خزان‌سوز کهن‌سال‌ خزان‌ شد

زین‌ برق بلا ریشه‌ و برگ‌ و ثمرم‌ سوخت‌

شیرازه‌ی‌ دیروز به‌ فردا همه‌ بگسست‌

فخر پدرم‌ سوخت‌ امید پسرم‌ سوخت‌

زین‌ راه‌ خطرخیز توان‌ گذرم‌ نیست‌

هم‌ همره‌ و هم‌ راهی‌ و هم‌ راهبرم‌ سوخت‌

نی‌ تاب‌ نشستن‌ دارم‌ نی‌ تب‌ رفتن‌

بوم‌ حضرم‌ همره‌ زاد سفرم‌ سوخت‌

ویرانه‌ی‌ دل‌ را به‌ چه‌ دل‌خوش‌ کنم‌ امروز

میراث‌ نیاکانم‌ و گنج‌ پدرم‌ سوخت‌

ای‌ جوهریان‌! بر هنرم‌ خرده‌ مگیرید

معیار سخن‌ سوخت‌ عیار گهرم‌ سوخت‌

راهی‌ گه‌ این‌ سوختن‌ از چرخ‌ ادب‌ خواست‌

زد نقش‌ اسفبار که‌ «ماه‌ هنرم‌ سوخت‌»

(1407)

محمّد مستقیمی - راهی

*124* نسیم‌ دشت‌

*124* نسیم‌ دشت‌

به‌ سینه‌ چلچه‌ی‌ غم‌ چو لانه‌ می‌گیرد

بهار یاد تو در جان‌ جوانه‌ می‌گیرد

کتاب‌ خاطره‌ یاد تو را به‌ فصل‌ نخست‌

ز خاطرات‌ خوش‌ کودکانه‌ می‌گیرد

فضای‌ کوه‌ی‌ دردم‌ به‌ یاد خنده‌ی تو

شمیم‌ عطر خوش‌ رازیانه‌ می‌گیرد

برای‌ حکمت‌ و پندت‌ که‌ رنگ‌ بازی‌ داشت‌

هنوز کودک‌ جهلم‌ بهانه‌ می‌گیرد

ترانه‌ مرثیه‌گون‌ است‌ بی‌لب‌ تو بیا

که‌ با تو مرثیه‌ رنگ‌ ترانه‌ می‌گیرد

هلا معلّم‌ خوبم‌! بمان‌ و دیر بزی‌

که‌ بی‌ تو دل‌ به‌ غمی‌ جاودانه‌ می‌گیرد

نسیم‌ دشت‌ به‌ دهقان‌ سال‌خورده‌ بگو

قصیل‌ کشت‌ تو نک‌ بار دانه‌ می‌گیرد

محمّد مستقیمی - راهی

*123* چوب‌ را بسرای‌

*123* چوب‌ را بسرای‌

بیا به‌ خوبی‌ این‌ فصل‌ خوب‌ را بسرای‌

دلم‌ گرفته‌ بلوغ‌ غروب‌ را بسرای‌

سرایش‌ بت‌ و بت‌خانه‌ را قلم‌ بشکن‌

به‌ بیت‌ آینه‌ آن‌ خوب‌ خوب‌ را بسرای‌

ز شرق و غرب‌ سرودند خوب‌ و بد بسیار

شمال‌ را بگذار و جنوب‌ را بسرای‌

جهان‌ شب‌ است‌ ولی‌ یک‌ شب‌ ستاره‌نشان‌

شهاب‌های‌ شب‌ نقره‌کوب‌ را بسرای‌

مباش‌ گرد دواوین‌ کهنه‌ی قدما

بر این‌ غبار زمان‌ رفت‌ و روب‌ را بسرای‌

به‌ عذر قحطی‌ مضمون‌ بکر دست‌ میاز

به‌ دار خویش‌ بیاویز و چوب‌ را بسرای‌

محمّد مستقیمی - راهی

*122* بیش و کم

*122* بیش و کم

هم‌ از شادی‌ هم‌ از غم‌ می‌سرایم‌

برای‌ سور و ماتم‌ می‌سرایم‌

به‌ هر محفل‌ نشیند سوز و سازم‌

زمانی‌ زیر و گه‌ بم‌ می‌سرایم‌

گه‌ از مکنت‌ گه‌ از درویشی‌ خویش‌

هم‌ از بیش‌ و هم‌ از کم‌ می‌سرایم‌

گهی‌ از درد گویم‌ گه‌ ز درمان‌

گهی‌ از زخم‌ و مرهم‌ می‌سرایم‌

بود ذم‌ّ بدی‌ مدح‌ نکویی‌

اگر مدح‌ و اگر ذم‌ می‌سرایم‌

دلم‌ آیینه‌ی‌ سیمای‌ هستی‌ است‌

اگر از جام‌ و از جم‌ می‌سرایم‌

کلامم‌ آیتی‌ از زشت‌ و زیباست‌

اگر سربسته‌ درهم‌ می‌سرایم‌

سرودم‌ ناله‌ی جان‌سوز عشق‌ است‌

بلی‌ تا می‌توانم‌ می‌سرایم‌

محمّد مستقیمی - راهی

*121* هزاردستان‌ پرید

*121* هزاردستان‌ پرید

پرنده‌ای‌ از کویر به‌ دشت‌ باران‌ پرید

گشاده‌بالی‌ اسیر ز بند زندان‌ پرید

چکاوک‌ عشق‌ بود ترانه‌ی‌ جان‌ سرود

بال‌ شقایق‌ گشود به‌ اوج‌ عرفان‌ پرید

چراغ‌ ارشاد شد گلوی‌ فریاد شد

ناوک‌ پولاد شد به‌ قلب‌ شیطان‌ پرید

به‌ شمع،‌ فانوس‌ بود به‌ باغ،‌ طاووس‌ بود

به‌ شعله،‌ ققنوس‌ بود به‌ بزم‌ توفان‌ پرید

مرغ‌ سخن‌سنج‌ عشق‌ ماحصل‌ رنج‌ عشق‌

تک‌گهر گنج‌ عشق‌ ز کنج‌ ویران‌ پرید

به‌ طور عشق‌ و وفا تجلّی‌ مهر شد

به‌ بام‌ وحی‌ و ولا به‌ بال‌ قرآن‌ پرید

کبوتر وحشی‌ سپید آزادگی‌

ز چاه‌ تن‌ پر کشید به‌ برج‌ کیوان‌ پرید

هزار آغوش،‌ عشق‌ هزار لبخند، مهر

هزار افسانه‌ با هزاردستان‌ پرید

محمّد مستقیمی - راهی

*121* هزاردستان‌ پرید

*121* هزاردستان‌ پرید

پرنده‌ای‌ از کویر به‌ دشت‌ باران‌ پرید

گشاده‌بالی‌ اسیر ز بند زندان‌ پرید

چکاوک‌ عشق‌ بود ترانه‌ی‌ جان‌ سرود

بال‌ شقایق‌ گشود به‌ اوج‌ عرفان‌ پرید

چراغ‌ ارشاد شد گلوی‌ فریاد شد

ناوک‌ پولاد شد به‌ قلب‌ شیطان‌ پرید

به‌ شمع،‌ فانوس‌ بود به‌ باغ،‌ طاووس‌ بود

به‌ شعله،‌ ققنوس‌ بود به‌ بزم‌ توفان‌ پرید

مرغ‌ سخن‌سنج‌ عشق‌ ماحصل‌ رنج‌ عشق‌

تک‌گهر گنج‌ عشق‌ ز کنج‌ ویران‌ پرید

به‌ طور عشق‌ و وفا تجلّی‌ مهر شد

به‌ بام‌ وحی‌ و ولا به‌ بال‌ قرآن‌ پرید

کبوتر وحشی‌ سپید آزادگی‌

ز چاه‌ تن‌ پر کشید به‌ برج‌ کیوان‌ پرید

هزار آغوش،‌ عشق‌ هزار لبخند، مهر

هزار افسانه‌ با هزاردستان‌ پرید

محمّد مستقیمی - راهی

*120*نخجیر بی‌آهو

*120*نخجیر بی‌آهو

همچو روی‌ او ندیدم‌ روی‌ دیگر

از چه‌ رویی‌ رو کنم‌ بر سوی‌ دیگر

تا جمالش‌ گشته‌ محراب‌ امیدم‌

چشم‌ بستم‌ از خم‌ ابروی‌ دیگر

تا گرفتار طلسم‌ آن‌ نگاهم‌

ایمنم‌ از فتنه‌ی‌ جادوی‌ دیگر

تا به‌ آزارم‌ میان‌ بسته‌است‌ بسته‌است‌

رشته‌ی‌ جانم‌ به‌ تاری‌ موی‌ دیگر

نقش‌ او بر آب‌ هم‌ جاوید ماند

دیده‌ گر کوشد به‌ شست‌ و شوی‌ دیگر

آبمان‌ از سر در این‌ سودا گذشته‌است‌

دیده‌ گو جاری‌ کند صد جوی‌ دیگر

جز غزال‌ چشم‌ مست‌ او در این‌ دشت‌

نیست‌ یک‌ نخجیر بی‌آهوی‌ دیگر

محمّد مستقیمی - راهی

*119* لب‌گزیدن

*119* لب‌گزیدن

آلاله‌ شدن‌ به‌ خون‌ تپیدن‌ زیباست‌

از گلشن‌ عشق‌ بردمیدن‌ زیباست‌

صحرای‌ جنون‌ به‌ سر سپردن‌ عشق‌ است‌

در دامن‌ عشق‌ آرمیدن‌ زیباست‌

در وادی‌ سنگلاخ‌ و پرخوف‌ طلب‌

بر سینه‌ به‌ پای‌ جان‌ خزیدن‌ زیباست‌

در آبی‌ بی‌غبار ایثار و شرف‌

از لانه‌ی‌ خاک‌ پرکشیدن‌ زیباست‌

هرچند شکسته‌بال‌ با یک‌ پرواز

تا کنکره‌ی‌ عرش‌ پریدن‌ زیباست‌

مرغ‌ قفس‌ دریغ‌ بودن‌ زشت‌ است‌

از دانه‌ی‌ دام‌ دل‌ بریدن‌ زیباست‌

آیینه‌ شدن‌ به‌ خلوت‌ طلعت‌ یار

بی‌پرده‌ جمال‌ یار دیدن‌ زیباست‌

زیبایی‌ عشق‌ را سرودن‌ هنر است‌

در عشق‌ حماسه‌ آفریدن‌ زیباست‌

برخاستن‌ و راهی‌ مقصد گشتن‌

زیباست‌ که‌ لحظه‌ی‌ رسیدن‌ زیباست‌

از ما که‌ به‌ جای‌ مانده‌ی‌ قافله‌ایم‌

با حسرت‌ و درد لب‌گزیدن‌ زیباست‌

محمّد مستقیمی - راهی

*118* خاک‌طبعی

*118* خاک‌طبعی

طلوع‌ دولت‌ بیدار بخت‌یاران‌ است‌

پگاه‌ روشن‌ شب‌های‌ روزگاران‌ است‌

درون‌ پرده‌ی‌ شب‌ مرغ‌ انتظار سحر

قراربخش‌ شب‌آهنگ‌ بی‌قراران‌ است‌

اگرچه‌ قصّه‌ی‌ یلدا دراز افتاده‌است‌

شب‌ امید چراغان‌ ز چشم‌ یاران‌ است‌

هلا غزال‌ سحر! نافه‌ی‌ امید بیار

که‌ گرگ‌ و میش‌ پگاه‌ امیدواران‌ است‌

بیا که‌ چهره‌ی‌ خاکستری‌ خرمن‌ شب‌

ز برق آتش‌ اردوی‌ شب‌شکاران‌ است‌

بیا که‌ رایت‌ منصور حق‌ بر اوج‌ ظفر

به‌ دست‌ همّت‌ و ایثار سر به‌ داران‌ است‌

کنون‌ که‌ پای‌ ارادت‌ رکاب‌ شوق زده‌است‌

کنون‌ که‌ زین‌ شرف‌ منزل‌ سواران‌ است‌

کنون‌ که‌ پیکر شیطانک‌ فریب‌ و دغل‌

به‌ دست‌ حادثه‌ آماج‌ سنگ‌ساران‌ است‌

کنون‌ که‌ دلقک‌ عیش‌ و نشاط‌ شیطانی‌

به‌ کنج‌ خانه‌ی‌ ماتم‌ ز سوگواران‌ است‌

در انتظار تو ای‌ پیر جاودانه‌ی‌ عشق‌!

فضای‌ میکده‌ پرشور از خماران‌ است‌

بیا و صافی‌ درمان‌ به‌ ساغر ما ریز

که‌ درد درد به‌ مینای‌ می‌گساران‌ است‌

بیا که‌ چشمه‌ی‌ جوشان‌ اشک‌ مشتاقان‌

روان‌ ز دیده‌ به‌ دامان‌ چو آبشاران‌ است‌

ز مرز فصل‌ گذشته‌است‌ دشت‌ لاله‌ی‌ ما

بیا بیا که‌ ز مهر تو دی‌ بهاران‌ است‌

دماغ‌ باغ‌ معطّر شد از شمیم‌ بهار

چراغ‌ راغ‌ منوّر ز لاله‌زاران‌ است‌

بهار را به‌ تماشا ستاده‌ایم‌ ای‌ جان‌!

بیا که‌ مقدم‌ پاکت‌ شکوفه‌باران‌ است‌

بیا که‌ باغ‌ ز هجران‌ رویت‌ ای‌ گل‌ ناز!

سرای‌ حزن‌ ز غم‌ناله‌ی‌ هزاران‌ است‌

حریم‌ مدح‌ تو را ای‌ عصاره‌ی‌ هستی‌

همین‌ بس‌ است‌ که‌ طبعم‌ ز پاسداران‌ اسن‌

ز خاک‌طبعی‌ و این‌ برگ‌ سبز مدحت‌ تو

مسلّم‌ است‌ که‌ راهی‌ ز خاکساران‌ است‌

محمّد مستقیمی - راهی

*117* غریق‌ امید

*117* غریق‌ امید

تا بود پیش‌ مردم‌ دنیا مجید بود

گرچه‌ سیاه‌بخت‌ ولی‌ روسپید بود

دانی‌ که‌ شمس‌ زندگیش‌ کی‌ غروب‌ کرد؟

در صبح‌ آن‌ زمان‌ که‌ "غریق‌ امید" بود

                         (1365)

محمّد مستقیمی - راهی

*116* نیل‌ عزا

*116* نیل‌ عزا

در سوگ خواهرزاده‌ام مجید مستقیمی

مرگ‌ تو زنده‌ کرد همه‌ داغ‌های‌ ما

آورد ارمغان‌ غم‌ دیگر برای‌ ما

درد و غمی‌ دوباره‌ به‌ غم‌های‌ ما فزود

آوازه‌ گشت‌ قصّه‌ی‌ درد و بلای‌ ما

دوران‌ چرا فسانه‌ی‌ ما را ز سر گرفت‌

از یاد رفته‌ بود مگر ماجرای‌ ما

نیل‌ عزا ز جامه‌ی‌ ما رخت‌ بسته‌ بود

بار دگر نشست‌ به‌ نیلی‌ قبای‌ ما

اشکی‌ نمانده‌ تا که‌ بریزیم‌ در غمت‌

هر چند گریه‌ است‌ ز سر تا به‌ پای‌ ما

خون‌ می‌گریست‌ دیده‌ی‌ خورشید بر افق‌

صبحی‌ که‌ دید درد و غم‌ جان‌گزای‌ ما

پشت‌ دوتای‌ چرخ‌ از این‌ غصّه‌ می‌شکست‌

می‌بود لحظه‌ای‌ اگر این‌ دم‌ به‌ جای‌ ما

خاموشی‌ تو مطلع‌ فریاد بودن‌ است‌

بیوده‌ نیست‌ همهمه‌ی‌ های‌های‌ ما

"راهی‌" کنون‌ رثای‌ تو را ساز کرده‌است‌

تا ساز کی‌ سود سخنی‌ در رثای‌ ما

محمّد مستقیمی - راهی

*115* رود رود خیابان‌

*115* رود رود خیابان‌

دوباره‌ سرخی‌ خون‌ در سپید جاری‌ بود

به‌ رود رود خیابان‌ شهادت جاری‌ بود

دوباره‌ ریشه‌ی‌ یأس‌ سیاه‌ می‌پوسید

ز هر کرانه‌ زلال‌ امید جاری‌ بود

دوباره‌ بوی‌ گلاب‌ و سپند می‌آمد

به‌ کوی‌ و برزن‌ ما بوی‌ عید جاری‌ بود

دوباره‌ اشک‌ پدر بود و گریه‌ی‌ مادر

نه‌ آشکار که‌ در ناپدید جاری‌ بود

حسینیان‌ به‌ سپاه‌ یزید چیره‌ شدند

ز هر طرف‌ نفس‌ بایزید جاری‌ بود

دوباره‌ بارش‌ بارانی‌ از درود و سلام‌

به‌ سوی‌ فرش‌ ز عرش‌ مجید جاری‌ بود

به‌ دوش‌ خماران‌ خراب‌ می‌رفتند

به‌ کوچه‌ای‌ که‌ ز جویش‌ نبید جاری‌ بود

به‌ راستای‌ شهادت‌ به‌ سوی‌ پیر مراد

دوباره‌ سیل‌ ز خیل‌ مرید جاری‌ بود

ز واژه‌ واژه‌ی‌ پیغام‌ خونشان‌ دیدم‌

به‌ گوش‌ راهی‌ این‌ ره‌ نوید جاری‌ بود

محمّد مستقیمی - راهی